رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۷۵ و ۷۶ ❤️سارا میدونستم مائده
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۷ و ۷۸
یک روز گذشت و من با اصرارهای فراوان تونستم رضایت دکتر رو بگیرم و مرخص بشم.
داشتم دکمه های پیرهنم رو میبستم که یهو صدای درزدن پشت سرهم اومد و در بازشد و کلهی فرهاد بین در دیده شد،
پوکر نگاهش کردم و گفتم:
-داداش، کوری؟ این اتاق در داره ها
-خبرمو بشنو بعد تیکه بنداز، رامین بههوش اومد
از شنیدن خبرش ذوق زده به فرهاد نگاه کردم
-جان من؟
-آره دکتر داره معاینش میکنه
-الان میام
سریع دکمه هارو بستم و از تخت پریدم پایین کتفم تیر کشید ولی بیخیال درد شدم و همراه فرهاد از اتاق رفتیم بیرون.
پشت در اتاق ایستاده بودیم که با اومدن دکتر جلوش ایستادیم تا حال رامین رو بپرسیم
-آقای دکتر، حال رفیقمون چطوره؟
-خداروشکر حالش خوبه، ولی با وجود زخمی که داره بهتره چند روز تحت نظر بمونه، بلاخره تیر بالای قلبش خورده
فرهاد: -الان میتونیم ببینیمش؟
-بله، ولی زیاد طول نکشه
-چشم خیلی ممنون
سریع وارد اتاق شدیم و سمت رامین رفتیم، به چهرش نگاه کردم خیلی مظلوم خوابیده بود، دلم به حالش سوخت
فرهاد: -خدابهمون رحم کرد امیرعلی
بعد با بغض ادامه داد:
-اون روز که هردوتون تو اتاق عمل بودین، من خیلی تنها شده بودم، میترسیدم اتفاقی واستون بیفته، دلم میخواست من جاتون باشم، وقتی دکتر گفت حال رامین خیلی وخیمه و ریسک عملش بالاس، استرس مثل خوره افتاد به جونم، وقتی تو به هوش اومدی کمی خیالم از طرف تو راحت شده بود، اما فکرم پیش رامین بود، الان که دارم میبینم رامین حالش خوب شده از خوشحالی دلم میخواد گریه کنم
فرهاد رو به آغوش برادرانه کشیدم و اونم بی صدا گریه کرد
-بی معرفت چرا این حرفارو به من نزدی و تو دلت انباشتش کردی؟
-وقتی دیدم داری با درد دست و پنجه نرم میکنی نمیخواستم بترسونمت
-ولی بازم باید باهام حرف میزدی
از من جدا شد و لبخندی زد وبعد به رامین نگاه کرد و گفت:
-بنظرت بیدارش کنم؟
-نه خودش بیدارشه بهتره
-خیلی خوابید دیگه بسه
یک لیوان برداشت و پر از آبش کرد، کمی رو دستش آب ریخت و رو صورت رامین پاشید
-عه فرهاد نکن
-بابا خرس هم اندازه این بشر نمیخوابه بذار بیدارشه
-نه از تازه گریه کردنت نه از الان یزیدبازی دراوردنت، نکن
-عهههه، بابا دلم واسه اذیت کردنش تنگ شده یخورده به غرزدنش بخندیم
تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. کیف میکردم با این رفیقایی که دارم. هم فرهاد هم رامین بهترین دوستانم بودن
با پاشیدن چندقطره آب، رامین بلاخره چشم باز کرد و به دور و اطرافش نگاهی انداخت
فرهاد: -بلاخره زیبای خفته رضایت داد و بیدار شد
به این حرفش آروم زدم زیرخنده. نگاهی به رامین کردم و پرسیدم:
-سلام داداش، خوبی؟
رامین: -سلام، یکم... درد دارم
فرهاد: -لوس نشو دیگه، عین امیرعلی باش، انکار نه انگار که تیرخورده
چشم غره ای نثارفرهاد کردم
رامین: -امیرعلی که... عادت کرده به تیر خوردن
بعد دوتایی زدن زیرخنده
-آهای، رو دادم پررو شدین ها
دوباره خندیدن
رامین: -دکتر نگفت تا کِی اینجام؟
-والا گفت چندروزی باید تحت مراقبت باشی
رامین: نمیخوام، منکه تافردا بیشتر نمیمونم
فرهاد: -تو خیلی غلط میکنی
رامین: -نه که از بیمارستان خیلی خوشم میاد؟
فرهاد:-اینکه تو خوشت بیاد یا نیاد دست خودت نیس، برای سلامتی خودتم که شده مجبوری بمونی، ماهم پیشت میمونیم نگران نباش تنها نیستی
رامین: باشه من میمونم ولی شماهاباید برگردین
-نه دیگه این رسمش نیس، البته...
به فرهاد اشاره کردم و ادامه دادم:
-ایشون که حتما باید برگردن زن و بچه دارن
فرهاد: -من؟...نه من جایی نمیرم
رامین: -فرهاد جان، امیرعلی راست میگه، توکه نمیتونی بخاطرمن چندروز اینجا بمونی، ناسلامتی زن و بچه داری، نگوکه دلت واسشون تنگ نشده، خصوصا یگانه کوچولوت
-آخییی، بعدشم، دخترت تازه فقط چند ماهشه، زنت که نمیتونه تنهایی ازش مراقبت کنه
رامین: -اونا مهمترن، برگرد
فرهاد: -بخدا دلم نمیاد برگردم، این امیرعلی خودش تیرخورده
-چنان میگی تیرخورده حالاانگار چیشده، به قول خودتون من عادت کردم دیگه، بهونه نیار
سرشو تکون دادوگفت:
-بدجوری آدمو دچار دوگانگی شخصیتی میکنید
روزبعد فرهاد همراه سرهنگ و بقیهی نیرو ها با هواپیمای شخصی برگشتن تهران، دکتر هم گفت رامین تا سه روز باید بیمارستان تحت مراقبت باشه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ یک روز گذشت و من با اصر
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۷۹ و ۸۰
ساعت10شب بود و بیمارستان خاموشی زده بودن، رامین هم که بهش دارو تزریق کرده بودن خوابش برده بود.
وارد نمازخونه شدم و رفتم یه گوشه نشستم، کتاب دعامو از جیبم دراوردم و مشغول خوندنش شدم، چنددقیقه ای گذشت که با صدای زنگ گوشیم کتاب دعارو بستم و گوشیمو از جیب شلوارم دراوردم،
با دیدن اسم مائده تعجب کردم! یعنی این وقت شب چیکارم داره؟! وقتی به خودم اومدم صدای زنگ قطع شده بود.
بلند شدم و رفتم تو حیاط، شمارشو گرفتم و بعداز چندتا بوق جواب داد:
-سلام اقا امیرعلی خوبین؟
-سلام، شکر شما خوب هستین؟
-خوبم، ممنون، راستش، شنیدم دوباره تیر خوردین... نگران شدم
-چیزی نیست، خوبم حالا یکم درد میکنه ولی عادت کردم
-دوباره حواست حین ماموریت پرت شد؟
-سارا چیزی درمورد ماموریت های قبلیم بهتون گفته؟
-آره یه چیزهایی گفت
-بله خب، بعید نیس، دهن لقه
-راستش...
