رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت243 ز_سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت244
ز_سعدی
مسجد کوچک و کاهگلی بود. کف مسجد هم با زیلو فرش شده بود و هیچ خبری از معماری های زیبای مساجد شهر در آن نبود.
حتی پرده ای هم میان زن و مرد نبود.
شب ها سه صف جماعت جلو را مردها می ایستادند و سه صف عقب زن ها می ایستادند.
حتی منبر هم نداشت و بعد از نماز شیخ حسین ایستاده سخنرانی می کرد.
دو سه چراغ در گوشه های مسجد نصب کرده بودند تا شب ها کمی فضای مسجد روشن شود.
مسجد به نام امام رضا بود.
همان طور که در دل با امام رضا درد دل می کردم جارو برداشتم و داخل مسجد را جارو زدم.
دلم برای حرم امام رضا تنگ شده بود و هر روز بعد از نماز در این مسجد صلوات خاصه امام رضا و زیارت امین الله را رو به سمت حرم می خواندم
با این کار در همین مسجد حس می کردم در حرم امام رضا هستم و با امام رضا درد دل و راز و نیاز می کردم.
اشک می ریختم و از ایشان طلب کمک می کردم.
به خانه برگشتم و پرده را که خشک شده بود برداشنم.
به هر سختی بود پرده را دوباره به دیوار کوبیدم و برای نهار کمی نان و پنیر خوردم.
هوای داخل اتاق گرم بود و برای همین هر روز همین موقع قرآن و مفاتیح را بر می داشتم و می رفتم زیر سایه خنک درخت توت بزرگی که چند متری با اتاق فاصله داشت می نشستم و می خواندم.
قبل از غروب کمی سیب زمینی و بادمجان سرخ کردم و همراه پیاز و گوجه ریز شده گذاشتم تا آماده شود.
چای دم کردم و موهایم را بافتم.
با شنیدن صدای پای احمد روسری ام را در آوردم و منتظر ماندم به اتاق بیاید.
احمد پشت در اتاق که رسید صدایم زد:
رقیه جان ... تو خونه ای؟
پشت در ایستادم تا از بیرون دیده نشوم و گفتم:
بله آقا خونه ام ... بفرمایید تو
پرده را که کنار زد با تعجب به اتاق خیره شد.
با لبخند جلو آمدم و سلام دادم.
جواب سلامم را داد و در اتاق نگاه چرخاند و گفت:
چه اتاق خوب و مرتب شده
به رویم لبخند زد و گفت:
حسابی امروز خودت رو خسته کردیا
دستش را دور کمرم انداختم و خودم را کنارش جای دادم و گفتم:
کاری نکردم. زودتر از اینا باید یه سر و سامونی به این اتاق می دادم
احمد با تحسین به اتاق نگاه کرد و گفت:
از قدیم میگن زن با خودش زندگی میاره راست میگن
اصلا آدم به این اتاق نگاه می کنه خستگیش در میره
نگاه به من دوخت و گفت:
انگار خدا به شما خانما یه قدرتی داده دست به هر جا بزنید اوجا رو می تونید بهشت کنید.
از حرفش لبخند دندان نمایی صورتم را پوشاند.
تعارف کردم بنشیند و گفتم:
از راه اومدی خسته ای بشین برات چایی بیارم
سینی روحی کوچک را برداشتم و دو استکان چای ریختم و رفتم کنار احمد نشستم.
احمد به موهایم دست کشیدو گفت:
موهاتو چه خوشگل گیس کردی
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
خیلی دلم تنگ شده بود از راه که میام این جوری بیای استقبالم
لبخند خجولی زدم و سر به زیر انداختم.
از وقتی به روستا آمده بودم نه از او استقبالی کرده بودم نه بدرقه اش کرده بودم.از سر زمین که می آمد یا مرا
گوشه اتاق در خواب یا هپروت می یافت یا پشت اتاق و در روستا باید دنبالم می گشت.
