eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۷ و ۲۸ حق پرست ادامه داد... _نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست. تابعیت این جاسوسی که دستگیر کردیم مالزیایی هست. حق پرست درتوضیحاتش گفت: _این شخص که یک مسیحی مالزیایی تبار هست، برای کشور ما اسم خودش رو علی عبدرانی گذاشته.!! حوزه فعالیت های جاسوسی این شخص علاوه بر رصد نظام مقدس جمهوری انقلابی و ولایی و اسلامی ایران، شامل جمع آوری اطلاعات پیرامون پروژه های نظامی ایران هم میشد. پیمان که مُخِ ضدجاسوسی بود گفت: _پس این شخص میدونسته که قطار پیشرفت کشور درحوزه های علمی در حال شتاب گرفتنه. برای خاطر همین موضوع بود که سازمان جاسوسی آمریکا این و اعزامش کردند. حق پرست گفت: _درسته جنابِ پیمان...این جاسوس شِگِرد خاصی هم توی ارتباط گرفتنش داشته.این شخص برای ارتباط گرفتن با هدف های خودش اسم اونها رو توی اینترنت پیدا میکرده!!! هم من و هم پیمان تعجب کردیم. دیگه اومدم وسط بحث گفتم: +ببخشید حاج آقای حق پرست چطور؟؟لطفا کامل تر توضیح بدید. حق پرست گفت: _این شخص اسامی افراد مورد نظر علمی خودشو از توی اینترنت میگرفته و بعدش اون هارو پیدا میکرده و باهاشون ارتباط میگرفته. باهاشون قرار میزاشته. برنامه های کاری میزارشته داخل ایران. بعد با پوشش همکاری‌های ، دانشمندان کشور مارو شناسایی و تخلیه اطلاعاتی میکرده...حتی انقدر دقیق بوده که بعضی نخبگان علمی مارو در اختیار تروریست های غربی قرار میداده تا نخبه‌های علمی و دانشمندان ومتخصصین مارو شناسایی کنند و بعدش هم . اما باید عرض کنم که با هوشیاری سربازان گمنام امام زمان در تشکیلات، و رهگیری و رصد لحظه به لحظه، داگالس فرناندز هم مثل استفان ریموند وَ مارک آنتونی وندیار وَ همچنین فیصل وَ هریو ماچروزا مدت ها در ما بوده و رهگیری میکردیم این شخصُ، و دستگیر شدُ در این پیروز شدیم....چون اگر این ها در این جنگ اطلاعاتی پیروز می‌شدند باعث میشد ساختارهای حفاظت شده ی کشور آسیب ببینه ولی خداروشکر اجرایی نشد و پایان یافت. حق پرست کلی درمورداین چندتا جاسوس دستگیر شده حرف زد. واسم جالب بود چرا داره از کسانی که توی این سال ها دستگیر کردیم حرف میزنه.؟! اونا پروندشون بسته شده بود.!! خیلی فکرم و مشغول کرده بود. آخه چه دلیلی داشت. یهویی دیدم حق پرست من و نگاه میکنه. بهم گفت: _آقای عاکف شما درحال حاضر درگیر پرونده ای که نیستید؟ گفتم: +خیر... فعلا پروژه ی خاصی رو دنبال نمیکنم. چون تازه از ماموریت و بعدش هم از مرخصی برگشتم...حالا هم اومدم اداره. سر حرف و باز کرد و گفت: _این پرونده قرار هست به شما واگذار بشه و خیلی مهمه. باید عرض کنم این پرونده در ادامه ی همون پرونده‌ی چند جاسوس دستگیر شده هست و متاسفانه علی رغم اینکه اون شبکه رو بردیم زیر ضربه ولی انگار همینطور افرادش پخش شده هستند و دارند فعالیت میکنند علیه ما. پس تیم خودت و تشکیل بده. چون پرونده ی مهم و حساسی هست. منم درجریان ریز تا درشت و لحظه به لحظه این پرونده و مسائلش قرار بده.‌...چون تا ریاست جمهوری ۹۶ زیاد نمونده، امکان داره بخوان از این طریق روی مسائل دیگه هم کار کنند و با همزمان دانشمندانمون، کشور رو به سمت ببرن. +چشم حاج آقا. اینجا بود که جواب سوالم و گرفتم و فهمیدم که چرا این همه از فیلم و عکس و مسائل مربوط به جاسوس های دستگیر شده قبلی برامون توضیح داد. دلیلش این بود که این پرونده در ادامه ی اون پرونده بوده. پرونده رو داد بهم تا شروع کنم. مستقیم اومدم توی اتاقم و یه نفس راحت کشیدم. خیلی دلم هوای فاطمه رو کرده بود. اومدم پایین و رفتم گوشیم و از ورودی اداره تحویل گرفتم و رفتم روی صندلی که نزدیک یه باغچه کوچیک توی اداره بود نشستم و زنگ زدم بهش. چندتا بوق خورد. +الو سلام خانمی، خوبی؟ _سلام محسن خانِ زِبِل . ممنون منم خوبم. تو خوبی عزیزم؟ خیلی دوست داشتم صحبت ها و شیطنت هایی که خانمم برای من داشت. همش با شوخی‌هاش به من میداد. +چه خبر عسلِ من؟ شوهر گرامیتون و نمی‌بینید خوش میگذره؟ _نه بابا این چه حرفیه. شما تاج سری همسر جان. راستی محسن جان، مامانت زنگ زد. سراغت و میگرفت. زنگ بزن ببین بنده خدا چیکارت داره. +چشم عزیزم بهش زنگ میزنم. من یه خرده دیر میام احتمالا خونه. چون کار دارم. _اونوقت مثلا ساعتِ چند؟ +قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۲۹ و ۳۰ +قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت کارم تموم بشه میام. تو هم اگر دوست داری، برو خونه مامانت اینا. به وقتش میام دنبالت. من دیگه باید برم، کاری نداری؟ _حضرت آقا داریم حرف میزنیم مَثَلَنااااا... احیانا اگر سازمان سیا و موساد اسراییل متوجه نمیشه!!! همش زودی قطع میکنه. عه.. خندم گرفت و گفتم: _باشه بابا حرص نخور بگو فدات شم. بفرمایید سرکارِ عِلِّیِّه درخدمتم... _هیچ چی... فقط خیلی دوست دارم عزیزم. +منم دوست دارم فاطمه‌ی خوشکل و مهربونم. حالا اجازه میدی خداحافظی کنم؟؟ _بلی بلی، آری آری، خداحافظی کن مزاحم خانمت نشوووو.. بای بای. بوس بوس. باخنده وشوخی منم بهش گفتم: +چشم خانمم. شما هم همینطور مزاحمم نشووو. یاعلی _یازهرا خیلی گرفتم از فاطمه. چون واقعا بود.خیلی خوبه که خدا به آدم همسری بده که درکنارش بگیره اون شخص. بعد از صحبت با خانمم، گوشی و تحویل دادم و رفتم دفترم. نشستم پرونده رو بررسی کردم. ساعت حدود ۱۰:۲۰ دقیقه صبح بود. تا ساعت ۱۶ نشستم توی دفترم پرونده ی جدیدو کردم. فقط برای نماز و یه مقدار ناهار ، پرونده رو گذاشته بودم کنار. خوب نشستم ظرف چند ساعت، ۱۱۷ صفحه رو سه بار مطالعه کردم. باید شروع میکردم برای اقدام علیه حریف. چون فهمیده بودم اوضاع از چه قراره. اما طبق معمول و کاری که همیشه به کار روی پرونده ها انجام میدادم اونم این بود که نماز# استغاثه هدیه به خانم فاطمه زهرا و میخوندم. سریع توی دفترم سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به این عمل. بعد از اشک و ناله و اسثغاثه، آرامش گرفتم و احساس معنویت کردم خداروشکر. بلند شدم رفتم دوباره پشت میزکار... نشستم پروژه رو روی یک کاعذ برای خودم ترسیم کردم. از حریف و اینکه درحال حاضر باید ازکجا شروع کنم. و چه چیزهایی رو نیاز دارم قدم دوم رو برداشتم. اول نمازو استغاثه و بعدشم ترسیم پروژه روی کاغذ برای خودم. اما دقیق مونده بودم و نمیدونستم روی پرونده ای که بسته شده و دوباره باز شده باید از کجا شروع کنم. دو روزی به همین شکل گذشت. منم فقط روی این پرونده متمرکز شدم. قشنگ مطالعه کردم تا بتونم روی پرونده سوار بشم و مشکلی پیش نیاد. در همین بین، جلسات مشورتی خودم و با کارشناس ها داشتم و مشورت میکردم. توی بررسی چندباره پرونده، یهویی به یه اسمی برخوردم. همش برام این اسم سوال بود. که چرا آمار دقیقی ازش نیست. حتی با مقامات بالاتر که روی پرونده دستگیری تیم های جاسوسی قبلی که این پرونده در امتداد اون بود، صحبت میکردم. به یه سری جمع بندی هایی رسیدم. توی دفترم مشغول کار بودم که به فکرم یه چیزی رسید. بلافاصله مانیتورم و روشن کردم. وصل شدم به یکی از کارشناسا به اسم یزدانی. اومد روی مانیتور. +سلام آقای دکتر یزدانی. _سلام آقای دکتر عاکف! چطوری؟ +جناب یزدانی،حریف وچندسال قبل زدیم ناکار کردیم. خیال کردیم تبدیل به فسیل شده. ولی دوباره اجزای اون و کنار هم چیدن و میخوان ادامه بدن. نمیدونم از کجا شروع کنم. نظرت چیه؟ یزدانی گفت: _اطلاعات اولیه چقدر داری؟ +دارم بررسی میکنم. منتهی یه اسمی من و آزار میده. ولی اون در حد یه آدمی هست که... تاگفتم در حد یه آدمی هست که... دیدم یزدانی گفت: _برو دنبالش! +مطمئنی دکتر؟ _آره عاکف جان. میتونه شروع خوبی باشه. مانیتورو خاموش کردم. سریع اومدم روی تخته وایت بُردِ دفترم اسم آدمایی که نیاز داشتم و نوشتم. مانیتورو خاموش کردم. بهترین کار این بود ، با تیمی که همیشه باهاش راحتم و خم و چمِ کارو داره و با من میتونه خوب مَچ بشه کار کنم. باید پیش بینی آینده رو هم میکردم. اگر حریف الان توی خاک ما باشه. یا اگر الان !!!....بماند. بگذریم. نباید به اما و اگرها توجه میکردم. یکی از بچه هارو که بعدا میفهمید کی هست گذاشتمش توی آب نمک بمونه ، تا به وقتش ازش استفاده کنم. بلافاصله مانیتورم و روشن کردم با ۲ نفر ارتباط گرفتم. اولی سیدرضا متخصص امورِ جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و دومی هم پیمان. به پیمان خیلی نیاز داشتم. چون توی واحد ضد جاسوسی بوده. با هردوتاشون از روی مانیتور حرف زدم. ساعت ۱۷:۰۰ بود. ۱۷:۷ دقیقه هم که اذان بود. گفتم: _ ۲۰ دقیقه بعد از نماز مغرب و عشاء باشید دفترم. راس ساعت ۱۷:۲۷ دقیقه خداروشکر هر دو اومدن. نشستیم دور میز جلسات توی دفترم. شروع کردم... _بسم الله الرحمن الرحیم....سلامتی امام زمان روحی‌فداه..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۱ و ۳۲ نشستیم دور میز جلسات توی دفترم. شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم....سلامتی امام زمان روحی‌فدا و امام‌خامنه ای حفظه‌الله صلواتی عنایت کنید....زمان جلسه ۳۰ دقیقه هست همکارای عزیز...ممنونم که تشریف آوردید. روی پروزه خاصی که کار نمیکنید؟ جواب دادند: _در حال حاضر خیر. چند روزی هست که تموم شده. +اما بعد...چیزی رو که میخوام عرض کنم جناب برادر پیمان تا حدودی در جریان هستند،...چون با بنده در جلسه با آقای حق پرست حضور داشتند. ولی باید عرض کنم که سیدرضا جان برای در جریان قرار گرفتن پروژه خوب دقت کن...