رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت463 پچ پچ کنان گفت: —بیا تو! هدیه خوابیده. رو مبل تک نفره نشستم و نگاهی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت464
فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم می کشیدم و درس می خواندم.
در خانه کوبیده شد.
با باز کردن در هدیه خودش را داخل خانه انداخت.
نرگس چادر به سر سعی کرد لبخند بزند.
—تلما جان! هدیه یه ساعت پیشت بمونه من یه سر برم پیش هلما و بیام؟
با تعجب نگاهش کردم.
—الان وقت مشاوره شه؟!
—نه، دو ساعت پیش باید می رفتم. اون موقع هر چی بهش تلفن کردم در دسترس نبود منم نرفتم. از اون موقع تا حالا صد بار بهش زنگ زدم، در دسترس نیست که نیست! به خاله ش زنگ زدم اونم بی خبر بود. بیچاره خاله شم استرس گرفت گفت حتما اتفاقی افتاده و گرنه غیر ممکنه هلما گوشیش مشکل داشته باشه یا در دسترس نباشه.
برای همین نگران شدم. زنگ زدم میثاق بیاد با هم بریم یه سری بهش بزنم. یعنی خاله ش ازم خواست. گفت خونواده ی شوهرش مهمونش هستن نمی تونه ولشون کنه، بره.
هدیه را بغل کردم.
—بذار منم بیام. هدیه رو می ذاریم پایین پیش مامان یا اصلا با خودمون می بریمش.
هدیه را از بغلم گرفت.
—راستش هدیه خودش اصرار کرد بیاد بالا ولی حالا که تو می خوای بیای، می برم می دمش به مامان. به خاطر سرمای هوا، بیرون نبرمش بهتره. توام برو حاضر شو.
همین که خواستم در را ببندم نرگس صدایم کرد.
—تلما!
در را کامل باز کردم.
—جانم.
—اول به علی آقا زنگ بزن ازش اجازه بگیر.
سرم را تکان دادم.
—اتفاقا خودم می خواستم زنگ بزنم بهش اطلاع بدم.
اخم ریزی کرد.
—اطلاع نه، ازش اجازه بگیر. کلمه ی اجازه رو حتما بگو.
لبخند زدم.
—چشم، حتما!
بلافاصله به سمت اتاق رفتم و قبل از هر کاری به علی تلفن کردم. گوشی اش را جواب نداد، به مغازه زنگ زدم.
—چرا گوشیت رو جواب ندادی؟
—دستم بند بود. مشتری تو مغازه س.
—علی جان! خواستم ببینم اجازه می دی منم همراه نرگس و آقا میثاق برم؟
–کجا؟!
ماجرا را تند تند برایش تعریف کردم.
مکث کرد.
—تو که به اونا گفتی می خوای بری که، دیگه چرا به من زنگ زدی؟
—خب اگه تو اجازه ندی نمی رم. می گم خودشون برن.
—آخه بری چی کار؟
—برم عیادتش، یه کم حال و هواش عوض بشه. حالا که ساره هم رفته خیلی تنها شده، یه سر بهش بزنم. تنها که نیستم با نرگسم.
—این علی جانی که تو گفتی مگه می شه بگم نرو؟ فقط مواظب خودت باش!
من خودم میام دنبالت.
ذوق زده گفتم:
—ممنونم عزیزم.
چقدر پیاده کردن حرف های نرگس در زندگی ام، موثر بود و احساس خوبی به من می داد.
فوری آماده شدم و به طبقه ی پایین رفتم.
داخل ماشین سکوت سنگینی برقرار بود و همین سکوت نگرانم می کرد. کاملا مشخص بود نرگس از چیزی نگران است ولی حرفی نمی زند.
جلوی در از ماشین پیاده شدیم.
آقا میثاق رو به همسرش گفت:
—من تو ماشین می شینم تا شما بیاید. نرگس التماس آمیز نگاهش کرد.
—می شه بیای بالا. فوقش پشت در آپارتمانش منتظر می مونی.
