رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سی و پنجم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» کمی که حالم بهتر شد دوباره وارد بیمارس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت سی و ششم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
خودم رو جمع و جور کردم و پیشونیام رو ماساژ دادم!
باید کارهای انتقالیم رو ردیف میکردم دیگه تحمل سر و کله زدن با امیرخانی رو نداشتم! با اینکه از سرما بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمیخواستم برای بار دوم به حیاط پناه ببرم.
از کنار چشمان متعجب همون مرد گذشتم و راه کج کردم به طرف پذیرش.
با دیدن خانم عباس پور که پشت به من ایستاده بود
و با آب و تاب راجب من و آقای امیرخانی با خانم امیدی صحبت میکرد ابروهام بالا پرید و قیافهام رنگ تعجب گرفت! تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز!
آروم بر روی میز پذیرش ضربهای زدم.
- ببخشید!
عباس پور به طرفم برگشت و شونهای بالا انداخت.
+ بله؟
نگاه زیر چشمی به امیدی انداختم که با ناخن هاش ور میرفت.
- شما دو تا راجب چی صحبت میکردید؟!
عباس پور چشم غرهای به من رفت و پشت کامپیوتر نشست.
+ خودت که شنیدی، پس چرا میپرسی؟!
نگاهم جدی شد.
- راجب من و آقای امیرخانی صحبت میکردید، درسته؟
کشدار گفت. + بله!
- ببین عباس پور باید بگم که هیچ چیزی بین من و آقای امیرخانی وجود نداره، پس لطفا شایعه پراکنی نکن! آقای امیرخانی کمی شوخ طبع هستند و صرفا جهت خنده اون حرف ها رو زدند، شاید همین هم دامن زده که شما پیش خودتون فکر های احمقانهای بکنید!
عباس پور تک خنده ای کرد.
+ با خودت چند چندی؟ خنده؟ کدوم خنده!
میخوای ماسمالی کنی یه چیز بگو باور کنیم!
فکر نکنم عاشقی گناه باشه که داری زیرش شونه خالی میکنی! البته تویی که بی اصل و نسب هستی باید هم به اون مرد زن و بچه دار بچسبی، بالاخره از یه جایی باید بتونی پول خرج و مخارجت رو تهیه کنی یا نه؟! آقای امیرخانی که ماشاءالله هزار ماشاءالله خیلی خر پوله، ولی میدونی من هنوز تو کف اینم که تو چطور با این همه آدم میپری بعد به هرکدومشون میگی که دوستشون داری! عذاب وجدان نمیگیری؟!
اون از پسر عموت که از صبح تا شب کنار بیمارستان پلاسه این هم از امیرخانی! چه جوری این همه مخ میزنی، به ماهم یاد بده!
نیشخندی زد. + دختره کثیف!
با جمله آخرش دستم تا نزدیکی صورتش رفت اما مشت شد و نشست روی میز!
- بس کن! داری چرت میگی!
با حرص لب هام رو بر روی هم فشار دادم.
پوزخند پردردی زدم و بدون توجه به اراجیفش با قدم های بلندی از پذیرش دور شدم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سی و ششم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» خودم رو جمع و جور کردم و پیشونیام رو
🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت سی و هفتم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
کفش هام رو در آوردم و کنار گلدون گذاشتم.
وارد هال شدم، عمه و ندا بر روی سفره صبحانه نشسته بودند.
بوی تخم مرغ توی خونه پیچیده بود و این نشون میداد باز عمه بدون روشن کردن هود آشپزی کرده! چادر رو آویزون کردم و به طرف سفره رفتم.
خیلی آروم سلامی کردم که از جانب عمه پاسخی نشنیدم!
گوشهای نشستم، تکهای نون برداشتم و دستم رو به طرف ظرف تخم مرغی دراز کردم.
ندا با قاشق به پشت دستم زد.
+ انگار اینجوری زندگی کردن خیلی بهت مزه میده نه؟ همه چیز آماده فقط تو بیای بخوری! اینا مال منه پاشو واسه خودت درست کن دست هات رو هم بشور!
با اینکه قصد رنجاندن من رو نداشت و این حرفا صرفا یک شوخی بود اما بدجور دلم شکست!
نگاهی به عمه انداختم که بدون توجه به صحبت های ندا مشغول چایی خوردن بود.