و حتی شما جناب پیمان دوباره دقت کن. براشون توضیح دادم ، که این تعداد آدم و سر فلان قضیه ، توی فلان پرونده ، تشکیلاتمون اونارو دستگیر کرده.اما منابع ما در یکی از کشورها خبر دادند که حریفمون میخواد دوباره این پرونده رو ادامه بده. این که دشمنمون هر روز داره چنین کاری رو میکنه و به دنبال توقف علمی کشور ما وجاسوسی از دانشمندان و مسئولین و متخصصین ما هست شکی در اون نیست، ولی چرا در ادامه همون پروژه؟ نمیدونم. باید بررسی کنیم.با اسناد و مدارک خوب براشون توضیح دادم کلی حرف زدم و اوناهم نظرشون و گفتند و بررسی کردیم توی همون تایمِ کمِ نیم ساعت. جلسه تموم شد. پیمان و سیدرضا که داشتن میرفتن به سیدرضا گفتم: _تو بمون کارت دارم. پیمان جان شما برو. بهش گفتم : _توی پرونده که داشتم مطالعه میکردم، به ایمیلی برخوردم که درواقع یک ایمیل کاری هست که دعوت به یک پروژه ی تحقیقاتی میکنه. با این پروژه ی تحقیقاتی به شخص موردنظر میگه صاحب یک شغل پردرآمدی می شوید...آدرس اون ایمیل و بهت میدم برو بررسی کن. ببین چی دستگیرت میشه. منتهی پیش بینی من این هست که باید غیر فعال باشه.با بررسی هایی که خودم کردم و شاخکِ اطلاعات من و بعضی کارشناس ها، انگار یه چیزی بهمون میگه. اونم اینکه این آدمی که داره چنین کاری میکنه و چنین دعوتی رو میکنه یه خرده مشکوک هست. آدرس و بهش دادم. خداحافظی کردیم و رفت برای شروع کار. باید میرفتم دوباره برای چندمین بارپرونده رو مطالعه میکردم دوساعتی گذشت. حدودا ساعت هشت و نیم شب بود. دیدم سیدرضا ارتباط گرفت باهام و گفت : _میخوام ببینمت حاجی. گفتم:_ من یه سر میرم خونه ۱۵ یه بازجویی هست انجام میدم برمیگردم.ده شب اداره هستم. اون موقع بیای دفتر هستم. ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه همان شب سیدرضا زنگ زد دفترم گفت : _اومدی؟ گفتم:_ آره چنددیقه ای هست. بیا منتظرم. اومد و نشست و شروع کرد: _عاکف جان ایمیل برای شخصی به اسم "متی والوک" هست. یه سری ارتباطات کاری و ایمیل های تحقیقاتی و بازاریابی و... هست. من برسی کردم مو به مو منتهی چیز مشکوکی ندیدم که بخوام بگم کد بود یا مشکوک بود. ایمیل هم برای دو ماه قبل دستگیری جاسوس های پرونده هست که ظاهرا این پرونده برای دو سال قبل هست. +همین فقط؟ _آره حاجی. _باشه ممنونم. برو یاعلی. منم رفتم خونه اونشب. فردا صبح اومدم اداره همون اول وقت با حق پرست که معاونت خارجی (برون مرزی) بود ارتباط گرفتم و بعد سلام احوالپرسی گفتم: +میخوام یه خرده دستم توی این پرونده باز بشه. چون باید با امور بین المللی که زیرنظر شماست کار کنم. میخوام دستورات لازم و نامه نگاری های محرمانه رو انجام بدید. _باشه، ولی به خاطر حساسیت داخلی و خارجی پروژه، نمیتونم زیاد دستت و باز بزارم. چون امکان از بین رفتن پرونده هست. +لطفا تلاشتون و بکنید حاج آقا. من با تمام نیرو به میدون اومدم. نمیخوام دستم بسته باشه در کارم. قبول کردم و خداحافظی کردیم ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۳ و ۳۴ اون روز چند تا کار بود توی اداره موندم انجام دادم و به بعضی بچه ها توی پروژه‌های کاریشون مشورت دادم و روز نسبتا آرومی بود. تا همین جای کار خوب اومدیم جلو. نگاه به ساعت. دیدم باید برم، چون دیگه موندن به صلاحم نبود. کاری دیگه نمیشد انجام داد تا نامه نگاری ها انجام بشه و حق پرست خودش بهم خبر بده. حرکت کردم برم سمت پارکینگ، توی راهرو اداره، عاصف عبدالزهرا رو دیدم. بهش گفتم: _عاصف حقیقتش این مراقبت و حفاظت داره اذیتم میکنه. بگیرید قضیه روتمومش کنید. میخوام روی یه پرونده ای کار کنم. دستم بسته میشه توی پرونده با این مراقبت ها. عاصف گفت: _حاجی یه کم دَووم بیار. برادرانمون توی حزب الله لبنان رهگیری کردند، دارن به نتایج مطلوبی میرسن. +باشه عاصف جان. زدم به بازوش و خداحافظی کردیم.رفتم پایین دیدم تیم مراقبتم رسید. گفتند: _بیاید از این ماشین استفاده کنید. دیدم یه سمند هست. گفتم: +پس ماشین خودم چی؟ _این ضدگلوله هست. ماشین شما هم امشب اینجا می‌مونه. لطفا سوئیچش و بدید. بچه هامون باید روی ماشین شما کار کنند تا موارد امنیتی لحاظ بشه. موتورش تقویت بشه. شیشه و بدنه ضدگلوله بشه و... قبول کردم چون دستور سازمانی بود. موندم جواب فاطمه رو چی بدم اگر گفت ماشین خودت کجاست.؟! چون نمیخواستم هیچ وقت از تنش های کاری من باخبر بشه. البته من هر ازگاهی با ماشین اداره بنابر دلایل امنیتی و ماموریت ها و مسائل سری که نمیتونم بگم میرفتم خونه ولی خب معلوم نبود چقدر طول بکشه این مورد جدید !!!. بخصوص که اینجا بحث جانمون بود. البته سر این جریان، چون دشمن کثیفی داریم، و امکان داره بخواد گِروکشی کنه باید مراقبت از فاطمه هم صورت میگرفت که خداروشکر از وقتی بچه ها فهمیدن با دستور حاج کاظم از فاطمه هم دورا دور مراقبت صورت میگرفت. زمانی که توی خونه و بازارو مهمونی و... بود. حدود بیست و پنج روز به این شکل گذشت. یه شب ساعت ۹ شب بود. باید میرفتم دنبال فاطمه. تیم مراقبتم سه تاموتوری بودند که یکیشون با موتور از جلو میرفت و دوتا دیگه باموتور از پشت سر می اومدند. البته به شکلی که فاصله حفظ بشه و همه چیز عادی باشه. گوشی و دمِ درِ اداره تحویل گرفتم و اومدم بیرون . زنگ زدم به فاطمه و چند تا بوق خورد جواب داد: +سلام خانم خوبی؟ کجایی؟ _سالم ممنونم عزیزم. به لطف شماخوبیم. یه خبر نباید از خانمت بگیری؟ +من که نمیتونم روزی ده بار زنگ بزنم عزیزدلم. _کجایی؟ +شما کجایی خانمی؟ _خونه مامانم. +آماده شو میام دنبالت بریم جایی. _نمیای بالا؟ درست نیستااا آقایی. بیا دیگه. بزار پدر و مادرمم یه دل سیر ببینن تورو. همیشه دل تنگِ تو هستند. +چشم. پس میام یه یک ساعت میشینیم و میریم بیرون. _جون من محسن؟؟ کجا؟ +بهت میگم. خداحافظ. زدم یه گوشه. دیدم تیم حفاظتم. در حدود ۸۰ متر قبل از ماشینم ایستاد.نباید نزدیکم میشدند. برای اینکه هرلحظه امکان داشت اتفاقی بیفته و از اینکه دارم با محافظ کار میکنم لو برم. چون نظر سازمان این بود تیم ترورم دستگیر بشه تا به سرشبکه ها برسیم ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۵ و ۳۶ زنگ زدم به سرتیم مراقبتم گفتم: +میرم خونه پدر خانمم. بعدش میرم بیرون. خانمم همراهمه. به خواهرایی که الان در خونه پدرخانمم هستند و مسئول حفاظت خانمم هستند هم خبر بدید.چون امکان داره بیرون بریم برای شام. محافظِ که اسمش حسین بود گفت: _حاجی میشه بگید کجا میرید شام؟ +جای گرونی نیست. خندیدو گفت: _میدونم. منظورم اینه که اون همکارم و بفرستم بره اونجا از حالا مستقر بشه و بررسی کنه. گفتم :_رسیدیم خونه پدرخانمم بهت پیامک میکنم. حرکت کردم سمت خونه پدرخانمم. رفتم و یه خرده نشستم و کلی حرف و بگو بخند توی همون یک ساعت. از اینکه فاطمه خوشحال بود خوشحال بودم. به فاطمه گفتم کم کم حاضر شو که بریم. پدرخانمم و مادرخانمم اصرار کردند که باید بمونی. گفتم: _نه ممنونم. باید برم. به حسین پیام دادم گفتم 《میریم کهف الشهدا بعدشم میریم فلان جا که غذا بخوریم.》 خلاصه به هر نحوی بود خداحافظی کردیم از مادرخانم و پدرخانمم اومدم توی ماشین منتظر فاطمه شدم. اومد سوار که شد دیدم یه خرده بهم ریخته هست. گفتم: +چیه عزیزم، ناراحتی چرا؟ _هیچ چی .کجا میخوایم بریم حالا؟ +با این ریخت و قیافه که جایی نمیریم. باید لبخند بزنی. _خب می موندیم خونه بابام اینا دیگه. بنده‌های خدا کلی اصرار کردند. تو هم که همیشه در میری. +خانمم، عسلم، دلبند من، دلبر من. چشم. دفعه بعد قول میدم بمونیم. حالا اخمات و وا کن. یه لبخند بزن. _امان از دست تو محسن. یعنی استاد پیچوندن هستی. یعنی استاد عوض کردن حال من هستی. +مخلصتم دختر حاج رضا. حرکت کردیم. توی مسیر یادم اومد فاطمه بهم صبح گفت مادرت کار داره باهات بهش زنگ بزن. گفتم الان فاطمه هم بفهمه شاکی میشه که چرا هنوز زنگ نزدم. خلاصه گفتیم خدایا پناه برخودت. آخه فاطمه خیلی رابطش با مادرم عمیق بود. رابطش با مادرم بود. نه مادرشوهر و عروس های معمول. زنگ زدم به مادرم. +یا الله، سالم علیکم سردار. به احترامش موقع رانندگی یه کم از صندلی فاصله گرفتم و نیم خیز شدم. میدونستم نمیبینه این صحنه رو ولی خدای من میدید که دارم به مادرم احترام میکنم. اگر پشت فرمون نبودم طبق معمول موقع حرف زدن باهاش، بلند میشدم. ادامه دادم.. _چطوری مادر مهربونم. خوبی جونم فدات.؟ صبح کارم داشتی؟ فاطمه یکی زد به بازوم و گفت یعنی دارم برات. _نه پسرم کار خاصی نبود. خواستم بگم برای سالگرد پدر شهیدت بشینیم ببینیم چیکار میخوایم کنیم. +مادر تا سالگرد حاجی خیلی مونده. _میدونم پسر گلم، ولی به هرحال باید برنامه ریزی کرد. دیشب خوابش و دیدم. +ان شاءالله خِیره. شماهم که نمیگی خوابت و به ما. منم دیگه اصراری نمیکنم. _داری رانندگی میکنی پسرم. +بله مامان جان. _خدامرگم بده. موقع رانندگی چرا باگوشی حرف میزنی؟ سلام به فاطمه جانم برسون بگو دوسش دارم. +چشم. فدای محبتت تاج سرم. مواظب خودت باش. به داداش کوچیکه هم سلام برسون. بگو مراقبت باشه. یاعلی به فاطمه گفتم مامانم سالم رسونده و گفته دوستت داره. فاطمه خندیدو گفت: _منم دوسش دارم. مامانمه. تاج سرمه. امیدوارم عروس خوبی براش تاحالا بوده باشم. +هستی حتما. باخنده گفت: _محسن تو خجالت نمیکشی؟ یعنی واقعا که؟ +چطور؟ _من بهت صبح گفتم به مادرت زنگ بزن کارت داره. الان بهش زنگ میزنی؟ خندیدم و گفتم: +یادم رفت جون خودم و خودت. راستی به زینب خانم زنگ زدی خبر مریم خانم و بهزاد صحبت کنی؟ _نه. میخوام فردا برم خونشون و باهاش حضوری صحبت کنم. دیگه رسیده بودیم کهف الشهداء. رفتم سر مزار شهدای عزیزمون. ساعت حدودا ۱۰:۳۰ شب بود. خلوت بود تقریبا. نشستیم من و فاطمه یه دل سیر نماز و زیارت عاشورا خوندیم و اشک ریختیم. ازشون خواستم توی پرونده جدید تنهام نزارن. کمکم کنند. توی دلم همش میگفتم: »کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند« خداحافظی کردیم و رفتیم همون جایی که به حسین گفته بودم میریم. وقتی رسیدیم من و فاطمه نشستیم شام خوردیم. جای خلوتی هم بود. ساعت ۱۲:۳۰ شب بود رسیدیم خونه. رفتیم بالا.