از وقتی به روستا آمده بودم درست و حسابی برایش زن نبودم
خیلی کم گذاشته بودم و اذیتش کرده بودم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت244 ز_س
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت245
ز_سعدی
احمد استکان چایم را به دستم داد و گفت:
بخور که زود حاضر شیم بریم مسجد.
استکان چایم را از او گرفتم و تشکر کردم.
احمد دوباره با تحسین نگاه در اتاق چرخاند و پرسید:
امروز به جز این که اتاق رو این قدر خوب جمع و جور کنی دیگه چی کار کردی؟
با لبخند گفتم:
کار خاصی نکردم. همون کارای همیشگی
تو چرا این قدر دیر برگشتی؟
روزای دیگه زودتر میومدی
احمد استکان چایش را در سینی گذاشت و گفت:
دستم حسابی سنگین بود خسته هم بودم یواش یواش اومدم.
از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
یک جعبه بزرگ با خود به اتاق آورد. کنارم جعبه را روی زمین گذاشت و گفت:
به صاحب باغ گفتم جای دستمزد بهم میوه بده
اونم پرسید چرا
منم گفتم میوه بیشتر به کارم میاد
دم حساب کتاب بهم گفت هر چه قدر میخوام برم از آلبالو گیلاسا جمع کنم
میوه های پا درختی رو هم به همه گفت حلاله هر کی هر چه قدر میخواد جمع کنه ببره
منم یکم جمع کردم آوردم.
آلبالو و گیلاس ها را در دستارش ریخته بود تا جدای از بقیه باشد و از جعبه بیرون نریزد.
جعبه پر از هلو و زرد آلو بود.
احمد گفت:
اینا زیاد سالم نیست به درد خوردن بخوره ولی بعد که اومدیم برات ریز می کنم روی پشت بام پهن می کنم برگه که شد مصرف کن
از او تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه
حسابی خودت رو اذیت کردی
دو دستش را در دست گرفتم و کف هر دو دستش را بوسیدم.
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
من هر کار برات بکنم کمه
تو به خاطر من از آسایشت زدی اومدی این جا
نگذاشتم جمله اش را کامل کند و گفتم:
من بدون تو نه آسایش داشتم نه آرامش
من فقط کنار تو آسایش و آرامش دارم
این چند روز اگه غر زدم اذیتت کردم نه این که آسایش نداشته باشم
نه، فقط هنوز عادت نکرده بودم
دیگه از این به بعد میشم همون رقیه سابق
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت245 ز_سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت246
ز سعدی
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
یه روزی همه این خوب بودنات رو جبران می کنم
دست احمد را روی صورتم نگه داشتم و گفتم:
همینا جبرانه ... نیاز نیست بعدا جبران کنی
همین که مهربونی مثل مردای دیگه بد اخلاقی و بی توجهی نمی کنی دل منو نمی شکنی بهم توجه می کنی هم خیلی قشنگه هم ارزشمنده هم جبرانه
حسابت با من صاف صافه احمد آقا
خدا کنه من مدیونت نباشم و ازم راضی باشی.
احمد مرا در آغوش کشید و گفت:
من ازت راضی ام قربونت برم.
مگه میشه از فرشته ای مثل تو راضی نبود.
لب هایش که روی پیشانی ام نشست صدای الله اکبر شیخ حسین بلند شد.
احمد مرا از خود جدا کرد و با خنده گفت:
استغفر الله .... دم اذون داشتم از خود بی خود می شدم.
کم دلبری کن رقیه خانم
پاشو بریم مسجد که مثل دیشب نشه که کم کم به لقمه ام شک می کنم
با خنده از جا برخاستم. روسری ام را از سر میخ دیوار برداشتم و گفتم:
به لقمه ات چه ربطی داره؟
احمد در حالی که لباسش را در می آورد گفت:
بالاخره نون حلال یه برکاتی داره نون شبهه ناکم یه توفیقایی رو از آدم می گیره
لباس تمیزی از بقچه به او دادم تشکر کرد و گفت:
یه بار رو آدم میگه اشتباه شد سهو شد توفیق پیدا نکردم
ولی چند بار که یه توفیق رو از دست بدی دیگه باید یکم به اعمال خودت، کاری که می کنی غذایی که می خوری مشکوک بشی ببینی علتش چیه
چادرم را سرم کردم و گفتم:
به نون زحمت کشی خودت شک نکن
علتش وقت نشناسیه خانومته
احمد چراغ نفتی را خاموش کرد مرا در بغل گرفت و به سمت در هدایت کرد و گفت:
علتش هر چیزی هست الا شما...