-بفرمایید
-راستش... زنگ زدم علاوه براینکه احوالتونو بپرسم، یه چیز دیگه هم بگم
-اتفاقی افتاده؟
-درمورد آرمانه
-آرمان؟!
-بله، امروز بعداز مدتها بهم پیام داد
-چی میگفت؟
-فقط تهدیدم میکرد، هی میگفت یه نفرو میفرسته سراغم و ازاینجور حرفا
عصبی گفتم:
-خیلی غلط کرده، جرعت داره یه نفرو بفرسته ببینه چه بلایی سرش میارم
-خیلی خب،...چرا جوش میارین
یه لحظه به خودم اومدم. دیدم چی گفتم. زود خودمو جمع و جور کردم. بحثو عوض کردم.:
-بهتون گفته بودم نسبت به اسمش فوبیا دارم؟
- آره ببخشید، گفته بودین
-کاری ندارین؟
-نه، مواظب خودتون باشید، خداحافظ
-خداحافظ
تماس رو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، به آسمون نگاهی کردم که میون تاریکی شب، ستاره های چشمک زنون آسمان رو روشن کرده بودن،
آهی از سینه بیرون دادم و در دلم گفتم:
خدایا به داد دلم نمیرسی؟ گیج و کلافم خدایا تو بگو چکار کنم؟ کدوم راه درسته؟ کدومش غلطه؟ خدایا من بدترین بنده، ولی تو بهترین خدایی. کمکم کن خدا...
ناراحت راه کج کردم و وارد ساختمون بیمارستان شدم
❤️مائده
کاش زنگ نزده بودم. اصلا کار درستی نبود حرف زدنم. ولی نگرانش بودم. مگه قرار نبود مثل خودش بشم؟ عصبی و کلافه گوشیو پرت کردم رو تخت....
.
.
.
امروز قرار شد ایلیا و سارا خرید عروسیشونو انجام بدن، سارا هم به من اصرار کرد همراهشون برم،
البته من نمیخواستم برم چون از یه طرف درس داشتم، از طرف دیگه هممیخواستم تنها باشن، ولی بااصرار های سارا و ایلیا مجبورشدم باهاشون برم، البته اول رفتیم دنبالش خونه عمو محمد
ایلیا تو پذیرایی منتظر سارا بود، منم برای اینکه هوا بخورم تو حیاط مشغول قدم زدن بودم،
فکرم همش درگیر امیرعلی بود و هرچه میخواستم از ذهنم دورش کنم نمیشد، هرکاری میکردم نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم، باز داشتم کلافه میشدم، ای کاش امیرعلی اینقدر بهم خوبی نمیکرد تا منم بهش دل ببندم.
پیش خودم که میتونستم اعتراف کنم. اره بهش دلبسته بودم. اما برعکس شده بود، این بار امیرعلی شده مثل قبلا مائده، و مائدهی جدید شده امیرعلی.
یعنی من باید چجور باشم که دختر ايدهآلش باشم؟ به گوشهای از حیاط خیره شده بودم و فکر و خيال میکردم
-مائده، چرا تو حیاطی؟
باصدای زن عمو که منو مخاطب خودش قرارداده بود، از فکر اومدم بیرون، برگشتم سمتش و لبخندی به روش زدم
-هوا خوبه، گفتم بیام قدم بزنم
زن عمو سمت حوض رفت، لبه حوض نشست.به من اشاره کرد برم پیشش بشینم، باتعجب رفتم و کنارش نشستم
زن عمو: -خواستم درمورد یه موضوعی باهات حرف بزنم مائده، اهل مقدمهچینی نیستم پس، میرم سراغ اصل مطلب
نمیدونم چرا یهو دلم شور زد، احساس میکردم سارا راز منو لو داده باشه، متاسفانه باحرفی که زن عمو زد حدسم درست ازآب دراومد...
-تو، به امیرعلی علاقه داری؟
آب دهنمو قورت دادم و نگاهمو سریع ازش گرفتم، کلی سارا رو نفرینش کردم. خیلی ناراحت شدم. از خجالت و شرمندگی نمیدونستم چی جواب بدم
زن عمو: -مائده؟
-سارا... چیزی بهتون گفته زنعمو؟
-فرض کن سارا بهم گفته، به پسرم علاقه داری؟
با بغضی که ته دلم بود،
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ ساعت10شب بود و بیمارستا
با بغضی که ته دلم بود، سرمو انداختم پایین وگفتم:
-ذهنتونو درگیر نکنید زن عمو، من مزاحم زندگیش نمیشم. امیرعلی لیاقت آیندهای بهتر داره، بعدشم زن عمو، اون دیگه احساس قبلی رو به من نداره، منم که قبلا ازدواج کردم و طلاق گرفتم، پس بهتره همین الان همه چیرو تموم کنیم
-مطمئنی امیرعلی دیگه احساسی بهت نداره؟
-بله، مطمئنم
-مگه ازش پرسیدی؟
الکی سرمو تاییدوار تکون دادم.
زنعمو-ولی اون هنوز دوست داره، من مادرم از نگاه بچم میفهمم چی تو دلش میگذره
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. قطره اشکی روگونهم جاری شد
-ولی من لیاقتشو ندارم زن عمو، من امیرعلی رو نابود کردم، نامردی کردم در حقش، خودخواهی کردم، خیانت کردم، اگه ذره ای احساس بهمن داره کمکش کنید فراموشم کنه، من همین الانشم ازاینکه امیرعلی داره کمکم میکنه عذاب وجدان دارم زن عمو، نمیخوام دیگه بیش ازاین شرمندش بشم. من لیاقتش رو ندارم. امیرعلی خیلی خوب و محجوب هست. من.... من دختر رویاهاش نیستم.
اشک هام پشت سر هم میومد.
یه لحظه به خودم اومدم زود اشک هامو که رو گونهم جا خوش کرده بودن رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم.
کمی سکوت برامون ردوبدل شد که این بار زن عمو با لبخند گفت:
-واقعا دوستش داری؟
به اشکام نگاهی کرد و لبخندی زد
-پس دوسش داری، خیلیم دوسش داری
-زن عمو توروخدا باز شروع نکنید، من که گفتم تمومش کنیم، اینطور برای آیندهی هردومون خوبه....من دلم نمیخواد دوباره خانوادههامون بهم بریزن. من شما رو اندازه مامانم دوست دارم، دلم نمیخواد شما رو ناراحت کنم. دوست ندارم سارا و ایلیا هم زندگیشون خراب بشه. من میدونم امیرعلی اصلا به من فکر هم نمیکنه. من خیلی فاصله دارم با اون کسی...اون کسی که امیرعلی میخواد.
-به جای این حرفا، بگو ببینم چرا حالا داری یه طرفه تصمیم میگیری؟
دلم نمیخواست بیشتر از این حرف بزنم
-چون دارم اذیت میشم.
