eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت ۵ مهمان ها را تا دم در مشایعت کردند. حنانه چادرش را محکمتر دور صورتش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۶ حنانه چادرش را صاف کرد و نگاهی به ساختمان کرد. همانی بود که علی آن روز نشانش داده بود. زنگ واحد را زد و صدای زهره خانم پیچید: کیه؟ حنانه سرش را جلو برد و صدایش را کمی بلند کرد، از علی این کار را یاد گرفته بود: حنانه هستم. زهره خانم صدایش رنگ آشنایی گرفت: بیا داخل عزیزم. حنانه صدای تقی شنید و در باز شد. در باز شده را هل داد و داخل شد. شیشه ها در دستش سنگینی می کرد. به سختی خود را به طبقه دوم رساند. زنگ در را نزده بود که در باز شد. زهره خانم از او استقبال کرد: سلام. خوش اومدی! بفرما داخل. حنانه وارد شد: شرمنده مزاحم شدم. شربت هاتون رو آوردم. زهره خانم با شادی آن شیشه های سرخ رنگ را از حنانه گرفت: وای، دست مادرت درد نکنه! اومدن مگه؟ حنانه هنوز گیج میشد از این نسبت های اشتباهی. کمی مکث کرد و گفت: نه، اینها رو خودم درست کردم. زهره خانم با شک و دو دلی، همانطور که حنانه را هدایت میکرد برای نشستن روی مبل ها، پرسید: به خوشمزگی مال مادرت هست؟ سری قبلی ها عالی بود آخه، از اون می خواستم. حنانه تا کنون مبل ندیده بود، چه برسد نشستن! با احتیاط روی لبه مبل نشست، حس خوبی داشت: اون سری هم کار خودم بود. زهره خانم کنار حنانه نشست و برعکس حنانه، به راحتی تکیه داد: پس علی آقا گفته بود کار مادرش هست این شربت ها! حنانه لب گزید. تازه یادش آمد علی گفته بود همه فکر می کنند او خواهرش هست و حوصله توضیح این فاصله سنی کم را ندارد. چرا وقتی خسته و نفس کم آورده است، حرف میزند؟ زهره خانم بلند شد: وای حواسم کجاست؟ هلاک شدی با این همه شیشه تو این گرما!الان آب میارم. بعد همین طور که به آشپزخانه میرفت ادامه داد: حتما علی آقا فکر کرده کسی باور نمیکنه کار تو باشه که گفته مادرم درست میکنه! حنانه آب را جرعه جرعه سر کشید. هوای مهر بود دیگر، صبح و شب سرد و ظهر های گرم. نمیدانست سرگرد کی باز می گردد، با این که ساعت دو بعد از ظهر بود اما ترجیح می دهد زودتر برود. سالها عدم ارتباطش با دیگران او را کمی گوشه گیر و ساکت کرده و از مردم چیزی جز تندی ندیده بود. زهره خانم خوب بود. اعظم خانمِ همسایه طبقه بالایشان هم خوب بود. شاید حق با علی بود که او را از آن روستا دور کرد. هر چند با همه بدی هایی که در حقش روا شده بود، هنوز همه را دوست داشت. خاک وطنش را دوست داشت. لیوان را روی میز گذاشت و گفت: من دیگه رفع زحمت کنم! زهره خانم دستش را گرفت: کجا؟تازه اومدی! پسرت هم که امشب نمیاد، اینجا بمون شام. حنانه معذب جابه جا شد و لبه چادرش را به یک دست روی سرش کشید تا عقب تر نرود: مزاحم نمیشم. بهتره برم خونه. یک کمی کار دارم. زهره خانم اصرار کرد: چکار داری آخه؟ بمون یک کمی صحبت کنیم. مهرت به دلم نشسته، دلم میخواد کمی معاشرت کنیم با هم. الانم که این مردها نیستن، راحت میتونیم حرف بزنیم. نیاز به هوش و تحصیلات عالیه ندارد که بدانی باز حرف ازدواج را میخواهد بزند. حنانه با دو کلاس سوادش هم فهمید و بیشتر معذب شد. پس بهانه آورد: داشتم برای علی لباس میدوختم. میخوام تا فردا که میاد آماده باشه که تو تنش اندازه کنم، بعد برم خونه اعظم خانم چرخش کنم. زهره خانم متعجب گفت: خیاطی هم بلدی؟ حنانه سر به زیر گفت: نه زیاد، خودم یاد گرفتم. اما علی دوست داره براش لباس بدوزم. زهره خانم: بدون چرخ؟ حنانه با ذوق گفت: قراره برام از اتکا بگیره. این پارچه ها رو هم اتکا داده. شما هم گرفتین؟ زهره خانم: آره. دیروز با احمد رفتیم گرفتیم. حنانه با همه سادگی اش گفت: چقدر بزرگه! تا حالا از این فروشگاه ها نرفته بودم. همیشه علی میخرید می آورد خونه میدیدم. زهره خانم به ذوق کودکانه چشمان حنانه نگاه کرد. چیزی در این زن عجیب بود. عجیب بود تضاد این متانت و این ذوق ها کودکانه. کمی مادرانه خرجش کرد: چرا چرخ برنداشتی؟ دیروز دیدم داشت. حنانه لپ هایش گل انداخت: آخه علی تلویزیون برداشت. میگفت همش خونه تنهام، حوصله ام سر میره. زهره خانم یادش افتاد به خانه ساده ای که کمترین امکانات را داشت اما گرم بود و صمیمی: مبارک باشه. قبلی خراب شده بود؟ حنانه با تعجب گفت: قبلی؟ زهره خانم توضیح داد:تلویزیون رو میگم! حنانه ساده گفت: آهان، نه نداشتیم. آخه پول کارگری یک زن تنها با یک بچه که به خرید این چیزا نمیرسه! همین یخچال و گاز هم علی خریده. آهی کشید: علی بچگی نکرد! همیشه مرد بود و مردونگی خرج کرد. زهره خانم با اندوه دست حنانه را گرفت: چرا دوباره ازدواج نمیکنی؟ تا جوان و زیبایی باید اقدام کنی دیگه. حنانه گفت: بچه ام دیگه بزرگ شده. زشته برای من.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۶ حنانه چادرش را صاف کرد و نگاهی به ساختمان کرد. همانی بود که علی آن رو