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
وقتی از آسانسور اومدیم بیرون دیدم پادریِ جلوی در ورودی خونه یه خرده انگار خاکی و آشغالی شده. تعجب کردم. یه لحظه به دلم افتاد و از جلوی چشمم همه ی اینا مثل برق رد شد شاید توی ۳ ثانیه: (سازمان سیا/ ترور/ موساد و...) جدی نگرفتم و درو که باز کردم یه صحنه ی عجیبی دیدم. دیدم کل خونه به هم ریخته هست. فورا درو بستم. به فاطمه گفتم _هیچ سوالی نمیپرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۷ و ۳۸ به فاطمه گفتم : _هیچ سوالی نمی پرسی. فقط در آسانسور و باز کن و برو خونه آقای احمدی. هیچ‌چی نپرس. هیچ چی هم نگو بهشون. فاطمه چشماش گِرد شده بود ، و انگار زبونش بند اومده بود. میدونست یه مورد امنیتی هست. اونم خونه ی یه آدم امنیتی. همیشه پیش بینی میکرد ولی نه تا این حد که خطر رو توی خونش احساس کنه. داشتم فاطمه رو راهی میکردم با آسانسور که بره ۳طبقه پایین‌تر خونه همسایمون که آشنا و صمیمی بودیم، در آسانسور که بسته شد ، دیدم در خونمون باز شد یکی مسلح نشونه گرفته من و فورا با سر مثل یه گاو وحشی شاخ دار رفتم توی شکمش، چنان با سر زدم بهش که افتاد پایین و معطل نکردم اسلحه رو ازش دور کردم و زدم گردنش و شکستم. فوری درو بستم و اومدم بیرون. وارد خونه نشدم.. همیشه مسلح بودم ، به خاطر شرایط کاری. کُلتم و در آوردم و صدا خفه کن و نصب کردم و فورا به حسین زنگ زدم گفتم :_دورم قرمز شده. در پارکینگ و باز کن باسنجاق، بیا طبقه1 خونه من. به دوتا واحد خواهران بگو بیرون و به پا باشن. داری میای، به علی هم بگو از راه پله ها بیاد بالا تا ببینه خبری هست یانه. توفقط خودت و برسون. حسین ۳ دقیقه ای اومد بالا. یعنی من موندم این چطور با این سرعت درو با سنجاق باز کرد و آسانسور و زدو اومد. وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. بهش گفتم : _نمیدونم داخل خونه من چه خبره. شاید کسی هم نباشه. ولی خونه من به هم ریخته هست. پشت درم یکی افتاده زدم گردنش و شکستم. اسلحش داخله منتهی ازش دور کردم سلاح و. تو برو پشت بومُ خوب بگرد. مسلح هم برو. اسلحش و در آورد و رفت سمت بوم. منم صداخفه کن و داشتم میپیچوندم تن اسلحه، آروم درو باز کردمُ رفتم داخل. خونم دوتا اتاق خواب داشت اول مستقیم رفتم سمت اتاق شخصی و کاریم. خبری نبود.بعدش اتاق خواب و بازم خبری نبود. تموم جاهارو گشتم. هیچکسی نبود و همه جاهارو فقط به هم ریخته بودند. توی کمد و گشتم. توی سرویس بهداشتی و... !! داشتم بیخیال می شدم که یهویی از بیرون صدای تیراندازی اومد. مسلح رفتم سمت پنجرهِ اتاق پذیرایی. چیزی رو که نبایستی می دیدم، دیدم.یکی از خانم هایی که مراقبت از فاطمه رو به عهده داشت، شلیک کرده بود به یکی. همسایه ها ریخته بودند بیرون دیگه. بلافاصله با حسین که روی بوم بود ارتباط گرفتم و گفتم : _پشت بوم و ترک نکن اصلا. قطع کردم زنگ زدم به علی که توی راه پله ها بود گفتم: _ بیا توی خونم و مسلح منتظر باش. یه بار قشنگ همه جارو بررسی کن. خودم و رسوندم پایین. نفهمیدم چطوری رفتم. سریع رفتم بالای سر اون آدمی که تیرخورده بود. دیدم یه لباس کارگر ساختمونی تنش هست. به خانم محافظی که بود گفتم : _چرا زدیش؟ گفت:_ایشون با اسلحه داشتن می اومدن سمت ما. تا خواستم به برادرا بیسیم بزنم درماشین و باز کردند، منم مجبورشدم شلیک کنم. مات موندم. توی دلم گفتم این دونفر بی ارتباط با تیم ترور من نیستند.هردوتاشون باهمن به احتمال قوی. فورا دستور دادم آمبولانس بیاد ، و مجروحی که نمیدونستیم کیه ولی خیلی خیلی مشکوک بودو ببره به بیمارستانی که بچه های ما توش مستقر بودن. همسایه ها زنگ زدن پلیس اومد. فورا با ادارمون هماهنگ کردم. جریان توضیح دادم. گفتم به نیروی انتظامی بگید و نامه نگاری کنید که دخالت نکنند و واگذار کنند به خودمون. فورا از محل دور شن. حدود ۱۷دیقه بعد خبر دادند که هماهنگه. نیروی انتظامی هم رفت. چندتا از بچه های خودمون اومدن سر صحنه. من یه لحظه یاد فاطمه افتادم. بهشون گفتم من برمیگردم. رفتم پیش فاطمه که خونه همسایمون بود. دیدم نشسته و حالش خوب نیست. خانمِ همسایمون پیشش بوده و بهش داشته آب قند می داده. رفتم پیشش گفتم : _بلند شو بریم. فورا خانمای حفاظت و گفتم : _خانمم