باصدای ایلیا و سارا ازجام بلندشدم.
ایلیا: -خیلی خب دیگه بریم، زن عمو کاش شماهم میومدی
-قربونت پسرم، من کاردارم بعدشم شماها بزرگید میتونید کارهاتونو انجام بدین
سارا: -خیلی خب مامان، کاری نداری؟
-نه قربونت به سلامت
خداروشکر کردم که ایلیا و سارا اومدن من مجبور نبودم بیشتر حرف بزنم. ایلیا و سارا داشتن سمت ماشین میرفتن، منم خواستم دنبالشون برم که زن عموگفت:
-امیرعلی فقط باتو خوشبخت میشه، به حرفام فکرکن
سمتش چرخیدم، حرفش برام باورکردنی نبود. زنعمو اشتباه میکرد. این امکان نداره. بانگرانی ای که درچهرش معلوم بود لبخندی زد، معنی نگرانیشو میفهمیدم، زن عمو نگران پسرش بود....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۱ و ۶۲
+با دستور من گروه رو واگذار میکنی هر وقتی که بهت گفتم. میخوام جایگزین بفرستم.
_چشم... مطیعم.
+الآن دقیقا کجایید؟
_بعد از فرودگاه سوار ماشینای تاکسی که دم فرودگاه بود شد و همینطور اومده. الانم حوالی، ولیعصریم با سوژه.
بلافاصله مانیتورینگ بزرگی که توی اتاقم بودو روشن کردم و یه تماس گرفتم با بچههای کنترل راهبری تشکیلاتمون، گفتم دوربین خیابون ولیعصر فیلمِ آنالینش و روی صفحم میخوام.
ظرف ۲۰ ثانیه فرستادن،
دیدم ترافیک سنگینی هست. پیش خودم حساب کردم گفتم اگر بهزاد و بخوام بفرستم با این ترافیکی هم که هست حدودا ۲۰ دقیقه بعد پیش سوژه هست و میتونه اون و بگیره زیر چتر خودش.
به بهزاد گفتم :
_پاشو برو سمت خیابون ولیعصر، سر تقاطع سوم وایسا. با ماشینم نرو. با موتور برو. تن کلاه ایمِنیتم دوربین نصب کن. یادت نره
گفت :_نه حاجی حواسم هست.
این ما بین به ذهنم رسید .
اون الان میره هتلی که از قبل براش تدارک دیدن، یا شایدم خودش میره انتخاب میکنه. به هر حال از غیر این دوحالت خارج نیست.
ولی احتمال دادم ،
اون اول به یه استراحت نیاز داره. توی ایران و این که تلفن هم نداره. پس قطعا از تلفن هتل استفاده میکنه یکی دو روزی رو تا یه خط گیر بیاره. یا براش بیارن.
بعد از یک ربع بهزاد پیام داد :
"هستم سر تقاطع سوم."
فوری بی سیم زدم به علی اکبر:
+دویست و پنجاه____ ۱۱۰
110_ به گوشم.
+موقعیت دقیق؟
_تقاطع سوم خیابون ولیعصرو حدود ۳ دقیقه هست ازش عبور کردیم.
+مشخصات خودروی سوژه رو بفرست روی سیستمم از لپ تاپت.
_چشم فقط چندلحظه
بعد از ۴۰ ثانیه صدای پیغام مانیتورم در اومد.
■●خودروی سمند LX ،تاکسی فردوگاه مهرآباد. با شماره پلاک ... ج ۵۹۸●■
فوری مشخصاتش و با بی سیم برای بهزاد خوندم گفتم :
_از توی پیادهرو هم شده خودت و برسون به اون ماشین. فقط میخوام فوری دسترسی پیدا کنی بهش و پایان ماموریت تیم رهگیریِ فعلی رو اعلام کنم، تو جایگزین اونا بشی. بهزاد تاکید میکنم، تاکید میکنم پسر،ارتباطت و با من قطع نمیکنی. حتی لو رفتی.
به هر حال بهزاد خودش و بعد از دقایقی رسوند به ماشین سوژه مورد نظر.
پایان ماموریت علی اکبرو اعلام کردم
و بهزاد شد جایگزین
و قرار شد علی اکبر برگرده اداره و گزارش نهایی رو تمام و کمال بنویسه و بده بهم.
از روی دوربینی که روی کلاه بهزاد نصب بود داشتم خودروی مورد نظرو می دیدم .
بلافاصله وصل شدم به یکی از بچه ها و گفتم :
_نزدیک ترین هتل هایی که میتونه و امکانش هست شخص مورد نظر بره، بهم بگید و آدرسش و بفرستید.
بعد از ۵ دیقه واسم فرستادند.
اسم چندتا هتل های لوکس تهران و. احتمال دادم هتل(...)برای استراحتانتخاب میکنه. البته اگر براش انتخاب نکرده باشن.
یه نیم ساعتی توی ترافیک موندن .
و به هرحال رسیدن. ولی نه اون هتلی که من احتمال میدادم.
به بهزاد گفتم:
-موتورت و یه جایی پارک کن که داری پیاده میشی ازش، هدف، تورو نبینه....سرو وضعت و مرتب کن برو همراهش داخل هتل. بعد از اینکه این رفت توی اتاقش، تو برگرد تا ببینم چیکار باید کنم. فقط حواست باشه توی کدوم اتاق می خواد بره.
اما متاسفانه بهزاد نتونست بیشتر از لابی هتل بره.وقتی بهم خبر داد نمیشه سیستم عصبیم ریخت به هم.
دو سه ساعت طول کشید .
تا از یه طریقی که نمیتونم بگم چجوری بفهمیم طبقه چندم هتل و کدوم اتاق هست...بگذریم...
به بهزاد گفتم :
_تمومی ورودی خروجی های هتل و کنترل میکنی. راه فرار و اتاق های مجاورِ اتاقِ هدف رو.آمار تمومی کارمندای هتلُ واسم در بیار و...
خودم داشتم روی مانیتور اتاقم،
از طریق دوربینهای شهری خیابون و حتی ساختمون هتل و میدیدم و بررسی میکردم. قرار بود فردا اول صبح جلسهی(.......) برگزار بشه و من هم باید به عنوان نماینده تشکیلاتمون جهت ارائه یک سری گزارشات و... حضور پیدا کنم که تماس گرفتم و حضور خودم و به خاطر وضعیت فوقالعادهی پرونده، لغو شده اعلام کردم و گفتم احتمالا نمایندم و میفرستم.
بلافاصله یه جلسه مشورتی با چندتا از نخبه های اطالعاتی عملیاتی تشکیل دادم. لحظه به لحظه استرس پرونده بیشتر میشد.
۲۴ساعت بعد یکی از خیابات های پر جمعیت تهران (ساعت حدود ۱۱ونیم صبح)
بعد از نماز صبح نخوابیده بودم .
و مشغول آنالیز پرونده بودم. از شب قبل چندتا از بچه هارو بسیج کردم که توی پوششِ لَبو فروش و دست فروش و مسافرکش و رفتگر، توی خیابونای نزدیک هتل پرسه بزنند.
