eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️رمان شماره : 141 ❤️ 💜نام رمان : سجده بر یک فرشته 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙 🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه_آموزنده🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 141 ❤️ 💜نام رمان : سجده بر یک فرشته 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙 🧡ژانر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت اول ................................................ أَلَمْ‌ أَعْهَدْ إِلَيْکُمْ‌ يَا بَنِي‌ آدَمَ‌ أَنْ‌ لاَتَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ‌ إِنَّهُ‌ لَکُمْ‌ عَدُوٌّ مُبِينٌ‌ آیا با شما عهد نکردم ای فرزندان آدم که شیطان را نپرستید، که او برای شما دشمن آشکاری است؟! ................................................ با صدا الله اکبر بیدار.شدم.دستمو.بلندکردم.نگاهی.به.ساعت..انداختم.دستی.به.صورتم.کشیدم.اصلانفهمیدم.کی.خوابم.بردپا.شدم موذن مسجدمون صدای.دلنشینی.داره.که هر شنوده ای رو تحت تاثیر قرار میده کش.کوسی.به.بدنم.دادم.بلند.شدم پنجره اتاقم روبه.روی.حیاط.مسجده اتاقم.درطبقه.دومه.که دید.کامل.به.حیاط.مسجد.را.دارم... کمی.خم.شدم.که.دیدم پیش نماز مسجدمون حاج حسین داره کنار حوض.مسجد وضو میگیره البته یه چند ماهی از شیوع ویروس کرونا تو ایران میگذره نماز جماعت به اون صورت که قبل ازکرونا برگزار می‌شد دیگه برگزار نمیشه هر چند خادمین مسجد همیشه بعد از تمام شدن نماز جماعت، مسجد رو ضدعفونی میکنند... دلم پرکشید برای نماز جماعت روزها قبل کرونا که با برادرم محمد به مسجد میرفتیم... برگشتم به عکس رو میز که دونفری گرفته بودم لبخندی زدم برادرم پزشکه با یه سری از دوست هاش به مناطق محروم خوزستان رفته... هرچند آمار کرونا پایین اومده اما باید رعایت کنیم چون با رعایت نکردن شیوه نامه ها دوباره به اوج خودش میرسه... همون روزها اول کرونا زمانی که کمبود ماسک که به خاطر بعضی افراد سودجو این مشکل ایجاد شده بود و قیمت یه ماسک بدون فیلتر با عدم تزریق تو بازار راحت قیمتش چند برابر شده بود... بچه های جهادی تو تمام کشور دست به تولید ماسک زدن تو هیئت ها با اینکار قیمت ماسک به طرز باور نکردنی کاهش پیدا کرد... منو دوستم تصمیم گرفتیم تو این کار خیر مشارکت کنیم برای همین به جمع هیئتی ها پیوستیم... خیرین دست به دست هم داده بودن یکی مواد اولیه تهیه میکرد اونم بصورت رایگان کسانی که خیاطی بلد بودن با چرخ خیاطیشون به کمک هیئتی ها اومدن... کمک برای شکوفایی کشور همه در غم هم شریک بودن حس و حال خوبی داره... بعضی از آدما فکر می کنند عبادت تنها نماز خواندن و روزه گرفتنه عده ای که تو غفلت و نادانی و خودخواهی خودشون فرو رفتن که اگر در برابر جلو چشمشان هم ، نوع خودشان از گرسنگی بمیرند ناراحت نمی شند مکرر میبینم که اینگونه افراد حتی در مسافرت های عبادی مانند زیارت و حج، تمام اوقات خود را به زیارت و دعا و اعمال فردی می گذرانند و هیچ توجهی به همراهان و همسفران خود نمی کنند ،با اینکه می دانند در میان آنها افراد ضعیف و ناتوان وجود داره که به کمک و مساعدت نیازمندن... یک فرد مسلمان هیچ وقت نباید نسبت به ناراحتی و گرفتاری های سایر مسلمانان بی تفاوت و از اوضاع و احوال اونا بی خبر باشه ، چون اگر بی تفاوت باشه ناخودآگاه دچار خود خواهی می شه. که جز به خود به هیچ کس دیگه ای فکر نمیکنه... درحالیکه خدا میفرماید: در راه نیکی و پرهیزگاری به یکدیگر کمک کنید. نگاهمو از مسجد گرفتم که برم وضو بگیرم همیشه سعی میکنم که نمازامو اول وقت بخونم... یه جایی خوندم یک نفر پیشه یه عالم ربانی به نام شیخ حسنعلی اصفهانی «نخودکی» میره ومیگه: سه قفل(مشکل)در زندگی‌ام وجود دارد و سه کلید(راه حل)از شما می‌خواهم! قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم این‌که دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم این‌که دوست دارم عاقبت‌به‌خیر شوم. آیت الله اصفهانی بهش میگن: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را، اول وقت بخوان! اون جوان بهش میگه :سه قفل با یک کلید؟! آیت الله بهش می فرماید: نماز اول وقت شاه کلید تمام مشکلات است. با خودم میگم حتما یه چیز تو نماز اول وقت هست که اینقدر بزرگان دین سفارش کردن به