و می برید خونه مادرم. از اونجا تکون نمیخوره. مگر اینکه با خودم هماهنگ کنه و من با شما هماهنگ کنم که چیکار کنید. و شماهم چشم برنمیدارید از اونجا و کاری نمیکنید مگر با هماهنگی خودم. درگیر نمیشید با حریف اگر اومد سمتتون. یه تیم سایه از برادرا براتون میزارم تا درگیری احتمالی رو اونها مدیریت کنند. فاطمه گفت: _میخوام کنارت بمونم. بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳۹ و ۴۰ بهش گفتم بلند شو بیا کارت دارم. رفتیم یه کنارتر ایستادیم و آروم بهش گفتم: +نمیشه فاطمه جان. برو خونه مادرم. استراحت کن. اونجاهم هیچچی نگو. اگر پرسید چرا این وقت شب اومدی اینجا؛ اونم تنهایی، بگو یکی از همکارای محسن من و رسوند. چون برای محسن کاری پیش اومد. نگو خونه اینطور شد. به هر حال رفت. زنگ زدم به علی که توی خونه من مسلح منتظر بود.گفتم: _چه خبر؟ _حاجی وضعیت مثبت هست. +خداروشکر. درو ببند. دزدگیرو فعال کن بیا پایین. زنگ زدم به حسین که روی پشت بام بود. +چه خبر حسین؟ _حاجی خبر خاصی نیست. الحمدالله همه جا سر سبزه و درختا بادی رو احساس نمیکنن. حرکت کردیم من و علی و حسین رفتیم بیمارستانی که بچه های ما اونجا بودند. رفتم دیدم سیدعاصف عبدالزهرا اونجاست. به محض رسیدن گفتم _خبر جدید میخوام عاصف. _هیچ، فعلا که توی اتاق عمل هست. تیر خورده نزدیکه قفسه سینش. +تصویرش و دادید برای شناسایی؟ _آره. منتظریم. +منتظریم چیه؟ یه بیسیم بزن ببین چیکار کردند. _عاکف جان آروم باش. چشم. بهشون الان میگم. دیدم خودشون عاصف و پِیج کردند: +عاصف/ مرکز___ عاصف/مرکز! _مرکز بفرما. +عاصف جان هویت فرد موردنظر شناسایی شد. فرستادیم توی قفسِ تو. +مرکز ممنونم. فقط بیشتر تلاش کنید ببینید دیگه چی میاد دستتون. عاصف لب تابش و از توی کیفش درآورد و روشن کرد. دیدیم به به، طرف مار هفت خط بوده. دکتر که از همکارای تشکیلات خودمون بود از اتاق عمل اومد بیرون و گفت : _بریم اتاقم. با عاصف رفتیم اتاقش. نشستیم دکتر شروع کرد به توضیح دادن. گفت: _تیر نزدیک دریچه قلبش خورده. دعا کنید زنده بمونه. گفتم: _دکتر احتمال زنده موندنش چقدره؟ _نمیدونم. نمیتونم درحال حاضر جوابی بدم. چون خون زیادی هم ازش رفته. با عاصف اومدیم بیرون. گفتم: _عاصف تو که گفتی برادرامون توی حزب‌الله لبنان دارن بررسی میکنن. گفتی خونم و دارند اینجا مراقبت میکنند. پس اینا چیه؟ عاصف جواب نداشت بده. گفت: _ بزار بررسی بشه. صبور باش عاکف جان. من و عاصف رفتیم اداره. اون شب نفهمیدم تاصبح چطور گذشت. دائم از دوتا خواهرای اداره و برادرایی که نزدیک خونه مادرم بودن که فاطمه اونجا بود اعلام موقعیت و وضعیت میگرفتم. حتی یکی از بچه ها پشت بیسیم خسته شد و محترمانه گفت: _حاج آقا شما خودتون و اذیت نکنید. استراحت کنید و آروم باشید.خبری شد خودمون به اولین نفری که خبر میدیم شما هستی. صبح نمازم و خوندم. بعد از نماز، زیارت عاشورا و دعای عهد و قرآن خوندم. چشام باز نمیشد. یکساعتی رو توی دفترم روی مبل خوابیدم. دیدم تلفن دفترم زنگ میخوره. تلفن و برداشتم، حاج کاظم بود. +سلام حاج کاظم. _سلام. فورا بیا اتاقم. از روی مانیتور نمیخوام باهات حرف بزنم. کلافه و خسته هووووففففی کشیدم و رفتم دفترش. در زدم و وارد شدم. +سلام حاج آقا. مخلصم _سلام.بشین. تانشستم گفت: _خیلی احمقی!!! +کی من!! چرا ؟!! _چون که دیشب تا حاال یه تروریست و بچه ها زدن ناکارش کردند جلوی خونت. امکان داشت زنِت و گروگان بگیرن. امکان داشت خودت و بزنن. احمق. چرا دیشب تاحالا من و درجریان نزاشتی. چند دیقه قبل رسیدم، مقامات بالا دارند من و تحت فشار قرار میدن که این چه وضعشه. رسما امروز دبیر.... گفت جمع کنید خودتون و دیگه !! آدم گاف به این بزرگی میده؟؟ من چی جواب میدادم بهش پسره‌ی احمق؟؟!! هان؟؟ عاکف چرا دیشب پا شدی با زنت رفتی غذاخوری؟ تو نمیفهمی تهدیدی؟نمیفهمی چرا از سوریه زودتر کشوندیمِت ایران.؟! نمیفهمی چرا برات تیم مراقبت گذاشتیم.؟ دیدم داره تعادل خودش و از دست میده. سریع رفتم به مسئول دفترش گفتم : _بدو بیا حاجی داره حالش بد میشه. فورا اومد و قرص حاج کاظم و از توی کِشوی میزش درآورد و گذاشت زیرزبونش. بچه های بهداری رو خبر کردیم و اومدن یه خرده بهش دارو تزریق کردن تا آروم بشه. عاصف عبدالزهرا بیسیم زد بهم: _عاکف_ عاصف عبدالزهرا_______عاکف_ عاصف عبدالزهرا______ +بگو عاصف عبدالزهرا میشنوم. _موقعیت؟ + ۳۱۱هستم. _میای سمت من؟ +دارم میام. منتظر باش. یه چنددیقه پیش حاجی موندم. بهتر که شد بدون خداحافظی اومدم.خیلی از برخورد حاجی ناراحت بودم. رفتم اتاق عاصف. گفتم: +چیشده. _مژده بده. +یعنی چی عاصف. خب بگو ببینم چی شده؟ _چرا عصبی هستی انقدر؟؟ +هیچچی بابا. حاج کاظم زنگ زد رفتم دفترش بابت دیشب هرچی دهنش در اومد بارم کرد. _اشکالی نداره داداش ناراحت نباش حاجی دوست داره. اونایی که ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ رو تختم دراز کشیده بودم