زهره خانم گفت: ببین، زن داداش من یک داداش داره که همسرش مرده. فکر کنم چهل و پنج، پنجاه باشه سنش. براش دنبال زن هستن. اگه راضی هستی معرفی کنم. دستش به دهنش میرسه، یک بقالی داره و خونه. ماشین هم داشت اما زنش که مریض شد، اون رو فروخت و خرج دوا درمون کرد که افاقه نکرد و رفت. البته باز هم میخره ماشین ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۶ حنانه چادرش را صاف کرد و نگاهی به ساختمان کرد. همانی بود که علی آن رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۷ حنانه که تمام حرف هایشان را شنیده بود، زود دست از سفره کشید و تشکر کرد. کاش علی بود. دلش را تنها این پسر گرم میکرد. از حرف مردم خسته بود. زهره خانم: دوست نداشتی عزیزم؟ زود عقب کشیدی! حنانه دستی به لبه چادر کشید و آن را بیشتر روی صورتش کشید: اختیار دارید. عالی بود. من همین قدر جا داشتم. احمد حدس میزد که حنانه صدایشان را شنیده باشد که اینقدر معذب است. زودتر دست از غذا کشید که سفره جمع شود و حنانه بتواند از این حس معذب بودن نجات پیدا کند. سفره جمع شد و حنانه ظرف ها را که شست، دیگر ننشست: با اجازه من دیگه رفع زحمت کنم. خیلی به شما زحمت دادم. زهره خانم: یک چایی میخوردی حالا؟ عجله رفتن داری؟ حنانه سر به زیر گفت: نه، خونه کار دارم! زهره خانم: آهان، همون دوختن لباس علی آقا؟ احمد اینجا چرخ خیاطی داره. استفاده نشده افتاده اینجا. ببر لباسهاتون رو بدوز. حنانه شرمزده گفت: نه، ممنون. لازم ندارم. زهره خانم اخم کرد: احمد برو اون چرخ خیاطی رو بیار براشون. تو که زن بگیر نیستی، وسایل این خونه فقط خاک میخوره. حنانه دوباره گفت: باور کنید لازم نیست، نیاز ندارم. اصلا من نمیتونم ببرم. زهره خانم: احمد با ماشین میبرتت عزیزم. دیگه داریم فامیل میشیم. غریبگی نکن. حنانه با خود اندیشید: این زن دست بردار نیست! احمد چرخ خیاطی را در صندوق گذاشت و حنانه روی صندلی عقب نشست. احمد ماشین را روشن کرد و راه افتاد. مادرش همیشه کارهای عجیب میکرد. حنانه کمی این پا و آن پا کرد. بهتر دید از سرگرد بخواهد موضوع را تمام کند تا به گوش علی نرسیده و پشیمانی بار نیاورده. پس با صدای آرامی گفت: جناب سرگرد! احمد متوجه صدای حنانه شد: بله؟ حنانه نفس عمیقی کشید: میشه از شما بخوام که با مادرتون صحبت کنید و بگید من قصد ازدواج ندارم؟ احمد متعجب پرسید: ندارید؟ حنانه: نه. مادرتون اصرار دارن اما من نمیخوام ازدواج کنم. احمد پرسید:کلا منظورتون هست یا موردی که مامانم گفت؟ حنانه: کلا منظورمه. نه من شوهر میخوام نه علی زیر بار میره! احمد گفت: علی با من. درسته برادرتون هست... حنانه حرف احمد را برید: علی پسر منه! احمد آنقدر تعجب کرد که محکم ترمز کرد و بلند گفت: چی؟ حنانه شرمگین چادرش را درست کرد: پسر منه. من مادر علی هستم نه خواهرش. احمد به سمت حنانه برگشته بود. خوب بود که کوچه خلوت بود:اما علی گفت شما خواهرشید! حنانه: نه. دوستاش فکر کردن خواهرشم و کلا سوتفاهم شد. علی هم خوشش نمیاد برای همه توضیح بده چرا مادرش شبیه مادرهای دیگه نیست. احمد دنده را جا زد و خودرو حرکت کرد: پس علی نمیخواد مادرش ازدواج کنه!؟ حنانه سکوت کرد. به خانه که رسیدند احمد چرخ خیاطی را بالا آورد و دم ورودی خانه گذاشت که حنانه گفت: خیالتون راحت باشه، من به چرخ دست نمیزنم. مادرتون که رفتن، میگم علی بیاره براتون. احمد سر به زیر گفت: خیالم وقتی جمع میشه که از این وسیله استفاده بشه. لطفا بی تعارف، استفاده کنید و تا هر وقت خواستید پیشتون باشه. تو خونه من هیچ استفاده ای نداره. برای علی می دوزید؟ حنانه: بله. احمد دل را به دریا زد: پس از چرخ استفاده کنید و جای اجاره دستگاه، برای من هم یک پیراهن بدوزید. حنانه شرمنده بود: اختیار دارید. علی خیلی به شما مدیون هست. بزرگی کردید براش. لباس قابل شما رو نداره. احمد: علی مثل پسرمه! خودش جنم داشت. با اجازه مرخص میشم. احمد رفت. حنانه ماند و چرخ خیاطی که دو روز مقابل چشمانش بود و دست به آن نزد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۷ حنانه که تمام حرف هایشان را شنیده بود، زود دست از سفره کشید و تشکر ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۸ همه چیز داره و تو و پسرت راحت زندگی میکنید. سه تا دختر داشت که شوهر داده و از بچه هم تو خونه خبری نیست. پسر هم خیلی دوست داره. فکرهات رو بکن و به من بگو باشه؟ رودربایستی نکنی ها. من هم جای مادرت! حنانه سکوت کرد. چه میگفت به زهره خانم؟ که علی اگر بفهمد قیامت میکند؟که علی غیرت دارد سر مادرش؟ که علی مادرش را دست کسی که سه دختر شوهر داده نمی دهد؟ سکوت بهتر بود. زهره خانم همین روزها می رفت و این حرف ها جمع می شد. زهره خانم بلند شد: برم فکر شام باشم که زود شب میشه. یک کمی دست پخت اصفهانی ها رو به رخت بکشم که با دست پخت خوشمزه گیلانیت ما رو نمک گیر کردی! حنانه تعارفی زد و بعد بلند شد به کمک زهره خانم رفت. ساعت شش و نیم بود که در خانه باز شد و احمد وارد شد. پوتین هایش را مرتب در جا کفشی گذاشت. کلید را از در بیرون آورد. بوی غذا در خانه پیچیده بود: سلام کربلایی. تحویل نمیگیری مادر! کجایی؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما بریونی های اعیونی رو کردی برای ما؟ حنانه چادرش را سر کشید و معذب همانجا ایستاد و خود را با خورد کردن خیار سرگرم نشان داد. زهره خانم لب به دندان گرفت و سریع از آشپزخانه بیرون رفت و گفت: چته تو بچه؟ مهمون داریم. احمد اخم درهم کشید: مهمون کیه؟ باز دختر همسایه ها رو جمع کردی؟ زهره خانم با حرص گفت: نخیر. حنانه، خواهر علی! همون که رفتیم خونشون، اون اینجاست. احمد چشمانش گرد شد: اینجا چکار میکنه؟ زهره خانم با حرص اما صدای آرامی گفت: یواش حرف بزن، بنده خدا خودش معذب هست، تو هم بدتر کن! شربت هایی که گفتی رو آورده بود، من هم شام نگهش داشتم. حالا ببین میتونی آبروم رو ببری؟ احمد کلاهش رو از سرش برداشت و دستی روی سرش کشید: اشتباه کردی مادر من! صد بار گفتم تو زندگی مردم سرک نکش. اینجا کاشان نیست که هی این رو زن بدی، اون رو شوهر! زهره خانم با اخم گفت: من تو رو زن بدم، خود به خود دست از این کار بر میدارم! بس که دختر واست نشون کردم و نخواستی، من هم به دیگران معرفی کردم. احمد لبخند خسته ای زد: این خانم رو برای کی لقمه گرفتی؟ زهره خانم ذوق کرد: واسه مش کاظم! احمد در فکر رفت: مش کاظم؟ زهره خانم: آره دیگه. داداش زن داییت! احمد: همون که سه تا دختر داشت که میخواستی به ریش من ببندی؟ بعد متعجب گفت: اون که نوه داره خودش. زهره خانم حق به جانب گفت: داشته باشه، این هم بچه داره! تازه اون مرد هست و عیبی براش نیست! احمد سری به افسوس تکان داد: شما زنها به خودتون هم رحم نمی کنید! این خانم سنی نداره! زهره خانم عصبی شد: تو از کجا فهمیدی سنی نداره؟ اصلا چرا من رو دم در به حرف گرفتی؟ برو لباس عوض کن شام بخوریم، میخواد بره، دیر وقته! بعد به آشپزخانه رفت و احمد گفت: خدا به خیر کنه این دو روز هم! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت۸ همه چیز داره و تو و پسرت راحت زندگی میکنید. سه تا دختر داشت که شوهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت ۹ احمد که به خانه بازگشت مادرش هنوز بیدار بود. زهره خانم: رسوندیش؟ احمد: آره. زهره خانم: امروز چرا بد خلق بودی؟ بیچاره این همه از ما پذیرایی کرد! حقش نبود یک شام رو بهش کوفت کنی! احمد مقابل مادرش نشست: شاید هم اصرار شما گذاشتش تو رودربایستی! زهره خانم ابرو به هم کشید: زن ها فقط ناز دارن. اونم ته دلش راضیه! احمد خیلی جدی گفت: این زن با بقیه زنها فرق داره. اصلا شما تو رفتاراش ناز دیدی؟ اون نمیخواد ازدواج کنه. لطفا دیگه درباره ازدواج باهاش صحبت نکنید. زهره خانم مشکوک پرسید: اونوقت تو از کجا میدونی؟ احمد: تو ماشین از من خواست که بهتون بگم نمیخواد ازدواج کنه. این وسط یک اشتباهی شده زهره خانم میان حرفش پرسید: چه اشتباهی؟ احمد: صبر میکردی داشتم میگفتم! علی برادرش نیست باز زهره خانم میان حرفش پرسید: خدا مرگم بده! شوهرشه؟ اما اون که بچه ساله! احمد کلافه شد از این که مادر دایم حرفش را میبرد: صبر داشته باش آخه مادر من! نه شوهرش نیست! پسرشه! زهره خانم لب به دندان گرفت: دیدی گفتم برای مش کاظم خوبه! احمد کلافه بلند شد: لطفا دیگه درباره ازدواج باهاش حرف نزن. زهره خانم هم بلند شد: جدی گرفتی حرفش رو؟ ناز داره میکنه که خواهان بشیم! من بهتر میشناسم. احمد دم اتاقش بود که برگشت و گفت: گفتم بهتون که ناز نیست. علی مخالف ازدواج مادرش هست و مادرش هم میترسه که جنجال درست کنه. هر چند علی بچه منطقی و آرومی هست اما نه وقتی یک مرد پنجاه و خورده ای ساله میخواید بندازید به مادر جوانش! زهره خانم گفت: هر چی جوان باشه مهم نیست. مهم بچه بزرگی هست که داره! تو این اوضاع جنگ و این همه بیوه های جوان و بی اولاد، باید کلاهشو بندازه بالا که مورد براش پیدا شده. احمد کلافه شد: فعلا که دیدی نمیخوان! بی خیال شو شما. من وارد مسائل خصوصی خانوادگی افسرا نمیشم! علی کنار حنانه نشست و او را در آغوش گرفت: مامان ریزه من چرا بُغ کرده نشسته؟ حنانه لب ور چید و علی مادرش را محکمتر بغل کرد: نمیدونم چکار کنم؟ علی لبخند زد و روی سر مادر را بوسید: چی رو چکار کنی خوشگل خانم؟ حنانه نق زد: اذیت نکن علی! با این چرخ دیگه! چرا من هر چی به ذهنم میاد رو میگم؟ عیب بود. دلشون برام سوخت این رو دادن استفاده کنم. علی پدرانه خرج کودکی های مادرش کرد: صافی و سادگیت قشنگه! دلشون هم نسوخته. من با سرگرد حرف زدم. این قواره پارچه رو هم داد و گفت به مادرت بگو الوعده وفا! قول لباس داده بودی بهش؟ حنانه نگاهی به پارچه کرد و گفت: برای اینکه معذب نباشم این رو گفت وگرنه شما ارتشی ها که خیاط های عالی میشناسید. علی خندید: عالی تر از تو؟ تمیز تر از دوخت تو؟ سرگرد وقتی فهمید تمام پیراهن شلوار های من رو تو میدوزی، کلی تعجب کرد. بخدا سرگرد راضیه. اصلا این چرخ مال تو! من هر وقت قسط تلویزیون تموم شد، یک نو میخرم میدم سرگرد که تو دلچرکین نباشی. هر چند که سرگرد مرد خیلی خوبیه. منم راضی ترم به خیاطی تا اینکه اون دیگ گنده های شربتی که درست میکنی! همش دلنگرانم بسوزی یا اتفاقی برات بیفته! حنانه با شک گفت: یعنی میگی خیاطی کنم واسه مردم؟ علی اخم کرد: نه! برای سر نرفتن حوصله ات خیاطی کن. میدونم عادت به استراحت نداری و برای خودت کار درست میکنی. پس خیاطی کن هر وقت خواستی. حنانه باز هم با شک پرسید: نو خریدی میدی سرگرد؟ علی لبخند زد به کودکانه های مادرش و سر به تایید تکان داد: آره قربونت برم. حالا هم بُغ نکن پاشو این پیراهن منو چرخ کن بپوشم برم پُز مامان جونم رو بدم. حنانه با ذوق سراغ چرخ خیاطی رفت و با دقت و توجه فراوان، چرخ را آماده کرد. نخ را دور ماسوره پیچاند و جا زد، بعد نخ را کشید و از سوزن رد کرد. چنان برای هر کاری ذوق میکرد که علی را سر کیف می آورد. چقدر علی خود را مدیون این مادر میدانست. حالا وقتش بود که تمام نداشته های مادرش را جبران کند. تمام کودکی های حرام شده اش را برایش جبران میکرد. علی مادرش را ستایش میکرد. حنانه نخ اضافه را با دندان گرفت و گفت: زهره خانم، مادر همین سرگردت، رفت شهرش؟ علی جواب داد: آره فکر کنم. چطور؟ حنانه صاف است، مثل آینه. با علی راز مگویی نداشت: میخواست من رو شوهر بده. هی من میگم نمیخوام، باورش نمیشد. آخر اون شب که چرخ رو آورد، به سرگرد گفتم که نمیخوام شوهر کنم. راستی گفتم تو هم پسر منی نه داداشم. علی لبخند زد: به من گفت خودش. خودم هم میخواستم براش توضیح بدم. خوب کاری کردی گفتی. حالا واقعا شوهر نمیکنی؟ حنانه اخم کرد: نخیر، شوهر نمیخوام! علی آهی کشید: همه که بد نیستن!چرا فرصت زندگی رو از خودت میگیری؟ حنانه لب ورچید: زندگی من تموم شده. تازه، من تو رو دارم! علی دلش به حال حنانه میسوخت. مادری که هیچ از زن بودن خاطره خوبی نداشت. حنانه سراپا نداشته بود و علی سراپا حسرتِ حسرت های مادر! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت ۹ احمد که به خانه بازگشت مادرش هنوز بیدار بود. زهره خانم: رسوندیش؟ احم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادر 💖 قسمت۱۰ علی لباس را تن کرد و حنانه قربان صدقه قد و بالایش رفت. علی مقابل حنانه چرخید: مثل همیشه عالیه! حنانه با ذوق گفت: الهی دامادیت عزیز دلم! الهی قربون اون قد و بالات بشم. فدای چشمون سیاهت بشم. دور سرت بگردم مادر! الهی به خوشی تن کنی. علی کنار حنانه نشست. کمی چرخ خیاطی را کنار زد و دستان حنانه را گرفت و بوسید. حنانه اعتراض کرد: علی! علی دستان حنانه را روی چشمانش گذاشت و گفت: مدیون مادرانه های تو ام مامان! مدیون سختی هایی که به تنت دادی تا من بشم به این قد و قامت. من مدیون توام و هر کاری کنم جبران نمیشه. تو جای همه نداشته های منی! جای همه داشته هایی که ناحق محرومم کردن! تو همه داشته منی مامان! برام بمون! دست حنانه خیس شد. اشک چشمان پسرش دلش را لرزاند. خودش هم اشک میریخت. دستش را پس کشید و بعد سر پسرش را در آغوش کشید. روی موهایش را بوسید و مادری خرج دلتنگی های پسرش کرد. حنانه: مامان فدات بشم! پسر من! عزیز دل من! فدای چشمات بشم! گریه نکن دیگه مادر! میدونم برات کم گذاشتم. میدونم حقت زندگی بهتر بود! علی سر از شانه مادر برداشت: نگو مامان!نگو اینجوری! تو بهترینی! من بهترین زندگی رو داشتم! من تو رو داشتم! اشک از صورت مادر زدود و بوسه ای بر صورتش گذاشت: ببین لباس نو من رو چکار کردی!همش چروک شد. میخواستم برم به بچه ها پز بدم ها! حنانه خندید. با چشمهای اشکی. بخاطر دل علی! حنانه: تو هم خیلی پز میدی! علی به دیوار تکیه داد و زانوهایش را بغل کرد: چطور پز بدم؟ پز دادن یعنی دل کسی رو شکستن! یعنی یکی دلش بخواهد و نداشته باشه! یعنی دل چند نفر رو غمگین کنم! اون وقت چطور شاد باشم؟ چطور شادی کنم؟ حنانه دست روی زانوی علی گذاشت: حالا پاشو ببینم ایرادی نداره؟ علی تلخندی زد و بلند شد. حنانه با آن قد کوتاه و جثه لاغرش مقابل علی، کودکانه بود نه مادرانه و علی عاشق این مامان ریزه ی دوست داشتنی همه عمرش! علی: لباس سرگرد چی شد مامان؟ حنانه متفکر به علی نگاه میکرد، با سوال علی ابرو به هم تاباند: اندازه هاشو ندارم. کاش یکی از پیراهن هاشو می آوردی که از رو همون میبریدم. علی لبخند زد: باز کن اخمهات رو! خط میوفته پیشونیت! حنانه ابرو هایش را باز کرد. علی ادامه داد: اندازه من بدوز. قد و هیکل یکی هستیم! حنانه دو دل گفت: یک وقت یک جاش کوتاه بلند میشه ها! میخوای این رو ببر بده سرگرد بپوشه، اندازش بود من همین اندازه میدوزم. علی که داشت پیراهن را از تن در می آورد گفت: چشم. بهتره الان برم بدم بپوشه!