رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت30💙 🌱《رضا》🌱 رفتیم در زدیم و وارد خونه شدیم.با پدر و ماد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت31💙
🌱《رقیه》🌱
واای خدای منن.رضا رو کنار زهرا تصور میکنم...وای که چقدرر به هم میان😍
وفتی رفتیم خونه.سریع رفتم لباس راحتی پوشیدم و رفتم اتاق رضا.در زدم.
_آقا دامااااد.آقاا داماد.اجازه هست بیام داخل؟
رضا:بیا تو
رفتم داخل...
_خب منتظرم بگو؟
رضا:چیو؟🙂
_با این عقلت میخوای زن بگیری؟هرچی گفتینو دیگه.زود باش بگو
رضا:اولن من از کجا بدونم.دومن به تو چه.
_اعععع باشه رضا خان.راستی میگم رضا خان یاد رضا شاه میفتم😂
رضا:دیوانه😂
_داشتم میگفتم.باشه رضا جان😂میرم از خود زهرا جونم میپرسم.
رضا:نه نه صبرر کننن.
_کارم داشتید آقای کرامتی؟
رضا:بیا بشین خانم کرامتییییی😒
_خب بگو ببینم.
از اولشو برام گفت و من با ذوق گوش میدادم😍
_ای من الهیی قربون عشقولک بازیت برمم.
رضا:الهی آمین
_مرضضض.بی تربیت
رضا:خب دعا کردی منم گفتم امین.
_میخوام صد سال سیاه نگی.خجالت بکش.اگر تا آخر عمرت منت اینکه من باعث ازدواجت شدم رو نکشیدم رقیه نیستم.
رضا:پس کیی؟😂
_رقیه خانم😌
رضا:برو گمشو اتاقت میخوام بخوام.
_اییش.بگیر بخواب.خرس🐻
رضا:اصلا من خرس تو عسل.بروو تا نخوردمتت.
_ذوق کردم از تشبیهت😍
رضا:ببین جنبه نداری!😕برو بخواااب.
_خب حالا رفتم.شب بخیر
رضا:شب بخیر.فقط به ریحانه هم بگو دو دقیقه دیگه میاد دوباره مثل تو شروع میکنه.
_به من چه.درباره تو و زنت صحبت کنیم غیبت میشه.خودت زحمت بکش.خدافظظ
رضا:😐شب بخیرررررر....
رفتم بیرون دیدم دو دقیقه بعد ریحانه رفت اتاقش.بمیرم برا داداشم.از ازدواج پشیمون شد😂
رفتم اتاقمو یادم اومد امروز باید میرفتم دانشگاه برای تدارکات محرم🤯
سریع زنگ زدم خانم علیزاده(مرضیه) و ازش معذرت خواهی کردم و قرار شد فردا برم.
واایی بد جور آلزایمر گرفتما😥
خوابیدم و صبح برا نماز شب بیدار شدم و بعدش نماز صبحمو خوندم.بعد هم گرفتم خوابیدمو دوباره ساعت ۶ و نیم بیدار شدم.اول زیر سماور رو روشن کردم و بعد پریدم سر کوچه ۳ تا نون بربری داغ خریدم.بعد هم اومدم خونه و یه صبحونه دبش آماده کردم😋
واقعا به به
مامان هم بیدار شد...
مامان:به بهههه ببین رقیه خانم چه کرده.سلام رقیه جانمم صبه شما بخیر
_اععععع حالا شدم رقیه جانت؟!
مامان:اع اع اع دختره نمک نشناس.من که همیشه یا رقیه خانم صدات میکنم یا رقیه جان.خیلی بی معرفتی😒
_خب حالا ناراحت نشین دیگه.
بابا هم اومد
بابا:سلاااام گل دختر باباااا😍چه کرده این رقیه خااانممم.اسا ته شی موقِعِ(حالا وقت شوهر کردنته😂)
ریحانه و رضا هم با قیافه و موهای در هم ریخته اومدن و تا همو دیدن دویدن سمت دستشویی.رضا زود تر رسید و سریع در رد بست.
ریحانه:اههه
همه خندیدیم ریحانه رفت اتاقش و موهاشو شونه زد و لباسشو مرتب کرد.رضا هم از دستشویی اومد و ریحانه به جاش رفت.این بار رضا رفت اتاقش و سر و وضعشو درست کرد.