الانم سریع بیا بریم که شیخ حسین زود قامت می بنده
به سمتم چرخید و پرسبد:
وضو داری؟
سر تکان دادم و گفتم:
بله با آبی که شما دیشب آوردی وضو گرفتم
با قدم های بلند خودمان را به مسجد رساندیم و پیش از رکوع توانستیم اقتدا کنیم.
بعد از نماز و سخنرانی و رفتن اهالی به مستراح مسجد رفتم و تجدید وضو کردم.
احمد با شیخ حسین گرم صحبت بود و من کنار دیوار منتظر ایستادم تا صحبتش تمام شود.
چند دقیقه ای منتظر بودم تا این که احمد آمد.
دستم را گرفت و گفت:
ببخش منتظرت گذاشتم.
از شیخ پرسیدم ببینم می تونه چند تا وسیله برامون جور کنه بیاره
در حالی که هم قدم با او راه می رفتم پرسیدم:
چه وسیله ای؟
_با آقا غلام صحبت کردم اجازه داد مستراح درست کنیم
میخوام اگه بشه یه جور بسازمش ...
صدایش را آهسته کرد و گفت:
در و پیکر داشته باشه که همون جا هم بشه حمام کرد.
بشکه آب بذاریم زیر بشکه اجاق بذاریم آب گرم بشه راحت باشی
جلوی در خانه رسیدیم احمد در را یاز کرد و وارد اتاق شد. من هم پشت سر او رفتم و گفتم:
اگه این طوری بسازی که عالی میشه
خیلی سخت بود گوشه اتاق حمام کنم.
احمد چراغ نفتی را روشن کرد و گفت:
خود آقا غلام گفت فردا میاد که جاش رو معلوم کنه دوتایی با هم چاه بکنیم و بعدم دو سه روزه بسازیمش
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت246 ز سعدی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت247
ز_سعدی
روسری و چادرم را به میخ آویزان کردم و کنار احمد نشستم و پرسیدم:
خرجش چه قدر میشه؟
احمد نگاه به من دوخت، لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
نگران نباش زیاد نمیشه
از پسش بر میام
درسته به خاطر شرایط باید تو خرج کردن دست به عصا پیش برم ولی تو نگران نباش
_نگران نیستم ولی اگه لازم شد ...
نگذاشت جمله ام را کامل کنم و گفت:
ممنون قربونت برم
ولی لازم نمیشه
بذار حس کنم که هنوز می تونم خودم به تنهایی از پس مشکلاتم بر بیام
_من اگه چیزی نگفتم قصدم بی احترامی یا خرد کردنت نبود.
فقط میگم ما زن و شوهریم و این زندگی مال هر دو مونه
شریکیم
دلم میخواد تو ساختنش هم شریک باشم
احمد سر به زیر انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
تو از اول شریک بودی و هستی
برای شراکت لازم نیست پول و طلا تو جیب من بذاری
فقط با هر چی که دارم مدارا کن
به چشم هایم نگاه دوخت و گفت:
این طوری شریکم باش!
به روی احمد لبخند زدم و دیگر ادامه ندادم.
