eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت448 هر چقدرم معلم تو، تو رو رفیق خودش بدونه و با تو خودمونی باشه، آیا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت449 —فکر می کنی خالصانه ست؟ —یعنی چی؟ —آدمای ویجترین رو دیدی؟ –گیاه خوارا رو می گی؟ –آره همونا، تا می بینن یکی داره گوسفند قربونی می کنه هزار تا نظریه از خودشون صادر می کنن که با حیوانات مهربان باشید، نمی دونم گناه داره و از این حرفا! تازه بعضیاشون گریه می کنن و انجمن راه می ندازن و خلاصه از این کارایی که فکر می کنن از خدا عاقل ترن. اینا دو روز بیفتن به قحطی، گوسفند که چه عرض کنم پوستشم می خورن. دیدم که میگما! حالا توام اگه واقعا واسه هلما دلت می سوزه چرا از شوهرت مایه می ذاری؟ ببین! دو روز شوهرت باهات سر سنگین شده حالت چقدر بده. مطمئن باش تا آخر هفته دلسوزی که چه عرض کنم دیگه نمی خوای سر به تن هلما باشه. می شینی و واسه مرگش دعا می کنی. –وای، خدا نکنه! نه بابا. خندید. –خب پس اگه غیر از این فکر می کنی باید عواقبشم تحمل کنی و دیگه از هلما توقع نداشته باشی که به شوهرت به چشم یه برادر نگاه کنه. احساس کردم قلبم فرو ریخت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. —چرا توقع دارم. اون نباید سوءاستفاده کنه. من به خاطر اون از خواب و خوراک افتادم. اون قدر حالم بد بود که مجبور شدم برم دکتر. فکر نمی کردم این قدر سخت باشه. به خصوص اون لحظه که گفت واسه اون غذا خریدم خواستم واسه توام بخرم. نمی دونی چه حالی شدم؟! من فقط گفتم باهاش صحبت کنه نه این که فکر کنه اون زنشه. دست هایش را در هم گره زد. —خب علی آقا طبق مبانی خودش عمل کرده، الان تنها کاری که می تونی بکنی اینه که سکان زندگی رو کامل بدی دستش. اعتنایی هم به اشتباهاتی که میگن زن و مرد با هم یکسان هستن هم نکن. خود غربیا بعد از یه عمر زدن این حرفا فهمیدن اشتباه کردن. اونوقت ما تازه می خواهیم راه رفته ی اونا رو تکرار کنیم. سرم را تکان دادم. —خیلی سخته، تا همین چند روز پیش فکر می کردم خوب می شناسمش. — اگه زودتر نری و بابت کاری که کردی ازش عذر خواهی نکنی اوضاع خراب ترم میشه ها! قبل از این که یک هفته تموم بشه برو ابراز پشیمونی کن. —یعنی چی بدتر می شه؟ چشم هایش را گرد کرد. —مگه قرار نشد اون رئیس باشه؟ اگه اعتراف به اشتباهت نکنی اون برای اثباتش ممکنه هر کاری بکنه ها! مثلا یه هفته رو به یه بهونه ای تمدید کنه. در جا از روی صندلی بلند شدم و با صدای بلند گفتم: —نه! علی و میثاق هم زمان پرسیدند. —چی شد؟! نرگس خندید. همان موقع صدای زنگ آپارتمان بلند شد. نرگس گفت: —فکر کنم بقیه هم اومدن، حالا بیا بریم تو سالن، بعدا دوباره با هم حرف می زنیم. فردای آن روز نزدیک غروب به ساره زنگ زدم تا از اوضاع بیمارستان را بپرسم. —ساره چه خبر؟ بیمارستانی؟ —نه، اصلا نرفتم. —چرا؟! —خاله ش گفت نمی خواد. هلما به خاله ش گفته شبا نیازی نیست کسی پیشم بمونه، فقط روزا بیاد. به خود منم زنگ زد گفت خاله م هست دیگه نیا. با تردید کمی مکث کردم. —آخه یعنی چی؟! یهو چی شده؟! ساره بی تفاوت گفت: —هیچی بابا، خب حالش بهتر شده دیگه. نمی دونی چه روحیه ای داشت. هلما می گفت دکترش گفته احتمالا فردا، پس فردا می برنش بخش. با تعجب پرسیدم: — یعنی به این زودی خوب شد؟! —خوب شدنش که طول می کشه. روحیه مهمه، که هلما به دستش آورده، باور می کنی دکترش می گفت به خاطر حال بد روحیش اکسیژن خونش میومد پایین؟ —واقعا؟! —آره بابا، خدا خیرت بده تلما، منم راحت شدم. همه ش بیمارستان بودم. دیگه زندگیم داشت از هم می پاشید. مایوسانه پرسیدم: —پس یعنی ملاقاتشم نرفتی؟ خواستم بپرسم ببینم علی رفته اون جا؟ —من یه چند روز کلا نمی رم بیمارستان. می خوام به زندگیم برسم. تازه راحت شدم. حالا بهش زنگ می زنم حالش رو می پرسم. —پس زنگ زدی ازش بپرس. —اتفاقا پرسیدم. چیز خاصی در مورد علی آقا نگفت. من دوباره سوال کردم گفت حالا مرخص شدم برات مفصل تعریف می کنم. یادم آمد که نرگس گفته بود اگر دنبال آرامش هستی در مورد رفتن یا نرفتن علی کنجکاوی نکن. —ساره من فردا می خوام برم جواب آزمایشم رو بگیرم، توام می تونی بیای که با هم ملاقات هلما هم بریم؟ —نه بابا، باشه واسه آخر هفته. فعلا بذار یه نفسی بکشم. باور کن اصلا وقت نکردم تو این مدت به شوهر و بچه هام برسم. از حرفش بغضم گرفت و با ناراحتی گفتم: —اگه الان هلما می گفت با کَله قبول می کردی نه؟ چون بهت خونه داده، دیگه شدی مادرش. اصلا من برات مهمم؟ معلومه که نیستم اگه بودم مجبورم نمی کردی علی رو راضی به این کار کنم. حالا که ازشون یه خبر می خوام تاقچه بالا می ذاری. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت449 —فکر می کنی خالصانه ست؟ —یعنی چی؟ —آدمای ویجترین رو دیدی؟ –گیاه خوا