بعدش هم همه نشستیم سر سفره و یه صبحونه مفصل خوردیم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت31💙 🌱《رقیه》🌱 واای خدای منن.رضا رو کنار زهرا تصور میکنم.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت32💙
...بعد صبحونه هم ظرف ها رو جمع کردیم و مامان شست
من و ریحانه رفتیم توی اتاق...
من یه مانتوی سبز تیره با روسری مشکی و ریحانه یه مانتو مشکی با روسری سبز تیره پوشید😂
با اینکه یک جا نمیرفتیم ولی ست کردیم.
رضا گفت ما رو میرسونه و خودش میره سپاه.
اول ریحانه رو دم مسجد پیاده کرد و بعد هم منو برد دانشگاه رسوند.
وارد محوطه شدم و رفتم سمت اتاق بسیج خواهران...
دم در آقای لطفی ایستاده بود و تا منو دید اومد سمتم و گفت.
لطفی:سلام خانم...؟
_سلام.کرامتی هستم
لطفی:ببخشید میشه به خانم علیزاده بگید بیان جلوی در؟
_بله چشم.
لطفی:متشکرم.
رفتم و با مرضیه سلام و علیک کردم و گفتم.
_آقای لطفی جلوی در کارت دارن.
مرضیه:باشه الان میام✨
رفت دم در و سلام و علیک کرد و خیلی راحت با هم حرف میزدن.یعنی نامزدش بود؟اصلا به من چه!
اومد تو گفت.
مرضیه:میگم رقیه..راجع به من فکر بدی نکنی ها!
_در چه مورد؟
مرضیه:همین علیرضا دیگه.
_علیرضا؟
مرضیه:آقای لطفی😒اسمشو نمیدونی؟
_چرا باید بدونم؟
مرضیه:خا باشه.داییمه،مامانم بچه اول خانواده بود و داییم یک سال از من بزرگتره.از بچگی هم بازی بودیم و با هم خیلی راحتیم.
_خب به من چه؟
مرضیه:تو توی تقسیم عقل کجا بودی.میگم گه فکر بد نکنی.
_من فکری نکردم.
مرضیه:تو اصلا فکر داری؟
_یکم اره😂
رفتیم سمت بقیه بچه ها که منتظر بدن.
_خب سلام سلاااام.چه خبر؟چیکارا میکنین؟برنامه چیه؟
سارا دختر عموی مرضیه گفت:
سارا:یه نفس بگیر خفه شدی😂پیشنهاد خودت چیه؟از نظر من که یه روضه خون بیاریم و توی حیاط اگر هوا خوب بود یه مراسم بگیریم.بنظرم مراسممون باید کم ولی فوق العاده باشه.
_با نظر اولت موافقم.دومی هم همینطور.بنظرم زیارت عاشورا هم بخونیم.
باید بنر درست کنیم،که راست کار خودمه😎فقط باید اول برنامه ریزی کنیم ببینیم چه برنامه هایی باشه که چند نمونه شو توی بنر بزارم.
_موافقم.
محدثه اون یکی دختر عموی مریضه گفت
محدثه:نظر منم همینه.
_و اینکه توی پاکت حدیث از امام حسین جمع کنیم و بین افراد پخش کنیم.
مرضیه:از نظر من اگر توی یه ظرف خیلی خیلی کوچیک،خاک کربلا بسته بندی کنیم و بعد به در اون ظرف حدیث رو وصل کنیم خیلی خوب میشه.
همه تایید کردیم.
_حدیث با من.خط ریحانه خواهرم خیلی قشنگه،دست نویس باشه بنظرم بهتره...خاک هم که...
سارا:خاک با من✋🏻
مرضیه:عالی شد.برگه زیارت عاشورا چی؟
محدثه هم گفت اون با من،یه جا سراغ دارم که دارن.
مرضیه:این پیشنهاد ها رو من توی یه برگه مینویسم باید یه جلسه با بسیج برادران هم بزاریم چون اگر همکاری اونا نباشه که ما نمیشه خودمون داربست و...اینا بزنیم😂
_خب جلسه چه زمانیه؟
مرضیه:اتفاقا آقای لطفی همین الان گفتن به من که فردا ساعت ۱۰ صبح جلسه ست.
همه باشه ای گفتیم و من از دانشگاه زدم بیرون.به رضا زنگ زدم
_الو سلام.رضا کجایی؟من کارم تموم شده میتونی بیای دنبالم؟
رضا:سلام.نه من کار دارم با تاکسی نرو اسنپ بگیر خب؟
_باشه خدافظ عزیزم....خدافظ...