غذا را گرم کردم و سفره را پهن کردم
احمد کنار سفره نشست و عمیق بو کشید و گفت:
بوش که خیلی خوبه معلومه که خیلی خوشمزه است
غذا را در بشقاب ریختم و با خنده گفتم:
معلومه خیلی گرسنه ای
امروز حسابی زحمت کشیدی خودت رو خسته کردی
احمد قبل از این که خودش بخورد برایم لقمه گرفت و گفت:
گرسنگی من به کنار
دست پخت خانمم هم عالیه
هر چی بپزه مزه غذای بهشتی میده
خندیدم و گفتم:
مگه تو بهشت بادمجون و گوجه هم پیدا میشه
احمد با عشق نگاهم کرد و گفت:
وقتی بهشت من کنار تو باشه آره
گوجه بادمجونم پیدا میشه
من همین گوجه بادمجون دست پخت تو رو که کنارت بخورم به هر مرغ بریون و غذایی ترجیح میدم
لقمه را از دست احمد گرفتم و با شیطنت پرسیدم:
حتی به غذای بهشتی که حوریای بهشتی برات بیارن؟
احمد خندید و گفت:
من از همه عالم و آدم فقط تو رو میخوام
تو نباشی نه حوری میخوام نه غذایی که حوریا میارن
به نظرم بهشت خدا هم تو رو کم داره تا واقعا برای من بهشت بشه
از حرف احمد تمام وجودم به شادی و غلیان در آمد.
خوب بلد بود با حرف هایش مرا عاشق و بی تاب خود کند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت247 ز_سعدی روسری و چاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت248
ز_سعدی
سفره را جمع کردم و ظرف ها را شستم.
با کمک احمد زردآلو ها و هلوها را شستم و دستار احمد را که از آلبالوها و گیلاس ها رنگ گرفته بود در تشت خیس کردم تا صبح بشویم.
احمد نشسته بود میوه ها را برگه می کرد.
کنارش نشستم و گفتم:
پاشو نمی خواد. ... شما خسته ای
خودم صبح برگه می کنم.
احمد تکه ای زردآلو جلوی دهانم گرفت و گفت:
دوست دارم کمکت کنم
زردآلو را خوردم و گفتم:
آخه شما از صبح زود رفتی سر کار خسته ای
میای خونه فقط باید استراحت کنی
دیشبم که من اذیتت کردم نذاشتم درست بخوابی
_دیشب چه اذیتی کردی که نذاشتی من بخوابم؟
گردنم را کج کردم و گفتم:
هی حرف زدم
احمد لبخند زد و گفت:
حرف زدن که اذیت کردن نیست.
اصلا تو حرف نزنی که من دلم می پوسه
چاقو را از دستش گرفتم و گفتم:
باشه شما اینا رو ول کن بخواب استراحت گن من تا خود صبح برات حرف می زنم دلت نپوسه
از صبح که نیستی
وقتی هم هستی همه اش کارای منو می کنی بعد من تو روز بیکار باید بچرخم
بذار یکم کار باشه تا من تو روز انجام بدم سرم گرم باشه دیگه
احمد به روی شکمم دست گذاشت و گفت:
دلم نمیخواد با کار خونه خودتو اذیت کنی
منم که کاری نمی کنم اصل کارا با خودته
_بیرون رو که شما جارو می کنی، رختا رو هم که خودت میشوری آب هم که خودت میاری
من نهایت یه غذا بپزم و یه ظرف بشورم کاری نمی کنم که
احمد به بالشت تکیه داد و پاهایش را دراز کرد و گفت:
دلم نمیخواد زیاد بری بیرون
به او تکیه زدم و با تعجب پرسیدم:
چرا؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت248 ز_سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت249
ز_سعدی
در حالی که در چند ثانیه کوتاه هزاران علت خطرناک و بد به ذهنم خطور کرد احمد در حالی که با موی گیس شده ام بازی می کرد گفت:
بیرون هوا گرمه، آفتاب هم داغه
دلم نمیخواد بری زیر آفتاب، آفتاب سوخته بشی
دست خودم نبود که از حرف احمد بلند به خنده افتادم و گفتم:
فکر کردم یه علت خطرناکی الان میخوای بگی که میگی نرم بیرون
احمد در حالی که گیسم را باز می کرد و گفت:
علتش خطر نیست
علتش دل خودمه که دوست داره همیشه ترگل ورگل بمونی
_حالا یکم آفتاب سوختگی که اشکال نداره