از روی سفره برخاستم، دکمه های مانتوم رو باز کردم و مقنعهام رو از سرم کشیدم.
وارد اتاق شدم و بدون مرتب کردن لباس ها توی کمد
انداختمشون.
بر روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو بر روی چشمام گذاشتم.
پس از گذشت چند ثانیه صدای زنگ موبایلم بلند شد موبایل رو از روی میز برداشتم و با چشم های خواب آلودم به صفحه خیره شدم بار ششم بود که امیرخانی تماس میگرفت و پاسخی از جانب من دریافت نمیکرد!
کلافه رد تماس دادم و موبایل رو خاموش کردم.
تازه چشمام به تاریکی اتاق عادت کرده بود که عمه وارد اتاق شد و لامپ رو، روشن کرد.
دستی به صورتم کشیدم، به بدنم تکونی دادم و به پشتی تخت تکیه دادم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سی و هفتم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» کفش هام رو در آوردم و کنار گلدون گذاشت
🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت سی و هشتم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
نگاه عمه اطراف اتاق چرخید، اخم عمیقی بر روی پیشونیش نشست! نگاهش سرزنشگر بود.
+ من این اتاق رو اینجوری تحویلت دادم!
این چه طرز نگهداری کردنه! اول اینجا رو مثل دسته گل تمیز میکنی بعدش میری خونه آقاجون.
با لحن ملایمی گفتم: - معذرت میخوام، چشم!
من که دیروز خونه آقاجون بودم، اتفاقی افتاده؟
نگاهش رو به چشم هام دوخت و کامل وارد اتاق شد، با صدای آرومی لب زد.
+ برات خواستگار اومده، آقاجون هم اجازه داده بیان خواستگاری! به گفته خود آقاجون قراره دو، سه شب دیگه بیان.
جلسه اول خواستگاری طبق رسم و رسوم برگزار میشه،
و اون شب کسی از تو نظری نمیخواد!
وقتی صدرا ازت خواستگاری کرد من اصرار میکردم که قبول کنی، اما تو چی کار کردی؟! هر دفعه یه بهونه ای می آوردی بهونه پشت بهونه! سری آخر هم جلوی همه سکه یه پولش کردی، منم بودم به غرورم بر میخورد و میرفتم.
اما حالا دیگه با من طرف نیستی، با آقاجون طرفی!
خودت میدونی همیشه حرف حرفِ خودشه، آسمون به زمین بیاد حرفش تغییری نمیکنه! آقای خدا بیامرزت هم عینهو آقاجون بود.
الان وضعیتت خیلی بدتر شده، آقاجون مطمئنه که تو جواب مثبت میدی برای همین اومدنشون شده مهر تایید به همه چیز، که همه چی همون شب انجام بشه حتی بله برون! هفته دیگه میشی خانوم خواستگارت، درست تو شبی که فرق داره با تموم رویاهات!
آره، باورش خیلی سخته! اگر به حرفای من گوش میدادی الان حاضر نبود یا یه مکانیک زیر یه سقف زندگی کنی، هیچ کاری از دست من بر نمیاد!
همه چیز به خودت بستگی داره، اگر من جای تو بودم تن به این ازدواج اجباری نمیدادم!
و باز هم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو!
صاف نشستم و نگاهم خیره شد به چهره عمه اما اون بدون توجه به حال خرابم از اتاق بیرون رفت! چشم هایی که نمیدونم کی به اشک نشست رو دوختم به قاب عکس بابا ابراهیم لبخند میزد ولی چشماش پر از درد بود و حرف های نزده!
باز به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت. با حرف هایی که عمه زد خیلی به شخصیتم بر خورد، خودشون میبریدن و میدوختن.
به نظرم استحقاق کمی احترام رو داشتم!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سی و هشتم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» نگاه عمه اطراف اتاق چرخید، اخم عمیقی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل_قلب_من💖
قسمت سی و نهم
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
سینی چایی را بر روی زمین قرار دادم، دو زانو در برابر باباحاجی نشستم.
- اینم از چایی!
مامانجون زیر چشمی نگاهی بهم انداخت که متوجه شدم چشماش چی میگه.
اینجوری نشستن در برابر افراد رو یک نوع بی احترامی میدونست! تغییر حالت دادم و چهار زانو نشستم.
باباحاجی دستی به ریش های یک دست و سفیدش کشید.