خوندنش... نماز که با حضور قلب باشه این خصوصیت داره خیلی فکر کردم در مورد این موضوع به این نتیجه رسیدم اگه میخوام نمازم اون چیز باشه که بزرگان دین از قول امامان معصوم گفتن باید اول خودم اصلاح کنم چطور میتونم به معبودی سجده کنم که خلاف گفتارش رفتار کردم... با زبانم دیگری را آزار داده باشم یا پشت سر کسی حرف زده باشم غیبشتو یا قضاوتش کنم... دیگه به فکر این نمیکنیم که این نمازهای که خوندیم قبول شده یانه بعدا هم بگیم این همون نمازی که بزرگان سفارش به خوندنش کردن ولی روی ما هیچ تاثیر نداشته اون وقته که کم کم به راحتی رهاش میکنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 141 ❤️ 💜نام رمان : سجده بر یک فرشته 💜 💚نام نویسنده: … 💚 💙تعداد قسمت : 40 💙 🧡ژانر
باید اینو بدونیم نمازی که تو روح روانمون تاثیر نذاشته باشه مشکل از خود ماست،یه نگاهی به دوگانگی رفتارو اعمالمون کنیم متوجه میشم...! همیشه با خودم فکر می کنم اگه نماز بخواد اون آرامشی که تو روایت و احادیث ازش تعریف میشه روی من تاثیر بزاره باید همیشه در حال خودسازی نفسم باشم تا مزه واقعی عبادت رو با تمام وجودم بچشم... امام علی علیه السّلام میفرمایند:  عَجِبْتُ لِمَن يُنْشِدُ ضالَّتَهُ وَ قَدْ اَضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُها؛  " در شگفتم از كسى كه در پى يافتن گمشده خويش مى گردد، در حالى كه «خود» را گم كرده و در پى يافتن «خويش» نيست " !  من به این باور رسیدم که بهترین راه نزدیک شدن به خدا خودسازیه... الله اکبر و نماز عاشقانمو بامحبوبم آغاز کردم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت اول ................................................ أَلَمْ‌ أَ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت دوم نمازم که تمام شد مادرم صدام زد که نهار اس جانماز و چادرم رو جمع کردم گذاشتم تو کمت رفتم بیرون مامان:عزیزم خیلی وقته صدات میکنم چرا جواب نمیدی... نماز میخوندم مامان... بابا وارد آشپزخونه شد بابا:قبول باشه دختر گلم ... فرشته بابا دعا که برای بابات یادت نمیره... پارچ پر آب کردمو رو میز گذاشتم... صندلی رو کشیدم همین طور که می نشستم گفتم محتاجیم به دعا... راستش بابا سر سجاده بعد نماز ، اول دعا می کنم که خدا شر این بیماریو از سرمون کم کنه وقتی آمار فوتیهای کرونایی در جهان از رسانه می بینم دلم میشکنه... بعد برای شما و مامان ، و داداش محمدم سلامتی از خدا میخوام... مامان :قربون این دل مهربونت برم دخترم... بده من بشقابتو غذا بکشم برات... مامان ببخش امروز کمک نکردم ... مامان :اشکالی نداره... راستی محمد امروز زنگ زد... گفت این ماه اگر سرش شلوغ نباشه سعی میکنه بیاد تهران... بابا: میدونی چند وقته ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده ... یکسالی میشه ندیدیمش.. بابا:راستی محدثه جان وضع درس هات چطوره...؟ بد نیست کلاسهام مجازی برگزار میشه یکم باید برای یاد گیری تلاش بیشتری کنم یکم یادگیریم پایین آومده اما بهتر از هیچه که... بابا :حالا خوبه دخترم تو دانشجویی اون بچه های که تازه به کلاس اول میرند باید چی بگند تو مجازی که هیچی نمی تونند یاد بگیرند... اره واقعا ... نهارمونو که خوردیم و به مادر در جمع کردن سفره کمک کردم بعده شستن ظرفها اومدم به اتاقم تا آماده بشم قرار بود بعدازظهر با دوستم مُنا بریم هیئت... به ساعت یک نگاهی کردم زود بود کتابهامو برداشتم بذار اول یه مطالعه از درسهام داشته باشم که عقب نیفتم انقدری غرق درس خوندن شده بودم اصلا متوجه گذر زمان نشدم.... سرمو که بلند کردم نگاهم به ساعت افتاد اوه اوه دیرم شده ساعت سه و نیمه بلندشدم تندی لباس هامو عوض کردمو ماسکم زدم چادرم رو سرم کردم از در اتاقم اومدم بیرون و با مادرم خداحافظی کردم ی نگاه به کیفم کردم که دیدم یک اس ام اس از طرف منا اومده رمز گوشیم رو‌باز کردم‌ دم در خونه تونمون نگاهی به ساعت پیام کردم ۲ دقیقه پیش بوده سریع کفشمهامو پوشیدمو پیش به سوی یاری رساندن از خونه زدم بیرون... :سلاااام خوبی...؟ منا :دختر تو کجایی ... دو ساعت اینجا منو کاشتی دم در علف سبز شد زیر پاهام کهِ محدثه :منظورت این ۲ دقیقست دیگه ... منا :حالااااا هرچی.