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۱ و ۴۲ رو کردم سمت مامان که داشت روسریشو درست می‌کرد -یکم... از واکنش زن عمو میترسم -اون حق داره هر واکنشی نشون بده -ولی بحث من و امیرعلی جداس مامان، ایلیا و سارا چند ساله به هم علاقه دارن -بسپرش به خدا دخترم، خیلی خب دیگه بریم ایلیا از پله ها اومد پایین و گفت: -منم بیام؟ -توکجا؟ زد به در شوخی و گفت: -برای محکم کاری عرض نمودم -نمیخواد بیای،خداحافظ از خونه خارج شدیم و سمت خونه عمومحمد راه افتادیم. زنگ آیفون رو زدم، صدای سارا تو آیفون پیچید: -عهه سلااام، خوش اومدین در بازشد و ما وارد خونه شدیم.بعد از سلام و احوالپرسی دورهم نشستیم، خداروشکر فقط زن عمو و سارا بودن زن عمو: -خیلی خوش اومدین مامان: -ممنون عزیزم، والا مینا جان، یه طرف توخونه دلمون گرفت، یه طرف هم... برای یه عرضی اومدیم اینجا زن عمو: -تو خونه آدم دلش می‌پوسه، هر وقت حوصلتون سررفت بیاید اینجا مامان لبخندی زد زن عمو: -خب، درخدمتم مامان: -خب... راستش چطور بگم زن عمو: -مریم جان، اتفاقی افتاده؟ مامان: -خیره انشالله کلافه گفتم: -مامان جان، نمیخواد شما بگی من میگم زن عمو: -چیشده؟ -نترسید زن عمو، گفتیم که خیره، راستش ما اومدیم، تا اگه اجازه بدین، ساراجون رو برای ایلیا خواستگاری کنیم سارا اول چشماش گرد شدن و بعد سرشو انداخت پایین، اما زن عمو بی‌تفاوت سکوت کرد -زن عمو، شما بهتر میدونید، ایلیا بحثش از من جداست، ایلیا الان چندساله گلوش پیش سارا گیرکرده زن عمو: -میدونم لبخندی زدو ادامه داد: -از قبل همه چیو میدونستم مامان: میدونستی؟! زن عمو: آره،با آقامحمدحرف می‌زنم، ان‌شاالله خیره مامان: -قربونت برم میناجان. من هنوز شرمندتم بخاطر گذشته زن عمو: -خدانکنه عزیزم. این چه حرفیه گذشته‌ها گذشته ❤️امیرعلی در اتاقمو بستم، خواستم سمت درخروجی برم ولی بهتربود اول برم اتاق شنود وارد اتاق شدم دیدم رامین هدفون رو گذاشته رو گوشش و روی لپ تاپ روبه روییش دقیقه، اولین بار بود رامین رو اینقدر جدی می‌دیدم! زدم رو شونه‌ش، سمتم برگشت -جانم داداش؟ -خسته نباشی -خسته که هستم ولی سلامت باشی تک خنده زدم -اتفاق تازه ای نیفتاده؟ -نوووچ -خبری از اون خانمه هم نشد -اون که اصلا باآرمان ارتباط برقرار نمیکنه، کاظمی هم از اون روز دیگه به آرمان زنگ نزده -خیلی خب، کاری نداری؟ -نه داداش به سلامت -خداحافظ از اداره رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم. رسیدم خونه و در رو با ریموت باز کردم و ماشینمو بردم داخل خونه.خواستم در ورودی رو بازکنم که دو لنگه کفش زنونه جلوی در دیدم. با گفتن یاالله دررو بازکردم و رفتم داخل، زن عمو و مائده اومده بودن خونمون. زن عمو و مائده هردو بادیدنم سلام کردن -سلام مامان:-سلام خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان سارا: -داداش خو وقتی میگی یاالله چند لحظه صبرکن بعد بیاتو -تو نمیتونی یه دقیقه سربه سرم نذاری؟ -نوووچ چپ چپ بهش نگاه کردم زن عمو: -وای الان اذان میگه، پاشو مائده بریم مامان: -عه کجا، شام بمونید بازم تعارف های خانما شروع شد.... زن عمو: -قربونت مینا جون، باید بریم دیگه، ان‌شالله وقت دیگه مزاحمتون میشیم مامان: -مراحمید عزیزم زن عمو: مائده زنگ بزن ایلیا بیاد دنبالمون مامان: -چرا ایلیا؟ رو کرد سمت من وگفت: -امیرعلی برسونشون بازم منو گذاشتن وسط:) زن عمو: -نه باباااا، بنده خدا تازه از سرکار برگشته خسته‌س سارا: -نه اتفاقا زن عمو، امیرعلی اینجاست دیگه میرسونتتون، مگه نه داداش؟ دیگه نمیدونستم چی بگم راهی نبود جز اینکه لبخندی زدم و گفتم: -بله زن عمو، لطفا تعارف نکنید، بفرمایید میرسونمتون زن عمو: -آخه زحمتت میشه -این چه حرفیه بفرمایید زن عمو و مائده که رفتن بیرون من انگشت اشاره‌مو زیرگلوم به نشانه‌ی تهدید کشیدم و از خونه رفتم بیرون. میون راه بودیم که با ترافیک برخورد کردیم زن عمو: -ای بابا، این ترافیک هم ول کنمون نیست مائده: -مامان جان ترافیکه دیگه زن عمو: زنگ بزنم ایلیا زیر غذا رو روشن کنه مائده خندید و گفت: -مامان میترسم تا ما برسیم خونه آتیش گرفته باشه همه زدیم زیرخنده. زن‌عمو زنگ زد به ایلیا و مشغول صحبت با اون شد، به آینه ماشین نگاه کردم، خواستم رو خودم تنظیمش کنم که همون لحظه با مائده چشم تو چشم‌شدم.قلبم از نگاهش دوباره آتیش گرفت،سریع سرمو برگردوندم و با یادآوری دوسال پیش اخم‌هام تو هم رفت.خودمو لعنت کردم چرا خواستم اینه رو تنظیم کنم باز جواب خودمو دادم که تصادف نکنم.باز لعنت کردم چرا دیدمش باز جواب دادم. همینجور با خودم درگیر بودمو اخم از صورتم کنار نرفت تا رسیدیم... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۴۱ و ۴۲ رو کردم سمت مامان که داش