ساعت حدود ۱۱:۳۰ دقیقه بود.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۳ و ۶۴
دیدم بهزاد که سرتیمِ رهگیری بود بی سیم زد.
_حاج عاکف؟ حاجی صِدام و داری؟
+بگوشم بهزاد. چه خبر؟
_داماد اومده بیرون!!
+ماشین عروس داره یا میخواد سادهزیستی کنه و از تاکسی استفاده کنه؟ ببین سمت ماشین خاصی نمیره؟
_فعلا که خبری نیست داره آفتاب میگیره توی خیابون فکر کنم. خبری شد بهتون میگم.
فوری به چند تا از بچه هایی که به عنوان راننده تاکسی از قبل آماده گذاشته بودیم خبر دادم آماده باشن و با ماشین برن سمت هتل.
از دوحالت خارج نبود.
یا براش از قبل ماشین تدارک دیده بودن، که ما نمیدونستیم اونهایی که این کارو کردند کی هستند و باید از طریق متِی بهشون میرسیدیم
و یا اینکه از تاکسی میخواست استفاده کنه.
چند لحظه بعد بهزاد بی سیم زد:
_داره پیاده میره و ماشین شخصی هم در کار نیست. بعید میدونم از ماشین عمومی هم استفاده کنه .
بهش گفتم:
_بهزاد حواست باشه گُمِش نمیکنی. اگر گمش کردی برو خودت و برای همیشه از جلوی چشم من و تشکیلات گم و گور کن. میری بهشت زهرا، اصلا نه بهشت زهرا هم واست زیادیه، میری سمت بیابونای قم، نه اونجاهم زیادیه، میری سمت بیابونای مشهد و قوچان خودت و دفن میکنی .
_حاج عاکف چرا اینطور میگی؟! مگه من اولین ماموریتم هست؟! برون مرزی هارو یادتون رفت؟
+خلاصه بهت گفتم. من سگ بشم کسی و نمیشناسم.
بهزاد راست میگفت.
اون قبلا امتحانش و توی خیلی از مسائل امنیتی و اطلاعاتی و عملیاتی پس داده بود.
از نفوذ توی خاک سرزمین های اشغالی تا حذف جاسوس های اسراییلی تروریست توی خاک لبنان و سوریه که قصد خرابکاری داشتند. بهزاد یه جوون واقعا انقلابی و مجاهد بود.
بهزاد همینطور دنبالش بود.و همراه اون میرفت.
بچههایی هم که تویِ پوششِ راننده تاکسی و رفتگر و لبو فروش و... بودند، به دوتاشون گفتم :
_شما هم از اون طرف خیابون برید و چشم ازش برنمیدارید. فقط بهزاد با فاصلهی خیلی زیاد سوژه رو تعقیب کنه. حواستون باشه کاری نکنید، نگاهی نکنید، عکس العملی نداشته باشید که سوژه مشکوک بشه.
اون روز بچه ها خوب کارشون و انجام دادند و متی هم یه کم چرخید توی تهران و برگشت سمت محل اقامتش توی هتل. باید به فکر یه تیمِ دیگه هم بودم که جایگزین تیمِ رهگیری فعلی بشه. میخواستم خودم و مستقیم درگیر نکنم، و نزدیک نشم و بشینم فرماندهی کنم، اما نمیشد.
چون پرونده مهمی بود و نمیخواستم زیر دستی مقام بالاتر برای این پرونده باشم.
از یه طرفی دیگه میخواستم مستقیم وارد عملیات بشم، مقامات بالا دستی بخاطر بعضی ملاحظات امنیتی اجازه نمیدادند که مستقیم درگیر بشم.
بهترین کار این بود ،
برم پیش حاج کاظم و ازش بخوام با مقامات بالا صحبت کنه و رایزنی کنه تا من مستقیم به قسمت رهگیری و عملیات هم ورود کنم.
رفتم دفترش و براش توضیح دادم.
حاجی گفت:_عاکف جان، من حرفی ندارم ولی بعید میدونم مقامات تشکیلات موافقت کنند. چون قضیه ترورِ تو هم این چندوقت شاخک های دوست و دشمن و شدیدا حساس کرده. منتهی بهم زمان بده. تو فعلا همینطوری برو جلو تا ببینیم خدا چی میخواد. خودمم کمکت میکنم.
گفتم: _حاجی جان، دورت بگردم، بزار مستقیم توی رهگیری ها باشم. ببینم از نزدیک قضیه رو. پشت دوربین و مانیتور و بی سیم من اذیت میشم. من آدم کفِ گودَم نه آدمی که بشینم کنارو بگم لِنگش کن. نمیتونم بشینم توی دفترم مثل یه کارشناس اطلاعاتی امنیتی به بچه هام بگم چیکار کنید و چیکار نکنید.
حاجی که دید من سرِ حرفم هستم و کوتاه نمیام، بلافاصله زنگ زد به ارشدترین مقام سازمان. درخواست جلسه فوری کرد که موافقت شد.
بهم گفت:
_برو دفترت بعد اینکه جواب گرفتم میام اونجا پیشت.
از هم جدا شدیم و اون رفت و منم رفتم دم در گوشیم و تحویل گرفتم. زنگ زدم به خانمم.
یه کم صحبت کردیم و بهش گفتم:
_شرمندتم که همیشه توی سختی هستی. میدونم که دوسم داری و میدونی که دوست دارم .
یه کم حرف زدیم و خندیدیم و یه کمی هم گله کرد. دیدم صدای بی سیمم در اومد.
حاج کاظم بود.
فورا گوشی و تحویل دادم و رفتم بالا. حاجی گفت موافقت شده با درخواستت منتهی با مسئولیت خودت. منم قبول کردم.
شاید بگید چرا نیاز به اجازه بود.
آخه روی من بعد از جریان سوریه یه خرده سازمان حساس شد و برای حفظ جونم زیاد نمیزاشتن که آفتابی بشم.
بلافاصله رفتم دفترم اسلحم و برداشتم و اومدم ماشین اداره رو گرفتم و رفتم سمت بهزاد و نیروهاش که نزدیک هتل بودند.
رسیدم به هتل مورد نظر.
نزدیک هتل بچه ها مستقر بودند. رفتم توی ماشین بهزاد.
بهزاد که من و دید،....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۵ و ۶۶
بهزاد که من و دید، هم خوشحال شد و هم تعجب کرد. گفت :
_حاجی چی شد اینجایی!!!!؟؟؟؟
+شده دیگه. بگذریم مهم نیست!! بگو چه خبر؟
_هیچ چی. فعلا خبر خاصی نیست. فقط یه مورد هست که شما فرمودید و اونم اینکه داریم بررسی میکنیم ببینیم که کی اتاق کناری یا روبرویی والوک خالی میشه که ما بتونیم تحویل بگیریم.
