eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭347‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭348‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز‌سعدی آقا جان از جا برخاست و گفت: خدا کمکت کنه حاجی خدا صبرت بده ما هم از جا برخاستیم حاج علی دست آقاجان را فشرد و گفت: خدا خودش کمک کنه علیرضا را روی شانه ام گذاشتم تا آروغش را بگیرم. حاج علی به کنارم آمد علیرضا را از بغلم گرفت. صورتش را بوسید و پرسید: براش اسم گذاشتید؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: با اجازه تون اسمش رو علیرضا گذاشتیم حاج علی صورت علیرضا را دوباره بوسید و گفت: خدا حفظش کنه ان شاء الله عاقبت به خیر بشه آه کشید و گفت: به احمد سلام منو برسون ... _ان شاء الله میاد دیدن تون ... خودشم خیلی دلتنگ و بی قرار شماست ... حاج علی در حالی که علیرضا را به بغلم می داد گفت: ان شاء الله هر جا هست سالم سلامت باشه. دل من به همین خبر سلامتیش خوشه زهرا جلو آمد مرا بغل گرفت و آهسته در گوشم گفت: به احمد بگو هر طور شده بیاد وجودش برای آرامش دل همه مون لازمه ما هیچ چی حداقل به خاطر زینب .... از بغلم بیرون آمد و با چشم های خیس اشکش خیره ام شد. لبخند تلخی روی لب راند و گفت: ببخش اگه زکیه بد حرف زد. منظوری نداره به رویش لبخند غمگینی زدم و گفتم: اشکالی نداره .... بعد از خداحافظی از اتاق و عمارت حاج علی بیرون آمدیم و به سمت خانه راه افتادیم. راضیه علیرضا را از بغلم گرفته بود و تا خانه او را آورد. کم کم همه به خانه های شان رفتند و فقط راضیه پیشم ماند و برایم عجیب بود چرا حسنعلی به دنبالش نیامد 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج علی اکبری صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭348‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز‌سعدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭349‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی با تکان های دست راضیه از خواب بیدار شدم. چارقدم را از روی صورتم عقب کشیدم که راضیه سلام کرد و گفت: پاشو خانم خوش خواب نمازه به کنارم نگاه کردم و پرسیدم: بچه ام کجاست؟ راضیه لبخند زد و گفت: ماشاء الله این قدر خوابت سنگینه صدای گریه اش رو نفهمیدی مادر اومد بغلش کرد برد بهش نبات داغ داد خورد الانم بغل آقاجانه چارقدم را روی سرم درست کردم و گفتم: اصلا نفهمیدم گریه کرده راضیه در حالی که لحافش را تا می زد گفت: حق داری خسته بودی پاشو زود نمازت رو بخون صبحانه بخور دیشبم شام نخورده خوابیدی ژاکتم را پوشیدم و پرسیدم: تو چرا نرفتی خونه تون؟ راضیه لحاف و تشکش را گوشه اتاق گذاشت و گفت: حسنعلی چند روزیه رفته شهرستان پیش پدر و مادرش منم خونه تنها بودم گفتم تا هستی این جا بمونم زیر لب آهانی گفتم و به حیاط رفتم. هوا به شدت سرد بود و وضو که گرفتم از سرما دندان هایم محکم به هم برخورد می کرد. بعد از نماز به مهمانخانه رفتم و علیرضا را از بغل محمد حسین گرفتم. کنج دیوار و چسبیده به در نشستم تا او را شیر بدهم و از خانباجی پرسیدم: کهنه های علیرضا رو کی شسته؟ خانباجی در حالی که برای صبحانه گردو می شکست گفت: راضیه نصفه شبی پا شده شسته آه کشید و گفت: براش دعا کن نگاه نکن باهات میگه می خنده حالش اصلا خوب نیست. حسنعلی هم معلوم نیست بعد سقط این بیچاره کجا ول کرده رفته نمیگه این دختر مراقبت میخواد محبت میخواد مادر لب گزید و گفت: خانباجی هیچی نگو الان میاد میشنوه ناراحت میشه خانباجی گردو ها را در بشقابی ریخت و گفت: شما و آقا رو نمی دونم ولی من با خودم عهد کردم دیگه تو روی حسنعلی نگاه هم نندازم آقاجان گفت: اون بنده خدا هم حتما دلیلی برای رفتنش داشته _حاجی توجیهش نکن به خاطر دل دخترت هم شده و اشکایی که ریخته باید حتما گوشش رو بتابونی مادر از حرف خانباجی خندید و گفت: معلومه دلت حسابی پره از دستش _دلم پر نیست خونه .... موندم شما و آقا چه دلی دارین به هیچ کی هیچ چی نمیگین اون از دیشب اون دختره ور پریده هر چی دلش خواست به رقیه گفت چیزی نگفتین اینم از این .... جمله خانباجی کامل نشده بود که راضیه وارد اتاق شد. کنار بخاری نفتی اتاق رفت و با لبخند پرسید: غیبت کنونه؟ خانباجی سفره صبحانه را پهن کرد و گفت: نه حرص خورونه از حرف او همه خندیدیم که آقاجان گفت: حرص نخورید اونا عزادار و داغدارن شرایط شون به هم ریخته و بده حالا ما هم اون وسط یه حرفی می زدیم دعوا هم می شد دیگه بد از بدتر می شد راضیه کنار سفره نشست و چند لقمه آماده کرد. لقمه ها را در پیش دستی گذاشت و کنارم آمد. لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت: بخور بچه شیر میدی ضعف نکنی تشکر کردم و گفتم: باشه خودم میام میخورم راضیه لقمه را در دهانم گذاشت و گفت: تا این بچه شیرش رو بخوره تو ضعف می کنی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد اکبری صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭349‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭350‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود. خانباجی علیرضا را از بغلم گرفت و گفت: برو مادر جلو فاتحه ات رو بخون بریم آهسته از میان جمعیت خودم را جلو کشیدم و به قبر نزدیک شدم زکیه زهرا سوگل و خاله های احمد ناله و زاری می کردند. چادرم را در صورتم کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و کنار قبر نشستم. غم و حس غربت عجیبی دلم را فشرد. باید جای احمد با مادرش نجوا می کردم. آهم را فرو خوردم و دست روی پارچه ترمه ای که زوی قبر کشیده بودند گذاشتم. در حالی که اشک هایم فرو می ریخت فاتحه ای قرائت کردم. در اطراف نگاه چرخاندم. شلوغ بود. همه بودند. همه برای مراسم سوم خودشان را رسانده بودند فقط جای احمد به شدت خالی بود. با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم و زیر لب گفتم: مادر احمد رو ببخش که نتونست بیاد ... خودت که بهتر می دونی چه وضعی داره براش دعا کن خیلی به دعات نیاز داره دعا کن تاب بیاره غم نبودنت رو خم شدم و روی قبر را بوسیدم. دلم می خواست بیشتر کنار قبرش بمانم اما آقاجان گفته بود نمی شود. همین قدر هم که رضایت داد تا سر مزار بیایم معجزه بود. آقاجان نسبت به رفت و آمدم بسیار سختگیر شده بود و نمی گذاشت حتی برای شرکت در مراسم های مادر احمد از خانه بیرون بیایم. می گفت هم خطرناک است و هم من نیاز به استراحت و آرامش دارم. بدون آن که از زکیه و زهرا خداحافظی کنم و سر سلامتی شان بدهم از کنار قبر برخاستم و به سمت خانباجی رفتم. خانباجی علیرضا را که گریه می کرد در بغلم گذاشت و گفت: بشین یه گوشه آرومش کن تا من آقات رو صدا بزنم بریم. از جمعیت فاصله گرفتم و دور تر از مزار مادر احمد در جایی که تقریبا خلوت بود و صدای گریه علیرضا می پیچید و بلند تر به گوش می رسید نشستم. شیشه شیر علیرضا را در دهانش گذاشتم و هم زمان نگاه دراطراف چرخاندم. دست خودم نبود که دنبال احمد می گشتم و دلم می خواست او را ببینم کاش احمد بود. کاش می دانست قبر مادرش کجاست و می آمد. خانباجی و محمد حسن را دیدم که از دور به سمتم می آیند. علیرضا را زیر چادرم بردم و از جا برخاستم. به سمت شان رفتم که خانباجی گفت: آقاجانت رو پیدا نکردم به محمد حسین گفتم بهش بگه ما رفتیم خونه. زود باش بریم _به این زودی بریم؟ _پس کی بریم؟ _نمیشه بریم تو خود حرم بشینیم یه زیارت بکنیم؟ محمد حسن دستش را پشتم گذاشت و گفت: آبجی الان بریم خونه بعدا خودم میارمت آقاجان بفهمه ممکنه ناراحت بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحسن بابا زاده صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره : 143 ❤️ 💜نام رمان : همراه همیشگی در شادی و غم 💜 💚نام نویسنده: راضیه صالحی فیروزی 💚 💙تعداد قسمت : 60 💙 🧡ژانر: مذهبی_عاشقانه 🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره : 143 ❤️ 💜نام رمان : همراه همیشگی در شادی و غم 💜 💚نام نویسنده: راضیه صالحی فیروزی 💚
🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: اول ب قلم: راضیه صالحی فیروز صبح🌞 دل انگیزی بود،دوباره فصل زیبای پاییز فرارسیده🍂،درسته! آن روز اول مهر و اولین روز پاییز مصادف با بازگشایی مدارس بود. رفتگر پیر محله👴🏻 با نشاط تر از همیشه داشت کوچه را جارو میزد و همراه با جارو زدن، چیزی را زیر لب زمزمه میکرد.🎶 بچه ها باشور وشوق ب طرف مدارس میرفتند. این شوروشوق آنها امدن پاییز را ب همه مژده می داد.😃 برگ های ریخته شده روی زمین🍂🍁ک بعضی هاشون هم کاملا خشک بودند ،نوا و طنین خاصی به زمزمه های رفتگر میداد. مهسا هم با شور،اشتیاق و ذوق فراوان به مدرسه رفت🏢 وبادوستانش _ ک انها را سه ماهی میشد ندیده بودشان_به گفت و گو پرداخت. بعد از صف بستن و سخنرانی مدیر و معاون مدرسه درباره قوانین و کلاس بندی شدن دانش اموزان ،مهسا متوجه چیزی شد. _او در سال اول ابتدایی دوستی داشت ک خیلی باهم صمیمی بودند،اسم او مژگان بود_ با دیدن مژگان در صف کناری و در مدرسه ،نمی دونست چه عکس العملی باید نشان دهد . شوک خاصی بهش وارد شده بود مژگان را از کلاس اول ابتدایی به بعد ندیده بود،چون مژگان و خانواده اش از آن منطقه رفته و مدتی را در منطقه دیگری زندگی می کردند. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: اول ب قلم: راضیه صالحی فیروز صبح🌞 دل انگیزی بود،دوباره فصل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: دوم ب قلم :راضیه صالحی فیروز مهسا ب سمت مژگان رفت و با او صحبت کرد،بعد اوهم مهسارا شناخت . هر دو خوشحال😄بودند و هم دیگر را بغل کرده و باهم حرف زدند.دوستی بینشان مثل قبل پابر جا و گرم بود. هفته اول مهر هردو_مهسا و مژگان_با دبیران درس های مختلف اشنا شدند.یک روز درِ کلاس مهسا اینا باز شد و یک دبیر زیباچهره🧕🏻،مهربان😍،خوش تیپ و البته باجذبه👩🏻‍🏫وارد شد. برای اشنایی هرچه بیشتر دانش اموزان با دبیران خود و همچنین بالعکس ،هر وقت دبیری به کلاس می امد ،خودرا معرفی کرده و از ویژگی ها و اخلاق های خود برای دانش اموزان می گفت و بچه ها هم خودشان را معرفی میکردند. خانم رفیعی _معلم خوش قلبی که مهسا روز اول وقتی از در وارد شد،از او خوشش امد_هم ویژگی های اخلاقی خود را برای بچه ها توضیح داد. وقتی خودش را معرفی کرد،اسمش برای مهسا اشنا بود.