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت450 با من و من گفت: —نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر نداری اون قدر درگیرم؛ به خصوص با خواهر شوهرم که هی دخالت می کنه. دیگه زندگیم داشت از دستم در می رفت. همه ی فکر و ذکرم مشکلات زندگیم بود. بغضم را قورت دادم. —تو حتی نپرسیدی اصلا من واسه چی رفتم آزمایش دادم. یه حال و احوال پرسیدن مگه چقدر فکر آزاد می خواد؟ حالا که خیالت راحت شده و کاری که می خواستی رو انجام دادم، دیگه وضعیت من برات مهم نیست. ساره گریه اش گرفت. —آخه تو از هیچی خبر نداری. به جون تلما من بد جور گیر افتادم. گاهی اصلا فکرم کار نمی کنه. از این ور زندگیم از اون ور هلما؛ دوباره دو سه روزه داره تو صفحه ی مجازیش مطلب می ذاره. من گفتم علی آقا بیاد باهاش حرف بزنه هلما حالش خوب بشه من راحت بشم، ولی بدتر شد. حالش بهتر شده شروع کرده به دشمن تراشی. میثمم داره هر دومون رو تهدید می کنه. به من می گه باید بیای یه ویدیو بذاری تو صفحه ی مجازی هلما و بگی اون فیلمی که قبلا از داستان زندگی خودت گذاشتی دروغ بوده و گرنه به شوهرت می گم اون موقع که میومدی کلاس با من رابطه داشتی. هق هق گریه اش بلند شد. –می بینی اومدم دل اون رو به زندگیش گرم کنم دل خودم سوخت. هینی کشیدم. —یعنی چی ساره؟! میثم راست می گه؟! —دروغ می گه. من هر چقدرم اون موقع حالم بد بوده باشه حواسم به این چیزا بوده. این جوری می خواد زهر چشم بگیره. —پس چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ —چی بگم؟ به هلما هم نگفتم. با این وضعیتش ترسیدم استرس بگیره. فقط بهش گفتم دیگه مطلب نذاره و سر همینم یه کم دعوامون شد. الانم باهام سر سنگین شده. به محض این که حالش بهتر بشه بهش می گم داره با زندگی منم بازی می کنه. اصلا وقتی مرخص بشه خونه‌ش رو هم پس می دم. حاضرم برم تو چادر زندگی کنم ولی آرامش داشته باشم. شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره. —خب برو از میثم شکایت کن. —می ترسم اوضاع بدتر بشه. بعدشم، وقتی هلما رو چاقو زد مگه شکایت نکرد. معلوم نیست کجاها قایم می شه که تا حالا نگرفتنش. البته هلما گفت حالش خوب بشه وکیل می گیره. به هلما گفتم اون فیلم رو فعلا از صفحه ش پاک کنه، ولی مگه گوش می کنه. گفتم: —خب شاید اونم فکر می کنه باید اطلاع رسانی کنه که بلایی که سر خودش و تو آوردن سر کس دیگه نیاد. —آره می دونم، کارش درسته، ولی به چه قیمتی؟ حالا مگه این همه تا حالا گفته کسی گوش کرده؟ برو کلاسای مجازی شون رو ببین، همیشه پر از شاگردِ. به نظر من اونی که مثل من و هلما عقلش رو کار نندازه باید تاوان بده دیگه، وگرنه آدم بی عقل هر چقدرم براش اطلاع رسانی کنی حرف گوش نمی دن مگه خود من نبودم. زمزمه کردم: —ولی آدما که نمی دونن اون لحظه دارن بی عقلی می کنن، از نظر خودشون کارشون درسته. مثل خود من. حالا می فهمم تو چرا این قدر اصرار داشتی علی بیاد با هلما حرف بزنه. چون می خواستی از دستش راحت بشی و بری سر خونه و زندگی خودت. با صدای بلند تری گفت: —به جون بچه هام من فقط می خواستم هلما زودتر حالش خوب بشه و دست از سر من برداره. چه میدونستم شوهر تو شرط محرم شدن می ذاره. من تا حالام اگر با هلما موندم همه ش از روی دلسوزیه. تو جای من بودی چاره ی دیگه ای داشتی؟ از روی عصبانیت تماس را قطع کردم. فردای همان روز هلما را به بخش انتقال داده بودند. دیگر اوضاعش مثل قبل برایم مهم نبود. شب ها علی آن قدر در اتاق مطالعه پشت میز تحریر می نشست که خوابش می برد. وقتی بیدارش می کردم که سرجایش بخوابد، از پشت میز بلند می شد و همان جا در اتاق مطالعه می خوابید. کارهایش دلم را می شکست. یک شب که دیگر از کارهایش عصبانی شده بودم. داد زدم. —چرا نمیای روی تخت بخوابی؟ سرش را بلند کرد و خواب آلود نگاهم کرد و نالید. —چرا نصفه شبی داد می زنی؟ واسه این که حوصله ی شب خوابیدن توی بیمارستان رو ندارم. با تعجب کنار بالشتش زانو زدم. —چه ربطی داره؟! لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت450 با من و من گفت: —نه به خدا این جوری نیست! آخه تو که از زندگی من خبر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت451 به زور چشم هایش را باز کرد. —اگه گذاشتی بخوابم. بالشتش را تکان دادم. —پرسیدم چه ربطی به بیمارستان داره؟ با آن صدای بمش گفت: —خب اون وقت باید یه شبم برم بیمارستان بمونم دیگه، نمی شه که آدم فرق بذاره، منصفانه نیست. اخم کردم. می خواستم بگویم. «داری مسخره می کنی؟ فقط قرار بود باهاش حرف بزنی. معلومه چی داری میگی؟ زیادی جدی گرفتیا!» ولی نگفتم، یاد حرف های نرگس افتادم که گفت«باید بهش ثابت بشه که رئیس خونه اونه و تو نمی خوای بهش درست و غلط رو یاد بدی در حالی تو بهتر از اونی» با یک نفس عمیق تمام خشمم را بیرون دادم. —اگه تو این جوری فکر می کنی حتما درسته دیگه. چشم هایش را نیمه باز کرد و با تعجب نگاهم کرد و بعد دوباره خودش را به خواب زد. این شب چهارم بود که این جا می خوابید. رفتم بالشتم را آوردم و در طرف دیگر اتاق روی فرش مثل خودش بدون رو انداز خوابیدم. از روی عمد این کار را کردم. اصلا دلم می خواست مریض شوم. احساس بدی داشتم دلم برای محبت های بی دریغش تنگ شده بود. حالا دیگر محبت هایش با حساب و کتاب شده بود. به روزهایی که با هم خوش بودیم و علی با کوچک ترین ناراحتی ام دست و پایش را گم می کرد فکر کردم. آن قدر فکر و خیالم زیاد شد که متوجه شدم گونه هایم خیس شدند. صبح با صدای نماز خواندش از خواب بیدار شدم. نگاهی به پتویی که رویم بود انداختم و فوری به آن طرف پرتش کردم و گفتم: —پتو نمی خوام. لابد می خوای بری رو اونم پتو بکشی که انصاف رو رعایت کرده باشی. نمازش که تمام شد نیم نگاهی خرجم کرد و به سجده رفت. از همان سجده های طولانی. نمازم را که خواندم و پرسیدم: —امروز بیمارستان می ری؟ می خواست از اتاق بیرون برود که گفت: —قرار بود چیزی در مورد بیمارستان رفتنم و این چیزا نپرسی. نخواستم بگویم به خاطر جواب آزمایش پرسیدم که اگر می روی جواب آزمایش مرا هم بگیری ولی چیزی نگفتم. شب خیلی دیر وقت خوابم برده بود برای همین دوباره خوابیدم. کاش می شد چشم هایم را می بستم و باز می کردم، می دیدم که این چند روز تمام شده. با این که علی اخلاقش خیلی عوض شده بود ولی من امید داشتم که دو روز دیگر بالاخره آخر هفته سر می‌ رسید و علی مثل قبل می شد. اول صبح ساره پیام داد که می خواهند هلما را مرخص کنند و اگر هنوز جواب آزمایشت را نگرفته ای، من می خواهم به بیمارستان بروم برایت بگیرم. هنوز از دستش ناراحت بودم. برای همین کوتاه نوشتم. —خودم میام می گیرم. لباس پوشیدم و از پله ها سرازیر شدم. به پاگرد دوم که رسیدم نرگس در آپارتمانش را باز کرد. با دیدن من سلام کرد و پرسید: —کجا می ری؟ راستی همه ش می گفتی بی حالی، بهتر شدی؟ —نه هنوز، دارم می رم جواب آزمایشم رو بگیرم، احتمالا ویتامینای بدنم کمه. چادرش را روی سرش انداخت. —پس بیا با هم بریم. منم می خوام برم سونو بدم. لبخند زدم. —به سلامتی، ولی راه من دوره، باید برم همون بیمارستانی که هلما بستریه. با تعجب نگاهم کرد. —حالا چرا اون جا آزمایش دادی؟! لبخند زدم. —واسه فضولی. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت452 نرگس خندید. —علی آقا می دونه؟ —باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف بزنم و بگم. با اخم نگاهم کرد. —حتما ازش عذر خواهی هم نکردی؟! نگاهم را پایین انداختم. –نه هنوز، ولی... سرزنش آمیز نگاهم کرد. —تلما جان، مهربونی خوبه‌ها، ولی همیشه واسش مبنا بذار. اگه نذاری می شه مثل اوضاع الان تو. با تعجب نگاهش کردم. –آخه کجای دنیا محبت کردن به دیگران بده؟! حتی تو اسلامم گفتن که به دشمنتم محبت کن. من همیشه فکر می کنم اگه همه با هم مهربون بودن دیگه نه جنگی می شد نه این همه اختلاف و مشکل به وجود میومد. لبخند کجی زد. –درسته، ولی مهربونی باید بر اساس مبنا باشه، به نظرت مهربون تر از پیامبر ما داشتیم؟ پس چرا این قدر دشمن داشتن و کلی هم جنگ انجام دادن؟ چون محبتاشون بر اساس معیارهایی بوده که خدا گفته. خیلیها با خدا دشمن هستن در نتیجه با آدمهایی که دوست خدا هستنم دشمنن، اصلا نمیشه بهشون محبت کرد. الان تو شرایط تو خدا بهت چی گفته؟گفته رضایت شوهر، نگفته رضایت دوستت یا مهربونی به اون. در نتیجه تو راه خطا رفتی، پس باید زودتر درستش کنی و رضایت شوهرت رو جلب کنی. نمی خوام بگم هلما دشمن هست‌ها. نه، اتفاقا از اون بنده ی خدا بدبخت تر کسی نیست ولی تو خودت داری واسه خودت دشمنش می کنی، حداقل تو قلب خودت. با نگرانی نگاهش کردم. —وقتی این جوری می گی دلشوره می گیرم و حالم بدتر می شه. در آپارتمان را قفل کرد. —بعضی خانما تا دلشوره نگیرن کار درست رو انجام نمی دن. کیفم را باز کردم و گوشی ام را درآوردم. —اصلا بذار همین الان بهش زنگ بزنم و عذر خواهی کنم تموم بشه. اینجور که تو داری میگی می ترسم آخرش چوب دو سر طلا بشم. به طرف پله ها رفت. —رو در رو بهتره. برو کارت رو انجام بده بعد برو مغازه پیشش باهاش حرف بزن. فکری کردم. —آره راست می گی، دیگه فکر نکنم بره بیمارستان چون امروز هلما مرخص می شه. برای این که زودتر به بیمارستان برسم و در ترافیک نمانم تصمیم گرفتم با مترو بروم. ولی تصمیمم اشتباه بود چون مترو آن قدر شلوغ بود که خیلی معطل شدم. نزدیک بیمارستان یک گل فروشی خیلی بزرگ بود که گل های زیبایی داشت و چشم هر عابری را به طرف خودش جلب می کرد. من به عادت هر دفعه جلوی ویترین مغازه ایستادم و گل ها را از نظر گذراندم. آن قدر باکس گل هایش زیبا و جدید بودند که با خودم فکر کردم بد نیست موقع برگشتن یک باکس کوچک گل، برای علی بخرم و با خودم به مغازه ببرم. همان طور که چشم می چرخاندم با دیدن کسی که داخل مغازه بود خشکم زد. علی با لبخندی که از روی صورتش محو نمی شد با صاحب گل فروشی مدام صحبت می کرد و اشاره به باکس گل بزرگی می کرد. آب دهانم را قورت دادم و با خودم فکر کردم گل برای چه می خواهد؟! یادم آمد که امروز هلما مرخص می شود. حتما می خواهد برای او گل بخرد. نگاهم را به باکس گلی دادم که علی به طرفش رفت و برداشت. پر بود از گلهای نباتی رنگ که وسطش با گلهای سرخ کلمه‌ی "لاو" نوشته شده بود. مبهوت نگاهم را به دستش دادم که کارت کشید و بعد به طرف در خروج حرکت کرد. تمام بدنم یخ زد. باورم نمی شد! اصلا علی چرا باید برای هلما گل بخرد؟ آن هم این باکس گل با این طرحی که روی آن است؟! بغضم تبدیل به اشک شد و روی گونه هایم چکید. علی همین که از در گل فروشی خارج شد نگاهی به باکس گل انداخت و لبخند پهنی زد و راه افتاد. چند قدم که رفت انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره به طرف گل فروشی برگشت. من همان جا مثل مجسمه مانده بودم. نزدیک در که رسید چشمش که به من افتاد، جا خورد. —إ...! تو این جا چی کار میکنی؟! اشک هایم دیدم را تار کرده بودند. پاکشان کردم و با نفرت نگاهش کردم. علی به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟! دستش را دراز کرد تا دستم را بگیرد ولی من آرام آرام عقب رفتم و بعد شروع به دویدن کردم. فریاد زد. —تلما! کجا داری می ری؟ آن قدر با سرعت می دویدم که جملات بعدی اش را نشنیدم. بلافاصله گوشی ام زنگ خورد. از پیچ خیابان که گذشتم نگاهی به گوشی ام انداختم. خودش بود. گوشی ام را خاموش کردم و دوباره دویدم. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت453 به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم. همین که جواب داد بی مقدمه پرسیدم: —خونه ای؟ با تعجب گفت: —آره، چی شده؟! —هیچی در رو بزن. رستا با دیدنم نوزادش را داخل گهواره گذاشت و به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟ چی شده؟ کجا بودی؟ بچه ها از پای تلویزیون بلند شدند و خاله خاله گویان به طرفم دویدند. رستا دورشان کرد و مرا به طرف مبل برد و نشاند. فوری برایم کمی آب آورد. —با علی آقا بحثت شده؟ اسمش که آمد اشکم روان شد و سرم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم و گریه کردم. با صدای زنگ گوشی، سرم را بلند کردم عکسش روی گوشی ام افتاده بود. با غیض آن را خاموش کردم. رستا به زور آب را به خوردم داد و سرم را در آغوشش گرفت. —رنگت پریده، سر چی آخه یهو دعواتون شد؟ شما که خدا رو شکر با هم مشکلی نداشتید! جوابی جز گریه نداشتم. کمی که گذشت و آرام تر شدم. رستا پیش دستی پر از میوه ای، روی میز عسلی کنار دستم گذاشت. —موبایلت رو روشن کن الان علی آقا نگران می شه ها. به زانویم که تند تند تکانش می دادم، نگاهی انداختم. —تو نمی خواد نگرانش باشی اون الان سرش گرمه. کنارم نشست و خیره نگاهم کرد. —سرگرم چیه؟ —بی خیال گفتم: —زن دوم. آن چنان هینی کشید که شبیه جیغ بود. —چی داری می گی؟! شوهرت زن گرفته؟! سرم را تکان دادم. —مگه می شه تلما؟! باورم نمیشه! علی آقا جونش واسه تو در می ره، اشتباه نمی کنی؟ اشکم سرازیر شد. —تقصیر خودمه، خودم باعث شدم. فکر کردم شوهرم به زن دیگه نگاه نمی کنه. به قول نرگس روشنفکر بازی درآوردم. گفتم بزار همه مهربونی کردن رو یاد بگیرن، ولی دیگه فکر مبنا و معیار و از این کوفت و زهرماراش رو نکردم. از جایش بلند شد. —چی میگی تو؟! نرگس خانمم می دونه؟! یعنی خودت گفتی بره زن بگیره؟! وقتی تمام ماجرا را برای رستا تعریف کردم سرش را با دست هایش گرفت و بعد عصبانی سرش را بلند کرد. —چرا نیومدی یه کلمه به من بگی؟ رفتی گند زدی به زندگیت، تازه الان اومدی می گی چی کار کردی؟ واسه من دهقان فداکار شدی؟ دختر توی اون کله‌ی تو یه جو عقل نیست؟ فکر کردی شوهرت امام زاده س؟ اصلا هر کی باشه، دیگه اون صیغه کردن چی بود این وسط؟ بعد دوباره سرش را با دو دستش گرفت و داد زد. —جواب من رو بده، چرا به من نگفتی؟ چرا یواشکی... حرفش را بریدم و من هم داد زدم. —واسه خاطر همین کارات، الان با سرزنش کردن من همه چی درست می شه؟ با چشم های گرد شده نگاهم کرد. —طلبکارم هستی؟ اینم جای عذر خواهیته؟ می دونی مامان بفهمه چی می شه؟ با همان حالت عصبانی چشم چرخاند و دنبال گوشی اش گشت. —گوشیم کجاست؟ زنگ بزنم به این شوهر بی غیرتت ببینم. حالا تو بچگی کردی یه غلطی کردی، اون چرا خام تو شد؟ گوشی اش را پیدا نکرد. —به گوشیم یه زنگ بزن ببینم کجاست. —نمی خواد بهش زنگ بزنی، می خوای التماسش کنی بیاد... جیغ زد. —کسی از تو نظر خواست؟ اون موقع با همین مامان خانم بلند شدی رفتی خونه ی این هلمای دربه در چی بهت گفتم؟ یادته؟ آن قدر عصبانی شده بود که ترسیدم سکته کند. بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با چشم های ترسیده به مادرشان نگاه می کردند. به بچه ها اشاره کردم. —باشه، باشه، به خاطر بچه ها آروم تر. نگاهش را به بچه ها داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: —گوشیت رو بده. به منم نگو چی کار کنم یا نکنم. می شینی همین جا تکونم نمی خوری. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت453 به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت454 با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم. دوباره گوشی را به طرفم هل داد. —سریع شماره ش رو بگیر بده من. همان طور که دستم را نگاه می کرد اسمی که علی را با آن اسم ذخیره کرده بودم را دید و پوزخند زد. —عشقم؟ آدم عشقش رو خیرات می کنه خانم فداکار؟ خراب رفاقت! با بغض گفتم: —آخه تو که اوضاع هلما رو ندیدی، داشت می مرد. چپ چپ نگاهم کرد. —ان شاءالله بمیره، همه مون راحت بشیم. مدرسه هم می رفتی همین جوری خنگ بودی، پولات رو جمع می کردی واسه دوستات خوراکی می خریدی خودت گشنگی می کشیدی. سال آخر دبیرستان اون دوستت سمانه یادته، این همه بهش خوبی کردی آخرش گفت تو من رو دوست نداری، اصلا واسه من وقت نمی ذاری، همه ش یا درس می خونی یا سرت با خواهرات گرمه، بعدشم کات کرد. یعنی انتظار داشت کار و زندگیت رو ول کنی بچسبی به اون. اون موقع هم یادته هی بهت می گفتم تلما جان، دوست رفیق خوبه ولی اول خانواده. یادته یه بار به خاطر اون سمانه دل مامان رو شکستی، آخرش چی شد؟ تو از اولم واسه محبت کردنات اولویت نداشتی. همون که خودت گفتی معیار و مبنا نداشتی... اشاره به گوشی ام کردم و لب زدم. —بگیرش علی جواب داد، حرف بزن. با حرص گوشی را گرفت و بدون سلام و احوالپرسی همان طور که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: —علی آقا دستتون درد نکنه، می ذاشتید جوهر اون عقدنامه تون خشک بشه بعد. از شما بعیده! حالا خواهر من یه چیزی گفته بود، شما چرا... رستا وارد اتاق شد و در را بست، دیگر تشخیص نمی دادم چه می گوید. زانوهایم را در بغلم جمع کردم و به حرف های رستا فکر کردم. شاید رستا درست می گفت؛ بی دریغ محبت کردن به دیگران آنها را پرتوقع می کند. شاید هم نرگس درست می گوید؛ محبت ‌های من مبنا و معیار ندارد. نگاهم را به مریم و مهدی دادم. غصه دار نشسته بودند. به آن ها لبخند زدم. به طرفم آمدند. مهدی پرسید: —خاله توام کار بد کردی مامان عصبانی شد؟ سرم را تکان دادم. —آره خاله، خیلی بد. مریم روی پایم نشست. —یعنی همه ی شیرینی ها تون رو تا ته خوردی؟! خنده ام گرفت. —شیرینی داشتید ناقلاها، پس خاله چی؟ مهدی دوید و از یخچال جعبه ی شیرینی را آورد. —خاله به آبجی نده ها، خورده، مامان گفته تا شب نمی تونه بخوره. به مریم که با حسرت چشمش به جعبه ی شیرینی بود نگاه کردم. از جایم بلند شدم. —بچه ها می ذارمش تو یخچال، شب که تنبیه مریم تموم شد با هم می خوریم. مریم با خوشحالی گفت: —خاله تو خیلی مهربونی، یعنی تا شب این جا می مونی؟ بغلش کردم. —نمی دونم خاله. کمی با بچه ها سرگرم شدم. دیگر صدایی از اتاق نمی آمد.«پس چرا رستا بیرون نمیاد؟!» با گریه کردن نوزادش بهانه ی خوبی دستم آمد. فاطمه را بغل کردم و به طرف اتاق رفتم. در اتاق را باز کردم. رستا روی تخت نشسته و سرش را به تاج تخت تکیه داده بود. —بچه گریه می کنه، آوردم شیرش بدی. دستش را دراز کرد و بچه را گرفت. من معطل بالای سرش ایستادم. همان طور که آرام آرام با کف دستش پشت بچه را می مالید نگاهم کرد. —اون گفت تلما اشتباه کرده، من گل رو برای هلما نخریده بودم. پوزخندی زدم. —توام باور کردی؟ می گم خودم دیدم. کار و مغازش رو ول کرده کوبیده رفته درست از جلوی بیمارستان واسه کی گل بخره؟ لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت454 با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم. دوباره گوشی را به طرفم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت455 رستا اخم کرد. —علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟ دستم را بالا بردم. —تو که از من بدتری خوش باور! رفته جلو در بیمارستانی که هلما توشه، واسه من گل بخره؟ رستا چشم هایش را بست. —آره، آره، واسه تو! اصلا اون گفت با هلما محرم نشدن! بدون این که پلک بزنم خیره به صورتش ماندم. —چی؟! رستا سرش را تکان داد. —آره بابا درست شنیدی. خدا بگم چی کارت کنه. باعث شدی من سرش داد بزنم. از خجالت دارم آب می شم. نمی دونم چطوری تو روش نگاه کنم؟ خیلی باهاش بد حرف زدم. —یعنی بدون محرمیت رفته باهاش حرف زده؟! من که از اولم بهش گفتم همین جوری برو باهاش حرف بزن، خودش شرط گذاشت. فکری کردم و پرسیدم: —یعنی علی بدون محرمیت با هلما دل می دادن و قلوه می گرفتن؟ براش غذا بگیره و هلما بگه سلام به تلما برسون و... رستا دراز کشید و فاطمه را روی سینه اش گذاشت. —بسه بسه، تازه الان واسه من حساس شده! کلا تو دوزاریت خیلی دیر میفته! اون چیزاش رو دقیق نگفت، فقط فهمیدم پای جاریتم وسطه. —نرگس؟! —آره، اونم کمک کرده. گنگ نگاهش کردم و زمزمه کردم: —مگه می شه؟ جاری من اصلا از ماجرا خبر نداشت. تازه چند روز پیش خودم بهش گفتم. رستا سرش را تکان داد. —پس باید صبر کنی خودش بیاد همه چیز رو توضیح بده. کنارش نشستم. —خودش بیاد؟! سر بچه را نوازش کرد. —آره، گفت میاد این جا. از جایم بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم. —پس من می رم. نمی خوام ببینمش. بچه را روی تخت رها کرد و دنبالم آمد. —کجا؟ بذار بیاد حرف بزنه، ببینیم چی می گه. پالتوام را از روی مبل برداشتم. —چیزی که من با چشم خودم دیدم با حرف زدن درست نمی شه. پالتوام را از دستم قاپید و داد زد: —بگیر بشین گفتم. تو دیگه شورشو در آوردی. اون موقع که باید غیرتی می شدی نشدی، حالام که داری از اون ور بوم میفتی. حیرت زده نگاهش کردم. صدای گریه ی بچه نگاه هر دویمان را به سمت اتاق کشاند. —برو فاطمه رو ساکت کن تا من خونه رو جمع و جور کنم. فاطمه را بغل کردم و شروع به راه رفتن کردم. با این اطلاعات نصف و نیمه ی رستا حسابی سر در گم شده بودم. ذهنم مثل یک پازل به هم ریخته شده بود که تکه ها باهم جور در نمی آمد. چشمانم فقط رستا را دنبال می کرد که از این طرف به آن طرف می رفت و اسباب بازی های بچه ها را جمع می کرد. به سمتم آمد و همین طور که عروسک فاطمه را از کنار پایم برمی داشت، متوجه غر زدن هایش شدم. —الان که باید دلت واسه شوهرت بسوزه نمی سوزه، اون وقت واسه من دلسوز غریبه ها شده! می دونم دیگه، این قدر ساره زیر گوشت گفته و گفته که توام باورت شده که باید یه کاری واسه هلما بکنی. مثل داستان اون گاو ملانصرالدین. روبرویش ایستادم. —چه داستانی؟ صاف ایستاد و رو به بچه ها گفت: —بچه ها! بیاید این اسباب بازیا رو ببرید تو اتاقتون. بعد رو به من ادامه داد: —ملانصرالدین یه گاو داشته می خواسته بفروشه. خریدارها که می خواستن سرش کلاه بذارن، اون قدر اومدن و رفتن و بهش گفتن این بزت چند؟ که ملانصرالدینم باورش شد که گاوش، بزه. و به قیمت همون بز می فروشدش. حالا این که اونا بز خری کردن رو کاری ندارم منظورم اینه وقتی آدمای اطرافت کسایی باشن که یه حرف نادرستی رو هی تکرار کنن توام باور می کنی. اگه ملانصرالدین می رفت با چهار تا آدم عاقل، دور از اون بازاریا مشورت می کرد، می فهمید اونا دروغ می گن. بعضی حرفای اشتباه و نادرست، این قدر گفته می شه که بقیه باور می کنن. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت455 رستا اخم کرد. —علی آقا دروغگو نیست. تو هنوز شوهرت رو نمی شناسی؟ دستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت456 توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه همین به هیچ کس هیچی نگفتی. من نمی دونم تو چرا از وقتی مستقل شدی دیگه ما رو حساب نمی کنی؟! سرم را پایین انداختم. رستا عصبانی تر جلو آمد. —اصلا ما به جهنم، می رفتی با یه دوست و آشنای دیگه مشورت می کردی. حرف چهار نفر دیگه رو هم می شنیدی. بابا طرف یه کرم ضد چروک می خواد بزنه می بره به چهارتا دکتر نشون می ده اون وقت تو... کلافه گقتم: —نگفتم چون می دونستم تو از هلما متنفری. از ساره که هم خوشت نمیاد. اون موقع که مامان بزرگ بهش می رسید همه ش می گفتی این کی می خواد بره؟ دندان هایش را روی هم فشار داد. —چون می دونستم هر آدمی بیاد تو زندگیت تو شبیهش می شی. نه فقط تو، همه همین طورن. یا تو باید شبیه اون می شدی یا اون شبیه تو‌. البته خداروشکر مامان بزرگ و بقیه اون قدر حواسشون بود که ساره، تقریبا شبیه ما شد. —خب یه وقتایی هم ممکنه کسی شبیه کسی نشه. نوچی کرد. —غیر ممکنه! اگه کسی شبیه اون یکی نشه بینشون فاصله میفته و از هم جدا می شن. چه زن و شوهر باشن چه دو تا دوست، اون رابطه دیگه دوام پیدا نمی کنه. مثلا اون موقع که همین هلمای گردن شکسته تو زیرزمین زندانی تون کرد رو یادته؟ واسه چی اون جوری شد؟ واسه این که جنابعالی تحت تاثیر ساره به علی آقا نگفتی با ساره داری می ری تو اون خراب شده. ساره هم یه کلام نگفته اول به شوهرت یه خبر بده. چون اصلا تو این فازای اجازه گرفتن و این چیزا نیست. اصلا این چیزا رو ظلم به زن می دونه. اگه من جای علی آقا بودم می رفتم این هلما رو عقد می کردم تا حال تو جا بیاد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: —اصلا می دونستی تو با این کارت به هلما هم ظلم کردی؟ اگه علی آقا می رفت و باهاش محرم می شد مگه دیگه می شد هلما رو از علی آقا جدا کرد؟ که البته حقم داشت. اصلا خود تو اگه یکی، یه هفته باهات حرف بزنه و بهت محبت کنه می تونی فراموشش کنی؟! آره، می تونی؟ با این جمله ی آخر رستا قلبم ریخت. لبم را گاز گرفتم و روی مبل نشستم و زمزمه کردم: —من به علی خیلی اعتماد داشتم. پوزخندی زد. —به هلما هم داشتی؟ بعدشم موضوع اصلا اعتماد نیست. بابا، امیرالمومنین (ع) به زنای جوون سلام نمی کرده. بعد اون وقت تو می گی؛ من به شوهرم اعتماد دارم. جمله ی آخر را کمی خم شد و به حالت ادا، با صورت کج و کوله و لب های آویزان گفت. صورتش آن قدر خنده دار شد که لبخند زدم. —باشه، حرفای تو قبول! به شرطی که یه بار، با من بیای بریم پیش هلما، اگه دیدیش و دوباره اومدی این حرفا رو تکرار کردی من صد در صد حرفات رو قبول می کنم. با صدای آیفن هینی کشید. —وای! چه زود اومد. هر دو به طرف اتاق دویدیم. رستا لباس مرا گرفت و کشید. —تو کجا می ری؟! نکنه می خوای چادر سر کنی؟! فاطمه را در گهواره گذاشتم. —نه ولی برم تو اتاق بهتره. چادرش را سرش کرد و در حالی که به سمت آیفن می رفت، گفت: —باشه، پس می گم بیاد اون جا باهات حرف بزنه. به چند دقیقه نکشید که علی جلوی در اتاق ظاهر شد. در یک دستش همان باکس گل بود و در دست دیگرش یک پاکت. چهره اش تلفیقی از مهر و عتاب بود. در اتاق را بست و سعی کرد لبخند بزند. —سلام بر بانوی فراری! ولی خودمونیما خوب می دویی! توی یه چشم به هم زدن غیب شدی. جلوتر آمد. اتاق بچه ها شلوغ بود. پایش روی یک عروسک بوقی رفت و صدای بوقش بلند شد. خم شد و عروسک را برداشت و با لبخند پهنی نگاهش کرد. —چند وقت دیگه ما هم باید از اینا بخریم. با تعجب نگاهش کردم. آن قدر نزدیکم شد که بوی عطرش مشامم را پر کرد. باکس گل را به طرفم گرفت. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت456 توام که نه پدر و مادر داشتی، نه خواهر و برادر! بی کس و کار بودی! واسه
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت457 —مادر شدنت مبارک عزیزم. با دهان باز نگاهش کردم. —چی؟! خندید. —معمولا خانم خونه این خبر رو به آقای خونه می ده ولی مال ما برعکس شده، مثل بقیه ی کارامون. هنوز با دهان باز نگاهش می کردم. —منظورت چیه؟! نمی فهمم چی می گی؟! پاکتی که دستش بود را به طرفم گرفت. —دکتر گفت کمبود ویتامین دی داری، یه کمم کم خونی. خدا رو شکر مشکل دیگه ای نداری. نگفته بودی واسه بارداری هم آزمایش داده بودی؟! دکتر گفت بارداری. پاکت را به ضرب از دستش گرفتم و بازش کردم. —جواب آزمایش من دست تو چی کار می کنه؟! —تو گل فروشی جا گذاشته بودمش، به خاطر همین برگشتم که برش دارم. دیدم مادر بچه مات و مبهوت جلوم وایساده و داره نگام می کنه. بعدم حالا ندو کی بدو! به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه ی بیچاره باش عزیزم! اول کاری این قدر ازش کار نکش. با لکنت گفتم: —واقعا!...من...من...دارم مادر می شم؟! با لبخندی پهن و چشمانی ذوق زده سرش را تکان داد. —آره، منم دارم بابا می شم. حالا این مامان خانم، نمی خواد این گلا رو از دست بابای بچه بگیره؟ بغض کردم. —من گیج شدم. اما چرا گل فروشی بیمارستان؟! کلافه گفت: —مگه به نرگس خانم نگفته بودی می خوای بری جواب آزمایشت رو بگیری؟ خب اونم به من زنگ زد و اطلاع داد. منم نگران شدم و زودتر از تو رفتم، جواب رو گرفتم. همون جا هم به یه دکتر نشون دادم. دلم می خواست همون طور که خودم غافلگیر شده بودم تو رو هم غافلگیر کنم. گفتم برات گل بخرم و بهت زنگ بزنم هر جا بودی بیام دنبالت. سر راهم دیدم اون جا خیلی گلای قشنگی داره، خب رفتم خریدم. فقط نفهمیدم، تو چرا من رو دیدی مثل جن زده ها فرار کردی؟! گل را در قفسه ی کمد بچه ها گذاشت و زمزمه کرد: —دستم خشک شد. مثل این که مامان بچه هنوز تو شوکه. به خاطر آن همه فکرهای نامربوطی که در موردش از ذهنم گذشته بود شرمنده نگاهش کردم و بغض کردم. صورتم را با دست هایش قاب کرد. —دیگه چیه؟ اگر به خاطر هلما ناراحتی برای رستا خانم توضیح دادم؛ من اصلا پیش هلما نرفتم. از همون روز اول با برادرم و نرگس خانم مشورت کردم. قرار شد نرگس خانم بره پیش هلما و کمکش کنه. ساره رو هم هر دفعه با یه نقشه ی از پیش تعیین شده از بیمارستان دورش کردیم که بویی نبره. البته همه ی این نقشه ها کار نرگس خانم و میثاق بود. قبلا بهت گفته بودم که داداشم استعداد بازیگری داره، وگرنه به من بود الان دوتا زن داشتم. با مشت به سینه اش زدم و دستانم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. اشک هایم را که دیگر طاقت ماندن نداشتند رها کردم. —معذرت می خوام، من اشتباه کردم. امروز در موردت خیلی فکرای بدی کردم. اصلا کارم از اول غلط بود. او هم مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را بوسه باران کرد. حال و هوای مان عجیب بود. انگار خودمان را از هم دریغ و تحریم اجباری کرده بودیم و حالا به این وصلت مشتاق! دست زیر چانه ام برد و صورتم را بالا آورد. نی نی چشمانش، روی تمام اعضای صورتم حرکت می کرد. —در بلا هم می چشم لذات او... اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. به چشم هایش نگاه کردم و با بغض گفتم: —مات اویم مات اویم مات او. دستم را گرفت و روی تخت بچه ها نشستیم. سرم را زیر انداختم. —علی! یعنی اون غذا خریدنا، اون عدالت رعایت کردنا، تو اتاق مطالعه خوابیدنا همش الکی بود؟! چشم هایش را با طرحی از لبخند، باز و بسته کرد. —اون خوش تیپ کردنامم از روی عمد بود. مشتم را دوباره بر روی سینه اش کوبیدم. —خیلی بد جنسی! می دونی چقدر حرص خوردم؟ —اِ... چه زورشم زیاد شده ها، خب اگه اون کارا رو نمی کردم الان این سبد گل واقعا مال یکی دیگه بود. گل را برداشت و مقابلم گرفت. اشک هایم را پاک کردم و لبخند زدم. گل ها را گرفتم و زمزمه کردم: —خدا رو شکر که اینا رو واسه من خریدی. خندید. —برای مامان و نی نی تو راهیش. نگاهش کردم. —می گم چطور هلما به ساره چیزی نگفته؟ —دیگه همه ی اینا مهارت نرگس خانم بوده. الانم آدرس دادم بیاد این جا تا همه چیز رو برات توضیح بده. —خب می رفتیم خونه حرف می زدیم. چرا بنده ی خدا، این همه راه رو بیاد این جا؟ —آخه می خواستم خواهرتم در جریان باشه. ماشاءالله رستا خانم بر عکس تو وقتی قاطی می کنه خون جلوی چشمش رو می گیره. تا حالا حتی صدای بلند ازش نشنیده بودم. معلومه خیلی دوستت داره ها! حسابی عصبانی شده بود. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت457 —مادر شدنت مبارک عزیزم. با دهان باز نگاهش کردم. —چی؟! خندید. —معمولا خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت458 لب هایم را در داخل دهانم جمع کردم. —آره، جات خالی! از وقتی اومدم چند بار با خاک یکسانم کرده و با تریلی از روم رد شده. خندید. —دستش درد نکنه که انتقام منم ازت گرفته. بعد با انگشت سبابه اش روی بینی ام زد و ادامه داد: —مگه می شه با شما جوونا حرف زد؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. —والله همه تون همین رو می گید ولی حرفتونم می زنید. صدای زنگ آیفن بلند شد. —فکر کنم نرگس خانم اومد. رستا مدام با شرمندگی علی را نگاه می کرد و بعد به من چشم غره می رفت. آخر سر رو به نرگس کرد و گفت: —نرگس خانم! خدا رو شکر که تلما جاری مثل شما داره. همیشه از شما تعریف می کنه. در حقش خواهری کردید. نرگس لبخند زد. —البته تلما جان حق داشت. باورتون می شه! روز اولی که رفتم پیش هلما خانم اون قدر حالم بد شد که وقتی برگشتم خونه، تا چند ساعت گریه می کردم. خیلی اوضاعش ترحم انگیزه. واقعا دلم می خواست هر جور شده کمکش کنم، چون بالاخره اونم انسانه و مثل همه ی ما اشتباه کرده. فرق ما با اون اینه که اشتباهات ما پنهونه ولی برای اون آشکار شده. البته منظورم خودمم. رستا لبخند زورکی زد و زیر چشمی مرا نگاه کرد. —بله درست می گید. ولی کلا بهتره آدم واسه هر کاری با چهار نفر مشورت کنه. حالا خدا رو شکر که به خیر گذشت. ان شاءالله هلما خانمم خدا شفا بده. واقعا سرنوشت غم انگیزی داره. علی از جایش بلند شد. —من برم یه زنگ بزنم زود میام. نگران نگاهش کردم. خنده کنان گفت: —ای بابا می خوام به مامان زنگ بزنم. همه خندیدند. بعد از رفتن علی نگاهم را به نرگس دادم. —پس یعنی اون روز که من باهات درد دل کردم تو همه چیز رو می دونستی؟ —آره، خیلی هم برات ناراحت شدم. ولی نمی تونستم چیزی بهت بگم. تو درست می گفتی. روزی که رفتم پیش هلما خیلی حرفای ناامید کننده می زد. همه ش می گفت یه دردی تو دلمه که آخرش من رو می کشه. بهش گفتم درد کشیدن که بد نیست به خصوص وقتی خودمون عاملش هستیم. از حرفم تعجب کرد و گفت یعنی آدم تا آخر عمرش باید درد بکشه؟! گفتم آره، ما هر درد و مشکلی رو حل کنیم بازم با دردا و مشکلات جدیدی روبرو می شیم. مثلا وقتی تصمیم می گیریم درس بخونیم و شاگرد زرنگی باشیم درسته به نفع خودمونه ولی مشکلات پیش روش زیاده؛ باید خوابمون رو کم کنیم، از تفریحاتمون بزنیم، حتی گاهی باید معلم خصوصی بگیریم و وقت و هزینه زیادی صرف کنیم. این همه مشکل برای برطرف کردن فقط یک مشکله. همیشه مشکل هست، هیچ وقت تموم نمی شه. دنبال این نباش که مشکل نداشته باشی! خوشبختی یعنی حل کردن مشکلات. شادی یعنی توانایی حل کردن دردای درون خودمون. وقتی هر روز مشغول حل مشکلاتت باشی یعنی؛ هر روز خوشبختی، هر روز شادی! ولی وقتی عقب بکشی، احساس کسالت و روزمرگی می کنی. وقتی فکر کنی چیزی رو که دیگران دارن رو باید داشته باشی تا خوشبخت باشی مطمئن باش هیچ وقت خوشبخت نمی شی. چون خوشبختی دیگران رو ازشون گرفتی و باعث ناراحتی شون شدی. بعد چشمکی به من زد و پچ پچ کرد: –یه جورایی بهش فهموندم که منظورم علی آقاست. رستا گفت: –دقیقا! هر کسی با داشته های خودش باید درداش رو حل کنه. مثل حل معما؛ وقتی با فکر خودت، بدون تقلب، حلش می کنی احساس موفقیت داری. پیروزمندانه به رستا نگاه کردم. —آره واقعا! حل کردن درد دیگران به آدم نشاط می ده. رستا چپ چپ نگاهم کرد. —یعنی الان تو درد هلما رو حل کردی؟! تو که همین چند دقیقه پیش خودت رو بدبخت ترین آدم دنیا می دونستی. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت458 لب هایم را در داخل دهانم جمع کردم. —آره، جات خالی! از وقتی اومدم چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت459 نرگس رو به رستا گفت: —تلما نیتش خیر بوده و خدا هم حتما مزدش رو بهش می ده. ولی می دونستید محبت کردنم ظرفیت می خواد؟ مثلا من برای تولد دوستم هدیه می خرم انتظار دارم اونم همین کار رو بکنه اگر نکنه ناراحت می شم. حتی گاهی به زبون میارم و ازش طلبکار می شم. این یعنی من هنوز ظرفیت محبت کردن رو ندارم. پس نکنم بهتره. —می فهمم چی می گید یعنی تلما باید به اینم فکر می کرده که وقتی به هلما محبت کرده نباید توقع داشته باشه اون یا علی آقا همه چیز رو رعایت کنن. بعد رستا رو به من ادامه داد: —اگه می خواستی با هر حرکت علی آقا، خودت رو به آب و آتیش بزنی خب محبت نمی کردی، گذشت اون زمان که جواب خوبی کردن خوبی بود خواهر من، الان میگن خب نمیکردی. نرگس لبخند زد و سرش را کج کرد. —بله، خب گاهی یه محبتایی رو نکنیم آسیبش خیلی کمتره. مثلا توی اطرافیانمون ممکنه کسی باشه که کلا از شرایطش راضی نباشه و مدام ناله کنه و اسمشم بذاره دردِ دل کردن. خیلیم سعی می کنه ترحم دیگران رو جلب و با خودش همراه کنه. هلما این طوریه! دلیلشم به خاطر خود کم بینیه. ما به جای این که تحت تاثیر این جور افراد قرار بگیریم باید کمکش کنیم خود کم بینیش رو درمان کنه. یا پیشنهاد بدیم بره مشاوره. اونا با این کارشون که اسمش رو گذاشتن دردِ دل کردن، تو ذهن روح و جسم ما سم می ریزن. بعدم می گن سبک شدیم، در حالی که در باطن نشدن، فقط روح خودشون و طرف مقابل رو به هم ریختن. با چشم های گرد شده نگاهشان کردم. —این جوری که دیگه کسی به کسی محبت نمی کنه؟! نرگس گفت: —چرا اتفاقا! همین که تو یا یه مشاور خوب، به طرف مقابل کمک کنید تا از اون چیزایی که داره، لذت ببره و شکر اونا رو به جا بیاره خودش یه محبت و یه کمکه و حتی باعث رشدش می شه. محبت یعنی به افراد کمک کنی تا به خودش یه تکونی بده که همه ش منفی فکر نکنه و نقص ها رو نبینه. تلما جان! بدون که این بزرگ ترین محبته. چون وقتی اون رشد کنه آدمای اطرافش هم رشد می کنن. ما باید برای همه همین کار رو بکنیم. وگرنه با ناله و ناامیدی کی تا حالا به جایی رسیده؟ کسایی مثل هلما چون داشته هاشون رو نمی بینن، هر چی هم بهشون بِدی بازم بهانه هایی پیدا می کنن برای ناله کردن و بدبخت نشون دادن خودشون. و مدام از دیگران توقع های نابجا دارن. سرم را پایین انداختم. —راستش، خیلی دلم براش می سوزه، یه تن سالم داشت که اونم این جوری شد. رستا اخم کرد. —از بس ناشکری کرد. دیدی می گن کفر نعمت از کَفَت بیرون کند؟ بهتره جنابعالی هم حواست رو جمع کنی. نرگس خانم آه سوزناکی کشید. — بله، واقعا اون موقع که جاری من بود خیلی وضعیت خوبی داشت؛ هم فوق می خوند و هم دانشجوی خیلی درسخونی بود، هم زندگی خوبی داشت ولی از وقتی با این گروه ها آشنا شد، اولین قدمای پسرفتش رو برداشت؛ درسش رو ول کرد، زندگیش خراب شد و حالا هم که توی این وضعیته. مشکل بعضی از بچه درسخونای ما اینه که به یه قضیه از چند جهت نمی تونن نگاه کنن. فقط از یه جهت خیلی کوتاه بهش نگاه می کنن. خب طبیعیه که اون نتیجه ی مطلوب رو نمی بینن و نمی گیرن. البته هلما الآن خیلی بهتر شده. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت459 نرگس رو به رستا گفت: —تلما نیتش خیر بوده و خدا هم حتما مزدش رو بهش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت460 خود منم سال هشتاد و هشت دقیقا همین مشکل برام پیش اومد. هنوز هم وقتی به کارای خودم فکر می کنم دلیلی برای اون کارام پیدا نمی کنم جز این که تحت تاثیر جو دانشگاه و دوستام و استادام که بعضیاشون رو خیلی قبول داشتم قرار گرفته بودم. شاید اون استادا هیچ وقت متوجه نشن که با حرفاشون ممکنه آینده ی یه جوون رو نابود کنن. رستا نفسش را بیرون داد. —آره، برادر شوهر منم همیشه می گه بعضی از استادا، استاد انحراف جوونا هستن. من که نمی خواستم بحث از جریان هلما منحرف شود از نرگس پرسیدم: —چطوری این قدر زود هلما روحیه گرفت و رو به بهبودی رفت؟ —خب باید بگم اول لطف خدا بود. بعدم چون ما همدیگه رو از قبل می شناختیم کارم آسون تر بود. روز اول فقط گوش کردم و اون حرف زد. هر چی تو دلش بود بیرون ریخت. از روز بعدش، من یه دفترچه با خودم بردم و بهش گفتم نعمتایی رو که داری بگو من برات تو این دفترچه بنویسم. این کار رو هر روز ادامه دادم و صفحه های دفترچه پر می شد. به طوری که اون دفترچه ی چهل برگ نصفش پر شد. بعد بهش گفتم از این به بعد خودت هر روز حداقل یه صفحه ش رو پر کن. البته اون مجبور بود با دست چپ بنویسه چون دست راستش هنوز درد می کرد. اصلا باورش نمی شد، خدا این همه نعمت بهش داده! دیروز وقتی دفتر رو ورق می زدم ازش پرسیدم شکر این همه نعمت رو به جا آوردی؟! گریه ش گرفت و گفت سعی می کنم هر روز خدا رو شکر کنم. بهش گفتم منظورم شکر عملیه نه زبونی. نگاهم را بین رستا و نرگس چرخاندم. —اون وقت شکر عملی یعنی چطوری؟! رستا گفت: —یعنی همین غر نزدن و ناله نکردن. به قول معروف درد دل کردن نکردن، خودش یه نوع شکر عملیه. علی از اتاق صدایم کرد. —تلما جان، یه دقیقه بیا! مامان کارت داره. می خواد بهت تبریک بگه. رستا که تا آن موقع از همه چیز بی خبر بود سوالی نگاهم کرد. خجالت زده به طرف اتاق رفتم. شنیدم که نرگس برایش توضیح می دهد. بعد از این که با مادر شوهرم صحبت کردم. گوشی را به طرف علی گرفتم. —تا حالا مامان رو این قدر خوشحال ندیده بودم. دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد. —منم خیلی خوشحالم. لبخند زدم. —مامان گفت شام بریم اون جا. از جایش بلند شد. —پس تو و نرگس رو برسونم خونه. من برم مغازه. شبم زودتر میام تا به سور مامان برسیم. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