بچهها یواشکی تونستند نفوذ کنند ،
و با این کار که خودشون و زدن جای یکی از خدمتکارا، رفتند از اتاق روبرویی والوک سوال کردند که شما قرار هست دقیقا تا کی بمونید که اونا گفتند
_ما قبلا اعلام کردیم که تا کی می مونیم. چرا سوال میپرسید؟
بچه ها هم برای اینکه لو نرن گفتند:
_لیستی که توی سیستم هتلمون ثبت شده حذف شده.
اونا هم مجبور شدن گفتند فردا ساعت ۱۳:۳۰ قرار هست تخلیه کنند.
قرار شد بچه های ما اونجارو با این بهونه که قبلا اومدیم و توی این اتاق بودیم و بهمون خوش گذشته و ما مشتری همیشگی شما هستیم از هتل تحویل بگیرن.
+صحبت کردند با هتلدار؟؟
_آره حاجی. قرار شد فردا ساعت ۱۵ بریم و تحویل بگیریم.
+بهزادجان من یه خرده نگرانم.
_چرا حاجی؟
+نمیدونم. آخه نمیفهمم چرا دوباره این پرونده داره ادامه پیدا میکنه بعد از تموم شدن. و اینکه مهره ها همه دستگیر شدن. اما این یکی شاه ماهی رو نشدحتی شناسایی کنند بازجوهای قبلی که بدونن همچین شخصی هم هست. و ازهمه بدتر اینه که نمیدونیم این آدم تروریسته یا فقط میخواد جاسوسی اطلاعاتی کنه.اگر بگیریمش، زود اقدام کردیم. اگر نگیریم، معلوم نیست چه عواقبی در انتظار ما هست. معلوم نیست این آدم تا حالا چیکار کرده. بهزاد میخوام حتی پلک زدن و نگاهش به آدمهارو هم بهم گزارش کنی اگر نبودم اینجا.
بهزاد که شوکه شده بود از این همه حساسیتم دیگه چیزی نداشت که بخواد بگه.
بهش گفتم:
+من میرم به بچه های دیگه سر بزنم.تیم بعدی آماده هست. تو با تیم اول و من با تیم دوم. تیم دوم که اومد میشه جایگزینتون که خودم سرتیم هستم. شما برید استراحت کنید منتهی به تیم شما هم خودم کمک میکنم و هستم باهاتون.
_حاجی تو زن و زندگی داری. برو خونت. اینطور از پا می افتی. منم که هستم همه چیزو بهت گزارش میدم که اگر اتفاقی افتاد بیای.
+نه نمیشه. باید خودم باشم.
از ماشینش پیاده شدم.
رفتم به بچههای دیگه سر زدم. از رفتگرا و لبو فروشا و راننده تاکسی هایی که داشتند برای ما کار میکردند و همکار ما بودند. یه کم به بهونه خوردن لبو پیش یکی از بچه ها موندم و دورو بر هتل و
آنالیز کردم.
یک روز بعد...
حوالی ساعت ۱۵:۳۰ بچه ها خبر دادند که برای گرفتن اتاق مورد نظر آماده هستند. فورا تصمیم گرفتم ،
بهزاد و چندتا از بچه ها با دم و دستگاه و... که توی چمدون بود برن برای تحویل گرفتن اتاق روبرویی و اتاق کناریِ والوک. قرار شد توی پوشش اینکه از یک استان دیگه میایم و کار اداری و جلسات داریم تا اطلاع ثانوی بمونیم توی اون هتل.
و برامون مهمون هم میاد هماهنگ کنند و بفرستند که بیان اتاقمون برای جلسات.
حالا دیگه دستمون بازتر بود.
منتهی نمیشد ریسک کرد. چون قطعا متی والوک هم از دور توسط سرویس بیگانه
احتمال مراقبتش بود.
تجربهی کار اطلاعاتیم نشون میداد که باید صبر کنم.
خاطرم هست یکی از اساتید دوره اطلاعاتیمون،
میگفت یک نیروی اطلاعاتی همیشه میره توی تاریکی میشینه و از اونجا به روشنایی نگاه میکنه. چون کسانی که توی روشنایی هستند هیچوقت نمیتونن توی تاریکی رو ببین.
پس باید همین کارو میکردم و بی گُدار به آب نمیزدم.
بچه ها با وسیله هایی که توی چمدون جاساز بود وارد هتل شدند و دوتا اتاق مورد نظرو تحویل گرفتن.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینجا.
دو روزی از مستقر شدن بچه ها ،
توی هتل گذشته بود که یه تصمیمی به ذهنم رسید.
گفتم باید برقای هتل و از کار بندازیم. اما چطوری و برای چی و چه زمانی؟
من از بیست و چهارساعت بیست ساعتش و نزدیک هتل بودم. توی ماشین. و یا توی مغازه هایی که توی پوشش
داشتن کار میکردند و از بچه های خودمون بودند.
گاهی فقط سریع میرفتم خونه به فاطمه یه سر میزدم و برمیگشتم. توی ماموریت از رسیدن به کارای خصوصی پرهیز میکنم. همونطور که گفتم فقط به فاطمه یا سر
میزدم و یا زنگ میزدم. نیاز به آرامش داشتم.
تصمیم گرفتم برگردم یه سر اداره و توی دفترم بشینم.
نشستم طراحی کردم که باید برقای هتل و قطع کنیم. یا برق اون منطقه رو. اونم برای زمانی که متی والوک از هتل میره بیرون.
باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۷ و ۶۸
باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن.
از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم.
دلیلشم این بود توی تموم راهروهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد.
از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چند نفر طرفیم. دستمون بسته بود.
این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم.
چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم.
از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه
¤¤سه روز بعد پنجشنبه....
خیلی درگیر پرونده شده بودم.
حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی
رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و...
ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم.
چندتا بوق خورد جواب داد.
_سلام محسنِ من. خوبی آقام؟
+سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمیبینی مارو خوشحالی؟!
_آره خییییلی. بی مزه.
+ناهارت و خوردی؟
_آره یه چیز درست کردم خوردم.
+میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزار شهدا و به پدرمم سر بزنم؟
_آره آقایی. درخدمتتم.
+راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده.
_چشم آققققق محسن.
+پس فعلا یاعلی.
گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل میخوردم میرفتم سر مزار #پدر_شهیدم. باهاش درد دل می کردم.
بهش میگفتم راه و نشونم بده.
به بهزاد گفتم...
بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه.
بهش گفتم...
هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم
رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم.
از #ادب فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی #احترام میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه #توجه_ویژهای میکرد و انگار عین خواهرام بود براش.
چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم. ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد.
بگذریم....
دو سه ساعتی باهم چرخیدم ،
و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد.
از فاطمه خواستم بره خونه مادرم.
تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده میشدند،
مادرم گفت :
_محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم.
گفتم:_مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا.
یه خرده سرد شد و گفت:
_خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف #مردمی. بازم خداروشکر کشور #آرامش داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری.
فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم.
منم یه لبخندی زدم و عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره.
از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد.
+بهزاد_عاکف
_حاج عاکف به گوشم.
+موقعیت؟
_مشغول پیادهروی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم.
+خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی
یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل.