بعد‌وقتی از خود معلمش پرسید ،متوجه شد خانم رفیعی همکلاسی مادرش بوده و پسر خانم رفیعی بابرادرش همکلاسی بود. روزها گذشت..... خانم رفیعی روز به روز بیشتر در دل مژگان و مهسا جای می گرفت. یک روز که خانم رفیعی با مهسا اینا‌ کلاس داشت،مهسا به اوگفت: (اگر میشود شماره تان را بدهید تا باهم در ارتباط باشیم.) +من شماره را به مادرتان میدهم چون درغیر این صورت در مدرسه پخش میشود. _باشه خانم رفیعی ،هرطور مایل هستین. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: دوم ب قلم :راضیه صالحی فیروز مهسا ب سمت مژگان رفت و با او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا خیلی نسبت ب خانم رفیعی علاقه مند شده بود 😍 بطوری که او را مانند عضوی از خانواده اش میدانست. چندروز بعد.... مادر مهسا امد دنبال او.دم مدرسه خانم رفیعی را دید،باهم احوال پرسی کرده و حرف زدند. خانم رفیعی به مادر مهسا گفت: (چند روز پیش مهسا جان میخواست شماره ام را بگیرد ولی من گفتم شمارا ببینم ب خودتان شماره را میدهم.اگر میخواهید الان شماره را یادداشت کنید.) _بله حتما☺️ خانم رفیعی شماره را ب مادر مهسا داد. ➖➖➖➖➖ مثل سابق، رابطه مهسا و مژگان خیلی خوب بود.🤩😍 یکشنیه_روز کلاس مهسا با خانم رفیعی_فرارسید اما خانم معلم نیامد مدرسه.🙁 خانم ناظم ب بچه ها گفت: (دبیرتان یک کمی دیر می اید پس توی کلاس بنشینید ،بقیه کلاس ها درس دارند.)🤫👩🏻‍🏫 نیمه های زنگ بود ک در کلاس باز شد🚪و خانم رفیعی امد داخل🧕🏻،حال خوشی نداشت. حتما اتفاقی افتاده بود،نگرانی ای که در چهره خانم معلم بود و قرمزی چشمانش،این حرف را اثبات میکرد.😥👀 ب محض رسیدنِ خانم رفیعی ،خانم ناظم وارد کلاس شد.با صدای ارام شروع ب حرف زدن باهمکارش کرد: (چیشد خانم رفیعی جان؟رسوندینش.....بهتره؟....حالش چطور است؟....چه خبر؟) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا خیلی نسبت ب خانم رفیعی ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: چهارم ب قلم :راضیه صالحی فیروز +چی بگم ؟آره سریع رسوندیمش ولی حالش تعریفی نداشت. دیگر خانم معلم چیزی نمیگوید، بغض گلویش را میگیرد و اشک در چشمانش حلقه میزند . خانم ناظم سکوتی کرده بعد او را دلداری می دهد،از این بابت ک وقت کلاس را گرفته عذرخواهی کرده و کلاس را ترک میکند. خانم رفیعی وقتی بغضش را ب زحمت قورت میدهد😢، شروع ب صحبت در کلاس میکند: (دخترا من شرایط روحی مساعدی ندارم فقط این را بدانید ب عشق شما و بخاطر عقب نیفتادن درس امدم،پس لطفا مدارا و همکاری کنید.) بعد ب مهسا ک نماینده کلاس بود،گفت اسامی دانش اموزان شلوغ کلاس و کارهای امروز ک باید انجام شود را برایش ببرد. مهسا ب سمت میز معلم رفت.اسامی را داد و بعد کارهایی ک باید انجام میشد را شرح داد.📝 او میدانست این ناراحتی خانم رفیعی بخاطر مسئله پیش پا افتاده ای نیست‌. بعداز سکوت کوتاهی گفت: (خانم رفیعی عزیزم ،میتوانم یک سوال بپرسم؟) +بپرس عزیزم _اتفاقی افتاده ؟ +نه مهسا جان.....چیزی نیست ،فقط برایم دعا کن. _بله حتما. آن روز به پایان رسید و مهسا رفت خانه. ولی همش توی فکرخانم رفیعی بود.اینکه ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه؟🤔🤔⁉️ نمیدانست چه شده ولی برای معلمش دعا کرد و ب خدا گفت: ( پروردگارا!