قطع کردم یه اسنپ گرفتم رفتم مسجد کمک...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت32💙 ...بعد صبحونه هم ظرف ها رو جمع کردیم و مامان شست من
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت33💙
وارد مسجد شدم.ریحانه رو ندیدم.!رفتم پیش خانم موسوی
_سلام خانم موسوی،وقت شما بخیر.ریحانه نیومده؟نمیبینمش
خانم موسوی:سلام عزیز دل من،رقیه خااانم.خبری از ما نمیگیری.ریحانه جان هم رفته لوازم التحریر یسری وسایل بگیره.
_آهان.کمکی از دست من بر میاد؟
خانم موسوی:اومدی کمک؟
_بع...لهه
خانم موسوی:خب پس بی زحمت بیا این پرچم ها رو ببین کدومش خوبه جدا کنیم یه روز قبل محرم سیاه پوش کنیم اینجا رو.یه پرچم هم بگیریم برا دروازه مسجد.
_چشمممم
(خانم موسوی یه خانم بسیااااار مهربون که متولی مسجد بود.حدود ۴۰،۵۰ سال سن داره و واقعا خانم خوبیه)
داشتم پرچم ها و پارچه ها رو از هم جدا میکردم که گوشیم زنگ خورد.مامان بود.اوووخ یادم رفت به مامان بگم اومدم مسجد.
_الو،بله،سلام،جانم؟
مامان:دو دقیقه زبون به دهن بگیر بچهه.علیک سلام.مامان زهرا زنگ زد گفت امشب برا تاریخ عقد و مهریه و...بریم خونشون.
_وااااااااییییییی😍بمیرم برا زهرا که گیر رضا می افته🥲
مامان:خدانکنه بچه
_چرا انقدر به من میگی بچهه؟
مامان:چون کلا بچه ای.خب بگذریم کجایی دیر کردی؟
_اومدم مسجد پیش ریحانه دیدم نیست و رفته خرید.بعدشم خودم اینجا موندم برا کمک
مامان:خب پس به ریحانه هم خودت بگو
_چشم
مامان:خدافظ
_خدافظ
ریحانه از راه رسید با کلی مقوا و قیچی و پارچه مشکی و کاغذ هزار تا وسیله دیگه.رفتم کمکش.
_بهههه ریحانه خانمممم
ریحانه:سلام
_اییش.😒خب حالا سلام
ریحانه:چیشد چشم ما به جمال شما روشن شده؟
_افتخار دادم.میخوای برم
ریحانه:نه نه بیا اینارو درست کنیم.
_برنامه چیه؟!
ریحانه:یسری زیارت عاشورا گرفتم پارسالی ها همه کتابچه بودن و سخت.اینجوری مردم میتونن ببرن.بعد اینکه...
_الان چیکار کنیم؟
ریحانه:صبر کن دارم میگم دیگه.برای بچه هایی که کوچیکن یسری جایزه و کاردستی و..از این جینگول مینگولی ها درست میکنیم.دیگه؟...
_راستیییی.زهرا خانم بله رو دادن امشب میریم تعیین مهریه و تاریخ عقد😍
ریحانه یه جیغی کشید که دستامو گذاشتم رو گوشم.
ریحانه:بلاخره میشیم من و تو😂
خانم موسوی:به بههه مبارکه خوشبخت بشن الهی
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت33💙 وارد مسجد شدم.ریحانه رو ندیدم.!رفتم پیش خانم موسوی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت34💙
_ممنونم😍
خانم موسوی:خب چرا اینجا نشستین برین فردا بیاین😂
ریحانه:ممنونمممم🫂
بعد هم منو ریحانه رفتیم خونه.رفتیم خونه.
مامان:هنوز به رضا نگفتم😂یه کوچولو برف شادی و یه بمب شادی داریم اونا رو وقتی اومد روی سرش خالی میکنیم.
_مامان؟😳
مامان:بله چیه؟
ریحانه:هیچی.ما میریم آماده بشیم وقتی اومد سریع بریم خونه زهرا اینا.
مامان:باشه.