+ الان مشکل تو چیه ماهور، شغلش؟
دخترم پدرت که مکانیک بوده اون دایی بزرگت هم مکانیکه، مگه کار عاره؟
استکان چایی رو در دست گرفتم.
- آه! یک ساعته داریم صحبت میکنیم آقاجون!
مگه من حرفی از شغل طرف زدم؟ گریم من با شغلش مخالفم اما حرفای شما هم درست نیستا!
پدر مامانجون هم معتاد بوده پس اگر یک خواستگار معتاد داشت باید قبول میکرد چون پدرش اونجوری بوده! مگه میشه؟
آهی از نهاد مامانجون بلند شد و سری به نشانه تاسف تکون داد!
باباحاجی چندین قند رو توی چایی انداخت و لب زد.
+ اون شب که با صدرا اومدید اینجا رو به یاد داری؟
سرم رو به نشانه مثبت بالا و پایین کردم.
+ خیلی هم خوب، پس معیارهایی که برای ازدواج در نظر داشتی هم یادته!
حرف من اینه، به عنوان پدربزرگت میگم یه پسر خوب پیدا شده که تمام معیار های مد نظر تو رو داره حالا علت مخالفتت چیه، الله اعلم!
ماهور اینکه فکر میکنی دیر ازدواج کردن و زندگی رو از جهات مادی کامل کردن یک ارزش به حساب میاد کاملا غلطه! دخترم این حرفا رو من نباید بهت گوش زد کنم خودت ماشاءالله هم عاقل و هم بالغ هستی و این مسائل رو به خوبی درک میکنی که دیر ازدواج کردن و فشار غریزه جنسی آرامش رو از انسان میگیره! این مسائل به کنار اگر دیر اقدام به ازدواج کنی اون قدرت انتخاب قبلی رو نداری، چرا؟!
چون وقتی میبینی که خواستگارات کم شدن و سن خودت هم بالا رفته مجبوری برخلاف میلت یکی از اونها رو انتخاب کنی، من نگرانتم دخترم!
نگاهم به انگشت هایی افتاد که بر اثر سرمای وجودم به دور استکان چای حلقه شده بودند. سعی می کردم بغضم رو همراه با چای قورت بدم!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل_قلب_من💖 قسمت سی و نهم «بہقلم:آینازغفارۍنژاد» سینی چایی را بر روی زمین قرار دادم، د
🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت چهل ام
«بہقلم:آینازغفارۍنژاد»
نگاهم به انگشت هایی افتاد که بر اثر سرمای وجودم به دور استکان چای حلقه شده بودند. سعی می کردم بغضم رو همراه با چای قورت بدم!
- باباحاجی اگر نظر من رو بخواید به نظرم استحقاق کمی احترام رو دارم! شما باید به نظر من احترام بزارید و نظرم رو درباره اون پسری که قرار بیاد خواستگاری بپرسید.
اگر در مساله ازدواج به نظر من توجه نکنید و خودتون بِبُرید و بدوزید در آینده این زندگی با مشکل مواجه میشه! میدونید چرا؟ چون هر دختری مردی رو دوست داره که با شرایطش هماهنگ باشه و از نظر شکل و قیافه، تحصیلات، سن و سال و فرهنگ از همه بالاتر و از نظر دین و اخلاق هم با اون هماهنگ باشه.
حالا شما بهشون اجازه دادید بیان خواستگاری من حرفی ندارم اگر بگیم نیان خیلی بی احترامی میشه، ولی قول نمیدم که جوابم مثبت باشه!
چایی رو خورده نخورده در سینی گذاشتم و بلند شدم.
باباحاجی سری به نشانه تاسف تکون داد اما بی اعتنا بهش به آشپزخونه پناه بردم.
صحبت های عمه مدام در ذهنم اکو میشد « اگر من جای تو بودم تن به این ازدواج اجباری نمیدادم! »
اگر همین جوری دست روی دست میذاشتم قطعا تا آخر سال عروسم میکردند!
مکه نشد مدینه ... این یکی نشد یه خواستگار دیگه! باید کاری کنم که کلا قید پیدا کردن خواستگار اون هم برای من رو بزنند!
کفگیر رو در دست گرفتم و کف هایی که بر روی برنج بود رو در آوردم.
+ دختر چی کار میکنی!
برو کنار موهات می افته توی غذا!
تک خنده ای کردم و از اجاق گاز فاصله گرفتم، بر روی زمین نشستم و زانو هام رو در بغل گرفتم.