دیر داره میشه، من هم صبح باید برم دانشگاه تا آخر هفته که میام لااقل دوخته باشی. علی رفت و حنانه دلش برای مرد بودن و مسئولیت پذیری پسرش رفت. پارچه سرگرد را از داخل بقچه در آورد. خیاطی را اصولی بلد نبود. بدون الگو برش میزد. یک روز از خواهر زاده اش شنیده بود که استعداد خیاطی دارد که بدون آموزش، هر چه میبیند میتواند بدوزد. اما حنانه فکر میکرد مجبور بود که بتواند و احتیاج است که توانایش کرده. روزهایی که پول پارچه هم نداشت چه برسد به خیاط! روزهایی که علی لباس میخواست! روزهایی که بخاطر روپوش مدرسه علی منت میکرد برادرش را که بگذارد لباس مدرسه پسرهایش را بدوزد که از ته مانده پارچه هایشان لباس برای علی بدوزد. و دلسوزی زن برادرش که وقت پارچه خریدن کمی بیشتر میخرید تا برای حنانه و علی چیزی بماند. تمام لباس ها را میبرید و با دست میدوخت تا برادرش که دید همه دوخته اند، چرخ خیاطی همسرش را ساعتی به اتاق او ببرد تا لباسها راچرخ کند. گاهی وقتی سر میرسید که لباسهای بچه هایش تمام شده و لباس علی فقط مانده بود، چرخ را میبرد وحنانه لباس علی را با دست و ریز ریز کوک می کرد و منت دار همان تکه پارچه ها بود که علی لباسی برای مدرسه دارد. دلش از نداری اش سوخت. از بی کسی علی سوخت. خوب است که علی برای خودش مردی شد توانا! خوب شد مثل پسر دایی هایش اهل دود و دم نشد. اهل رفیق بازی! خوب شد علی خوب شد! احمد، علی را به داخل تعارف کرد و به داخل اتاق رفت و پیراهن را پوشید. لبخندی روی لبش نشست. چقدر خوب به تنش نشسته بود. از اتاق بیرون رفت و رو به علی گفت: اون روز که به مادرت گفتم برام لباس بدوزه فقط تعارف بود محض اینکه خجالت نکشه و از چرخ استفاده کنه! روزی هم که بهت پارچه دادم، قید اون پارچه رو زدم! خنده ای کردند و احمد ادامه داد: باور کنم مادرت دوخته؟ علی خندید: این مال شما نیست ها! این واسه اندازه هاست! مال منه! گفت اگه اندازه است اندازه همین برش کنه! احمد چرخی زد: اندازه اندازه! خیلی کارشون خوب و تمیزه! حالا کی مال من آماده میشه؟ علی تشکر کرد و گفت: انشالله هفته دیگه اومدم خونه، میارم براتون. احمد به اتاق رفت و پیراهن را در آورد و لباس خود را تن کرد. پیراهن را تا کرد و از اتاق خارج شد و آن را در دستان علی گذاشت: مادرت خسته نمیشه از تنهایی؟ تو روستاتون بود، بهتر نبود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 138 ❤️ 💜نام رمان : رابطه 💜 💚نام نویسنده: سیده زهرا بهادر 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙 🧡ژانر: مذهبی 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 138 ❤️ 💜نام رمان : رابطه 💜 💚نام نویسنده: سیده زهرا بهادر 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙 🧡ژ
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت اول مطب دکتر رایحه جلسه مشاوره ی خانم سین/ الف نگاهی به برگه هایی که پر کرده بود انداختم و نگاهی به ساعت هنوز یک ساعتی مانده بود تا مریم بیاید، به خانم امیری گفتم: به نفر بعدی بگید بیان داخل... مضطرب خودش رو یه گوشه ی صندلی جمع کرده بود دستهاش رو گاهی به صورت می کشید و گاهی بهم گره میزد چند دقیقه ای با همین روال گذشت... نگاهش کردم و گفتم: خوب بفرمایید شروع کنید من در خدمتم... لبش رو گزید و گفت: از کجای بدبختیام بگم! در حالی که خودکار دستم بود و برگه های جلوم رو بررسی میکردم مهربانانه نگاهش کردم و گفتم: خانمی اینجا شما خیلی کلی نوشتید دقیقا این مسئله از کی شروع شد؟ عزیزم باید دقیق توضیح بدید تا بتونم کمکتون کنم.... با شروعش من هم نکته هایی که شاید خودش هیچ وقت بهشون توجه نکرده اما مسئله های مهمی رو نشون میداد خلاصه وار روی کاغذ می نوشتم تا بهتر بتونم گرهی باز کنم... سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت: همه چی از یه دعوای به ظاهر ساده شروع شد یه دعوایی شبیه همه ی دعواها و بحث های زن و شوهری... ( پس میدونه دعوا های زن و شوهری همه جا هست و یه مسئله طبیعیه) حدود یکسال پیش بود با دانیال بحثم شده بود! مثل همیشه برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه از خونه زد بیرون... (همسرش برای تموم کردن بحث از از محیط دعوا خارج میشه) منم برای اینکه کمی اعصابم آروم بشه گوشی تلفن رو برداشتم و بی هدف داخل فضای مجازی می چرخیدم که یکدفعه پیامی داخل پی وی شخصیم توجهم رو جلب کرد! ( نمیدونه راهکارهای آرامش اعصاب چیه به همین علت بی هدف چرخیدن داخل فضای مجازی را ترجیح میده) پیام را که باز کردم پروفایل فرستنده عکس گل رزی بود که نوشته بود: سلام چقدر عکس پرفایل شما زیباست این زیبایی از اندیشه ی زیبا شما حکایت می کند ستودنی هستید... آخرش هم یه استیکر گل گذاشته بود... (توجه به جزئیات و ظاهر فرستنده پیام) حالم بد بود اما با خواندن این پیام بدتر شد با خودم گفتم: آره ستودنی هستم ولی کیه که قدر بدونه! ترجیح دادم جوابش را تنها با فرستادن یه استیکر گل جواب بدم اما ذهنم درگیر شده بود... ( بدتر شدن حال نشون میده توی موقعیت مقایسه قرار گرفته) درگیر اینکه چطور کسی که مرا نمی شناسه و ندیده تنها با خوندن چند متن و دیدن چند عکس اینقدر جذاب منو توصیف می کنه اما کسی که سالها باهاش دارم زندگی میکنم قدر منو نمی دونه و وسط جر و بحث براش غیر قابل تحمل میشم و از خونه میزنه بیرون! ( مسئله رو وارونه دیده چون خودش ازعان میکنه کسی که نمی شناستش، شاید اگر بشناسه قضیه فرق کنه، فعل خوب ترک محیط همسرش رو به اشتباه غیر قابل تحمل بودن خودش برداشت کرده و دچار خطای شناختی