من نمیدانم چه شده،خودت از همه عالم ترهستی،پس خواسته و حاجت دل دبیر عزیزم را برآورده کن.) روزهای بعد هم خانم رفیعی را در مدرسه می دید،اما معلوم بود هنوز مشکل او حل نشده؛چون آن لبخند همیشگی روی لبهایش نبود تا اخر هفته حالش همینطور بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: چهارم ب قلم :راضیه صالحی فیروز +چی بگم ؟آره سریع رسوندیمش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: پنجم ب قلم:راضیه صالحی فیروز اخر هفته مهسا داشت ب تکالیف درسی اش رسیدگی میکرد.🙇🏻‍♀📚📝 مادر خانم رفیعی درهمسایگی خانه مهسا سکونت داشت و پدر مهسا با برادر خانم رفیعی دوست بود. پدرش برای خرید بیرون رفته بود🧔🏻🚘 مادربزرگ و پدربزرگ مهسا مهمان انها بودند👵🏻👴🏻 وقتی پدرش برگشت،ب مادرمهسا گفت: (از دو سه نفر از دوستانم شنیدم پدر علی رفیعی فوت کرده.)😢🖤 مهسا تا این را شنید 😨😳😧اشک در چشمانش جمع شد😢،متوجه شد پدر خانم رفیعی فوت کرده است😔 او فکر میکرد ناراحتی این یک هفته خانم معلم ،ممکن است ب این موضوع ربط داشته باشد. قرار بر این بود فردا ناهار بروند کرج خانه خاله اش.صبح روز بعد🌞ساعت یازده🕚 راه افتادند🚘 مهسا کانال مدرسه را چک کرد ،دید عکس اعلامیه فوت پدر خانم رفیعی را گذاشته اند. خیلی ناراحت شد😔😢 وقتی غروب برگشتند خانه ،پدرش برای تسلیت گفتن رفت پیش برادر خانم رفیعی_دوست خودش_ روز یکشنبه..... مهسا با خانم رفیعی کلاس داشت ولی او بخاطر فوت پدرش نیامد😢 دوروز بود پدرش فوت کرده بود.مهسا وقتی از مدرسه رفت خانه ،مادرش گفت: (برویم خانه خانم رفیعی برای عرض تسلیت.) مهسا حاضر شد وبا مادرش رفتند خانه مادر خانم رفیعی. ایشان حال خوبی نداشت .بیتابی میکرد. مهسا هم تحمل دیدن بی تابی و بیقراری او را نداشت. مادر مهسا علت فوت را از خانم رفیعی پرسید. اوگفت: (پدرم بیمارستان بود .نمیدانم شاید مهسا جان متوجه شده باشد ،ان روزی ک من دیر رفتم کلاسشان،مادرم زنگ زد گفت پدرم حالش بده.من هم امدم سریع بردمش بیمارستان ، حتی ب بچه ها هم گفتم حال خوشی ندارم. چند روز پدرم پیمارستان بود تا پنجشنبه غروب که متوجه شدیم فوت کرده.)😢 _خدابیامرزتشان،خدا ب مادرتان عمر بده. +ممنون،مهسا جان....امروز ک من نیامدم مدرسه ،چه کار کردید؟کسی بعنوان جایگزین امد؟ _نه خانم کسی نیامد ولی خیالتان راحت من برای اینکه کلاس در نبود شما شلوغ نشود،درس پرسیدم و بچه ها برای امتحان هفته اینده اماده شدند. + باشه عزیزم ممنون. بعد از ده پانزده دقیقه مهسا به همراه مادرش ب خانه برگشتند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: پنجم ب قلم:راضیه صالحی فیروز اخر هفته مهسا داشت ب تکالیف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز فردا مهسا رفت مدرسه🏢دبیرها زنگ تفریح برای مراسم سوم پدر خانم رفیعی ب مسجد رفتند🕯🕌 مهسا ب بچه های کلاس و مژگان گفت: (دیروز با مامانم رفتیم خانه مادر خانم رفیعی برای عرض تسلیت.) چهار پنج نفر از بچه ها گفتند : (ماهم میرویم خانه شان.) وشروع ب برنامه ریزی کردند. مژگان گفت: ( من هم دوست داشتم بیایم ولی امروز کلاس زبان دارم،از طرف من ب خانم تسلیت بگویید و سلامم را برسانید.) _باشه. معصومه گفت: (حالا ک ما داریم برنامه ریزی میکنیم🤔و ادرس هم نداریم🙄،پس مهسا توهم با ما بیا.) _اخه من دیروز رفتم ،زشت نیست دوباره امروز هم بیایم؟ +نه بابا...