همون موقع صدای زنگ در اومد.رضا بود😬
سریع مامان رفت برف شادی و بمب شادی رو آورد و منم برقا رو خاموش کردم(انگار تولده😂هرچند تولد دوباره ی رضا جان هست.آه چه احساسی🥲😂)
تا رضا اومد ریحانه بمب شادی رو زد و منم کل برف شادی رو توی صورتش خالی کردم.مامان هم رضا رو بغلش کرد و گفت.
مامان:مبارکت باشه عزیزم
_هعععی بیچاره زهرا
ریحانه:ولی واقعا داریم راحت میشیم از دستش😂
رضا:قبوووول کردنن آخجون از دست دو تا خل و چل راحت میشمم.
_مامان پسرت یهه کوچولوووو حیاط بیشتر شده،نمیگه آخجون زهرا زنم شده😂
رضا کمی خجالت کشید بابا هم اومد.بابا میدونست.رفتیم آماده شدیم...
رفتم اتاقم یه لباس سفید با روسری و ساق دست زرشکی ست گذاشتم.
بعد هم رفتم پایین و پیش به سوی خونشون...
🌱《رضا》🌱
رفتیم دم خونشون و من در زدم.آخر همه رفتم داخل و سرمو انداختم پایین و با همه سلام و علیک کردم.
واایی دقیقا زهرا رو به روم بود قلبم داشت از جاش کنده میشد.اسمش عشقه یا گناه؟خدایا منو ببخش اگر گناهه.سرمو پایین تر انداختم و زیر لب استغفار میکردم.
مامان:خب بنظرتون تاریخ عقد کی باشه؟
پدر زهرا:از نظر من هفته بعد جمعه،جمکران خیلی عالی میشه.
واقعا نظر باباش رو خیلیی دوست داشتم.
مازندران تا قم هم حدودا ۵ یا ۷ ساعت راه بود.
مامان:زهرا خانم نظر شما چیه؟
زهرا:من هم با نظر بابا موافقم.اگر شما مشکلی ندارید جمکران مراسم برگزار بشه.
مامان:خیلی هم عالیی.
بحث مهریه شد.
بابای زهرا:درباره مهریه،ما قبلا با زهرا جان صحبت کردیم.سکه به تعداد خدا😄یه دونه.۲ سفر کربلا و ۱۰ شاخه گل نرگس.
مامان و بابا:پس دهنمونو شیرین کنیم؟
مامان زهرا:بفرمایید....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت34💙 _ممنونم😍 خانم موسوی:خب چرا اینجا نشستین برین فردا بی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت35💙
مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزنی خبر بدی ها.
زهرا:چشم
بعد رو کرد به ما و گفت.
مامان زهرا:راضیه جان ۳ سال از زهرا جانم کوچیکتره و دانشگاه مشهد درس میخونه.
مامان:به بهه.موفق باشن.
مامان زهرا:ممنونم.
بعد یه ربع آشنایی و حرف زدن و... تصمیم به رفتن شد.
رفتیم خونه و مستقیم رفتم اتاقمو خودمو پرت کردم که یادم اومد کلی کار دارم.🤦🏻♂
🌱《رقیه》🌱
واقعا حوصلم سر رفته بود😐خوشبختانه پیش زهرا نشستم و یکم حداقل با هم حرف زدیم.شمارش هم گرفتم😂ولی من که به رضا نمیدم.قرار شد پس فردا بریم برا خرید عقد و...
آخ.فردا صبح هم جلسه دارم.یادم باشه ماشینو از مامان بگیرم
صبح با صدای رضا بیدار شدم.
رضا:الووو نمیشنوی.میگم پاشووو.میدونم نماز شب میخونی.پاشوو دیشب خسته بودی مطمئن بودم پا نمیشی😂
با صدای خواب آلود گفتم.
_هشدار گذاشته بودم.
رضا:میدونم،صداش هم شنیدم.ولی شما خوابت سنگین شده و بیدار نشدی😒
_اع تو بیدار شدی؟
رضا:نه خیر.چند تا کار برا سپاه داشتم دیشب کلا نخوابیدم.
_اع چرااا.برو بگیر بخواب منم پاشدم دیگه برو.
رضا:چرا داری بیرونم میکنی؟
_نمیدونم.تو هنوز نمیدونی من صبح با همه دعوا دارم؟😂
رضا:آها باشه من رفتم تا کتک نخوردم.
_آ باریکلا. بدو برو.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم.جانمازمو پهن کردم و چادرمو گذاشتم.