پوفی کشیدم و دستی کشیدم بین موهام و چند باری سرم رو تکون دادم که صدای سرزنشگر مامان جون بلند شد!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت320 ز_
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت321
ز_سعدی
به حاج خانم که صورتی بسیار پیر و چروکیده داشت و موهای سرخ حنا خورده اش از زیر روسری سفیدش دیده می شد سلام کردم و با ایشان حال و احوال کردم.
نکاتی را درباره استفاده از آب و برق و آشپزی در آشپزخانه و استفاده از حوض و حیاط را گوشزد کرد که به نظرم سختگیرانه بود اما با توجه به هشت خانواری که در این خانه کنار هم زندگی می کردند این سختگیری ها لازم بود.
در پاسخ به تمام حرف هایش چشم گفتم و بعد از گرفتن کلید همراه محمد علی و احمد به اتاق کناری اتاق صاحبخانه رفتیم.
اتاقی که کمی از سه در چهار بزرگتر بود و دیوار های گچی اش از شدت کثیفی سیاه شده بود.
بین اتاق ما و صاحبخانه دری چوبی شیشه ای قرار داشت و دیوار روبروی در ورودی اتاق سه طاقچه کوچک داشت.
کفش هایم را در آوردم و بسم الله گویان پا درون اتاق گذاشتم
توجهم به قرآن روی طاقچه جلب شد و همین باعث شد چند ثانیه ای سر جایم ساکن بمانم که احمد گفت:
موکت تمیزه بیا تو
احمد وسایل را گوشه اتاق گذاشت و رو به من که کنار وسایل رفتم پرسید:
اشکالی نداره چند ساعتی این جا تنها بمونی؟
محمد علی پرسید:
داداش کجا میخوای بری؟
احمد آه کشید و گفت:
میخوام برم دیدن آقام ...
_داداش بی خیال خطرناکه .... شما دندون رو چیگر بذار دو یه روز بگذره خودم میام می برمت پیش شون
الان دو ر و بر حاجی یا خونه حاجی پیدات بشه سریع شناسایی میشی و می گیرنت
احمد کلافه به صورتش دست کشید که محمد علی گفت:
شما همین جا باش من میرم به حاجی خبر میدم اومدی
یه جوری هماهنگش می کنم هم رو ببینید
احمد کف اتاق نشست به دیوار پشت سرش تکیه زد و چیزی نگفت.
محمد علی به سمت در اتاق رفت و گفت:
من میرم ولی زود بر می گردم.
چیزی لازم ندارید براتون بیارم؟
احمد از جا برخاست و برای بدرقه او دم در رفت و گفت:
نه دستت درد نکنه
محمد علی از اتاق بیرون رفت و در حالی که کفش می پوشید گفت:
من زود بر می گردم جایی نری
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید مسعود صرافی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت321
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت322
ز_سعدی
محمد علی رفت و احمد گوشه ای از اتاق نشست و با هر دو دستش صورتش را پوشاند.
هم نمی خواستم مزاحم حال و هوایش باشم هم به شدت خسته بودم.
پتو را روی موکت پهن کردم و علیرضا را روی زمین گذاشتم و رویش را پوشاندم و خودم هم کنارش دراز کشیدم تا شیرش بدهم و از خستگی خوابم برد.
چشم که باز کردم اتاق تقریبا تاریک بود و احمد نبود.
از گرسنگی احساس ضعف داشتم.
از صبح زود که صبحانه خورده بودیم و کمی نان و پنیرکه در راه خوردم دیگر چیزی نخورده بودم.
به سراغ بقچه رفتم و کیسه پارچه ای نان را بیرون کشیدم.
نان مان خشک شده بود و دیگر پنیر هم نداشتیم.
چند دانه قند برداشتم و در لیوان انداختم. چادرم را روی سرم کشیدم و به حیاط رفتم و لیوان را آب کردم و به اتاق برگشتم.
نان خشک شده را تکه تکه کردم و در لیوان انداختم تا نرم شود و کم کم بتوانم بخورم.
آن قدر گرسنه ام بود که همین نان و آب قند را با لذت خوردم.
علیرضا را عوض کردم و رویش را کامل پوشاندم. اتاق خیلی سرد بود و می ترسیدم مبادا سرما بخورد.