آقا میثم سری کج کرد و ماشین را قفل کرد.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت.
با تعجب پرسیدم:
—کلید داری؟!
—آره، چون خیلی سختشه از جاش بلند بشه، خاله ش یه کلیدم به من داده.
همین طور که از پله ها بالا می رفتیم آقا میثاق گفت:
—شاید شارژ گوشیش تموم شده حوصله نداشته بزنه به شارژ، گرفته خوابیده. این وقت شب مزاحمش نباشید.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت و هم زمان زنگ آپارتمان را هم زد.
—اون بیچاره که خواب درست و حسابی نداره. همه ی سرگرمیش همین گوشیشه. حتی می خواد بخوابه با گوشیش صوت قرآن گوش می ده. بعدشم من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم. الانم تازه سر شبه وقت خواب نیست.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت464 فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت465
نرگس در را باز کرد و داخل شد.
همه جا تاریک بود. کلید برق کنار در را زد و لوستر سالن روشن شد. بعد آرام صدا کرد.
—هلما جان! هلما! برات مهمون آوردما.
یک راست به طرف اتاق رفت.
با دیدن سالن خانه، ماتم برد.
هنوز آثار آتش سوزی در همه جای خانه دیده می شد. از مبل هایی که قبلا در سالن بود دیگر خبری نبود و سالن خیلی خالی شده بود.
دود گرفتگی دیوارها، خانه را ترسناک کرده بود. هنوز هم بوی دود در فضای خانه، مشام را پر می کرد.
صدای هراسان نرگس که آقا میثاق را صدا می کرد ترسم را بیشتر کرد.
آقا میثاق پا به درون خانه گذاشت و از من پرسید:
—چی شده؟!
مبهوت گفتم:
—نمی دونم! و به طرف اتاق راه افتادم.
نرگس با رنگ پریده و وحشت زده از اتاق بیرون آمد و هراسان گفت:
—میثاق زنگ بزن اورژانس، زود باش. بعد رو به من گفت:
—نرو داخل.
پرسیدم:
—مگه چی شده؟
سعی کرد آرام باشد.
—هیچی، هیچی، فکر کنم چاقو بهش زدن.
هینی کشیدم.
آقا میثاق همان طور که با تلفن صحبت می کرد داخل اتاق رفت و نرگس هم به دنبالش.
قلبم آن قدر می کوبید که احساس می کردم می خواهد از دهانم بیرون بپرد.
خودم را به در اتاق رساندم و از آن جا سرکی به داخل اتاق کشیدم.
چشم های هلما تا آخر باز بود و تمام تختش رنگ خون شده بود.
دیدن این صحنه و بوی خون باعث عق زدنم شد.
به سمت دستشویی دویدم. نرگس به دنبالم آمد. روی روشویی خم شدم. پاهایم سست شده بود و نمی توانستم روی پاهایم بمانم.
نرگس کمکم کرد از دستشویی بیرون بیایم و همان جا جلوی در، روی زمین نشستم و شروع به داد زدن کردم.
آقا میثاق از اتاق بیرون آمد و مقابلم زانو زد.
—تلما خانم! بلند شید از این جا بریم. ولی من فقط جیغ می زدم.
بالاخره بلند شد و در اتاق را بست و فوری شماره ای گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
نرگس دست هایم را گرفته بود و نگاهم می کرد. رنگ خودش هم پریده بود و لب هایش سفید شده بودند.
جیغ های من کار خودش را کرد و یکی از همسایه ها سرکی از در خانه به داخل کشید و پرسید:
—چی شده؟!
آقا میثاق به طرف آن خانم رفت و موضوع را توضیح داد.
خانم هینی کشید و رفت. بعد از چند لحظه با یک لیوان آب آمد و جلوی دهان من گرفت.
—بخور خانم. یه کم بخور.
با آبی که به دهانم ریخت جیغ هایم تبدیل به هق هق گریه شد.