نماز شبمو خوندم و نشستم یه دل سیر با خدا حرف زدم.بعد مکثی کوتاه چشممو دوختم به بیرون پنجره و گفتم
_خودت کمک کن.
قبله به سمت پنجره بود و من حس میکردم خدا رو از اینجا میشه دید❤️🩹خیلی خوب بود که قبله به سمت پنجره اتاقمه.هعععی خدا شکرت.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت35💙 مامان زهرا:راستی زهرا جان یادت باشه به راضیه زنگ بزن
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت36💙
بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز صبحونه آماده کردم و بعد آماده کردن میز رفتم نون بگیرم چون ساعت پنج و نیم خیلی زود بود.
بعد صبحونه و قربون صدقه های مامان بهش گفتم.
_مامانی جونمم
مامان:لوس نشو حرفتو بزن.
_قربونت برم که انقدر خوب منو میشناسی.ماشینتو بگیرم؟
مامان:اممم....آره بگیر امروز کاری ندارم.
پریدم بغلش و گفتم...
_مرسیییی
رفتم بالا و به فاطمه زنگ زدم.
با صدای گرفته جواب داد.
فاطمه:سلام
_سلااام فاطمه خانم.ساعت خواب.
فاطمه:سلام بی معرفت...ساعتو نگاه کردی؟...بیشعوور ساعت ۷ و نیم صبحه.
_اوه اوه نگاه نکردم😁خب اشکال نداره صحر خیز باش تا کامروا باشس.کامروا میشی هاا..😂
فاطمه:خب حالا حرفتو بزن میخوام بخوابم.
_هیچی همینجوری زنگ زدم.
فاطمه:ولی من همینجوری نمیذارم قطع کنی.امروز باید ببینمت.
_اععع خبریه؟چیشد مشتاق دیدار من شدی
فاطمه:اعع بگو ساعت چند میای خونمون.
_ساعت ده دانشگاه یه جلسه دارم تموم شد میام.
فاطمه:باشه.منتظرنم❤️
_خدافظ
فاطمه:خدااااااااافظ
_خیلی بی فرهنگی.گوشم کر شد
فاطمه:همینه که هست.خدافظ
_مثل آدم حرف بزنی چی میشه؟
فاطمه:گربه بامشی میشه،خر سوار خی میشه😂(گربه سوار گربه میشه،خر سوار خوک میشه.)
_تو معنی این جمله رو درک کردی؟
فاطمه:نه
_خدافظ😐
فاطمه:خدافظ
قطع کردم دیدم ساعت هشته.
رفتم پایین و یکم تلویزیون دیدم.ساعت نه بود.
رفتم اتاقمو یه لباس مشکی با روسری سبز تک رنگ پوشیدم.یه کیف دوشی هم برداشتمو توش جانماز جیبی و کلید و گوشیم رو گذاشتم.
بعدشم چادر عربی ساده مو سرم کردم و رفتم پایین از مامان و ریحانه و رضا خدافظی کردم داشتم میرفتم که رضا گفت.
رضا:منو برسونی دیرت میشه؟
_مگه خودت ماشین نداری؟
رضا:تعمیرگاهه
_باشه بیا،سپاه میری دیگه؟
رضا:آره
_بریم
رفتیم و به رضا گفتم اون بشینه پشت فرمون.
توی راه رضا گفت...
رضا:راستی نگفتی کجا میری؟
_دانشگاه،جلسه ست برا هماهنگی برنامه های محرم.
رضا:آها...
رفتیم دم سپاه،اع آقای لطفی هم بوود.با رضا دست داد و هم دیگه رو به آغوش گرفتن😳
میشناختن همو؟
بعد هم لطفی سوار ماشینش شد و رفت.
منم رفتم سمت راننده نشستمو راه افتادم سمت دانشگاه....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت36💙 بعد نماز نخوابیدم چون ساعت پنج و نیم بود.مثل اون روز
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت37💙
داشتم میرفتم که پشت چراغ قرمز یکی زد پشت ماشین
پیاده شدم دیدم مهدیسه(دختره عمه مژگانم😒اصلا ازش خوشم نمیاد اه)
مهدیس:ای وااای من ببخشید.سرشو بالا آورد تا منو دید گفت.
مهدیس:ای وای سلام رقیه خوبی چه خبر.
_سلام.فکر نمیکنم الان سلام و علیک واجب باشه.بهتره بریم کنار ترافیک شد.