شده) چند روزی از این ماجرا گذشت... من و دانیال به روال عادی زندگی برگشتیم مثل همه ی زندگی ها هرازگاهی سر یه مسئله بحثمون میشد و آخر سر هم بعد از چند ساعت همه چی به روال عادی بر می گشت... (تاکید بر دانستن اینکه جر و بحث در همه ی زندگی ها هست) اما چند وقتی بود که حال من عادی نبود پیام هایی که توی پی وی شخصیم می اومد حکایت از حال و روزی داشت که من آرزوش رو داشتم حال و روزی که اصلا شبیه این زندگی نبود! دنبال کسی بودم درکم کنه! کسی که خوبی های منو ببینه! (کم کم دچار مقایسه و رویا پردازی شده بین فردی که باهاش زندگی میکنه با فردی که ندیده و تنها مکالماتی بینشون رد و بدل شده) نفس عمیقی کشید و با همون استرس مدام با انگشت های دستش ور می رفت... (حالت بدنی حکایت از استرس بالا داره) ادامه داد نمی دونستم کیه! اوایل خیلی مختصر جوابش رو میدادم و تنها به تشکری بسنده میکردم اما انگار خوب بلد بود فقط خوبی ها رو ببینه و خوبتر از اون بیانشون کنه... ( تاکید بر نگاه یک بُعدی فردی و یک بُعدی رفتاری از چندین بُعد موجود، فقط خوب دیدن و فقط از خوبی ها گفتن) گاهی با خودم می گفتم شاید یه آدم تنها مثل منه! شاید هم یه آدم بیکار که حوصله اش سر رفته! شایدم یه شیاد کلاه بردار! اما این آدم هیچ وقت حرف از تنهایی نمی زد! هیچ وقت درخواست پلیدی بیان نکرد! (دادن احتمالات معقول خطر اما به سادگی توجیه کردنشون) فقط و فقط از من می گفت! نه از خود من، که از تفکر من! چون ظاهری از من ندیده بود که آدم ظاهر بینی باشه! با این رفتارهاش بعد از گذشت یه مدت کم کم یه حسی شروع شد... (نیاز به توجه داشته و دیده شدن نه فقط ظاهری) یه حسی که اولش هیچ حرف شخصی رد و بدل نمیشد فقط حرف از خوبی ها بود تا اینکه کم کم از خودش گفت: از اینکه به من علاقمند شده! نمیدونم چرا نگفتم که متاهلم شاید.... شاید... چون یه حسی درون خودم هم بوجود اومده بود.... (غلبه احساسات بر قدرت عقل و...) نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت اول #بر_اساس_واقعیت مطب دکتر رایحه جلسه مشاوره ی خانم سین/ الف نگ
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت دوم از یه طرف نگرانم بخاطر دانیال چون واقعا زندگیم بد نبود هر چند ایده آل نیست از یه طرف هم یه وابستگی بوجود اومده که نمیتونم رهاش کنم! بعد با بغض و مستاصل گفت: خانم دکتر بعضی وقتا به طلاق فکر می کنم بعضی وقتا هم به خودم میگم معلوم نیست آخر این رابطه چی میشه! من چکار باید کنم؟ دانیال شوهر ایده آلم نیست نمیگم بده، ولی خوب اونیم نیست که من می خوام بعد هم سکوت کرد... (ایجا وابستگی کاذب، فکر کردن به گزینه های واقعی برای فردی مجازی، احساس ناراحتی از رابطه بوجود اومده، تردید داشتن بین انتخاب درست و انتخاب احساسی) چند لحظه ای صبر کردم که مطمئن بشم حرفهاش تموم شده وقتش بود من شروع کنم بسم اللهی گفتم ومثل همیشه امید اولین تزریق بود اینکه نگران نباشید این مسئله کاملا قابل حله همین که اومدید مشاوره یعنی می خواهید تلاش کنید تا این مسئله حل بشه پس حالا که اولین قدم رو برداشتید همراه ما تا آخر این مسیر بیاید انشاالله درست میشه. با همون استرس گفت: الان من باید چکار کنم؟ نمیشه که هر دو تاشونا دوست داشته باشم آخه احساس میکنم اینجوری نامردیه! قلب آدم باید فقط برای یکی باشه ولی من بین دو راهی گیر کردم، دو راهی عشق... بعد هم اشکش از گوشه ی چشمم جاری شد همونطور که اشاره به دستمال کاغذی میکردم گفتم: آدم معمولا وقتی بین دو راهی قرار میگیره تنها راهش اینه که انتخاب کنه تا بتونه وارد یه مسیر بشه و از سردرگمی بیرون بیاد! سرش رو آورد بالا و گفت: خوب من نمیتونم بین دانیال که چندین سال باهاش زندگی میکنم با مبین که یک سال با هم حرف میزنیم یکی رو انتخاب کنم اصلا به خاطر همین اومدم پیش شما... لبخندی زدم و گفتم: خوب درست اومدید اما برای اینکه بتونید درست انتخاب کنید باید تمام کارهایی که میگم رو انجام بدید قبوله! گفت: من واقعا از این وضعیت خسته ام سعی خودم رو میکنم ولی از الان نگران حذف شدن هر کدومشون هستم؟ نگاهش کردم و گفتم: ببینید این نگرانی شما الان طبیعیه اما مطمئن باشید وقتی با اطمینان و خیال راحت انتخاب درستی داشته باشید از اینکه وارد مسیر درست شدید نگران نخواهید بود. برگه ای را به سمتش دادم و گفتم: حالا اولین قدم اینه که تا دفعه ی بعد این برگه را کامل برای من پر کنید حواستون باشه به همه ی رفتارها دقیق فکر کنید و بنویسید این برگه مثل یه ترازو به دوقسمت تقسیم شده هر کفه ی این ترازو بالاتر بره شناخت مسیر رو برای شما راحتتر میکنه. یک قسمت شما باید هر خوبی یا بدی، با تاکید میگم دقت کنید هر چی که فکر می کنید خوبی یا بدی حساب میشه از یه تلفن زدن تا خرید خونه تا جمله ای که مثلا خانم چیزی نیاز نداری هم جز این قسمت می نویسید. یک طرف خوبی ها و بدی های همسرتون، طرف دیگه هم خوبی ها و بدی های فرد ناشناس مجازی. با تعجب نگاهی به برگه کرد و نگاهی به من! بعد گفت: یعنی این برگه مشکل من رو حل میکنه؟! لبخندی زدم و گفتم: نه این برگه مشکلی رو حل نمیکنه اما میتونه در شناسایی مشکل خیلی بهمون کمک کنه! برای حل کردن یه مسئله اول باید مشکل رو پیدا کرد تا بعد براش بشه نسخه پیچید و حلش کرد. با عجله گفت: خوب من همین الان بهتون میگم هر کدومشون چه ویژگی های خوب یا بدی دارن واقعا نیازی به این برگه نیستاااا! نفس عمیقی کشیدم و با همون لبخند از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت تخته ی وایت برد، ماژیکی رو برداشتم و بعد یه محور روی تخته کشیدم که از عدد صفر تا صد روش نشون داده میشد ادامه دادم به نظر شما همسرتون از نظر بدی چه عددی روی این محور میگیره؟ نگاهم کرد و کمی ابروهاش بهم گره زد و گفت: شاید هشتاد و پنج! جلوی عدد هشتاد و پنج علامتی زدم و بعد پرسیدم: به نظر شما بدترین آدم روی کره ی زمین کیه! متعجبانه گفت: بدترین آدم روی زمین شاید شمر! گفتم: خوب چه عددی بهش میدی؟ گفت: خوب صد دیگه! لبخندی زدم و روی محور عدد صد رو علامت زدم گفتم یعنی تفاوت همسر شما با شمر ملعون فقط پانزده امتیاز! یعنی آقا دانیال اینقدر بده! خودشم خندش گرفت گفت: نه خدایش دیگه در این حدم نیست! دانیال رو بذارید شصت و پنج! گفتم: خوب شما بعد از شمر به هیتلر از نظر بد بودن چه عددی میدی؟ گفت: هیتلر! نمیدونم شاید هشتاد یا نود... گفتم: خوب یعنی آقا دانیال فقط بیست عدد از نظر بدی با هیتلری که بیش از چندین هزار آدم کشته تفاوت داره؟ لبهاش رو گزید و گفت: آخه نه! نه! به بدی هیتلرم نیست درسته یه عیبهایی داره اما این مدلی نیست آزار جمعی نداره! دانیال رو بذارید روی عدد چهل و پنج... گفتم: ببینید تفاوت فکر کردن و نوشتن چقدر زیاده!!! نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت دوم از یه طرف نگرانم بخاطر دانیال چون واقعا زندگیم بد نبود هر چند
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت سوم سری تکون داد و گفت: درسته! گفتم: پس برگه رو با دقت پر کنید چون خیلی اهمیت داره و نکته ی مهم اینکه اجازه ندی ذهنت متوقف بشه روی چند تا ویژگی کلی! هر چیزی که به نظرتون خوب یا بد هست رو با ریز جزئیات بنویسید! از تمام‌جذابیت های ذهنی که هر کدومشون برات دارن و همینطور ویژگی های غیر قابل تحمل! سعی کن از بارش فکری استفاده کنی... نگاهم کرد و گفت: بارش فکری یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینکه اجازه بدی هر چیزی که به ذهنت اومد رو بنویسی حتی چیزهای خنده دار یا حتی چیزهایی که فکر می کنی خیلی مهم نیستن و شاید مسخره به نظر بیان به این نوع نوشتن میگن بارش فکری یعنی برای ذهنت مانع درست نکنی که بعضی چیزها رو ننویسی! این روش برای خیلی از مسائل زندگی کاربرد داره خیلی کمک کننده است تا انسان راحتتر مشکلش رو یا حتی گاهی راه حل رو شناسایی کنه! بعد هم با توضیح دادن یک سری نکات از در اتاق رفت بیرون... خانم امیری اومد داخل و گفت: خانم دکتر دوستتون ده دقیقه ای هست تشریف آوردن بگم بیان داخل؟ گفتم: آره حتما مریم با دیدنم چادرش رو کمی جمع و جور کرد و خیلی مودب نشست روی صندلی، پاهاش رو جفت کرده بود، احساس کردم خیلی یه جوری نشسته! گفتم: مریم چرا اینجوری نشستی؟! راحت باش! نگاهم کرد و خیلی رسمی اما سوالی گفت: خانم دکتر مگه شما نشنیدین؟! گفتم: چیو!!! گفت: بزرگان ما میگن جلوی دو گروه هم مودب بشینید هم ذکر یا ستار العیوب از دهنتون نیفته! متعجب داشتم نگاهش میکردم... خیلی جدی ادامه داد: یکی جلوی عرفا چون چشم برزخی دارن و میدونن شما چکاره ای، یکی هم جلوی روانشناس ها چون از رفتارت می فهمن چکاره ای! دیگه منم جانب احتیاط رو پیش گرفتم رایحه خانم خصوصا اینکه داخل فضای مطب هم هستیم... چشم هام رو ریز کردم و با خنده گفتم: دختره ی مجنون! ببین مریم تو هر کارم کنی هویتت فاش شده است خیلی خودت رو اذیت نکن! لبخندی زد و گفت: چه خبر حالا خانم دکتر؟ اوضاع و احوالت خوبه؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر... یکدفعه مریم گفت: یا خدااااااا عمق این تنفس حکایت از طوفان شدید در اعماق دل داره! چیزی شده رایحه؟ خندم گرفت و گفتم: تو هم روانشناس خوبی میشیاااا... گفت: نفرمایید تاثیر همنشینی با دوستان مشاور هست وگرنه من همان خاکم که بودم... گفتم: نگو اینجوری مریم.... چیز خاصی نیست حقیقتا این چند وقت خیلی نوع مراجعه کنندهام متفاوت شده همش حرف از فضای مجازیه، حرف از رابطه است ذهنم درگیر شده... چشمهاش رو درشت کرد و با حالت دستش بهم اشاره کرد و گفت: پس بگو چرا مثل مرغابی پر کنده شدی! خانم دکتر زشته! شما دکتری! چرا به اصول مشاوره ای پایبند نیستی به قول خودت باید مرغابی باشی دیگه! وقتی میری زیر آب مشکلات مردم باید وقتی اومدی بیرون بخاطر پرهای چرب خیس نباشی! بعد با خنده گفت : فکر کنم رایحه چربی پرهای ذهنت اومده پایین! همینجوری که داشتم نگاهش میکردم! گفتم: مریم خانم اول اینکه درسته اصل مرغابی یه اصل مهم در مشاوره است! اما عزیزم منم انسانم نمی تونم که واقعا مرغابی باشم بالاخره این همه تغییر در مراجعه کننده هام ذهنم رو مشغول کرده ، دنبال راهکارم یعنی واقعا نمیشه کاری کرد؟! قیافه اش جدی شد و سرش رو با تاکید تکون داد گفت: آره متاسفانه درست میگی ولی به قول خودت نمیشه که نداریم! اصلا نظرت چیه یه حرکتی بزنیم یه کاری کنیم نمیدونم چی؟! ولی خوب بهش فکر کنیم... انگار یکدفعه چیزی در ذهنم جرقه زد و گفتم: آره مریم میشه! میشه یه کارایی کرد! فقط اینکه سه شنبه یه جلسه بذاریم بیشتر در این مورد فکر کنیم تا با یه برنامه ریزی دقیق بریم جلو... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت سوم سری تکون داد و گفت: درسته! گفتم: پس برگه رو با دقت پر کنید چون