باور کن ظهر ها این اتاق این قدر گرم میشه انگار وسط کوره نشستی
اصلا برام قابل تحمل نیست تو اتاق بمونم
واسه همین معمولا میرم تا دم عصر یا زیر درخت میشینم یا میرم کنار جوی آب قدم می زنم
احمد سر تکان داد و گفت:
آره این جا خیلی گرمه
منم اون یه هفته که این جا خوابیده بودم تا زخمم خوب بشه سر پا بشم از گرما هلاک می شدم
به صورت احمد دست کشیدم و. با بغض گفتم:
این قدر دلم می سوزه اون روزا کنارت نبودم و تو با درد و مریضی تنها بودی
کسی نبود مراقبت باشه به دادت برسه
احمد انگشتانش را میان انگشتانم فرو برد و دستم را فشرد و گفت:
قربون دلت برم خانمم
ولی اونقدرام تنها نبودم
شیخ حسین پیشم بود، آقا غلام بهم سر می زد اهالی هم هوام رو داشتن
هر چند هیچ کس مثل زن و .... خانواده دلسوز آدم نیست ولی برام کم نذاشتن
خدا خیرشون بده
آه کشید و گفت:
بندگان خدا خیلی هوام رو داشتن
ولی دروغ چرا
تو اون روزا دلم میخواست تو کنارم باشی
صدایش بغض داشت:
دلم می خواست مادرم باشه .حاج بابام باشه .... داداشام خواهرام ....
آه کشید و گفت:
دلم می خواست همه دورم باشن. دلم خیلی برای همه تنگ شده بود.
اون قدر این که پیش تون نبوم اذیتم می کرد که درد و مرضم یادم رفته بود.
اگه نمیومدی این تنهایی و این دلتنگی خفه ام می کرد
دستم را فشرد و گفت:
الان که تو کنارمی دلم گرمه
فقط کاش بشه زودتر برم دستبوسی مادر و بابام.
لبخند زدم و گفتم:
ان شاء الله به زودی میریم
برای این که حال و هوایش را عوض کنم گفتم:
البته الانم فکر نکنم اگه بری مشکلی برات پیش بیاد
احمد با تعجب سر تکان داد و پرسید:
چرا؟
با خنده گفتم:
آخه مامورا دنبال یه احمد آقای سرخ و سفید و صورت سه تیغه و خوش پوش و خوش تیپن
اگه ببیننت عمرا بشناسنت و بفهمن تو همون احمدی هستی که دنبالشن
احمد خندید و گفت:
الان داری غیر مستقیم میگی خیلی بی ریخت شدم؟
سرم را روی پهلویش گذاشتم، دراز کشیدم و گفتم:
نه آقا این چه حرفیه؟
بی ریخت نشدی فقط خیلی عوض شدی
حسابی آفتاب سوخته شدی و رنگ پوستت تیره شده
این ریش پر و این لباسات هم هیچ شباهتی به احمد آقای سابق نداره
احمد کت و شلواری کجا و احمد حالا کجا
_اقتضای زندگی تو روستا همینه
با کت و شلوار که نمیشه برم سر زمین
این لباسا مناسب روستاست و با افتخار می پوشم شون
مکثی کرد و بعد پرسید:
از سر و وضع ظاهریم خوشت نمیاد؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت249 ز_سع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت250
ز_سعدی
دستش را فشردم و گفتم:
چرا خوشم نیاد؟
چهره ات خیلی مردانه تر و با ابهت شده
پخته تر به نظر میای و با دیدنت حس خوبی بهم دست میده
ولی خوب دلم برای احمد خوش پوش و خوش لباس سابق هم تنگ شده
هر چند از این که ریش و سبیلت رو می زدی چندان خوشم نمیومد ولی الان دلم برای همون سه تیغه کردنات هم تنگ شده
احمد به حرفم خندید که نشستم و گفتم:
تازه ... حتی دلم برای کراوات زدنات هم تنگ شده
احمد با عشق نگاهم کرد و پرسید:
دیگه دلت برای چی تنگ شده؟
کمی فکر کردم و گفتم:
دیگه هیچی
دوباره به احمد تکیه دادم و گفتم:
فکر کنم اگه از این جا بریم و تو بشی احمد سابق دلم برای سر و وضع الانت هم تنگ بشه
دله دیگه
هر دفعه یه بهونه ای می گیره و واسه یه چیزی تنگ میشه
احمد با شرمندگی پرسید:
دلت برای خانواده ات تنگ نشده؟
برای آقا جانت ... مادرت ... خانباجی ... خواهر برادرات ....