مهدیس:اوه اوه راست میگیا😅
رفتیم یه گوشه پارک کردیم...
پیاده شدم رفتم سمت مهدیس
زدم تو سرمو گفتم.
_جلسههه
سریع رفتم سمت ماشینو گوشمو برداشتمو شماره مرضیه رو گرفتم.
_الو سلام مرضیه جانم خوبی.
مرضیه:سلام خوبی عزیزم
_ممنون خوبی.خیلیی ببخشید.یه مشکلی پیش اومده،من نمیتونم بیام عزیزم.بازم ببخشید
مرضیه:فدای سرت عزیزم.کاری از دستم بر میاد؟
_نه قربونت برم.
مرضیه:پس خدافظ😒
_ناراحت شدی؟
مرضیه:نه اصلا
_شدی!
مرضیه:آره شدم.بگو چیشد دارم میمیرم از فوضولی.
_الان نمیتونم.بهت زنگ میزنم میگم.خدافظ
مرضیه:باشه خدافظ
گوشیو قطع کردمو رفتم سمت مهدیس...
_خب هواست کجاست...!
مهدیس:گفتم که ببخشید.
_خب الان چیکار کنیم؟
مهدیس:زنگ بزنیم افسر دیگه...
_خب افسر برا وقتیه که نمیدونیم مقصر کیه
مهدیس:خب الانم نمیدونیم دیگه.
(خیلی پروعههههه😦)
زنگ زد افسر اومد و گفت مقصر مهدیسه.رفتم تعمیرگاه و سپر ماشین رو عوض کرد(خوشبختانه فقط سپر آسیب دید)
مهدیس هم هر چقدر اسرار کرد پول ازش بگیرم نگرفتم.هرچند دوست داشتم بگیرم ولی خب فامیلیم دیگه...
دیدم ساعت شده ده و نیم.
رفتم خونه فاطمه...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت37💙 داشتم میرفتم که پشت چراغ قرمز یکی زد پشت ماشین پیاده
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت38💙
جیغ کشیدمو گفتم.
_دوروووغ میگییی😍پس بلاخره از ترشیدگی در میای.
فاطمه:خوبه حالا همسنیما.نکنه تو دل شما هم خبریه🤭
_نه خیر😒هنوز کسی نیومده منو بگیره.
فاطمه:بس که اخلاقت گنده🥴
_اع اع اعمن به این مهربونی،خوشگلی نازی،گوگولی مگولی،اکولی پکولی
فاطمه:چی میگی؟
_هیچی ولش کن.حالا کی هست این داماد بدبخت
فاطمه:امم.امیرعلی،پسر داییم.
_آها..🤔
فاطمه:به چی فکر میکنی؟
_به بدبختی شوهرت
یکی زد به پهلومو لب هردومون به لبخند کش اومد😄
یکی زدم تو صورتم
_عروسیت چی بپوشممم
فاطمه:عروسی که نمیگیریم به فکر عقد باش فقط
_بهتر.کی حوصله عروسی داره.اونم عروسی تو😒
فاطمه:از خداتم باشه.
ساعتو دیدم یازده ونیم بود
_من دیگه برم.
فاطمه:کجااا...ماکارونی درست کردم.خیالت راحت.داداشم که دوباره رفته سربازی،بابام هم غروب میاد.
_نه دیگه برم.به مرضیه،خانم ابراهیمی منظورمه رئیس بسیج دانشگاه.به اونم باید زنگ بزنم.
فاطمه:خو اینا رو که اینجا هم میتونی انجام بدی😂
_اعععع.باشه اصلا.😂صبر کن به مامانم پیام بدم.
به مامان پیام دادم و بعدش به مرضیه زنگ زدمو جریان تصادفو گفتم.از اون طرف فاطمه که نمیدونست تصادف کردم چشاش داشت در میومد😂
خلاصه ناهار رو خوردیمو باهم ظرفا رو شستیم و رفتم خونه....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت38💙 جیغ کشیدمو گفتم. _دوروووغ میگییی😍پس بلاخره از ترشیدگ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت39💙
یه تیشرت زرد با شلوار ابرو بادی گشاد مشکی پوشیدم و موهامو هم حوصله نداشتم گیس کنم و خیلییی شل دم اسبی بستم.
رفتم پایین.
واقعا هیچ کاری نداشتم؟آهااا درس،ولی حوصله درس هم نداشتم.
