eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭310‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭311‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی به سمت در اتاق آمدم و گفتم: بذار اول برم به ننه فهیمه خبر بدم میخوایم بریم .... احمد نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و گفت: تو برو آماده شو خودم میرم بهشون خبر میدم زیر لب چشم گفتم و به اتاق برگشتم. علیرضا خیلی وقت بود شیر نخورده بود و می دانستم به زودی بیدار می شود و برای همین دو دل بودم اول او را شیر بدهم و یا حاضر شوم. از طرفی هم می دانستم الان در این لحظه احمد دلش میخواهد زود تر خودش را به مادرش برساند و نباید حتی با یک لحظه تاخیر او را معطل کنم. سریع لباس پوشیدم و وسایل را جمع کردم و علیرضا را بغل گرفتم و در حالی که او را زیر چادر شیر می دادم به حیاط رفتم. احمد و ننه فهیمه در حیاط مشغول صحبت بودند و با دیدن من احمد به کمک آمد و وسایل را از دستم گرفت. ننه فهیمه ناراحت و غمگین گفت: ننه خیلی بهت عادت کرده بودم. کاش بیشتر می موندی و این طوری یه دفعگی نمی رفتی به رویش لبخند زدم و گفتم: خودمم دلم نمیخواست این جوری از پیش تون برم دلم براتون تنگ میشه و امیدوارم بازم ببینم تون من تا عمر دارم خودم رو مدیون شما و محبت هاتون می دونم _ ننه من که کاری نکردم برات خودتو مدیون بدونی _شما برای منِ غریبه مادری کردین این مدت همه جوره هوامو داشتین و نذاشتین آب تو دلم تکون بخوره ننه فهیمه مرا بغل گرفت و پیشانی ام را بوسید و گفت: هر کار کردم وظیفه ام بود. حلال کن اگه کم کاری کردم و اذیت شدی دستش را که روی شانه ام بود بوسیدم و گفتم: شما حلال کنید اذیت تون کردم. جعبه انگشتر روزنامه پیچ شده را به سختی به سمتش گرفتم و گفتم: اینم برای شماست ننه با تعجب آن را از دستم گرفت و پرسید: این چیه؟ به احمد اشاره کردم و گفتم: هر چند خوبی های شما قابل جبران نیست ولی احمد آقا اینو برای تشکر از شما گرفتن. امیدوارم خوش تون بیاد لبخند شیرینی روی لب ننه فهیمه نقش بست و گفت: الهی ننه فهیمه قربون تون بره این کارا چیه من که کاری نکردم نیاز به تشکر باشه رو به احمد کرد و گفت: احمد آقا دستت درد نکنه ننه چرا زحمت کشیدی احمد سر به زیر گفت: ناقابله مادر قابل شما رو نداره قطعا هیچ چیزی نمی تونه خوبیاتون رو جبران کنه امیدوارم خدا خودش براتون جبران کنه _دستت درد نکنه ننه ولی اگه جای این کادو یکم بیشتر پیشم می موندین بیشتر خوشحال می شدم احمد آه مانند نفسش را بیرون داد و گفت: ان شاء الله بازم مزاحم میشیم الان به خاطر مادرم باید بریم ننه فهیمه گفت: دلت رو بد نکن ننه ان شاء الله خدا مادرت رو برات حفظ کنه لباسم را درست کردم و علیرضا را روی شانه ام گرفتم که ننه فهیمه گفت: مادر هوا سوز داره بچه رو خوب بپوشون چشم گفتم و علیرضا را دوباره زیر چادرم گرفتم و بعد از خداحافظی از ننه فهیمه روستا را ترک کردیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد مهدی قنبریان صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭311‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭312‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد غمگین و سر به زیر جلو می رفت و مدام زیر لب سوره حمد می خواند و من هم پشت سرش راه می رفتم. علیرضا بغلم بود و دستم درد گرفته بود. نسبت به پتو و سایل و بقچه هایی که دست احمد بود علیرضا سبک تر بود ولی باز هم از وزن او دست هایم درد گرفته بود. تا به حال این قدر طولانی او را در بغل نگرفته بودم. حال احمد هم طوری نبود که به او بگویم خسته شده ام و از او بخواهم کمی استراحت کنیم. دستش هم خالی نبود که علیرضا را به بغل او بدهم. همین که با وجود همه نگرانی هایش به خاطر من کمی آهسته راه می رفت و در راه رفتن مراعات حالم را می کرد غنیمت بود. بیشتر از یک ساعت بود که در سکوت کنار هم راه می رفتیم و علیرضا دوباره گرسنه شده بود. آن قدر دست هایم درد می کرد که نمی توانستم او را درست در بغلم بگیرم و در حالی که راه می روم شیرش بدهم. به ناچار رو به احمد گفتم: میشه یکم بشینیم؟ میخوام به بچه شیر بدم. احمد به تایید سر تکان داد و به اطراف نگاه کرد و به سمت درختی که کمی بالاتر بود اشاره کرد و گفت: بیا بریم اون جا بشین از شیب کم سر بالایی بالا رفتیم و کنار درخت احمد کتش را روی زمین پهن کرد و گفت: بیا روی این بشین _کتت کثیف میشه _فدای سرت بشین دمپایی هایم را در آوردم و روی کت احمد نشستم. علیرضا را روی پایم گذاشتم و لباسم را بالا زدم تا او را زیر چادر شیر بدهم. احمد پتو را روی شانه ام انداخت و گفت: هوا سرده این رو بپیچ دور خودت نشستی سرما نخوری از او تشکر کردم و به اویی که با یک پیراهن بدون کت و پتو و یا لباس دیگری روبرویم ایستاده بود نگاه دوختم و گفتم: خودتم لباس درستی نداری سردت نیست؟ احمد سر بالا انداخت و گفت: نه سردم نیست. نگران من نباش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی حاجبی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭312‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭313‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی چادرم را روی علیرضا مرتب کردم و گفتم: حداقل یکم بشین استراحت کن قدمی از من دور شد و گفت: نمی تونم دلم آشوبه _توکل کن ... ان شاء الله که خیره _کارای خدا همیشه خیره ... ترسم اینه خیر و مصلحت ... جمله اش را ادامه نداد و سر به زیر انداخت. آه کشید و با صدای خشداری گفت: فقط امیدوارم اگه قرار بر رفتنشه زود بهش برسم قبل از رفتنش یه بار ببینمش دیگر انگار خجالت را کنار گذاشته بود و با گریه گفت: دلم برای نگاه مادرم برای صداش برای خنده هاش تنگ شده کاش یه بار دیگه .... فقط یه بار دیگه نگاهش رو ببینم روی زمین نشست و گفت: به مصلحت خدا راضی ام خود خدا از دلم خبر داره فقط دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش اشک چشمم را گرفتم و با بغض گفتم: این فکر و خیالا رو نکن ان شاء الله مامانت صد و بیست سال دیگه سالم سلامت عمر می کنه تو هم می بینیش هم صداش رو می شنوی غصه چیو می خوری؟ احمد به صورتش دست کشید و گفت: خدا کنه اون چیزی که تو میگی بشه _برای خدا که کاری نداره تو فقط جای ناامیدی برای سلامتیش دعا کن احمد چشم هایش را فشرد و گفت: نا امید نیستم، راضی ام _ولی داری فکر و خیالای بیخودی می کنی _نخوندی مگه محمد برام چی نوشته؟ _چرا خوندم _پس بهم حق بده دلم بجوشه نکنه تا برسم مادرم از دستم رفته باشه احمد آه کشید. از جا برخاست و گفت: البته اگه تا الان هم دیر نشده باشه... بی قراری احمد قابل توصیف نبود و از این که همراهش آمدم پشیمان شدم. من با این بچه سرعت او را برای رسیدن به مادرش کند کرده بودیم. هم آهسته راه می رفتم هم زود خسته می شدم و هم به خاطر علیرضا مجبور بودم که توقف کنم. شیر خوردن علیرضا هم طولانی بود و نمی دانستم تا به خانه پدری احمد برسیم چه قدر به خاطر آن باید توقف کنیم و احمد را معطل کنم. با عذاب وجدان گفتم: ببخش بهت اصرار کردم باهات بیام به خاطر من و این بچه دیرتر می رسی اگه ما نبودیم خودت تنهایی تا الان نصف راهو رفته بودی احمد با همه نگرانی ها و دل آشوبه هایی که داشت به رویم لبخند زد و گفت: این حرفا رو نزن اتفاقا خوبه که باهام اومدی هم خیالم از بابت شما راحته دیگه فکرم درگیرتون نیست هم با حرفات آرومم می کنی مادر حتما از دیدن علیرضا خوشحال میشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مهدی موسوی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭313‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭314‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی با لبخند گفت: با هم بریم دیدنش بهتره حتما هوشحال تر میشه در جوابش من هم لبخند زدم و گفتم: آره حتما همین طوره فقط ... _فقط چی؟ _برگشتت به محله خطرناک نیست؟ نکنه اونجا به پا گذاشته باشن و خدایی نکرده وقتی رسیدیم دستگیرت کنن؟ چه جوری میخوایم بریم در خونه شون؟ احمد دستش را در موهایش فرو برد و گفت: یه فکری براش می کنم ان شاء الله که خدا خودش یه جوری درستش می کنه به کنارم آمد و چادر را کمی از روی علیرضا کنار زد و پرسید: کی شیر خوردنش تموم میشه؟ رو به علیرضا گفت: بابایی بسه دیگه صورت علیرضا را نوازش کرد و گفت: بابایی برای مادربزرگت دعا کن چادرم را روی علیرضا انداخت. کنارم نشست سر روی زانوهایش گذاشت. جدای از ناراحتی و بی قراری اش خیلی خسته بود کاش نامه برادرش را دیر تر به او می دادم و حداقل می توتنست یکی دو ساعتی استراحت کند. وقتی رسید حتی لحظه ای مهلت نکرد دراز بکشد و خستگی روزهایی که نبود را از تنش به در کند. همان طور سر به زانو در کنارم نشسته بود که شیر خوردن علیرضا تمام شد آروغ علیرضا را گرفتم ولی احمد همان طور که سر بر زانو داشت نشسته بود. دستم را روی پشتش گذاشتم و آرام تکانش دادم. با چشم های سرخش نگاه به من دوخت. خوابش برده بود. _خواب بودی؟ احمد به صورتش دست کشید و گفت: نمی دونم .... به گمانم خوابم برده بود. از جا برخاست و پرسید: بریم؟ علیرضا را بغل گرفتم و گفتم: خودت خیلی خسته ای نمیخوای یکم استراحت کنی؟ احمد خاک لباسش را تکاند و گفت: وقت برای استراحت زیاده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحمید نجاتی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭314‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭315‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی نزدیک ظهر بود که بالاخره به مشهد رسیدیم. چند ساعتی را پیاده رفتیم و یک ساعتی را هم سوار بر مینی بوس شده بودیم. کنار خیابان از مینی بوس پیاده شدیم. حرم از دور معلوم بود و با دیدن گنبد طلایی امام رضا دلم لرزید و رو به حرم سلام دادم. احمد با خجالت و شرمندگی به سمتم چرخید و گفت: رقیه یکم پول همراهت هست بدی دربستی بگیرم؟ می دانستم چه قدر برایش سخت است که بخواهد از من پول طلب کند. کیفم را به سمتش گرفتم و گفتم: منو ببین چه حواس پرتم یادم رفت بهت بگم ننه فهیمه بقبه پولی که برای ولیمه عقیقه و قربونی گوسفند داده بودی رو داد بهت پس بدم. تو جیب پشت کیفمه خودت بردار احمد با شرمندگی کیفم را گرفت و گفت: دستت درد نکنه بهت پس میدم _پول خودته مال من نیست که پس بدی احمد کیفم را به سمتم گرفت و گفت: چیزی که دست توئه مال توئه _اینا دستم امانت بود. احمد پول را در جیب پیراهنش گذاشت. وسایل را در دستش جا به جا کرد و دست چپش را پشتم گذاشت و گفت: خیلی خوب بیا بریم اون جلوتر یه دربستی بگیریم علیرضا را در بغلم جا به جا کردم و هم قدم با احمد راه افتادم برای گرفتن دربستی خیلی معطل شدیم و دوباره دست هایم به خاطر بغل گرفتن علیرضا و سنگینی اش درد شدیدی گرفته بود. صدای اذان ظهر از مسجد نزدیک به گوش مان رسید. احمد وسایل را برداشت و گفت: بیا بریم نماز بخونیم بعد میاییم تاکسی بگیریم. به مسجد که رسیدیم به خاطر استحاضه نمی توانستم سریع برای نماز آماده شوم و رو به احمد گفتم: من این جا می مونم شما برو نمازت رو بخون احمد آهسته پرسید: مگه نماز نمی خونی؟ با خجالت گفتم: باید لباسامو عوض کنم شما برو بخون بیا علیرضا رو نگه دار بعد من میرم می خونم احمد باشه ای گفت و به سمت حوض مسجد رفت. در آن هوای سرد سریع وضو گرفت و به داخل مسجد رفت. من هم گوشه حیاط از سرما خودم را مچاله کردم و منتظر او ماندم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد زمانی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭315‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭316‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی تا احمد نمازش را خواند مدام ذکر امن یجیب می گفتم و از خدا می خواستم اتفاق بدی برای مادر احمد نیفتد. دلم می خواست بعد از ماه ها دوری دیدار شیرین و دل چسبی با هم داشته باشیم و دل احمد آرام بگیرد. احمد که آمد علیرضا را به بغل او دادم و سریع به دستشویی رفتم. بعد از طهارت و وضو سریع به مسجد رفتم و نماز ظهرم را خواندم. دوباره بعد از نماز سریع به دستشویی رفتم و برای نماز عصر طهارت و وضو گرفتم. جای شکرش باقی بود که لازم نبود برای هر نماز غسل کنم. بعد از نماز سر به سجده گذاشتم و دعا کردم و بعد پیش احمد برگشتم. علیرضا را از بغل او گرفتم و زیر چادرم بردم. هوا سوز داشت و می ترسیدم سرما بخورد. این بار که لب خیابان ایستادیم سریع یک تاکسی آمد و قبول کرد ما را به محله مان ببرد. سر خیابان اصلی از تاکسی پیاده شدیم و از کوچه پس کوچه ها به سمت خانه حاج علی راه افتادیم دلشوره و اضطراب عجیبی داشتم هنوز یک کوچه با خانه حاج علی فاصله داشتیم که توجه چند جوان که سر کوچه ایستاده بودند به سمت ما جلب شد. ما را به هم نشان می دادند و با انگشت به سمت ما اشاره می کردند. از ترس قلبم به شدت می کوبید. خودم را به احمد نزدیک تر کردم و گوشه لباسش را گرفتم و گفتم: بیا برگردیم احمد بدون این که نگاهم کند گفت: غمت نباشه چیزی نمیشه بیا بریم. یکی از جوان ها از جمع جدا شد و در حالی که مستقیم نگاهش به ما بود به سمت ما آمد. از ترس می خواستم جان بدهم ولی احمد هم چنان جلو می رفت. جوان که نزدیک شد دیدم او برادرم محمد علی است. بدون هیچ حرفی به سمت ما آمد دست احمد را گرفت و ما را به داخل یکی از پس کوچه ها کشید و با عصبانیت پرسید: شما این جا چه کار می کنید؟ احمد سلام کرد و محمد علی لب گزید و سر به زیر جواب سلامش را داد. چه قدر در این چند ماه و با ریش صورت برادرم مردانه تر و جا افتاده تر شده بود. آن قدر تغییر کرده بود که وقتی یک قدمی مان رسید تازه او را شناختم محمد علی دوباره نگاه به احمد دوخت و گفت: داداش برای چی اومدی این جا؟ از جونت سیر شدی؟ احمد دست در جیب پیراهنش کرد و نامه محمد را به سمت محمد علی گرفت و پرسید: به خاطر این اومدم تو سر کوچه ما چه کار می کنی؟ محمد علی لب گزید و بدون آن که با احمد چشم در چشم شود گفت: داداش بیا بریم خطرناکه احمد از جایش تکان نخورد و گفت: خوندی که محمد چی نوشته .... اومدم دیدن مادرم محمد علی دست روی پشت احمد گذاشت و گفت: داداش بیا بریم میگم برات 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید خلیل تختی نژاد صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭316‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭317‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی از حرف و رفتار محمد علی دلشوره و نگرانی ام بیشتر شد. احمد با نگرانی پرسید: چی شده محمد علی؟ محمد علی دور مچ احمد چنگ انداخت و گفت: داداش بیا برات میگم احمد دستش را از دست محمد علی بیرون کشید و گفت: همین جا بگو محمد علی سر به زیر انداخت و با من و من گفت: داداش .... چه جوری بگم .... شرمنده ام ولی .... دیر رسیدی .... انگار برای ثانیه ای قلبم و زمین و زمان از کار ایستاد. احمد با هر دو دست روی سرش زد و روی زمین نشست. صدای گریه مردانه اش قلبم را به لرزه انداخت و اشک هایم بی امان می ریخت. محمد علی تلاش کرد احمد را از روی زمین بلند کند و مدام می گفت: داداش تو رو خدا آروم باش ... پاشو بریم از این جا دیگر انگار توان ایستادن نداشتم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و از پشت پرده اشک هایم نگاه به احمد دوختم. حسرت دیدار دوباره مادرش برای همیشه به دلش ماند. در آن لحظه با خودم می گفتم خدایا چه می شد حداقل کمی دیرتر اجلش سر می رسید و احمد و مادرش هم را می دیدند. گریه مردانه احمد انگار آرام شدنی نبود. از عمق وجود اشک می ریخت و شانه های مردانه اش می لرزید. محمد علی جلوی او روی زمین زانو زده بود و التماسش می کرد از جا برخیزد. چند دقیقه ای احمد فقط گریه کرد و بعد با بغض مردانه ای پرسید: کِی .... نتوانست جمله اش را کامل کند و دوباره هق هق مردانه اش بلند شد. محمد علی در حالی که پشت احمد را و شانه اش را می مالید(ماساژ) گفت: دیشب آخر شب انگار از دنیا رفتن احمد پرسید: دفنش کردن؟ محمد علی سر بالا انداخت و گفت: نه هنوز .... منتظرن مردم جمع شن بعد تشییع جنازه .... احمد از جا برخاست و صورتش را پاک کرد و پرسید: چرا صبح تشییع نکردن؟ محمد علی سر به زیر گفت: حاج علی منتظر بود برسی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبد الحمید سالاری صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭317‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭318‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد قدمی جلو رفت و گفت: پس زودتر باید برم .... آقام منتظرمه محمد علی دست روی شانه احمد گذاشت و گفت: نه داداش ... شرمنده ... دیگه نمیشه بری ... احمد به طرف محمد علی چرخید و با تعجب پرسید: چرا نمیشه؟ محمد علی سر به زیر گفت: حاج علی تا ظهر منتظر بودن برسی وقتی دیدن نیومدی خبر فوت حاج خانم رو اعلام کردن از همون موقع دور خونه تون شلوغ شده و کلی آدم جمع شدن منتظرن برسی بگیرنت احمد با بغض مردانه اش گفت: محمد علی به نیگا به ریخت من بنداز ... با این لباسا با این صورت آفتاب سوخته من شبیه کولی هام کی می فهمه من احمدم؟ محمد علی با شرمندگی گفت: داداش شرمنده نمیشه بری صدای لا اله الا الله جمعیت به گوش رسید و این یعنی در حال تشییع جنازه بودند. با هر لا اله الا اللهی که می،شنیدم قلبم می خواست از جا کنده شود. احمد به سمت سر کوچه رفت و گفت: هر چی میخواد بشه من باید تو مراسم مادرم باشم محمد علی به لباس احمد چنگ انداخت و او را به عقب کشید و گفت: داداش تو رو ارواح همون مادرت قسم نرو ... احمد سر جایش ایستاد که محمد علی گفت: داداش باور کن حالت رو می فهمم ولی همون طور که من شناختمت اونا هم می،شناسنت به فکر خودت و بلایی که سرت میارن نیستی حداقل یکم به فکر زن و بچه ات باش.... صدای لا اله الا الله تشییع کنندگان دور و دور تر می شد که محمد علی گفت: اصلا قبول به قول خودت ریخت و قیافه ات عین کولی ها ولی کدوم کولی تو تشییع جنازه کسی که هیچ نسبتی باهاش نداره این حالو داره احمد را بغل گرفت و گفت: تا همین جا هم که اومدی خدا رحم کرده کسی ندیدت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی سالاری صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭318‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭319‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد سر به شانه محمد علی گذاشت و با تمام وجود گریه کرد. شانه های مردانه اش به شدت می لرزید و سعی می کرد صدایش بلند نشود. از دیدن او با این حال بدش، از این که نتوانست مادرش را ببیند و یا حداقل با جنازه او وداع کند، از مرگ مادرش، از همه اتفاقاتی که افتاده بود قلبم در حال فشرده شدن بود. در چند قدمی خانه پدری احمد بودیم ولی به شدت احساس غربت و بی کسی می کردم تمام حواس محمد علی هم به احمد بود و من هیچ کس را نداشتم که سر بر شانه اش بگذارم و کمی دلم را سبک کنم. کنار دیوار روی زمین نشستم و به برادرم و احمد چشم دوختم. احمد که آرام گرفت محمد علی پرسید: جایی رو دارین برین اونجا؟ احمد بی توجه به سوال او گفت: باید آقام و زینب رو ببینم محمد علی گفت: می بینی داداش بذار دو سه روز بگذره بعد ... جایی رو دارین برین بمونین؟ احمد آه کشید و بعد گفت: یه اتاق نزدیک حرم کرایه کردم _کجا میشه؟ احمد به دیوار تکیه داد و گفت: سمت دروازه قوچان .... محمد علی سر تکان داد و گفت: خوبه ... داداش من میرم موتورم رو بیارم شما همین کوچه رو بگیر از پس کوچه ها بیا سمت مسجد من اونجا منتظرتونم ببرم تون ... زود بیایین محمد علی با سرعت از کوچه رفت. احمد چند بار چشم هایش را فشرد و میان موهایش دست کشید. چند بار نفس عمیق کشید و بعد وسایل را برداشت و به سمت من آمد و گفت: پاشو بریم بی حرف پشت سر او راه افتادم و از کوچه ها گذشتیم تا به مسجد رسیدیم. محله خلوت تر از همیشه بود و همه انگار برای تشییع جنازه رفته بودند. به سمت محمد علی که روی موتورش منتظرمان بود رفتیم. احمد دست پشت کمرم گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد و گفت: تو وسط بشین پشت سر محمد علی نشستم و احمد بعد از گذاشتن وسایل در خورجین موتور چادرم را برایم مرتب کرد و خودش پشت سرم نشست و محمد علی به راه افتاد. با راهنمایی احمد محمد علی در خیابان و کوچه ها می راند تا به خانه ای قدیمی رسیدیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا رایکا صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭319‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭320‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی در چوبی قدیمی و کوچک خانه باز بود. احمد با کلون چند ضربه زد و بعد یا الله گویان پا به داخل خانه گذاشت و من و مجمد علی هم پشت سر او وارد شدیم. دالان بزرگ و تاریکی را پشت سر گذاشتیم تا به یک حیاط بزرگ رسیدیم. دورتا دور حیاط اتاق هایی با پنجره های هشتی داشت و وسط حیاط یک حوض بزرگ و کم عمق قرار داشت. خانم هایی با چادر های رنگی به کمر بسته شده در حیاط بودند و به ما نگاه می کردند. پشت سر احمد به سمت اتاقی رفتیم و با خانم ها سلام و احوالپرسی کردیم. احمد در حالی که از پله های باریک جلوی ایوان بالا می رفت گفت: شما همین جا وایستید چند قدمی رفت و بعد جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. خانمی مسن از اتاق بیرون آمد و با احمد گرم احوالپرسی شد. صاحبخانه بود. محمد علی به سمت من چرخید و آهسته پرسید: تو خوبی؟ .... به رویم لبخند زد و گفت: چه قدر عوض شدی به رویش لبخند زدم که گفت: روزی نبود به یادت نباشم چادرم را از روی علیرضا کنار زد و آهسته گفت: کو ببینم این جوجه رو علیرضا را از بغلم گرفت و صورتش را بوسید. علیرضا را در بغل او درست کردم و به احمد که با آن همه غم و ناراحتی و حال بدش سر به زیر ایستاده بود و به صحبت های صاحبخانه گوش می داد نگاه دوختم. محمد علی بعد از آن که کلی قربان صدقه علیرضا رفت و او را بوسید، او را به بغلم داد و پرسید: این چند وقته چه کار می کردی؟ سختت نبود؟ نگاه به احمد دوختم و گفتم: پیش مردمای خوبی بودم هر چند هیچ کس خانواده خود آدم نمیشن نگاه به محمد علی دوختم و پرسیدم: حالا تو بگوچه خبر؟ خودت، آقاجان، مادر جان، خانباجی بقیه خوبن؟ محمد علی لب پله نشست و گفت: اگه دلتنگی و بی قراری مادرجان برای تو رو ندید بگیرم همه خوبن آقاجان یه بار می گفت تو حرم از دور دیدت طفلک مادر یه چند وقت هر روز از صبح زود تا شب می رفت حرم صحن به صحن می گشت بلکه اونم بتونه ببینتت من هی بهش می گفتم مادر من، حتما آقاجان خیال کرده رقیه الان ناکجا آباده تو حرم نیومده به خرجش نمی رفت که نمی رفت. دو سه هفته ای این کارش بود تا بی خیال شد از حرف محمد علی اشک در چشمم حلقه زد. محمد علی در حالی که پاچه شلوارش را می تکاند گفت: اگه بفهمه اومدین مشهد حتما از خوشحالی بال در میاره احمد به سر پله ها آمد و گفت: رقیه جان یه لحظه بیا حاج خانم کارت دارن از پله ها بالا رفتم و روبروی اتاق صاحبخانه ایستادم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سردار جاویدالاثر حسن پیشدار صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