دوباره چادرم را روی سرم انداختم و به حیاط آمدم و کنار حوض نشستم تا کهنه های علیرضا را بشویم.
نه صابونی داشتم و نه تشتی که در آن بتوانم چیزی بشویم.
به ناچار شلنگ را در جا شلنگی گذاشتم و شیر آب را کم باز کردم و با آبِ تنها مشغول شستن کهنه ها شدم که با صدای یکی از همسایه ها از جا پریدم:
تو معلوم هست داری چی کار می کنی همه حیاطو نجس کردی
از جا برخاستم و سلام کردم
با عصبانیت گفت:
علیک سلام معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟
همه حیاطو به کثافت و نجاست کشیدی
از حرفش دلم شکست و با بغض گفتم:
شرمنده لگن و تشت نداشتم
_لگن و تشت نداشتی زبونم نداشتی بیای بگی یکی بهت بده این جوری همه جا رو پر از کثافات بچه ات نکنی؟
به هر سختی بود جلوی ترکیدن بغضم را گرفتم و گفتم:
ببخشید حواسم نبود ولی من آبو کم باز کردم دستم رو هم توی چاه گرفتم که جایی نجس نشه
از صدای بلند او همه همسایه ها دورمان جمع شده بودند که او با عصبانینت گفت
دروغ نگو داشتم از پشت پنجره می دیدمت که چه جوری کثافت و نجاست بچه ات رو همه جای حیاط پخش کردی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ید الله ممتازان صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت322
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت323
ز_سعدی
_باز چته خواهر همه حیاط رو گذاشتی روی سرت؟
خانم صاحبخانه بود که از بالای ایوان خانم همسایه را مخاطب قرار داد.
خانم همسایه با عصبانیت لب پله ها رفت و گفت:
به مستاجرات بگو حیاطو به نجاست نکشن من صدامو نمی برم بالا
با دست به من اشاره کرد و گفت:
زنیکه یه تشت زیر دستش نذاشته همین جوری شیرو باز کرده کهنه بچه اش رو داره می شوره نجاست بچه اش رو پاشید همه جا
نمی فهمه ما این جا ظرف می شوریم لباس می شوریم بچه هامون این جا راه میرن بعد نجاستا می ماله دست و پاشون میان خونه همه جارو نجس می کنن
خانم صاحبخانه گفت:
الکی شلوغش نکن یه شلنگ می گیره حیاطو می،شوره پاک میشه دیگه
رو به من کرد و گفت:
تو هم از این به بعد مثل آدم کهنه بشور که این ماجراها پیش نیاد
چند ساعت نیست اومدی ببین چه قشقرقی راه انداختی
تا خواستم لب از هم باز کنم و چیزی بگویم به سمت اتاقش رفت و در را بست.
خانم همسایه به سمتم آمد و گفت:
زود بر می داری تمام حیاطو می شوری این کثافت کاریت رو جمع می کنی
تو نجس پاکی اگه سرت نمیشه ما نماز می خونیم و برامون مهمه
از حرفش دلم شکست.
این را گفت و به سمت اتاقش رفت.
بعضی خانم ها به تاسف برایم سر تکان دادند و پچ پچ کنان یا غرولند کنان رفتند.
یکی از خانم ها کنارم آمد و گفت:
از حرفاش ناراحت نشیا ...
به سمتش چرخیدم که گفت:
بنده خدا وسواس داره همیشه کارش همینه
تا روزی چند بار همه رو مجبور نکنه همه جا رو بشورن و آب بکشن دست بردار نیست.
خواهر صابخونه است و جز خود حاج خانم کسی جرات نداره بهش تو بگه
نگاهی به کهنه هایی که شسته بودم انداخت و گفت:
چرا تو تشت نشستی؟
با بغضی که گلویم را می فشرد و نمی گذاشت راحت صحبت کنم گفتم:
به اون خانم هم گفتم تشت نداشتم ... و.... مجبور شدم این جوری بشورم ...
ولی حواسم بود آبش این ور اون ور نپاشه
_چطور تشت نداری مگه وسایلاتون رو نیاوردین؟
سر به زیر انداختم و گفتم:
ما از روستا اومدیم هیچ وسیله ای با خودمون نیاوردیم ...