آه کشیدم و گفتم:
دروغه اگه بگم دلم تنگ نشده
دلم براشون تنگ شده ولی نه اون قدری که از اومدنم به این جا پشیمونم کنه
الان فقط دلتنگم
ولی قبل این که بیام پیش تو اصلا آروم و قرار نداشتم
انگار تو دلم آتیش بود و یک لحظه از دلشوره و دلتنگی نمی تونستم آروم بگیرم
نور چراغ نفتی کم و زیاد شد. احمد از جا برخاست و گفت:
نفتش داره تموم میشه بذار برم بیرون نفتش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
نمیخواد دیگه الان میخوایم بخوابیم بذار خاموش بشه صبح خودم نفتش می کنم
امشب هم من حسابی پر حرفی کردم نذاشتم استراحت کنی
احمد روی سرم را بوسید و گفت:
حرف زدیم خستگی از تنم در رفت
ولی بهتره زود بخوابیم که فردا باید چاه بکنیم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره : 141 ❤️
💜نام رمان : سجده بر یک فرشته 💜
💚نام نویسنده: … 💚
💙تعداد قسمت : 40 💙
🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه_آموزنده🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 141 ❤️ 💜نام رمان : سجده بر یک فرشته 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙 🧡ژانر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗سجده بر یک فرشته💗
قسمت اول
................................................
أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْکُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لاَتَعْبُدُوا
الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ
آیا با شما عهد نکردم ای فرزندان آدم که شیطان را نپرستید، که او برای شما دشمن آشکاری است؟!
................................................
با صدا الله اکبر بیدار.شدم.دستمو.بلندکردم.نگاهی.به.ساعت..انداختم.دستی.به.صورتم.کشیدم.اصلانفهمیدم.کی.خوابم.بردپا.شدم موذن مسجدمون صدای.دلنشینی.داره.که هر شنوده ای رو تحت تاثیر قرار میده کش.کوسی.به.بدنم.دادم.بلند.شدم پنجره اتاقم روبه.روی.حیاط.مسجده اتاقم.درطبقه.دومه.که دید.کامل.به.حیاط.مسجد.را.دارم...
کمی.خم.شدم.که.دیدم
پیش نماز مسجدمون حاج حسین داره کنار حوض.مسجد وضو میگیره البته یه چند ماهی از شیوع ویروس کرونا تو ایران میگذره نماز جماعت به اون صورت که قبل ازکرونا برگزار میشد دیگه برگزار نمیشه هر چند خادمین مسجد همیشه بعد از تمام شدن نماز جماعت، مسجد رو ضدعفونی میکنند...
دلم پرکشید برای نماز جماعت روزها قبل کرونا که با برادرم محمد به مسجد میرفتیم...
برگشتم به عکس رو میز که دونفری گرفته بودم لبخندی زدم برادرم پزشکه با یه سری از دوست هاش به مناطق محروم خوزستان رفته...
هرچند آمار کرونا پایین اومده اما باید رعایت کنیم چون با رعایت نکردن شیوه نامه ها دوباره به اوج خودش میرسه...
همون روزها اول کرونا زمانی که کمبود ماسک که به خاطر بعضی افراد سودجو این مشکل ایجاد شده بود و قیمت یه ماسک بدون فیلتر با عدم تزریق تو بازار راحت قیمتش چند برابر شده بود...