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۴۳ و ۴۴ بعدازاینکه زن عمو و مائده رو رسوندم خونشون برگشتم خونه. وارد سالن شدم دیدم سارا رو مبل لم داده و با گوشیش ور میره -هِی:/ نگاهش بهم افتاد و لبخند دندون نمایی زد -سلام بر برادرعزیزم -امشب خیلی سرحال هستی سارا خانم، خبراییه -نه والا چه خبری مامان: -وا، سارا رو کرد سمتم و گفت: -واسش خاستگار اومده سارا: -عه ماماااان حدس زدن اینکه کی اومده خاستگاریش اصلا سخت نبود -آخ آخ، ایلیا چطوری عقلشو داد دست تو؟ سارا: -تو از کجا فهمیدی؟ -وقتی زن عمو اینجا بوده خو معلومه کدوم دیوانه ای ازت خاستگاری کرده سارا: -درموردش درست حرف بزن -ای‌دختره‌ی چشم سفید، ازالان داره ازش حمایت میکنه به اطراف نگاه کردم و با دیدن ملاقه روی اپن سمتش رفتم، سارا هم وقتی دید دستم ملاقه‌س از جاش بلند شد و دوید منم دنبالش دویدم سارا: -امیرعلی بخدا دست بهم بزنی جیغ میکشم فهمیدیییی -جرعت داری وایسا از پله ها بالا رفت وبه اتاقش پناه برد سارا: -مامااااان، بیا این پسرتو جمعش کن بااینکه خندم گرفته بود آروم یه مشت به در زدم -جرعت داری پاتو از اتاق بذار بیرون مامان: -چه خبرتونه شما دوتا، عین موش و گربه به جون هم افتادین، امیرعلی ملاقه‌م کو؟ خندیدم و از پله ها رفتم پایین.ملاقه رو سمت مامان گرفتم -بفرمایید ملاقه رو ازمن گرفت و آروم کوبوندش تو سرم -آخخخ مامان: -الکی آخ و واخ نکن آروم زدم،یخورده از ایلیا یاد بگیر داره زن می‌گیره -شما باز شروع کردی، رفتی سراغ زن‌گرفتن من، من یه بار تو عمرم رفتم خواستگاری برای هفت پشتم بسه مامان: -گلوت هنوز پیش مائده‌س، مگه نه؟ اینو که خوب میدونم آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین -من برم لباسامو عوض کنم باقدم های تند سمت اتاقم رفتم و پشت سرم در رو بستم. در برابر دلم کم اورده بودم،نمیتونستم فراموشش کنم،اصلا نمیشد،هرکاری میکردم تا فراموشش کنم نمی‌شد، اینم سرنوشت منه دیگه. گاهی عقل دیگه فرمان نمیده، مثل الان من! بلاخره شب خاستگاری رسید، حالا از سارا چه خبر؟ عرضم به حضورتون یه بار از پله ها افتاد، یه بارم انگشت کوچیکه پاش خورد به لبه مبل، الانم لیوان آب ازدستش افتاد شکست عزیزجون: -واااا، این دختره امشب چش شده؟ مامان چشم غره ای برای سارا در کرد و گفت: -ملت دختر دارن، ما هم داریم بااین حرف مامان زدم زیرخنده سارا: -امیرعلیییی -دست و پاچلفتی‌ای بیش نیستی سارا: -ببین یه باردیگه سربه سرم بذاری تضمین نمیکنم بلایی سرت نیارم -لااقل مواظب باش بعدا چای رو نریزی رو اون بیچاره، چون اونوقت باید مجلس خواستگاریتونو تو بیمارستان برگزارکنید، خخخخ همون لحظه صدای آیفون اومد، بلندشدم و دکمه رو زدم، با ورودشون به تک‌تکشون سلام کردیم، ایلیاهم گل رو تقدیم سارا کرد. دور هم نشستیم و پدران گرامی و بابابزرگ باز درمورد آب و هوا و اقتصاد حرف زدن،البته بیشتر حرفاشون هم در مورد فوتبال بود. ایلیای بدبخت هم هی به دوروبرش نگاه می‌کرد، خندم گرفته بی‌بی:-آقایون اگه حرفاتون تموم شد بریم سراغ اصل مطلب؟ بابا: -بله بله بفرمایید از بین حرفایی که زدن فقط فهمیدم ایلیا تازگیا تو یکی از آزمایشگاه ها مشغول کاره، آفرین. بعداز چندلحظه مامان، سارا رو صدازد اونم با سینی چایی به جمعمون پیوست و به تک تکمون چای تعارف کرد، آخر سر هم کنار مامان نشست. زنگ گوشیم به صدا دراومد، و من با گفتن "با اجازه" سمت حیاط رفتم، رامین بود -سلام داداش -سلام رامین جان -امیرعلی، یه خبرمهم واست دارم -چیشده؟ -فردا صبح قراره بار رو وارد ایران کنن -چی؟مگه یکشنبه نبود -مثل اینکه برنامشون عوض شده -خیلی خب، ساعت چند؟ -حدودای ساعت شیش بامداد -به بچه ها خبربدین همشونو واسه عملیات فردا آماده کنید، منم تا یک ساعت دیگه میام -باشه خیالت راحت فعلا تماس رو قطع کردم، استرس مثل خوره افتاد به جونم، این عملیات، یکی از مهمترین عملیاتمونه نفس عمیقی کشیدم و دوباره برگشتم داخل خونه یک ساعت بعد همه برگشتن خونشون -مامان، بابا، من باید برم اداره بابا: -برای چی؟ اونم این وقت شب -راستش، فردا ماموریت داریم، ازامشب باید آماده باشیم مامان: بازم ماموریت؟ -مامان جان کار ما همینه دیگه سارا: -مواظب خودت باشی ها -چشم، نگران نباشید، فقط دعام کنید مامان که بغض کرده بود گفت: -خدا به همراهت پسرم لبخندی زدم و ازخونه رفتم اتاقم لباس‌های نظامی رو پوشیدم و نگاهی به خودم تو آینه کردم، زود خودمو رسوندم اداره. باید همشونو دستگیر کنیم، هر طور شده، حتی به قیمت جونمون هم که شده باید اونارو دستگیرشون کنیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