شوهرم گفته کم کم کار می کنه ... می خره
به رویم لبخند زد و گفت:
خیلی خوب اشکالی نداره
حالا هم مثل بچه ها بغض نکن
من یه تشت اضافه دارم بعد برات میارم
_دست شما درد نکنه
_سرت درد نکنه .... منم مشهد غریبم هر کار داشتی به خودم بگو
بالاخره باید هوای همو داشته باشیم
به رویش لبخند زدم و گفتم:
ممنون خدا خیرتون بده
به سمت یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت:
اتاق من اونجاست کار داشتی یا هر وقت خواستی بیا پیشم
_چشم حتما مزاحم میشم
_مراحمی قدمت به روی چشم
من فعلا برم
_بفرمایید راحت باشید
با لبخند خداحافظی کرد و رفت.
نیم نگاهی به آسمان کردم و از خدا کمک خواستم.
دوباره شیر آب را باز کردم و با آب سرد شیر مشغول چنگ زدن کهنه ها شدم.
دست هایم از سرما قرمز و کرخت شده بود.
کهنه ها را فشردم تا آب اضافی شان خارج شود واز جا برخاستم.
حالا نمی دانستم آن ها را کجا پهن کنم تا دوباره درد سر نشود.
در هر طرف حیاط چشم چرخاندم و در آخر آن ها را روی نرده فلزی جلوی اتاق مان پهن کردم.
جاروی سیخی بزرگ گوشه حیاط را برداشتم، شیر آب را باز کردم و حیاط را شستم.
حیاط بزرگ بود و حسابی کمرم درد گرفت و زیر دلم تیر می کشید.
سرما هم انگار مستقیم در استخوان هایم نفوذ می کرد.
دست هایم هم از بس یخ کرده بودند دیگر حس نداشتند
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید یحیی بلادی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت323
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت324
ز_سعدی
کارم که تمام شد از پله ها بالا رفتم که حاج خانم از اتاقش بیرون آمد و گفت:
معلوم هست کجایی؟
دو ساعته بچه ات داره گریه می کنه
به سمت اتاق پا تند کردم که گفت:
کهنه هاتو چرا این جا پهن کردی؟
مگه بند رخت نداری ببندی؟
با شرمندگی سر به زیر انداختم و گفتم:
نداشتم ... ببخشید نمی دونستم نباید این جا پهن کنم
_خیلی خوب حالا که انداختی
دفعه بعد نبینم این جا بندازی
زیر لب چشم گفتم و خواستم در اتاق را باز کنم که گفت:
راستی ...
قدمی جلو آمد و آهسته گفت:
با این انسی خانومم خیلی قاطی نشو
با تعجب پرسیدم:
انسی خانوم؟!
اخم کرد و آهسته گفت:
هیس عه ...
آهسته گفتم:
ببخشید من هنوز کسیو به اسم نمی،شناسم
_همین که وایستاده بود باهات حرف می زد
_آها ... پس ایشون رو میگین
_بله اوشون رو میگم ...
نیم نگاهی به سمت اتاق انسی خانم کرد و من در حالی که از صدای گریه علیرضا دلم می جوشید به احترامش منتظر ماندم حرفش را بزند:
آهسته گفت:
شوهر نداره ... مطلقه است ...
چند باری خواستم بیرونش کنم دلم به حال دو تا بچه اش سوخته
خیلی باهاش صمیمی نگیر که یه وقت مثل بختک نیفته توی زندگیت
لب گزیدم و گفتم:
این حرفا چیه حاج خانم ... ایشون خانم خوبیه
چهره در هم کشید و گفت:
نمیخواد ازش طرفداری کنی من این موهامو تو آسیاب سفید نکردم
شوهرت جوونه بر و روش هم بد نیست حواست بهش باشه
الانم زود برو اون بچه ات رو ساکت کن سرم رفت از صداش
_چشم ... با اجازه تون ...
سریع وارد اتاق شدم چادرم را از سرم کندم و کنار علیرضا زیر پتو خزیدم.
اتاق هم به شدت سرد بود و با همان یک لایه پتو گرم نمی شدم
دست هایم را مدام به هم می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود.
علیرضا شیرش را که خورد خوابش برد.
با صدای اذان مغرب از جا برخاستم کلید برق را پیدا و چراغ را روشن کردم.
خیلی وقت بود که زیر نور چراغ نبودم و نورش چشمم را اذیت می کرد.
انگار به نور چراغ گردسوز و چراغ نفتی عادت کرده بودم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید اسد الله اثنی عشری صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