‌. دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم منا جان ببخشید... منا یک نگاه محبت آمیزی بهم کرد و گفت: حالا نمیخواد خودتو لوس کنی بدو بریم که دیر شد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت دوم نمازم که تمام شد مادرم صدام زد که نهار اس جانماز و چادرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت3 به هیئت که رسیدیم به جمع خیرین سلامی کردمو رفتم سرکارم... همه کسانی که اونجا بودن باعشق کارهاشونو انجام می‌دادند.. در هئیت فقط درست کردن ماسک نبود کارهای دیگه ای مثل دوخت لباس بسته بندی مواد غذایی و...... انجام میدادیم... من چون از سن ۱۴سالگی خیاطی یاد گرفته بودم برای خودم استادی شده بودم در خیاطی... کار یکی از خیرین تهیه پارچه مورد نیازمون بود... برای دوخت لباس از هر نوع سایزی... مقدار از پارچه هارو لباس میدوختیم برای خانواده های که توان مالی ندارند، بقیه رو هم به مغازه می بردند تا بعد فروشش و درآمدی که به دست میادو... هر ماه بصورت سبد غذایی برای نیازمندان خرج میشد... همه اونایی که تو هیئت کار می‌کنند و کمک به عشق اهل بیت ؛ و رضای خدا اومده پای کار... حاج حسین پیش نماز غیر از این برنامه ها کسانی می خواستند به صورت خود جوش برای رضای خدا کاری کنند... با توجه به تحصیلات یا حرفه ای که داشتن و جذب هیئت شده بودن رو یک گروه کرده بود... اسم این گروه هم فقط.به.عشق.خدا تمام کارها رو انجام می‌دادند. توسط این گروه که رایگان انجام میشد فرقی نداره شغلت چی باشه پزشک، مهندس، برقکار، تعمیرکار و...... فقط اگر بتونی یک کمکی به قشر ضعیف جامعه کنی کافیه... اونم به عشق خدا و اهل بیت... غرق کارم بودم که... منا : محدثه خسته نباشی ... محدثه: ممنون منا:تو فکری... ؟ محدثه : تو این فکرم که دل بچه ها با پوشیدن این لباسها چقدر شاد میشه... اشک تو چشم هام جمع شدو با بغض گفتم منا میدونی یه روز با خانم همتی رفته بودیم برای توزیع لباس به پرورشگاه... در راه برگشت خانم همتی به چند تا دختر بچه خوشکل تو پیاده رو اشاره کرد که دست فروشی می‌کردند... گفت بیا بریم چند دست لباس هم به اونا بدیم به اون سمت پیاده رو که رسیدیم صداشون کردیم بچه ها بیاید ببینم بدو بدو اومدن چه قدر هم مهربون بودن اول چند ماسک بهشون دادیم بعد هم که به هر کدومش یه دست لباس دادیم... دیدم یکی از دخترا چشم‌هاش پر اشک شد جلوش زانو زدم چی شد خاله چرا بغض کردی خوشکلم... خاله میشه یک لباس پسرونه به جای این بدی ... بعد لباس دخترونه رو گرفت سمتم... اسمت چیه خاله جون... سوگل به‌به چه اسم زیبایی محدثه: واسه کی میخوای خاله؟ سوگل : برادر کوچکم ام خاله لبخندی به روش زدم بیا خوشکلم لباس خودت هم باشه پیش خودت اینم برای برادرت امیدوارم اندازه اش باشه... پاک کن او مروارید ها رو خوشکلم گریه نداره که... سوگل : خاله اگه برادر کوچیکم لباسمو می دید گریه می کرد که منم لباس نو میخام اصلاً لباس نو نپوشیدیم... برای همین گفتم لباس من با پسرونه عوض کنید حداقل برادر کوچکترم حسرت داشتن یک لباس نو رو مثل من نخوره محدثه: عزیزم پس پدر و مادر کجا هستند؟؟ سوگل: بابام فوت کرده مامانم چند وقته مریضه نمیتونه کار کنه... من دارم دست فروشی میکنم تا بتونیم نان برای سیر کردن خودمون داشته باشیم دیگه واقعاً جلوش کم آوردم مقداری پول از کیفم در آوردمو دادم بهش ... سوگل: خاله من گدا نیستم... چون اون خانمه بعد به خانم همتی اشاره کرد گفت: این لباس هدیه اند و گرنه نمیگرفتم... نیم وجبی رو ببین مسئولین از این بچه ها الگو بگیرند. خوب باشه فالهات چنده ؟ می خرم ازت فالها رو خریدم فکری به سرم زد ببین من اینها رو ازت خریدم خوب ، حالا تو ده تومن به من بده ، ده تومن ازش گرفتمو فالها رو دادم بهش. ببین خاله جون من این فالها رو ازت خریدم خوب الان هم به ده تومن بهت فروختم راضی شدی ممنونم خاله خدا خیرتون بده( اسم این کار مهر مهدوی که در یکی از پیام رسانها دیده بودم چه خوب منم تونستم انجامش بدم ) سوگل با شادی ازم دور شد من موندم و بغض گلوم... منا:پس برای همین اصرار داشتی دوخت لباس بچه ها با تو باشه؟ آره این کوچک ترین کاریه که میتونم انجام بدم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت3 به هیئت که رسیدیم به جمع خیرین سلامی کردمو رفتم سرکارم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت 4 منا: ماها که هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم پاشو محدثه جان اماده شو بریم ... محدثه : آره پاشو بریم... خانم همتی خسته نباشید ما دیگه داریم میرم بقیه کار ها برای فردا دیگه... خانم همتی : در پناه خدا مواظب خودتون باشید... بعد خداحافظی از هئیت بیرون اومدیم تاکسی گرفتیم تا وسایلی که برای خیاطی لازم بود را از بازار تهیه کنیم قسمتی از مسیر را با ماشین رفتیم ... وسایلی.