بچه های جهادی تو تمام کشور دست به تولید ماسک زدن تو هیئت ها با اینکار قیمت ماسک به طرز باور نکردنی کاهش پیدا کرد...
منو دوستم تصمیم گرفتیم تو این کار خیر مشارکت کنیم برای همین به جمع هیئتی ها پیوستیم...
خیرین دست به دست هم داده بودن یکی مواد اولیه تهیه میکرد اونم بصورت رایگان کسانی که خیاطی بلد بودن با چرخ خیاطیشون به کمک هیئتی ها اومدن...
کمک برای شکوفایی کشور همه در غم هم شریک بودن حس و حال خوبی داره...
بعضی از آدما فکر می کنند عبادت تنها نماز خواندن و روزه گرفتنه عده ای که تو غفلت و نادانی و خودخواهی خودشون فرو رفتن که اگر در برابر جلو چشمشان هم ، نوع خودشان از گرسنگی بمیرند ناراحت نمی شند
مکرر میبینم که اینگونه افراد حتی در مسافرت های عبادی مانند زیارت و حج، تمام اوقات خود را به زیارت و دعا و اعمال فردی می گذرانند و هیچ توجهی به همراهان و همسفران خود نمی کنند ،با اینکه می دانند در میان آنها افراد ضعیف و ناتوان وجود داره که به کمک و مساعدت نیازمندن...
یک فرد مسلمان هیچ وقت نباید نسبت به ناراحتی و گرفتاری های سایر مسلمانان بی تفاوت و از اوضاع و احوال اونا بی خبر باشه ، چون اگر بی تفاوت باشه ناخودآگاه دچار خود خواهی می شه. که جز به خود به هیچ کس دیگه ای فکر نمیکنه...
درحالیکه خدا میفرماید:
در راه نیکی و پرهیزگاری به یکدیگر کمک کنید.
نگاهمو از مسجد گرفتم که برم وضو بگیرم همیشه سعی میکنم که نمازامو اول وقت بخونم...
یه جایی خوندم یک نفر پیشه یه عالم ربانی به نام شیخ حسنعلی اصفهانی «نخودکی» میره ومیگه: سه قفل(مشکل)در زندگیام وجود دارد و سه کلید(راه حل)از شما میخواهم!
قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبتبهخیر شوم. آیت الله اصفهانی بهش میگن: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را، اول وقت بخوان!
اون جوان بهش میگه :سه قفل با یک کلید؟! آیت الله بهش می فرماید:
نماز اول وقت شاه کلید تمام مشکلات است.
با خودم میگم حتما یه چیز تو نماز اول وقت هست که اینقدر بزرگان دین سفارش کردن به خوندنش...
نماز که با حضور قلب باشه این خصوصیت داره خیلی فکر کردم در مورد این موضوع به این نتیجه رسیدم اگه میخوام نمازم اون چیز باشه که بزرگان دین از قول امامان معصوم گفتن باید اول خودم اصلاح کنم چطور میتونم به معبودی سجده کنم که خلاف گفتارش رفتار کردم...
با زبانم دیگری را آزار داده باشم یا پشت سر کسی حرف زده باشم غیبشتو یا قضاوتش کنم...
دیگه به
فکر این نمیکنیم که این نمازهای که خوندیم قبول شده یانه بعدا هم بگیم این همون نمازی که بزرگان سفارش به خوندنش کردن ولی روی ما هیچ تاثیر نداشته اون وقته که کم کم به راحتی رهاش میکنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 141 ❤️ 💜نام رمان : سجده بر یک فرشته 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙 🧡ژانر
باید اینو بدونیم نمازی که تو روح روانمون تاثیر نذاشته باشه مشکل از خود ماست،یه نگاهی به دوگانگی رفتارو اعمالمون کنیم متوجه میشم...!
همیشه با خودم فکر می کنم اگه نماز بخواد اون آرامشی که تو روایت و احادیث ازش تعریف میشه روی من تاثیر بزاره باید همیشه در حال خودسازی نفسم باشم تا مزه واقعی عبادت رو با تمام وجودم بچشم...