چه زشتیه _پس تو که مادرت امده مدرسه و الان هم در مدرسه است برو بهش بگو ب مامانم زنگ بزند ببینیم چی میگوید +باشه اون با من😃😉 معصومه از دبیرش اجازه گرفت گفت ک دارند برای رفتن پیش خانم رفیعی برنامه ریزی میکنند و از کلاس خارج شد،رفت پیش مادرش. با گوشی مادرش زنگ زد خانه مهسا. مادر مهسا هول کرد وقتی متوجه شد معصومه پشت خط است چون طبیعتا اون هم الان همراه مهسا سرکلاس بود. با خودگفت: (نکند اتفاقی برای مهسا افتاده باشد؟) گفت: (سلام معصومه جان،خوبی خاله؟ چیشده اتفاقی افتاده؟) _سلام نه خاله چیزی نیست ؛ما داشتیم برای رفتن ب خانه مادر خانم رفیعی برنامه ریزی میکردیم ،برای همین از مهسا هم خواستیم با ما بیاید .اجازه میدهید؟ +اخه ما دیروز رفتیم. _میدونم ....مهسا گفت،اما ما ک خانه شان را بلدنیستیم...فقط میدانیم در محدوده خانه شماست،بعد مهسا بیاید بهتر است.البته اگر اجازه بدهید؟ +باشه _پس شما هم با ما بیایید. +از دست تو دختر!!!☺️😄باشه معصومه ب کلاس برگشت و قرارشد بچه ها بیایند دم خانه مهسا،باهم بروند. ➖➖➖➖➖ غروب وقتی مدرسه تعطیل شد ،مهسا با عجله رفت خانه و لباس مدرسه را عوض کرد. ساعت شش بعد از ظهر🕕دوتا از بچه ها امدند. مهسا و دوستانش هر چه منتظر معصومه و بقیه ایستادند ،انها نیامدند. تصمیم گرفتند بروند خانه مادر خانم رفیعی چون میدانستند انتظار بی فایده است. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز فردا مهسا رفت مدرسه🏢دبیرها ز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗همراه همیشگی در شادی و غم💗 پارت: هشتم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا برای خانم رفیعی یک نامه نوشته بود💌 و نامه رو زنگ پیش ب دبیر انشایش داد تا زنگ تفریح به او بدهد. مهسا توی نامه نوشته بود:📝 بنام خالق زیبایی ها خانم رفیعی عزیزم سلام؛ غم شما همچون غم ماست؛من دوست ندارم اشک و گریه وناراحتی شمارا ببینم.شما برای من مهم هستید.من میدانم سخت است اما باید استوارباشید چون ناراحتی شما توی روحیه ما دانش اموزان و فرزندان و خانواده تان تاثیر میگذارد. من باشناختی ک از شما دارم میدانم خانم قوی ای هستید و دربرابر مصیبت بزرگ دست روی زانو گذاشته ،یا علی گفته و بلند میشوید . از خداوند منان برایتان ارزوی صبر می کنم،خدا صبرتان بدهد. ❤️دوستدار شما،مهسا❤️ روز سه شنبه مهسا داشت حاضر میشد برود مدرسه. مادرش زنگ زدحال پدرش _پدربزرگ مهسا_ را بپرسد؛حالش خوب نبود. مهسا خیلی نگران بود ،نمیخواست برود مدرسه اما مادرش نزاشت. مهسا هم ب اجبار رفت. ➖➖➖➖➖ مژگان دید حال مهسا گرفته اس،گفت: (مهسا.....عزیزم چیشده ؟) _هیچی مژگان ، گیر نده لطفا. باران می امد🌧💦💧انگار میدانست حال مهسا خوب نیست و ب حال او می بارید.یک بغضی گلوی مهسا را گرفته بود ،یهو بغضش ترکید و شروع کرد ب گریه کردن.😭😭 مژگان بغلش کرد و گفت: (چیشده خب؟) _مژگان گفتم پدربزرگم بیمارستانه.... +خب چیشده؟اتفاقی افتاده ؟ _مامانم زنگ زد حالش را بپرسد ،مادربزرگم گفت حالش خوب نیست ؛نگرانم😢 +عزیزم چیزی نیست ،توکل بخدا. ان روز زنگ اول پای ب پای باران،مهسا گریه کرد؛ دستانش از نگرانی می لرزید. زنگ تفریح اول خورد، مژگان امد دم در کلاس مهسا دنبالش ،دید هنوز گریه میکند.تمام زنگ تفریح را پیش مهسا در کلاس ماند. وقتی زنگ خورد دبیرها داشتند می امدند بالا _کلاسها طبقه بالا و دفتر مدیر و معاونین و همچنین دبیرخانه طبقه پایین بود_ مهسا از دبیرش اجازه گرفت بیرون کلاس منتظر خانم رفیعی ایستاد. این زنگ خانم رفیعی با مژگان کلاس داشت. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