را.که.لازم.بود.رو.تهیه.کردیم.موقع.برگشت.از.کوچه.پس.کوچه.ها.رد.شدیم.تا.زودتر.به.خونه.برسیم هوای.پیاده.روی.به.سرمون.زده.بود.تصمیم.گرفتیم.تا.خود.خونه. پیاده روی کنیم... خورشید.غروب.کرده.بود.و.تا اذان مغرب نیم.ساعتی.مونده.بود... تو راه منا داشت از اتفاقا امروز توهیئت و اشنایی با یه خانمی که جدیداً وارد جمعمون شده حرف میزد .... نگاهم به روبه رو بود که یک.ماشین.مدل.بالابه.سرعت.ازکنارمون.رد.شدو آب کنار چاله کوچه پاشید.رومون محدثه: واای نه منا : هوی چیکار میکنی... واقعا متأسف برای همچین آدمهایی... عوضی بی‌شعور بی‌فرهنگ چشات کوره خیسمون کردی منا:ععععه بیشعور مثل گاو گذاشت رفت... محدثه : منا زشت بابا آروم تر... منا : بروو بابا چی چی رو زشته خودتو ندیدی ... مخدثه :حتما عجله داشته متوجه ما نشده... منا :آره حتما من هم باور کردم گوشهامم دراز دوتا آدمو به این بزرگی رو ندید... محدثه :چی بگم والاه من که حریف زبون تو نمیشم... منا: بی‌شعور واینستاد حداقلش یه معذرت خواهی کنه آدم دلش به درد نیاد... منا: ببین محدثه خودش نیست جلوی اون خونه خرابه پارک کرده... شیطونه میگه با این کیف برم بزنم شیشه ماشین شو بشکنم و دو تا بزنم تو سرش... محدثه : چی میگی تو خوبی اصلا بابا آبش پاشیده رومون اسید که نپاشیدن... منا : نه تو را خدا اسید که می پاشید چشماشو درآورده بودم مردک بی‌شعور... نگاهمون به خرابه بود که یه آقایی از ماشین پیاده شد رفت تو خرابه منا: یا ابوالفضل این دیگه کیه ... گوریل بود یا انسان...!!!! چقدر خالکوبی داشت دیدی....؟ محدثه : آره دیدم مگه کورم آخه... منا: میگم محدثه بیا از این کوچه برگردیم میترسم از کنار اون خونه خرابه رد بشیم... گوریله معلوم نیست رفته تو اون خونه خرابه چه غلطی داره میکنه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت 4 منا: ماها که هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم پاشو محدث
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت5 بااین.حرفهای.منا.ترس.افتاد.به.جونمون.برگشتیم.که.از.کوچه.بیایم.بیرون. چند قدمی بر نداشته بودیم که صدای پسر بچه ای ما رو وادار کرد تا برگردیم به عقب خانم... خانممم ...صبر کنید... یه پسر 10ساله که انگاری سندروم دان(یک مشکل ژنتیکه)داشت به سمتمون می دوید... وقتی رسید نزدیکمون... ناشناس : خانم اینو بگیر... منا : اون وقت چیه این...؟؟؟ ناشناس :این بده به آقا پلیسه... محدثه :این دیگه چیه...؟؟؟ محدثه منا ببینم چیه من می ترسم بیا زود بریم از این کوچه.... اون بچه دستشو باز کرد یه گردنبد بود که از چوب ساخته شده بود ... روش یه عدد حک شده بود 666... پسر گفت: ناشناس: بگیرید دیگه خواهش میکنم بدید به آقا پلیسه ... منا : این بدیم به پلیس که چه بشه...؟ منا : پسرجون فیلم پلیسی زیاد میبینیا...؟ انگار از چیزی ترسیده بود و از چشماش التماس می بارید نمیدونم چرا قبول کردیم باشه گردنبدو گذاشت دست من شروع به فرار کرد... بلند صداش کردم و چند قدم تند به سمتش برداشتم محدثه : هی آقا پسر کجا بیا من نمیخام دردسرنشه برام ... منا:ولش کن محدثه ...نمیرسی بهش ... نفسم بند اومده بود چه سرعتی داشت... منا: اصلا این مگه چیه که بریم به پلیس بدیم ...؟! نمیخندن بهمون...؟ محدثه : راست میگی ولی حالا اینو چکار کنم منا: ولش کن بیا بریم پیشت بمونه فردا یک سری از هم اینجا رد میشم شاید دیدیمشون بهش دادیم... محدثه : حالا چرا اونوقت پیش من باشه... ؟ منا:چون داد دست تو دیگه... محدثه: چه ربطی داره اون وقت...؟! منا طوری برگشت سمتم که محدثه: باشه پیش خودم میمونه ان شاالله فردا می بینیمشبهش پس می دیم... دیگه تا خود خونه حرفی نزدیم به دم در خونه که رسیدم از منا خداحافظی کردم... با کلید در باز کردم رفتم تو خونه ... سلاااام مامان... مامان: سلام چرا اینقدر دیر کردی...؟ مخدثه : کارمون امروز طول کشید از اون ور هم یک سری وسایل لازم داشتیم سری به بازار زدیم ببخشید یادم رفت اطلاع بدم... مامان : خسته نباشی برو مادر لباستو عوض کن بیا سالادو تو درست کن که الاناست بابات هم برسه ... محدثه : چشم مامان بازام ببخشید با این پا دردت همه کار خونه افتاده رو دوش شما و دست تنهایی همشو انجام میدی... به خاطر اینکه لباسهام آلوده نباشه رفتم لباس عوض کردمو در سبد جداگانه گذاشتم تا بندازم ماشین بشوره ولی فکرم هنوز مشغول اون پسر بچهء بود... یعنی اون گردنبد چوبی چی میتونه باشه از کیفم در آوردمش باز نگاهی کردمو گذاشتمش تو کشو... بعد آماده کردن سالاد وضو گرفتمو اذان که تازه تمام شده بود نمازمو خوندم... اومدم پایین مامان داشت سفره رو می انداخت که صدای در اومد ... بابا: سلام علیک ... محدثه: سلام بابا جونم خسته نباشی... بزار کمکت کنم بابا :صبر کن اول ضدعفونی کنم وسایلها رو بعد مامان: سلام محسن محدثه بده به من ضدعفونی کنم خسته ای... بابا :سلام خانم گلم چه بوی راه انداختی توامروز به به... مامان لبخندی زد لبخند رو لب مامان که میاد چالش گونه اش دل آدمو میبره خدا به داد بابام برسه مامان : بده من محسن جان محدثه تو برو غذا رو بکش تا بابات لباسشو عوض کنه بیاد محدثه : بعععلللله چششششم من رفتم دنبال غذا کشیدنم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت5 بااین.حرفهای.منا.ترس.افتاد.به.جونمون.برگشتیم.که.از.کوچه.بیایم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت6 دیس پلو رو که گذاشتم تو سفره ... بابا هم لباس عوض کرده اومدو بابا:محدثه بابا 1میلیون تومن که گفته بودی را گذاشتم رو میز محدثه : ممنون بابا جونم خدا بده برکت... (بابا برای تهیه بسته غذایی نیازمندان هرماه پولی به من میده که به صندوق هیئت بدم ) بابا : همه چیز گرون شده دلم برای قشر ضعیف جامعه میسوزه ... دیگه انصافی نمونده فروشنده ها تو این حال روز کرونایی بیشتر اجناس ضروری مردمو دو برابر سه برابر گرون کردن... بنده خدا از فقیر و کارگر در این شرایط کرونایی از کجا بیاره شکم زن بچه هاشونو سیر کنند... دلشونو هم نمیتونند به یارانه خوش کنند با ۴۵ تومن یارانه نمیشه سه روز نون خالی خرید... مامان:خدا بزرگه محسن جان این بحث ها بزارید برای بعد غذا، سرد شد غذاتون... با حرفهای بابام موافق بودم ولی چیکار میشه باید میکردیم... این انتخاب غلطی بود که خودمون کرده بودیم باید تحمل کنیم به امید روزهای بهتر هر چند می دونم روحانی کاری جز حرف زدن از دستش چیز دیگه ای برنمیاد یکی نیست به الان وقت عمل نه حرف، هر چند که ما بهش رای نداده بودیم... هی بگذریم چی باید بگم فقط خدا به داد قشر ضعیف جامعه برسه که با این شرایط کرونایی... بعد از خوردن غذا سفره که جمع کردم،ظرفها رو شستم رفتم تو اتاقم... رو تختم دراز کشیدم و دستهامو گذاشتم زیر سرم... تو فکر اون پسر بچه بودم حتی اسمش رو هم نمی دونستم... تندی از جام بلند شدم اون گردنبندو از کشو میزم بیرون اوردم... باز نگاه کردم بهش... این عدد 666 که روش هک شده یعنی معنی چی می تونه باشه...؟ اصلا چرا اون پسره اصرار داشت حتما این باید بدم به پلیس...؟ مگه این گردنبد چیه که باید بدم به پلیس چه کاربردی داره...؟؟ یهویی یه فکری زد به سرم حتما یه اطلاعاتی هست بذار تو گوگل یک سرچ کنم ببینم حتما درباره عدد 666 چیزی تونستم پیدا کنم... گوشیو برداشتم و عدد 666 رو تو گوگل سرچ کردم کردم... واای خدای من چی می‌بینم !!!! نوشته یه عدد شیطانی!؟! یعنی چی چرا شیطانیه این عدد؟ روی یکی از سایت ها دربارش مطلب نوشته بود زدم روی سایته... نوشته شده بود: بعد از رانده شدن آدم و حوا دقیقا ۶۶۶ روز بعد شیطان از درگاه خداوند به بیرون رانده شد. این عدد را شیطان پرستها از آیه ۱۳ از فصل ۱۸ کتاب عهد جدید (انجیل) برداشته اند که میگوید: «این جا فرزانگی است. بگذاریم که به او فهمانده شود شماره عدد شیطان: برای آن عدد، یک انسان است، ششصد و شصت و شش.» با خودم گفتم : حتما همین جوری هک کردن روش ... گردبندو گذاشتم تو کشوی میزم.... باز دراز کشیدم تو رخت خوابم خیلی خسته بودم... بعد خوندن آیة الکرسی سه تا قل هوالله احد چشم هام بستم بخوابم... حالا فکرو خیال عدد666 میذاشت بخوابم نمی دونم که خوابم برد که... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت6 دیس پلو رو که گذاشتم تو سفره ... بابا هم لباس عوض کرده اومدو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت7 همه جا تاریک بود اما تو دل تاریکی یک نور می دیدم هر چه به نور نزدیک می شدم شبیه آتش می دیدمش کامل به اون نور نزدیک شدم بودم صدای گریه کسی به گوشم میرسید... با صدای لرزونی گفتم چرا گریه میکنید اتفاقی افتاد... سبب گریه من شما هایید... :شما ها؟! من اصلا شما رو نمیشناسم که سبب گریه شما باشم ... صدای خشن تر شد خودتو به اون را نزن منو خوب میشناسی ... گفتم میشه خودتون معرفی کنید...؟ من که عزیز خدا بودم مقام بالاتر از فرشته های مقرب در عبادت داشتم من عاشق او بودم ولی به خاطر سجده نکردن به موجودی پستی مثل و امثال تو از درگاهش رانده شدم... تازه دو هزاریم افتاد فهمیده کیه گفتم: عاشق آنچه خواهد که محبوب طلبد پس زمانی که تکبر کردی عبادت خود را سوزندی. این امتحان ساده به ظاهر سخت برتو بود این دوست داشتن از روی عشق نبود اینو هم خودت میدونی... اما داستان تو به همین جا ختم نمیشه،تو به جاى توبه و بازگشت به سوى خدا و اعتراف به اشتباهت، عمر طولانی از خدا خواستی نه برای جبران گذشته ات بلکه به هدف پلیدی که داشتی تا گمراهیِ بشر همانطور که خودت گمراه شدی، حالا هم به خاطر پلیدی و فکر های شومت میخوای آدمها رو گمراه کنی! شعله آتش زبانه ای کشیدن گفت: تا زمانی که عمر دارم و مهلت داده شده کاری میکنم که معلوم بشه این بشری که خلقش کرد از گل ناچیز و به جای سجده به خالق خودش ، به چه چیزهای و چه کسایی سجده میکنه... گفتم :من تنها به خالق خودم سجده میکنم... قهقهه ای شیطانی کشید و اشاره کرد گفت: هرکسو به روش خودش مطیع میکنم ... تو رو هم مطیع خودم میکنم ... اینو گفت‌و حمله ور شد به سمتم... همین که به دو قدمیم رسید توسط یه نور پرت شد چند کیلومتری اون طرف ... این نور چی بود دیگه... شمااااا کی هستید؟؟ من فرشته حفظه تو(مراقب)هستم... نترس اون هیچ وقت نمیتونه بهت آسیب برسونه... شیطان :قهقهقه شومی باز زد عیبی نداره ... پشت سرت نگاه کن... به پشت سرم نگاه میکنم و قتی برگشتم پشت سرم پدر و مادرو دیدم... شیطان:حالا ازش کمک بخواه... یه چیز شبیه شمشیر از شعله آتش در آورد میخوام این صحنه همیشه یادت بمونه دخترک عوضی... با بغض رو کردم به فرشته لطفا بهشون کمک کن من زورم بهش نمیرسه ... فرشته:من چنین اجازه ندارم تو چیز داری قدرتمند تر از من... چی ؟؟ تو الان به من کمک کردی به اونا هم کمک کن... فرشته :متاسفم .... شتابان بسوی اونا حرکت کردم... به یه چشم بهم زدن شیطان کنارشون ظاهر شد و شمشیر آتشین بالا برد ... با دیدن شمشیر پاهام شل شدن نقش زمین شدم ... فریاد زدم : خدااااااا با گفتن خدااا یک نوری همه جار پر کرد همین خدا صدا کردنم کافی بود نوری همه جا پر کرد... یه صدای آشنا و دلنشین به گوشم میرسد... چشمم باز کردم... وای خدا من همش یه خواب بود... صدای دل نشین و دل نواز موذن مسجدمون بود... با خودم این آیه رو نجوا کردم : إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ " همیشه نجوا و راز گفتن از (نفوس شریره) شیطان است که می‌خواهد مؤمنان را دلتنگ و پریشان خاطر کند در صورتی که هیچ زیان به آنها نمی‌رساند جز آنکه امر خدا باشد، و مؤمنان باید همیشه بر خدا توکل کنند " از جام بلند شدم با نام خدا وضو گرفتم نماز صبحم که تموم شد نجواگونه گفتم خدایا اگه گناه کردم که موجب دور شدن تو از من شده ببخشم، به سجده افتادم و و به اشکهام اجازه ریختن دادم گریه کردمو طلب بخشش کردم از خدای یگانه ام... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت7 همه جا تاریک بود اما تو دل تاریکی یک نور می دیدم هر چه به نور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 پارت ۸ وقتی که خالی شدم توکل کردم به خودش و سجاده امو جمع کردم بلند شدم باز رو تخت دراز کشیدم سعی کردم بخوابم ولی خوابی که دیده بودم و فکر اینکه چه خواب عجیبی دیدم نذاشت دوباره بخوابم... هر چقدر سعی کردم بخوابم نبرد... بلند کلام خدا را برداشتم چند صفحه قران خوندم تا این دل ناآراممم آروم بشه... بعدش تختم‌ دریت کردمو اومدم پایین به طرف اشپرخونه رفتم تا صبحونه را اماده کنم درِ یخچال رو باز کردم مربا کره و پنیر برداشتم یکمی سبزی هم آوردم روی میز گذاشتم استکانهای چای رو شستم تو خشک کن گذاشتم تا خشک بشه یکمی هل و چای خشک در قوری ریختم گذاشتم جلوی سماور شیر سماور باز کردم تا پر بشه استکانها رو که به سفره گذاشتم قوری رو گذاشتم تا چای خوب دم بکشه... در یخچال باز کردم تا گردو را هم بیارم که مامان وارد آشپزخونه شد .. مامان:سلام صبح بخیر چقدر زود بیدار شدی محدثه :سلام صبح مامان خوشکلم هم بخیر گفتم تا بیدارم حداقل میز رو بچینم... اخه قراره برم بیرون ... تا ۱۲ و نیم برمیگردم بعدشم منو منا میریم هیئت مثل ‌همیشه ... مامان :وقت میکنی درسهاتو بخونی؟ عقب نمونی... محدثه:اره مامان حواسم هست نگران نباش همینطور که با مادرم حرف میزدم و استکانها رو از چای پر میکردم بابامم واردآشزخونه شد... محدثه : صبح خیر بابا جون بابا :صبح تو هم بخیر دختر گلم به به عجب صبحانه ای... مادرت که تازه بیدار شد ... پس حتما آماده کردن صبحانه کار توعه ... محدثه :اره امروز زود بیدار شدم ... بابا:خیره ان شاءالله... محدثه : ان شاالله همین طور که استکانها پر چای را روی میز می‌گذاشتم بفرمایید صبحانه بعد خوردن صبحانه به سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم وارد اتاقم که شدم گوشیمو برداشتم... یک اس ام اس دادم به منا که یک ساعت دیگه دم پارک منتظرتم سریع لباسامو پوشیدم و بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون... خیلی تشنم شده بود ولی وقت نداشتم دوباره برگردم تو آشپزخونه از سر سوپری محله یه آب معدنی میگریم بعداً... وارد سوپری شدم محدثه :سلام آقا مجتبی ببخشید آب معدنی میخواستم آقا مجتبی:بفرمایید محدثه خانم... حساب کردم... داشتم میرفتم از سوپری بیرون که... نگاهم به تلویزیون به خبری جلب شد (قتل پسر بچه 10 ساله ای در محله های قدیمی تهران ) آقا مجتبی: اخه این بچه چه گناهی کرده... خیر نبینند طفل معصوم تو را خدا نگاه کن دلم کباب شد واسه ش... چشمهامو دوختم به تلویزیون تا ببینم چه شکلیه... از عکسی که دیدم شوک شدم این این همون بچهء 10 ساله بود خودش بود خدای من وااای ... باورم نمیشه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 پارت ۸ وقتی که خالی شدم توکل کردم به خودش و سجاده امو جمع کردم بلن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت9 وای ناانصافها چرا کشتنش بچه بی گناهو... شک ندارم حتما به خاطر اون گردبند بوده... آقا مجتبی: راستی محدثه خانم داشت یادم میرفت دیروز یه نفر اومده بود اینجا در مورد خانواده شما تحقیق میکرد خیلی مشکوک بود منم اطاعاتی بهشون ندادم از سر وضع لباس پوشیدنش معلوم بود آدم درستی نیست... گحدثه : آقا مجتبی واسه چی اومدن بودن تحقیق کنند...؟ آقا مجتبی: نمیدونم والا هر چی سوال جوابش کردم چیزی نگفت! برای همین میگم مشکوک میزدند ... مراقب خودتون باشید از قیافه ش معلوم بود از این خلفکاراست کل بدنش خالکوبی بود منم اطلاعاتی ندادم گفتم حتما از این مزاحم هاست ... به کل به هم ریختم استرس عجیبی به دلم افتاد فکرمو بدجور مشغول و درگیر شد یعنی این کی بود...؟! یک تشکر سرسری از آقا مجتبی کردمو آب معندی رو برداشتم رفتم به سمت پارک محله مون... منا روی یه صندلی نشسته بود.... منا :سلام از کجا معلوم این آبی که تو درحال خوردن هستی آلوده به ویروس کرونا نباشد... محدثه : منا حوصله ندارم ها استریل کردم تو مغازه... منا: چی شد باز محدثه چرا عصبی آشفته ای؟ بگو ببینم کسی مزاحمت شد؟؟؟ هی آهان فهمیدم نکنه خواستگار چیزی اومد برات...؟ محدثه : مناااا این چرت پرتا چیه که می بافی با خودت میگی ... منا: هاااا مگه چی گفتم هان حرفی زدم ؟! منا : بابا زود باش بگو بیبنم چی شده تو تا منو نصف عمر نکنی حرف نمی زنی نه...؟؟؟! محدثه : منا وای منا نمی دونی چی شده اون پسر بچه ای که بود کشتنش... منا : کدوم پسر بچه؟! محدثه : همان پسر بچه دیروزیه که دیدیم ها تو چرا باز خنگ بازی درمیاری آخه ای خدا... منا :آهاااان اونو میگی خوب کشته باشنش به توچه اصلا بگو ببینم تو از کجا فهمیدی ...؟ محدثه : رفتم از مغازهء آقا مجتبی آب بخرم تو اخبار اعلام کرد... منا :خب... محدثه: خب، زهرمار اصلا متوجه حرفم میشی چیه بابا میگم اون بچه رو کشتنش میفهمی کشتنش منا : بابا اون که دیروز دیدم با اون قیافه اش اگر نمی مرد تعجب میکردم... برگشتم سمتش یک نگاهی چپی بهش انداختم... محدثه : مناااااااا منا: چیه خوب بابا شوخی کردم خودتو ندیدی که مثل میت تو که از قبر فرار میکنه شدی... منا: باب از کجا فهمیدی خودشه شاید قیافش شبیه بوده حتما اشتباه کردی... من که نمی تونم تشخص بدم... محدثه: چی میگی تو، میگم خودش بوووود... منا : فرض کنیم که خودش بود حالا کی چی؟؟؟ هان می خواهی چیکار کنی انوقت محدثه : هیچی پاشو بریم پیش پلیس پاشو... منا: بشن ببینم بابا بریم پیش پلیس چی بگیم بهشون هان...؟ منا : اونطوری نگاه نکن مگه دروغ میگم عزیز من بریم چی بگیم آخه... منا : بریم بگیم یه پسر که شک داریم مرده اس یا زنده اس یه گردنبد چوبی بی ارزش داده که اینو بدین به پلیس هان ،لطفا قاتلشون دستگیر کنید... پلیس ام که بیکارند میگند دستتون درد نکنه شما کمک بزرگی به ما کردید حتما هم کلی ازمون تقدیر تشکر میکنند... محدثه :مُُناااا... منا: منا کوفت... منا درد ...منا مرض مگه در دروغ میگم خوب فکر کنی می بینی که راست میگم خو ... محدثه : پاشو بریم دیر شد خواستم امروز یه لباس باهم بخریم ها ببین تو رو خدا چه استرسی بهم وارد شده... نمی دونم چرا دلشوره دارم... منا : بخودی شلوغش نکن بیا بریم دلشوره اتم علکیه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت9 وای ناانصافها چرا کشتنش بچه بی گناهو... شک ندارم حتما به خاطر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت10 اینقدر فکرم درگیر این ماجرا بود... که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم بازار چی میخواستم بخرم اصلاً... محدثه: منا بیا بریم یک روز دیگه می‌آییم برای خرید... منا : میگم محدثه محدثه محدثه :هانچی میگی منا به خدا سربه سرم بذاری من میدونمو تو ها.... منا:هان چیه بی ادب بی تربیت... محدثه : منا فکرم درگیر اون بچه است... منا: لازم نیست بگی عزیزم کاملا مشخصه از قیافه ات... منا : بیا بریم خونه ما تو خونه ما در کلاسها شرکت کن بعدش باهم بریم هیئت... محدثه : راستی منا متوجه شدی چرا این استاد تو کلاس همش از من سوال میکنه...؟! منا : عزیزم چون اون دفعه سرکلاس مجازی با گوشی حرف میزدی صدات پخش میشد میکروفون تو نبسته بودی... محدثه : یا قمر بنی هاشم چیز ناجور گفتم مگه... منا : دقیقا این جمله گفتی : نشسته ام دارم چرت پرت این استاد گوش میدم هیچیم بارش نیست... محدثه :یا ابوالفضل ... محدثه : منا این استاد دیوانه ست به احتمال زیاد میندازم.. منا :شک نکن عزیزم... محدثه : پس بگو چرا هی امتحان من سخت ممکنه و میگه بعضی هاتون میفتید پس منظورش با بعضی ها من بودم وااای محدثه : منا زنگ می زنم به مامان بگم که میام خونه شما نگران نشه یه وقت... زنگ زدم به مامان گفتم که نگران نشه من میرم خونه منا... بعد کلاس ...ناهار خوردیم... آماده شدیم رفتیم به هیئت تا که کارهای باقی مونده روانجام بدیم... وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوال پرسی خواستم برم سرکار... که خانم احمدی گفت: محدثا خانم مبارک چرا نگفتی که نامزد کردی...؟! نامزدت چه دقیقه پیش اومده بود دم در هیئت کارت داشت میگفت گوشیت برنمی نداری نگران شده بیچاره چون گفته بودی بهش میای هیئت اومده بود دم در هئیت سراغتو میگزفت یه زنگی بزن تا از نگرانی بیاد... محدثه: نامزد من!! من که نامزد ندارم اشتباه گرفته حتما ... خانم احمدی : بابا اسمتو گفت... گفت با دوستش منا میاد... مگه کسی دیگه به این اسم اینجا داریم... منا که شوکه شد بود ...اومد کنارم نشست ... بهم گفت حالا نامزد میکنی به من نمیگی. .. محدثه: بابا نامزد چی نمیدونم کدوم عوضی اومده یه چرت پرتی رو به این گفته.... منا :جدی میگی...؟ محدثه:قیافه ی من شبیه اونایی که داره شوخی میکنه...؟ منا یه چیزی بگم نمیگی خیالاتی شدی... منا :چی؟؟بگو ببینم.... یک مردی اومده از سوپری محلمون در مورد من تحقیق کنه ... منا:خوب تحقیق که کرده حتما واسه پسرش میخواد بگیرت... محدثه :حالت خوبه چرا چرت پرت میگی منا... مخدثه :فروشنده میگفت قیافه اش عین خلفکارست امروز خبر مرگ اون بچه رو شنیدم ... الان یکی اومد اینجا ... منا : یعنی اینا همش به هم ربط دارن ...؟ محدثه : منا تو رو نمیدونم ولی من میخوام برم اداره آگاهی اون گردنبدو تحویل بدم .... منا:میخوای بری اصلا چی بگی ... محدثه :یه چیزی میگم حالا، اصلاً حقیقت میگم هیچ چیز درست تر از حقیقت نیست... منا: منم باهات میام... ولی میدونم باور نمیکند این چیزا رو... محدثه : تو به اوناش کاری نداشته باش که باور می‌کنند یا نمی‌کنند بیا بریم ما گردنبدو تحویل پلیس بدیم اونا بهتر ميدونند چیکار کنند پاشو بریم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