نرگس هم شروع به گریه کردن کرد و گفت:
—حتما کار همون میثم لعنتیه. نجات دادن مردم به قیمت از دست دادن جون خودش تموم شد. بیچاره تازه امید به زندگی پیدا کرده بود.
من هم گریه کنان گفتم:
—بیچاره غریب افتاده این جا. هیچ کس رو نداشت، خیلی تنها بود.
خانم همسایه همراه ما شروع به گریه کرد.
نرگس اشک هایش را پاک کرد.
—ولی دیگه تنهایی براش اهمیتی نداشت. می گفت تازه فهمیدم چطور باید زندگی کنم. می گفت با همین اوضاعمم می تونم از زندگیم لذت ببرم.
آدم با فکر و اندیشه ش زندگی می کنه نه با جسمش.
اون حالش داشت خوب می شد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت465 نرگس در را باز کرد و داخل شد. همه جا تاریک بود. کلید برق کنار در را زد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت466
خیلی عوض شده بود.
دوباره هق هق گریه ام بالا رفت.
با به گوش رسیدن صدای آژیر آمبولانس آقا میثاق به زور ما را از آن جا دور کرد و سوییچ را به طرف نرگس گرفت.
—با تلما خانم برید تو ماشین بشینید.
نرگس در رفتن تردید کرد.
میثاق چشم غره ای رفت و به من اشاره کرد.
—امانته دستمون. زنگ زدم علی بیاد، زنش رو تحویلش بدیم بعد هر کاری خواستی بکن. اصلا اگه خواستی می ریم بیمارستان.
داخل ماشین نشستیم.
نرگس گفت:
—نمی دونم چطور وارد خونه شده! قفل در شکسته نشده. موبایلشم نبود.
بغض کردم.
—دیگه چه اهمیتی داره؟ نرگس یعنی واقعا هلما مرده؟!
سرش را تکان داد.
—علائم حیاتی نداشت.
دوباره گریه ام گرفت. سرم را روی صندلی گذاشتم و اشک ریختم.
ماشین پلیس هم آمد و نرگس رو به من گفت:
—می شه همین جا بمونی تا من برم بالا توضیح بدم؟
سرم را تند تند تکان دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم.
نمی دانم چقدر گذشت که در ماشین باز شد.
نگاهم که به علی افتاد، اشک در چشمانم پر شد. احساس می کردم تمام اعضای صورتم می لرزد.
کنارم نشست و در ماشین را بست.
طاقت از کف دادم و خودم را توی بغل علی رها کردم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و صدای گریه ام بلند شد.
—علی! بیچاره هلما! بهش چاقو زدن. علی! کشتنش.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و شروع به نوازشم کرد.
—می دونم عزیزم، آروم باش! میثاق همه چی رو برام توضیح داد. کاش نمیومدی این جا. دیدن این صحنه ها برات خوب نیست.
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
—وقتی میثاق بهم زنگ زد پیامی که هلما برام فرستاده بود رو دیدم.
فکر می کنم اون خودش می دونست میثم می خواد بیاد سراغش.
سرم را بلند کردم.
—بهت پیام داده؟!
گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و پیام هلما را نشانم داد. نوشته بود.
—سلام علی آقا! تو رو خدا حلالم کنید! من می دونم در حق شما خیلی بد کردم.
اما ازتون یه خواهش دارم؛ می دونم شما هنوزم این گروه های حلقه رو دنبال می کنید و در جریان کاراشون هستید پس اگه من نبودم صفحه م رو به شما می سپارم. اگه با گوشی من روشنگری کنید کسی نمی تونه پیداتون کنه. مردم باید بدونن پشت ظاهر با کلاس این گروه ها چه گرگ صفتایی مخفی شدن. نمی خوام بلایی که سر زندگی من و امثال من آوردن، سر کس دیگه ای بیاد.
من گوشیم رو از دسترس خارج می کنم و روی حالت ضبط صدا می ذارم. برای پیدا کردن گوشیم بالای کمد لباس رو نگاه کنید. یه وصیت نامه هم نوشتم همون جا گذاشتم. وصیت کردم خونه م مال ساره باشه.
