رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 104 کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 105
***
یک دور دیگر فهرست قربانیان را از پایین تا بالا نگاه کردم. فهرست بلندبالایی ست؛ حدود صد نفر. فهرستی پر از اسمهای زنانه و نامهای خانوادگی یکسان. خانوادههای غیرنظامی که مرده بودند؛ یا نه... کشته شده بودند و جسدهاشان سوخته بود.
خانوادههای اسرائیلیِ ساکن در کیبوتس بئری.
کشتار بئری؛ هفتم اکتبر ۲۰۲۳؛ ده سال از آن زمان گذشته است؛ کودکانِ آن زمان بزرگ شدهاند و جوانها میانسال. بیشتر مردم آن را به خاطر دارند، ولی نمیخواهند دربارهاش حرف بزنند. اگر هم حرفی به میان بیاید، همهی تقصیرها به گردن نظامیان حماس میافتد؛ حرفی که تنها بر زبان جاری میشود و از گوش عبور میکند، ولی عقل آن را نمیپذیرد.
نقشه هوایی بئری را پیدا میکنم. جایی در پنج کیلومتری دیوار حائل؛ که الان متروکه است. هیچکس دوست ندارد آنجا زندگی کند؛ هرچند الان در قلمرو نیروهای فلسطینی است. یک کیبوتس کوچک، که از روی تصویر ماهوارهای میتوان سقفهای شیروانی گلبهی رنگ خانههایش را دید. خانههای یک شکل و منظم، و احتمالا طبیعتی سرسبز و فوقالعاده؛ مثل تمام مناطق فلسطین.
فهرست درواقع عکسی بود که دانیال با عجله، از یکی از اسناد شاباک گرفته بود. بعضی اسمها واضح نبودند، نور روی کاورِ روی عکس افتاده بود و خواندنِ بعضی از قسمتهای فهرست را دشوار میکرد. بخشی از دست دانیال را میشود گوشه فهرست دید. حتی میتوانم صدای نفسهای مضطرب دانیال را از عکس بشنوم و ببینمش که دارد دور و برش را با چشمان محطاط میپاید، مبادا کسی ببیندش.
درباره کشتار بئری با هم حرف زده بودیم. دانیال آن زمان نوجوان بوده؛ نوجوانی پایتختنشین که اخبار جنگ را متعصبانه دنبال میکرد و تنها تجربهی واقعیاش از جنگ، آژیر خطر و رد موشکهای حماس در آسمان بود.
-باورم نمیشد چنین اتفاقی بیفته. هیچکس نمیتونست باور کنه که فلسطینیها بتونن یه قدم از دیوار حائل غزه بیان اونطرفتر؛ ولی اومدن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 105 ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 106
دانیال این را گفته بود و یک مکث طولانی کرده بود. خیره به زمین شده بود؛ نه خشمگین یا غمگین؛ بیشتر بهتزده. بعد گفته بود: اول که خبر کشتار بئری رو شنیدم، مطمئن بودم کار حماس بوده، تا وقتی یاسمین پورات مصاحبه کرد. میدونی، اولش شبیه یه شوخی خندهدار بود... ولی بعد کمکم معلوم شد شوخی نیست.
خشم را میتوانستم در چشمان دانیال ببینم. سخت است باور کنم یک قاتل از این که هممسلکهایش، مردم را کشتهاند عصبانی بشود. به احتمال خیلی زیاد، دانیال هم اگر هفتم اکتبر در بئری بود، همان کاری را میکرد که بقیه نیروهای ارتش اسرائیلی کردند. من فکر میکنم آنها به شدت ترسیده بودند، انقدر که اصلا نفهمند مقابلشان نیروهای حماس هستند یا ساکنان اسرائیلیِ بئری. انگار کور شده بودند، مست بودند یا چیزی مشابه این. به هرحال اسرائیلیها مشکل چندانی با کشتن غیرنظامیها ندارند، شاید برای همین هیچکدام از سربازانی که به بئری رسیدند، به خودشان زحمت ندادند که نظامیهای حماس را از غیرنظامیهای اسرائیلی جدا کنند!
به هرحال کشتار بئری هم بخشی از نقشه انتقام من و دانیال بود. حرف زدن درباره آن کشتار، میتوانست در آتشِ خفته در خاکسترِ اعتراضات بدمد و خانوادههای اسرا و کشتهها و مجروحان جنگ هفتم اکتبر را به خیابان بکشاند. جنگ هفتم اکتبر برای اسرائیل یک باتلاق بیانتهاست؛ باتلاقی که من میتوانم با غواصی در آن، ماهی و مروارید برای خودم صید کنم. فقط باید یکی از بازماندهها را برای مصاحبه پیدا کنم.