به بهزاد گفتم:
_ میتونی بری. ممنونتم.
گفت:_بمونم.
+نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن.
¤¤دو روز بعد... شنبه
حوالی ساعت یازده و ربع بود ،
دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم.
به سه تا از نیروهای پیاده ،
که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلمبرداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیادهروی سوژه.
دوتا از بچه های موتور سوار ،
رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما تویترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن.
توی ذهنم اومد....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۶۹ و ۷۰
توی ذهنم اومد ،
حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن، از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره.
باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه.
یه خرده پیاده رفت.
تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد.
نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن،
و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه.
کارا داشت به خوبی پیش می رفت.
متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف
زدند و بعدش خداحافظی کردند.
والوک سوار تاکسی شد ،
و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن. اون، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم.
من و رانندم و اون همکار خانم،
اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل.
حدوداً ساعت ۲ بعدازظهر بود که بچههای اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند.
بچهها گفتن :
_حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات.؟
گفتم:_بفرستید روی لب تاپم.
لب تاپم و از کیف درآوردم و روشنش کردم دیدم نوشته...
"شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و راهاندازی سیستمهای نرمافزاری کار میکنه ."
خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، ۲۴، ۲۴ کار کنید.
حدود یک هفته اینطور گذشت.
تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون.
فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطالع ثانوی.
چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه.
آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که...
متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید.
امضاء ......اداره........ عاکف.
یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی.
متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد..
هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست.
هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه.
¤¤سه شنبه تهران...
بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از ۵ روز اومده بودم خونه.
صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم،
بهم گفت سر راهت منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چند جا خرید.
رسوندمش.
بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره.
حدود ساعت ۹ صبح بود،
کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده
کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل.
وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم
که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست.
گفتم:_پس بعدا میام.
رفتم دفترم ، قرآن و از روی میز برداشتم و یه چند خط قرآن خوندم. مسئول دفترم اومد در زد وارد شد و چندتا جلسه و دیدار و بهم یادآوری کرد.
گفت:_جلسه با سران اهل سنت سیستان و بلوچستان تا نیمساعت دیگه یعنی ۹:۳۰
+لغوش کن نمیرسم.
_جلسه با رییس مجلس ساعت ۱۰:۳۰ امروز صبح؟
+لغوش کن نمیتونم این روزا. زنگ بزن رییس دفترش بگو به رییسش بگه نیاد.
_جلسه بعدی با رییس حراست سازمان انرژی اتمی ساعت ۱۱:۱۵
+اگر رسیدم نیم ساعت قبلش بهت میگم که خبرشون کنی بیان خونه ی شماره ۳۲ .ولی الآن بهشون نگو جلسه برگزار میشه یا نمیشه. بزارشون روی حالت اِستَند بای بمونن.
_جلسه با کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس ساعت ۱۲.
+لغوش کن. تا هفته بعد.
_جلسه با شورای عالی امنیت ملی و شورای اطلاعاتی کشور.
+حتما میرم. ساعتش و بگو.
_ ساعت ....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۱ و ۷۲
_گفتند ساعت ۱۳ باید حضور داشته باشید.
+چندلحظه بمون الان بهت میگم. اگه نشد بهت میگم که موضوع چیه و خودت برو به نمایندگی از من. اونجا هم هماهنگ میکنم.
بلافاصله وصل شدم به بهزاد.
+بهزاد____عاکف____
_جانم حاج عاکف؟
+اوضاع در چه حالیه؟
_فعلا خارج نشده از هتل. همه چیز عادی هست. رفت و آمدها و رفتار هتل دار و کارکنانشم عادیه.
+باریک الله به این همه زیر نظر گرفتنت.
_درس پس میدیم حاج آقا.
+بهزاد من امروز یه جلسه در سطحِ فوقالعاده دارم. مطمئن باشم همه چیز عادیه؟
_آره حاج آقا خیالت جمع.
+امکان داره دسترسی نداشته باشی به من. نمیشه جلسه رو کنسل کنم. میخوام توی اون چندساعتی که نیستم، خودت همه چیزو تحت کنترل داشته باشی، مثل وقتایی که هر ازگاهی غیبم میزنه یهویی. منتهی چون با من نمیتونی ارتباط داشته باشی از هیچ طریقی، به رانندم میگم به گوش باشه تا اگر خبری مهم داری که از تصمیمگیری تو خارج هست، بهش بگی که با من کار داری تا اون به من برسونه و خودم بهت وصل شم.
_حاجی خیالت جمع باشه. نمیزارم ناراحت شید توی این پرونده.
+به رییس دفترم گفتم خودم میرم. تو بمون کارای دیگه رو برس.
فورا رفتم آماده شدم
که برم یکی دوتا کارا رو انجام بدم . ساعت ۱۳ هم باید بودم ساختمون اصلی شورای عالی امنیت ملی تا جلسه ی شورای اطلاعاتی رو حضور داشته باشم.
با یه حساب سرانگشتی و ترافیک و فاصله و... دیدم باید یازده و نیم حرکت کنم
یکی دوساعتی جلسه طول کشید ،
و یکسری مباحث در سطح بین الملل و منطقه ای (خاورمیانه) و... تبادل شد.
چون نمیتونم درموردش چیزی بگم برای همین بگذریم بهتره.
بعد جلسه مستقیم رفتم سمت هتل. وقتی رسیدم، پیاده شدم رفتم سوار ماشین بهزاد شدم.
گفتم :_بهزاد این توی این یک هفته روی یک نفر داره کار میکنه. به نظرم وقتشه منتظر باشیم وقتی والوک رفت بیرون بگیم برق منطقه رو قطع کنند تا برق هتل هم قطع بشه و دوربین های هتل هم از کار بیفته. بچه ها باید فوری برن توی اتاقش دوربین های امنیتی و دستگاه شنود رو نصب کنند.حتی توی سرویس بهداشتی و حمامش. چون ممکنه همهی مسائل امنیتی رو لحاظ کنه و جدی بگیره و اون جاها صحبت کنه. چون حریف ما قویه.
خداروشکر تونستیم تا اینجا خوب پیش بریم و بچه ها با پولی که از قبل داده بودند، تونستند اتاق کناری و روبرویی متی والوک رو بگیرند.
توی هراتاق دونفر از بچه های زُبده جنگال و ضدجاسوسی حضور داشتند. یه اتاق، شده بود اتاق دوربین و شنود ما و یه اتاق هم اتاق جلسات و هماهنگی های لازم برای مسائل راهبردی و...
ساعت ۱۶، ساعت ۴ بعدازظهر بود،
دیدیم بچه هایی که توی لابی هتل نشسته بودند، خبر دادند سوژه داره میاد بیرون.
فورا به بچه های اداره که از قبل هماهنگ بودیم، بی سیم زدم برق منطقهی (....)در تهران باید توسط اداره برق همین الآن قطع بشه.