امام علی علیه السّلام میفرمایند:
عَجِبْتُ لِمَن يُنْشِدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ اَضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُها؛
" در شگفتم از كسى كه در پى يافتن گمشده خويش مى گردد، در حالى كه «خود» را گم كرده و در پى يافتن «خويش» نيست " !
من به این باور رسیدم که بهترین راه نزدیک شدن به خدا خودسازیه...
الله اکبر و نماز عاشقانمو بامحبوبم آغاز کردم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت اول ................................................ أَلَمْ أَ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗سجده بر یک فرشته💗
قسمت دوم
نمازم که تمام شد مادرم صدام زد که نهار اس
جانماز و چادرم رو جمع کردم گذاشتم تو کمت رفتم بیرون
مامان:عزیزم خیلی وقته صدات میکنم چرا جواب نمیدی...
نماز میخوندم مامان...
بابا وارد آشپزخونه شد
بابا:قبول باشه دختر گلم ...
فرشته بابا دعا که برای بابات یادت نمیره...
پارچ پر آب کردمو رو میز گذاشتم...
صندلی رو کشیدم همین طور که
می نشستم گفتم محتاجیم به دعا...
راستش بابا سر سجاده بعد نماز ، اول دعا می کنم که خدا شر این بیماریو از سرمون کم کنه وقتی آمار فوتیهای کرونایی در جهان از رسانه می بینم دلم میشکنه...
بعد برای شما و مامان ، و داداش محمدم سلامتی از خدا میخوام...
مامان :قربون این دل مهربونت برم دخترم...
بده من بشقابتو غذا بکشم برات...
مامان ببخش امروز کمک نکردم ...
مامان :اشکالی نداره...
راستی محمد امروز زنگ زد...
گفت این ماه اگر سرش شلوغ نباشه سعی میکنه بیاد تهران...
بابا: میدونی چند وقته ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده ...
یکسالی میشه ندیدیمش..
بابا:راستی محدثه جان
وضع درس هات چطوره...؟
بد نیست کلاسهام مجازی برگزار میشه یکم باید برای یاد گیری تلاش بیشتری کنم یکم یادگیریم پایین آومده اما بهتر از هیچه که...
بابا :حالا خوبه دخترم تو دانشجویی
اون بچه های که تازه به کلاس اول میرند باید چی بگند
تو مجازی که هیچی نمی تونند یاد بگیرند...
اره واقعا ...
نهارمونو که خوردیم و به مادر در جمع کردن سفره کمک کردم بعده شستن ظرفها اومدم به اتاقم تا آماده بشم قرار بود بعدازظهر با دوستم مُنا بریم هیئت...
به ساعت یک نگاهی کردم زود بود کتابهامو برداشتم بذار اول یه مطالعه از درسهام داشته باشم که عقب نیفتم انقدری غرق درس خوندن شده بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم....
سرمو که بلند کردم
نگاهم به ساعت افتاد اوه اوه دیرم شده ساعت سه و نیمه
بلندشدم تندی لباس هامو عوض کردمو ماسکم زدم چادرم رو سرم کردم
از در اتاقم اومدم بیرون و با مادرم خداحافظی کردم ی نگاه به کیفم کردم که دیدم یک اس ام اس از طرف منا اومده رمز گوشیم روباز کردم دم در خونه تونمون
نگاهی به ساعت پیام کردم ۲ دقیقه پیش بوده سریع کفشمهامو پوشیدمو پیش به سوی یاری رساندن از خونه زدم بیرون...
:سلاااام خوبی...؟
منا :دختر تو کجایی ...
دو ساعت اینجا منو کاشتی دم در علف سبز شد زیر پاهام کهِ
محدثه :منظورت این ۲ دقیقست دیگه ...
منا :حالااااا هرچی..
دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم
منا جان ببخشید...
منا یک نگاه محبت آمیزی بهم کرد و گفت:
حالا نمیخواد خودتو لوس کنی بدو بریم که دیر شد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