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت چهارم راستی مریم به ثریا هم بگو حتما برای جلسه بیاد چپ چپ نگاهم کرد و گفت: ثریا!!! مطمئنی؟؟! سرم با تایید تکون دادم و گفتم: آره تجربه هاش حتما به درد میخوره... مردد گفت: باشه بالاخره تو بهتر بچه ها رو میشناسی... پس رایحه اگه قراره سه شنبه همدیگه رو ببینیم من دیگه مزاحمت نشم برم که تو هم به کارت برسی... گفتم: بودی حالا یه چای، نسکافه ای در خدمت بودیم! با لبخند بلند شد و گفت: انشاالله یه وقت دیگه! فقط مواظب پرهات باشیاااا، برای پرواز بهشون نیاز داری خانم دکتر! لبخندی زدم و خداحافظی کردیم... بعد از رفتن مریم سری به پرونده های هفته ی گذشته زدم تا دوباره بررسیشون کنم... پرونده ۲۴/ب سلام خانم دکتر من لیلا دختر ۱۷ ساله ام از ۱۵ سالگی وارد فضای مجازی شدم.و با پسرها دوست شدم اما تمام این دوستی ها بصورت مجازی بوده و تابحال از نزدیک پسری رو ملاقات نکردم چندبار خواستم دیگه ترک کنم این کارو اما نشد نتونستم... درحال حاضر با پسری در ارتباطم.بازهم مجازی.اما مامانمم مدتیه تاکید به ازدواج کردن من دارن و…. مدام با حرف زدن راجع به ازدواج کردن من عذابم میدن چون من قبلا هم که با تعدادی جنس مخالف ارتباط داشتم و الان هم با یه نفر در رابطه ام.من دیگه نمی کشم دارم دیونه میشم! توی تمام این دوستی هامم عکسم رو برای طرف مقابل فرستادم… توروخدا کمکم کنید. من چیکار کنم؟ همش نگرانم می ترسم آتیش اون دوستی های قبلیم دامن گیرم بشه؟؟ پرونده ۲۵/لام_ج نفیسه متاهل ۳۴ ساله هستم که حدود یک ساله با یه اقای متاهل از طریق مجازی رابطه ی دوستی دارم اوایل شاید برام شبیه یه شوخی و یا وقت گذرونی بود اما با گذشت زمان نسبت بهش احساس وابستگی پیدا کردم کم کم رابطه ی ما از یه چت و رد و بدل کردن عکس فراتر رفت تا اینکه همدیگرو ملاقات کردیم بعد از ملاقات دیگه وابستگی نبود من بهش دلبسته شدم... هر روز با همسرم مقایسش میکردم و هر بار توی این قیاس اون برنده بود تا جایی که از زندگیم سرد شدم... الان چند روزه به خاطر حفظ زندگیم و همسرم و بچم تصمیم گرفتم به این رابطه خاتمه بدم تلگرام و واتساپ رو دلیت زدم و شماره هایی که ازش داشتم مسدود کردم اما انگار یه حال شبیه دیوونگی و یا شاید افسردگی داره منو کلافه میکنه پرخاشگر شدم و با کوچکترین اتفاقی شروع به داد و هوار میکنم! اینقدر تو این مدت ازش محبت و خوبی دیدم که هر لحظه فکر کردن بهشون منو ترغیب میکنه برگردم سمتش اما از طرفی میخوام سر تصمیمم بمونم لطفا راهنماییم کنین خانم دکتر توی شرایط خیلی بدی هستم... پرونده۲۶/الف_ث سلام مهسا دختری 20 ساله هستم حدود 4 ماهه که با آقایی دوست شدم از طریق اینستاگرام این آقا29سالشه اوایل منو خیلی دوستم داشت و زود زود دلتنگ من میشد و همیشه دوست داشت باهام حرف بزنه پیام بده و زنگ بزنه اما الان در حال حاضر مثل قبل نیست و میگه کارش زیاده شده و حتی واسه خودش وقت نداره البته من خودم سر یه موضوعی باهاش قطع ارتباط کردم و بعد از 13 روز دوباره خودم برگشتم و ایشون هم قبول کرد که باهم باشیم بعد از همین جدایی و برگشتن احساس میکنم که مثل قبل نیست و من مثل قبل جز اولویت هاش نیستم؟ به نظر شما یعنی اشتباه کردم! پرونده۲۷/ش سلام وقت بخیر ستایش17 ساله هستم که با پسری همسن خودم در فضای مجازی آشنا شدم که از استانی هست که با من کیلومتر ها فاصله داره اما میگه عاشقتم و دوست دارم منم دوستش دارم و حتی از خواستگاری اومدن هم صحبت میکنه قبل از من با دختری بوده و به قول خودش اون رابطه اشتباه بوده میگه تا 5 سال دیگه نمیتونه بیادخواستگاریم اما میگه هیچ موقع تنهات نمیزارم، من خودم اهل دوستی نبودم و الانم متعجبم که ارتباط مجازی برقرار کردم اما عاشق شدم و از خانواده کاملا حسااااس برخوردارم که کاملا مخالف دوستی هستن و اگه متوجه بشن گوشیم رو ازم میگیرن اما من واقعا دوسش دارم الان ترسم ازاینه که عشقش واقعی نباشه و من ضربه بدی بخورم به نظرتون چیکار کنم؟ لطفا کمکم کنین از طرفی ترس نرسیدن رو دارم از طرف دیگه ترس رسیدن و ازدواج ناموفق رو دارم سردرگمم شدید خواهشا کمکم کنین.... نفس عمیقم رها میشه داخل فضای اتاق و با خودم میگم: مریم جان نیستی ببینی با این وضعیت پری هم برا آدم می مونه یا نه! هر چند که... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