به بچه های داخل هتل هم بی سیم زدم با حفظ و در نظر گرفتن تمامیِ شرایط حفاظتی و امنیتی، و ثابت موندن تمومیه وسائل اتاق سوژه سر جاش، وارد اتاق بشید. یک ساعت هم بیشتر وقت ندارید.
دلیلشم این بود که ،
تمومیه این روزایی که بیرون میرفت، ۵۰ دیقه با سوژه هاش حرف میزد و درحدود نیم ساعت هم رفت و برگشت توی راه بود. میشد ۸۰ دیقه.
پس ما باید بیست دیقه زود تر کارو تموم کنیم.
خودم و بهزاد رفتیم دنبال سوژه.
دنبال این بودیم ببینیم آیا بازم با کسی دیگه میخواد حرف بزنه یا نه؟
حدود دوماهی به این روال گذشت.
ماهم روی سوژه سوار بودیم. توی این مدت متی والوک تموم ایمیل هاش و تلفناش رصد میشد در ایران.
یکی از همین روزا که داشتیم کارای تحقیقاتیمون و پیرامون این پرونده تکمیل میکردیم بچه های دفتر ضدجاسوسی خبردادند بهم که...
_متوجه شدیم متی والوک یه سفر به پاریس داره و تا پنج روز آینده این اتفاق میوفته.
بلافاصله گفتم :
_برا من و بهزاد بلیط تهیه کنید و همراش میریم.
بهزاد هم که ازخداخواسته.
اداره برامون بلیط تهیه کرد. قرار شد همراه بشیم با یکی از جاسوس هایی که برای ما حیث شاه ماهی رو داشته.
روز موعد فرا رسید...
از دم هتل شروع کردیم پشت سرش رفتیم تا خود فروگاه. سوار هواپیماهم که شدیم صندلیمون نزدیک متی والوک بود. دقیقا توی چنگمون بود .
رسیدیم پاریس.
متی والوک تحت تعقیب ما بود. دیدیم رفت توی لابی یکی ازهتل ها. متوجه شدیم با یکی دیدار داره.
ما مشخصات بعضی از افسران اطلاعاتی کشورهای مختلف رو بخصوص آمریکا و اسراییل و داشتیم. شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۳ و ۷۴
شخصی که متی والوک باهاش دیدار داشت بعدها متوجه شدیم که کسی نبود جز یکی از ارشدترین افسران اطلاعاتی ِ آمریکا به اسم " اِستیو لوگانو".
بله درسته. استیو لوگانو. یکی از افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی آمریکا یعنی سی آی اِی.
نمیدونستیم قراره چی بشه.
اذیت کننده بود این موضوع. یه چند روزی رو پاریس موندیم و ظاهرا قرار بود دوباره
متی والوک برگرده ایران.
با داخل هماهنگ شدیم.
به بهزاد گفتم:
_باید اینبار دورا دور به پا باشیم طرف و .
متوجه شدیم این بار قراره بیاد ایران و با احمد شریفی که سوژه ی اون چند وقتِ والوک بود ارتباط بیشتری بگیره.
¤¤فرودگاه مهرآباد...
به محض رسیدنِ ما و متی والوک بچه ها رهگیری سوژه رو از ما تحویل گرفتند و من و بهزاد برای انجام یکسری مراحل اداری، رفتیم اداره.بعد از چند ساعت دوباره اومدیم سمت هتل.
ساعت ۱۲ شب بود.
به بهزاد گفتم :
_من میرم خونه امشب. چون ده روزه خونه نرفتم و خانمم و ندیدم. تو مجردی. باخنده بهش گفتم
_حالیت نمیشه این چیزا که. زن ببری بهت میگم اونوقت.
گفت :_برو حاجی. فدای سرت.
تا برسم خونه شد ۱ صبح.
یه نیم ساعتی با فاطمه نشستم حرف زدم و خسته بودم
تا بخوابم شد ساعت ۲ بامداد. یک ساعت بعد از خوابیدن در صبح سرد زمستانی ساعت ۳ صبح...
موبایل کاریم زنگ خورد.
با صداش جا خوردم. عاصف عبدالزهرا بود. گفت :
_به من پیغام دادند فوری خبرت کنم که نماز جماعت امروز صبح با شخصِ.... برگزار میشه و بعدش صبحونه کاری و توضیحات در مورد پرونده ای که داری روش کار میکنی.
گیج بودم. ساعت ۳ صبح بود ،
و مست خواب بودم چشمام می سوخت. انقدر آب از چشمام اومد تموم صورتم خیس شد. خیلی چشام میسوخت بخاطر بی خوابی و اون لحظه هی سیخ میزد لعنتی. همین الانم که دارم براتون میگم چشام آب جمع شده.
چهار و هفده دقیقه اذان بود.
با یه حساب سرانگشتی کارام و توی ذهنم چیدم. بالفاصله رفتم دوش گرفتم و اومدم لباسم و پوشیدم ماشینم و گرفتم رفتم سمت اداره.
حدود یه ربع به چهار رسیدم اداره.
رفتیم به وقتش نمازو جماعت خوندیم و بعدش باهم رفتیم وارد جلسه شدیم.
یه صبحونه کاری زدیم و اصل ماجرا شروع شد.
پنج نفر بودیم.
حاج کاظم و حق پرست و عاصف و اون آقایی که پشتش نماز خوندیم ، که رییس این جمع بود و عالی ترین مقام(......) کشور و همچنین بنده حقیر.
شروع کرد...
_بسم الله الرحمن الرحیم....ببخشید که مزاحم شما شدم این وقت صبح، دلیلشم این بود که بعد از شما با یه سرویس امنیتی از آلمان ساعت ۸ صبح قرارملاقات دارم بابت تبادل اطلاعاتی و تجربهها و همکاریهای امنیتی و تا شب همینطور وقتم پر هست. روزای دیگه هم اگر میخواستیم وقت بزاریم شاید دیر میشد.
چون پروندهای که بابتش این وقت صبح جمع شدیم اینجا، از همه حیث برای ما مهمه. هم از لحاظ امنیتی و اطلاعاتی و هم از لحاظ سیاسی و هم مهمتر از همه اینکه بحث جان مردم یا هر کسی که میخواد باشه و ما نمیدونیم کیه امکان داره در خطر باشه....حاج آقای حق پرست و حاج کاظم عزیز خیلی خوشحالم که شما عزیزان و بعد از دوهفته میبینم.... توضیحاتتون و میشنوم. هرکدوم دوست دارید شروع کنید اول .
حاج کاظم شروع کرد یه سری گزارشات و تحلیل ها و... ارائه داد. حق پرست هم همینطور.