با تعجب نگاهش کردم.
—بیچاره، یعنی خودش می دونسته؟!
—احتمالا هر روز میثم تهدیدش می کرده.
—ممکنه پلیسا اجازه ندن بری گوشی رو برداری.
گوشی خودش را در جیبش گذاشت.
—اتفاقا اگر صداشون ضبط شده باشه کمک بزرگی به پلیس می کنه. پلیسا فقط اطلاعات می خوان. بعد که پیام هلما رو بهشون نشون بدم بهم برمی گردونن.
پرسیدم:
—می خوای کارش رو ادامه بدی؟ هلما جونش رو سر این کار گذاشت.
نگاهش را به چشم هایم داد.
—اگه یه کار درست در تمام زندگیش کرده باشه، همین کار بوده. باید جلوی ظلم ایستاد و گرنه منم با اونا و گروه شیطانی شون هم دستم. چون در جریان کاراشون هستم.
می دونی تا حالا چند نفر به خاطر بلایی که این گروه سرشون آوردن، خودکشی کردن یا زندگی شون از هم پاشیده؟
نمونه ش همین دوستت ساره. مگه نگفتی از ترس آبروش معلوم نیست کجا با خونوادش آواره شده.
اونا میثم رو می گیرن ولی با دستگیری اون یا حتی گروهش این بلاها جمع نمی شه. تا وقتی آدمایی هستن که فریب حرفای میثم رو می خورن پس امثال میثم ها تموم نمی شن.
هر دو دستم را دور کمرش حلقه کردم.
—اگه بلایی سرت بیاد من می میرم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—وقتی راه درست رو انتخاب کنیم دیگه متعلق به خودمون نیستیم و برای راهی که انتخاب کردیم می میریم نه برای همدیگه. رفتن تو این مسیر درد داره ولی نباید ناله کنیم. اگه شکایت کردیم یعنی اسیر اون درد شدیم و راهمون رو فراموش کردیم.
درست مثل عشق...!
هیچ کس از تلخی و سختی عاشقی حرفی نمی زنه همه می گن شیرینه.
با حرف های علی آرامش گرفتم و به عادت خودش چشم هایم را باز و بسته کردم.
—پس اجازه بده تو این راه همراهیت کنم. من همون روز که شکل اون پروانه رو روی گلدون اتاقت کشیدم فهمیدم عاشقی کردن با تو سخته. لبخند زدم و ادامه دادم:
—ولی شیرینه.
او هم لبخند زد.
—منم همون روز بهت گفتم تو اوج، پرواز کردن خیلی تمرین می خواد ولی وقتی یاد بگیریم خیلی لذت بخشه. از اون بالا این زمین با تمام تعلقاتش برامون ارزشی نداره. وابسته ی عزیزامون نیستیم ولی عاشقانه دوستشون داریم.
لیلافتحیپور
"پایان"
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت466 خیلی عوض شده بود. دوباره هق هق گریه ام بالا رفت. با به گوش رسیدن صدا
🌸🌸🌸🌸🌸
سلام دوستان عزیزم.
با تموم شدن رمان "برگرد نگاه کن" خواستم از همتون بابت نظراتتون و حمایتتون تشکر کنم.
این رمان گوشه ایی از حقیقت زندگی عده ایی بود که ناخواسته وارد گروههایی شدند که در ظاهر سعی در رشد افراد داشتند ولی باطنشون چیز دیگری بود و هست.
که برای کشف باطن اونها خیلی ها قربانی شدند و می شوند. جالبه بدونید که هنوز این فرقه ها در حال فعالیت هستند.
قربانیانی که گاهی آسیبهایی که بهشون وارد شده جبران ناپذیره.
هدف از نوشتن این رمان آگاهی دادن به
مخاطب بود که البته سعی شده بود همهی واقعیت گفته نشه، چون واقعیت حقیقی چیزی تلخ تر از این رمان هست.
برای نوشتن این رمان روزاهای زیادی وقت صرف شده و تحقیق شده.
امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید.
آرزوی عافیت برای همتون میکنم.❤️
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره : 127 ❤️
💜نام رمان : مثل یک مرد 💜
💚نام نویسنده: سیده زهرا بهادر 💚
💙تعداد قسمت : 40 💙
🧡ژانر: مذهبی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 127 ❤️ 💜نام رمان : مثل یک مرد 💜 💚نام نویسنده: سیده زهرا بهادر 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت اول
بوی سدر و کافور که به مشامم می خورد یکدفعه یاد گذشته می افتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را می خواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور می دیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس می کردم،فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت می کند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زود تر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را می خواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطه ی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق می خورد!
آن روز که این کتاب را می خواندم هرگز گمان نمی کردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر می کرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمی دانستم چه باید بکنم اینکه اصلا می شود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه می کردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم می دهد.
خوب که دقت می کنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیره ی ماسکم که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر می شود و می گویید: بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم می دهد سعی می کنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار می شوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت اول بوی سدر و کافور که به مشامم می خورد یکدفعه یاد گذشته م
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دوم
خیس عرق می شوم نمی دانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت می کند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من می آید با دست به شانه ام می زند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش می گوید: آماده ای!
فقط سرم را تکان می دهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب می روم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من می شوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمی رود که جلوتر از بقیه میت را تحویل می گیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز می کند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد یا فاطمه زهرا...
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان می کردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم می دیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمی شد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: برایمان زیارت عاشورا می خوانی؟
بهترین کاری که در آن موقعیت می توانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد...
کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه!
خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم می توانم!
هنوز می ترسیدم اما جلو رفتم...
مدام ذکر می گفتم...
مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم...
نفس در سینه ام حبس شده بود...
زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت!
لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت دوم خیس عرق می شوم نمی دانم از ترس است یا از گرمای لباس ها
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سوم
به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته اند یکی از خواهر ها نفسش را رها کرد در هوا و از عمق وجودش گفت: آخیش بهوش آمد
بعد نگاهی به من کرد و با لبخند ادامه داد: دختر تو که ما را کُشتی قبل از اینکه کرونا ما را بکشد!
شرمنده بودم خودم را به سختی جمع و جور کردم به توصیه ی مرضیه قرار شد در اتاق استراحت بمانم تا کارشان تمام شود برگردیم!
یکی دیگر از بچه ها همانطور که قاشق عسل را دهانم می گذاشت گفت : بهتری؟
آرام پلکهایم را به نشانه ی تایید تکان دادم و چیزی نگفتم
لحظه ای چهری آن خانم از ذهنم پاک نمی شد ...
در مسیر برگشت من ساکت بودم، مرضیه گفت: برای فردا اگر خواستی بیایی به من پیامک بده و اصلا انگار نه انگار امروز ضعف و ترس مرا دیده!
رسیدم خانه با حال خراب...
نگران سجاد و ساجده بودم اینکه نکند ناقل باشم بعد به خودم نهیب زدم تو که اصلا کاری نکردی!
با این حال با احتیاط وارد خانه شدم...
در را که باز کردم لبخند امیر رضا که همیشه برایم حال خوب کن بود کمی آرام ترم کرد...
منتظرم بود...
اما انگار خیلی عجله داشت تا با دوستانش از قافله ی عشق جا نماند...
از وقتی که به خاطر کرونا کارش مجازی شده بود داخل خانه خیلی کمک حالم بود.
بعد از تماس مرضیه نه تنها قبول کرده بود که تشویقم هم کرد من به عنوان غساله ی جهادی فعال باشم و تا ظهر که در خانه است مواظب بچه ها باشد.
به حرفی نرسیدیم با همان لبخندش گفت: شب می بینمت خانم جهادی!
با حسرتی سرم را تکان دادم و پیش خودم گفتم: و چه جهادی!
در همین حین امیر رضا خداحافظی کرد تا با جمع دوستانش برای ضد عفونی معابر شهر دستی برسانند...