(راستی رشتمو نگفتم.دانشجوری رشته فرهنگیان هستم.خانم معلم آینده🤓).
ناچار رفتم سمت کتابام و یه سری بهشون زدم.
ساعت ۸ بود و من خسته
گوشیمو برداشتمو یه چرخی توی روبیکا و ایتا و سروش و ویراستی و....زدم😁
مرضیه پیام داد.
《مرضیه:سلام
_سلام خوبی چه خبر
مرضیه:ممنون تو خوبی.
_آره خوبم.کاری داشتی؟
مرضیه:آره.فردا دانشگاه داری؟
_امم آره.با استاد اقبالی
مرضيه:خب..خوبه بعدش بیا دفتر بسیج.
_باشه.کاری نداری؟خوابم میاد
مرضیه:نه قربونت.شب بخیر
_شب بخیر》
واایی یادم اومد نمازمو نخوندم.سریع رفتم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعدش طبق معمول یکی دو صفحه قرآن خوندم.
بعدش هم روی تخت دراز کشیدم و نفسمو دادم بیرون.
_هععععععی خدا،شکرت به خاطر هرچی که دارم و ندارم❤️
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
صبح با صدای آلارم بیدار شدمو نماز شب و صبحمو خوندم.بعد نماز صبح هم که دعای عهد و قرآن خوندم.بعدشم دیگه چون شب زود خوابیدم خوابم نبرد و روی تخت فقط دراز کشیدمو به بیرون پنجره نگاه میکردم.بوی خاک بارون خورده میومد...داشت بارون میبارید ولی خیلی آروم...
هنسفریمو برداشتم و گوشمو سپردم به سید مجید بنی فاطمی...
(میباره بارون....روی سر مجنون...توی خیابون...رویایی..
میلرزه پاهاش...بارونه چشماش...میگه خدایی تو...آقایی.......)
اشک از چشمام جاری شد و خودمو توی بین الحرمین...یه فضای بارونی تصور کردم.چی میشد برای یه بار هم که شده کربلایی که همه ازش میگن رو ببینم.یعنی میشه؟
توی همین افکار صدای روح الله رحیمیان پخش شد...
(به امام رضا میگم حرفامو...آخه بهتر میدونه دردامو...اربعین نزدیکه و آشوبم...میشه آقا بزنی امضامو...
اگه مردم چی...اگه قبل اربعین چشامو بستم چی.......)
اگه مردم چی؟اگه چشمام حرم امام حسین ندید و برای همیشه بسته شد چی؟
خدا ازت چند تا چیز میخوام.اول آزادی فلسطین.(نویسنده:الان که این رمان رو مینویسم اوایل سال ۱۴۰۳ هست و وضعیت فلسطین واقعا خوب نیست💔)دوم رفتن به کربلا.سوم ظهور امام زمان عج و چهارم شهادت.به این آرزوهام برسم دیگه هیچی ازت نمیخوام...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت39💙 یه تیشرت زرد با شلوار ابرو بادی گشاد مشکی پوشیدم و م
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت40💙
دیدم ساعت ۷ شده....یه مانتوی سفید با روسری بنفش و کفش مشکی.کوله مو هم برداشتمو توش وسیله هامو ریختم.چادر عربی ساده مو هم برداشتمو رفتم پایین.مامان صبحونه آماده کرده بود.رضا هم بیدار شد.
مامان:سلام عزیز دلم خوبی.صبحت بخیر.
منو رضا با هم گفتیم:صبح شما هم بخییر.
همه خندیدم که ریحانه و باباهم اومدن پایین..
ریحانه:چیه من نیستم خوش میگذره
رضا:آره خیلیی.
ریحانه:وقتی شما رفتی زیر یه سقف با زنت به ما هم خوش میگذرههه😝
رضا:آره.اونم شما.مطمئنم به خاطر فراق من شب تا صبح گریه میکنید.
_بله صد در صد.
صبحونمو خوردمو با تاکسی رفتم سمت دانشگاه و مستقیم و با ابهت رفتم سمت کلاس..
نشستم روی یه صندلی و منتظر موندم..بعد حدود یک ربع استاد وارد شد و همه به احترامش بلند شدیم.درس رو شروع کرد و من مثل همیشه با دقت شروع کردم به جزوه نوشتن.
بعد تموم شدن کلاس یه نفر صدام زدم.
صدا:خانم کرامتی.