اون شخص بزرگوار که پشت سرش نماز خوندیم و رییس این جلسه درواقع به حساب میومد، بعد از اتمام توضیحات حاج کاظم و حق پرست، روش و کرد به من و گفت:
_خب به بنده گفتند پرونده جدیدی که خیلی برای کشور مهمه این روزا، دست شماست جناب عاکف. از پیروزی هاتونم شنیدم. از تواناییتون و اینکه نیروی زُبده ای هستید، برای من خیلی تعریف کردند. من با این همه سابقه در امور اجرایی و امنیتی کشور و رابطم با نیروهای اطلاعاتی امنیتی درون مرزی و برون مرزی، توی
سن و سال شما به جرات میتونم بگم کسی رو ندیدم که انقدر توانمندم باشه. قبل اینکه بیام اینجا هم داشتم فکر میکردم درمورد شما و مرور میکردم توی ذهنم واقعا کسی به ذهنم نرسید. از اینکه در سوریه و عراق و لبنان چه غوغایی راه انداختید هم دقیقا مطلعم. خیلی برام جالب بود و شنیدنی. چیزایی درموردتون به من گزارش دادند که شدیدا مشتاق شدم ببینمتون. بخصوص وقتی شنیدم این پرونده هم در اختیار شما هست. بسمالله میشنوم.
یه سرفه ای کردم و خودم و یه کم جمع و جور کردم و شروع کردم:
_اعوذ بالله من نفسی. پناه میبرم به خدا از شر این نفس که مارو مغرور نکنه و اهل تکبر نشیم...
بسم الله الرحمن الرحیم...با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۷۵ و ۷۶
_.....با سلام و صلوات به روح امام خمینی و آرزوی طول عمر با برکت برای امام خامنهای روحی فدا و آرزوی تعجیل در فرج حضرت صاحب الزمان....خیلی ممنونم از شما که ذره پروری کردید و به بنده اطمینان دارید. کسانی که تعریف کردند از بنده، خودشون اسطورهی این تشکیلاتن و بنده و زیر مجموعهی تحت امر حقیر، خدمتشون فقط درس پس میدیم و شاگردی میکنیم....همانطور که در جریانید این پرونده بسته شده بود و نفوذیهایِ دشمن شماره یکمون و یعنی آمریکا و موساد رو زیر ضربه بردیم...اما دوباره به طرز مشکوکی این پرونده در امتداد همون جریان و با هدف همون طرح و پروژه، راه افتاده...الآن هم سرشبکه ی این طرح رو با رصدهای دقیقی که بنده و همکارانم در خاک دشمن داشتیم به لطف خدا توانستیم، روی اون به طور کامل سواریم بشیم. حتی میتونیم دستگیرش کنیم که بعضاً اطلاعات محرمانه نظام و درز نده بیرون....البته اینم عرض کنم خدمت حضرتعالی که حفره امنیتی خاصی وجود نداره که ایشون بتونه نفوذ کنه.ولی بنا بر صلاحدید بنده و جلسات طولانی که با بعضی کارشناسان اطلاعاتیامنیتی خودمون در بعضیموارد داشتم اجازه نفوذ به دشمن دادیم تا ببینیم قصدشون چیه.... منتهی این رو هم باید عرض کنم که این اجازه نفوذ تهدید خاصی از حیث امنیتی و اطلاعاتی و خبری برای نظام و یا مسئولین مورد هدف دشمن نداره.... منتهی چون جنبه بین المللی داره پرونده، معاونت اداره گفتند شخص شما هم باید نظر بدید در بعضی قسمتهای این پرونده.
✍مخاطبان محترم شرمنده از این جا به بعدش و نمیتونم توضیح بدم چه چیزهایی گفتگو کردیم درموردش.
ساعت ۱۰ همان روز...
به دوتا از بچه ها گفتم :
_با تیمای خودتون بررسی کنید ببینید روی این دو سه تایی که متی والوک تا حالا توی ایران کار کرده، بحث جاسوسی مطرح است درموردشون؟ یا نه،فقط اونها طعمه شدند و خودشون هم خبر ندارند... اگر خبر ندارن، با این اوضاع که الان ما از همه چیز باخبریم و میتونیم متی والوک و دستگیر کنیم، اینارو آگاه کنیم که بیشتر از این توی دام نیفتن. اگر نه بحث جاسوسی عمدی اینا مطرحه که پرونده رو جوری دیگه پیش ببریم.
یکی دو روز بعد بچه ها خبر دادن،
اصلا بحث اینکه اینا بدونن این متیوالوک کیه مطرح نیست ، و اینا طعمه شدند.
اما یه بحث خطرناکی که مطرحه اونم اینکه،
احمد شریفی قولِ نهایتِ همکاری رو به متی والوک داده تا #نخبههای_علمی رو شناسایی کنند. ولی مصطفی ایمانی فعلا در این حد پیش نرفته.
فوری با دوتا از کارشناسای تشکیالتمون جلسه تشکیل دادم.
نظر هردوتاشون این بود که :
_طعمه های دشمن و آگاه کنید.منتهی برو بهشون خیمه شب بازی یاد بده تا حریفت شک نکه.
من گفتم :
_میشه یکیشون و فعلا بزاریم بدون اینکه از این چیزا با خبر باشه بازی کنه، و ببینیم تهش چی میشه؟ چون من زیاد مایل به این قضیه نیستم که هردوتاشون و آگاه کنیم. که نظر هر دوتا کارشناس این بود اینطور نشه بهتره.
بعد جلسه به عاصف و بهزاد گفتم :
_میرید با حفظ شرایط ویژه و تدابیر حفاظتی، طعمههای والوک رو که احمدشریفی و مصطفی ایمانی هستند میارید خونه امن شماره ۳ ، تا اونارو آگاه کنیم توی چه دامی دارن میفتن و حواسشون باشه.
حدود دوساعت بعد،
عاصف و تیمش احمد شریفی رو آوردند، و بیست دقیقه بعد از عاصف، بهزاد و تیمش مصطفی ایمانی رو آوردند توی خونه شماره ۳ امن سمتِ!! ...
به من خبر دادند ،
و منم فوری خودم و رسوندم اونجا. ساختمون امن شماره ۳، پنج طبقه بود. طبقه سومش بهزاد و تیمش و شخص مورد نظر و طبقه پنجم هم عاصف و تیم مورد نظر و شخص مورد نظر مستقر شدند.
سفارش ناهار دادم،
و با هرکدومشون جداگانه صحبت کردم و توجیهشون کردم و گفتم داستان از چه قراره و توی چه دامی افتادن.
اونا هم حیرون و وحشت زده مونده بودن چی بگن. بهشون گفتم دوست دارید با ما
همکاری کنید تا به سرشبکه های اصلی این سرویس جاسوسی برسیم که هر دوتا اعلام آمادگی کردند....البته مصطفی ایمانی خیلی ترسیده بود.
الحمدالله هردوتا گفتند :
_ما از همین حالا درخدمتیم
هر دوتارو خوب توجیه کردم که :
_به هیچ عنوان نباید گاف بدید و طرفتون نباید شک کنه. خیلی عادی رفتار میکنید. بچههای ما، هم مراقب شما و هم مراقب خانوادتون هستند که این یه وقت آسیبی بهتون نزنه. خیالتون جمع. اما مسئله اینه که شما دوتا به هیچ عنوان باهم دیگه ارتباط نمیگیرید. و انگار هم دیگرو نمیشناسید تا اون خودش شمارو به هم معرفی کنه.
اونا رفتند و منم رفتم اداره و فورا نامه زدم تا....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