دستم را به نشانه ی خداحافظی بالا گرفتم و با اینکه کاملا استریل بیرون آمده بودم ترجیح دادم تا قبل از دوش گرفتن دست به چیزی نزنم!
دوش گرفتم، لباسهایم را که عوض کردم رفتم سمت گاز غذا درست کنم اما دست و دلم به کار نمی رود اتفاقات امروز مدام از جلوی چشمانم رژه می رفت...
با خودم می گفتم: گیرم غذا خوردیم! خوابیدیم! اصلا زندگی کردیم آخرش که تمام می شود!؟
میان ذهن پر آشوبم دست و پا میزدم و دنبال جوابی می گشتم که ساجده آویزانم شد و پشت سر هم می گفت: مامان... مامان...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت سوم به خودم آمدم دیدم چند نفر از بچه ها دور و برم را گرفته
🌸🌸🌸🌸🌸
💖مثل یک مرد💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت چهارم
دست از کار کشیدم. آمدم کنار ساجده...
آجرهای خانه سازی اش را روی هم چیده بود و از من می خواست هنر دختر چهار ساله ام را ببینم لبخندی زدم...
کنارش نشستم کمی با آجرها همراهش بازی کردم اما ذهنم همچنان درگیر آن خانم جوان بود که دیگر نبود!
شاید او هم فرزندی داشت که الان به وجودش نیاز دارد ولی دیگر نیست! شاید هم کلی آرزو به دلش مانده بود ولی...!
خودم را مشغول کردم تا امیر رضا بیاید... این اضطراب و ترس با فکرهای آزار دهنده از درون مثل خوره داشت مرا می خورد!
کمی کمک سجاد دادم تا تکالیفش را تمام کند و مجازی برای معلمش بفرستد، بعد از آمدن این ویروس منحوس کارم در خانه چند برابر شده بود.
گاهی معلم بودم... گاهی آشپز... گاهی پرستار... گاهی هم همبازی ساجده...
وچقدر لذت بخش است بتوانی کاری کنی تا نشان دهد نبض علائم حیاتی زنده بودنت می زند!
اما... اما... امروز من کاری از دستم بر نیامد و چقدر شبیه آن جنازه ی روی سنگ غسالخانه شده بودم!
بی تحرک و هراسان...
بالاخره زمان طبق قرار همیشگی اش گذشت و شب شد می دانستم کار امیر رضا طول می کشد. بچه ها را خواب کردم.
شب از نیمه گذشته بود و همه ی فضای خانه را سکوت پر کرده بود و حالا ذهن من خیلی بی دغدغه تر امروز را مرور می کرد ترسیدم خیلی...
بلند شدم و از شدت ترس به سجاده ام پناه بردم...
حتما تجربه کرده اید وقتی انسان می ترسد به دنبال یک مکان امن است و چه مکانی برای من در این سکوت و تاریکی شب امن تر از سجاده!
و چه پناهی مطمئن تر از خدا!
دو رکعت نماز خواندم بعد از سلام نماز به سجده رفتم، داشتم با خدا حرف می زدم:
خدایا من می ترسم....
من از لحظه ی مردن می ترسم...
من از لحظه ی غسل داده شدن می ترسم...
خدایا چه کسی جز تو در آن لحظات می تواند دستم را بگیرد! اشک بود...واشک...
توی حال و هوای خودم بودم که دستی روی شانه ام احساس کردم مثل جن زده ها یکدفعه بلند شدم وهمان طور که نفسم به شماره افتاده بود سرم را بالا گرفتم امیر رضا بود!
انتظار این همه ترسیدن را از من نداشت!
زد پشت دست خودش گفت: وااای سمیه ببخشید ترساندمت!
صورتم خیس از اشک بود...
گفتم کی آمدی؟ اصلا متوجه نشدم!
گفت: چند دقیقه ای بیشتر نیست!
فکر نمی کردم بترسی!
این جمله را که دوباره گفت خودم را رها کردم در آغوشش...
گفتم: امیر رضا...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