برگشتم سمت صدا.این پسره..اسمش چی بود...آها عبدی بود فامیلیش.
خیلی خشک و جدی گفتم.
_بله امری داشتید؟
عبدی:بله..امم.میتونم جزوه تونو دو روز قرض بگیرم؟
_خیر.خدانگهدار.
عبدی:ده همینه دیگه...حال آدمو از هرچی مذهبیه بهم میزنی.
_اول اینکه احترام خودتونو نگه دارید.همینطور که استاد گفتن هفته بعد امتحانه و از همین الانشم شروع کنم نمیرسم.انتظار دارید جزوه مو بدم؟
عبدی:نه خیر.خدافظ😒
_خدانگهدار😌
رفتم سمت دفتر بسیج و در زدم.
مرضیه در رو باز کرد..
پریدم بغلش و...
_سلاااام.
مرضیه:برو نبینمت.حالا مارو میپیچونی؟!آره
_نه خیر هم.دیروز که گفتم بهت.دختر عمم پشت چراغ قرمز زد بهم😒حالا نتیجه چی شد.
مرضیه:با پیشنهادات ما که کاملا موافق بودن..چند تا پیشنهاد دیگه هم گذاشتن روش.واقعا مراسم خوبی میشه.راستی راهیان نور چیشد؟میای؟
_به به.معلومه که عالی میشه.در مورد راهیان نور هم نمیدونم.
مرضیه:یعنی چی که نمیدونی؟
_تا امشب بهت خبر میدم.
مرضیه:باشههه😒....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت40💙 دیدم ساعت ۷ شده....یه مانتوی سفید با روسری بنفش و کف
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت41💙
یکم پیشش موندم و بعد از دانشگاه زدم بیرون و به فاطمه زنگ زدم.
بوق....بوق......بو
فاطمه:الو سلام.
_سلام خوبی،خونه ای؟
فاطمه:اره،داری میای؟
_دانشگاهم الان ولی دارم میام.
فاطمه:باشه.خدافظ
بعدش راه افتادم سمت خونه فاطمه...
....
_چه خبر.آقاتون خوبه😂
فاطمه:شکر.هنوز آقامون نشدن.سه روز دیگه میشن آقامون.
_آها...
فاطمه:رقیه.
_بله
فاطمه:چیشد یادی از ما کردی.
_راهیان میای؟
فاطمه:هنوز ثبت نام دارن؟
_آره.
فاطمه:به بابام نگفتم هنوز.امروز بهش میگم بهت پیام میدم..تو میری؟
_مشخص نیست.
فاطمه:چرا؟
_حالا هرچی قسمت باشه.
فاطمه:چند وقته زیاد میپیچونیا😂
_ 😂من دیگه برم..
فاطمه:کجااا؟!الان اومدی کهه
_برم کلی کار دارم.عقد رضا،درس،مراسم مسجد و دانشگاه.اووووووو
فاطمه:خب حالا اینا رو که الان نمیتونی انجام بدی.یکم بشین.
_نه دیگه برم.
فاطمه:اصلا برو اه.😒😂
_خدافظ
فاطمه:واقعا میری؟
_حالا چون خیلی اصرار میکنی دو ثانیه بیشتر میشینم.
یک....دو....خدافظ
فاطمه:اذیت نکن دیگه بشین سر جات تا در رو قفل نکردم🔐
_باشههه
یکم نشستم حرف زدیمو از خونه زدم بیرون.
روز عقد رضا....
تند تند از حمام پریدم بیرون لباسامو پوشیدمو یکم آرایش کردمو از اتاق زدم بیرون.
_دیر که نکردم؟
رضا:نه ماهم الان آماده شدیم.بریم؟
رفتیم سمت خونه زهرا اینا.
انگار خواهرش یه ربع دیگه از مشهد میرسه...
رفتیم خونشون که خواهرش بیاد و باهم راه بیفتیم...
خواهرش اومد و برادرش آقای ابراهیمی هم اومد....
اع چه جالب اونا هم دو تا خواهر و به برادر بودن.
راستی...داداشش مراسم خاستگاری نبود؟🤔شاید مأموریت بود.اصلا به من چه🤷🏻♀
خواهر زهرا،راضیه آماده شد و همگی راه افتادیم سمت قم....البته ناگفته نمونه که عمو ها و عمه ها و خاله و دایی هام هم دعوت بودن اونا هم داشتن میومدن...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