یاسمین پورات...
این اولین اسمی ست که به ذهنم میرسد و ناخودآگاه در نوار موتور جستجو مینویسمش. او مهمترین بازمانده است؛ بازماندهای که برای حرف زدن شجاعت کافی داشت. پورات در روز حادثه چهل و چهار ساله بود و الان باید پنجاه و چهار سال داشته باشد.
نتیجه جستجو، تنها سایتهای خبری ده سال پیش هستند که گفتههای پورات را نوشتهاند. هیچ اطلاعاتی درباره محل زندگی و زندگی شخصیاش وجود ندارد؛ صفحه شخصیای هم به نامش پیدا نمیکنم. حتی فیلم مصاحبهاش هم نیست؛ فیلمی که خبرگزاریها به آن استناد کردهاند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 106 دان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 107
فعلا پورات را کنار میگذارم. تعجبی ندارد اگر ساکتش کرده باشند. اینبار گزارشهای تصویری مراسمهای یادبود را میبینم. از فهرست آدمهای مُرده نمیشود چیزی بیرون کشید. یادبود سال گذشته در کوه هرتزل برگزار شده؛ بدون سر و صدای خبریِ زیاد. یک عکس دستهجمعی از بازماندگان هست، با قاب عکسهای توی دستشان.
دانهدانه کلهها را از نظر میگذرانم؛ باید تکتک چهرهها را در اینترنت جستوجو کنم. میانشان، یک چهره آشنا نظرم را جلب میکند. یک مرد جوان، در اوایل دههی بیست سالگی، با پوست سرخ و سفید و چشم و ابروی قهوهای. آفتاب در چشمش افتاده و اخم کرده. لاغر و بلند است. موهایش خرمایی و صافاند و از وقتی که دیدمش کوتاهتر. صورتش مثلثی ست و چانهاش نوکتیز، با تهریشی نامنظم.
ایلیا حسیدیم؛ البته کمی جوانتر، با چهرهای ناپختهتر.
یک عکس خانوادگی در دست دارد؛ عکسی از یک مادر و دختربچه و پدربزرگ و مادربزرگ، همراه خود ایلیا و مردی که به نظر میرسد پدرش است. یعنی بجز خودش، همهی خانوادهاش مُردهاند؟
یک دور دیگر در فهرست کشتهها دنبال نام حسیدیم میگردم. چنین نامی میانشان نیست. دوباره میگردم و تلاش میکنم قسمتهای تار فهرست را هم بخوانم.
-لعنت بهت دانیال... میمُردی بهتر عکس بگیری؟
اگر همه خانوادهاش کشته شده باشند، باید حداقل سه نفر با نام خانوادگی حسیدیم میانشان پیدا بشود: پدربزرگ، پدر و خواهر کوچکترش.
جستوجو کردن نامش در اینترنت به نتیجهای نمیرساندم. البته انتظار بیشتر از این هم نبود؛ اما من برگ برنده داشتم؛ شمارهاش را. بیدلیل نبود که هاجر به سمت ایلیا هدایتم کرد. ایلیا بیش از اینها به کارمان میآید...
قبل از این که زنگ بزنم، نگاهی به ساعت میاندازم. ده و نیم شب است؛ ولی من نمیتوانم این کنجکاوی و هیجان را تا فردا در سینه نگه دارم. اصلا مهم نیست که دیروقت است. در ملاقات قبلی نشان داده بودم که چندان اهل رعایت ادب و اینها نیستم. پس خودم را روی مبلِ راحتیام میاندازم و شماره میگیرم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 107 فعل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 108
بوق اول.
آپارتمانم، یک آپارتمان کوچک هفتاد متری دوستداشتنی در محلهی شهر سفیدِ تلآویو است؛ یک کیلومتری ساحل مدیترانه. طبقه سومم و بخاطر وجود ساختمانهای دیگر، دید خوبی به ساحل ندارم؛ اما خوب است. برای کسی که آمده تا اسرائیل را بهم بریزد، زیاد هم هست. نوساز نیست، ولی راحت است و دنج.
بوق دوم.
یک اتاق خواب دارد و یک سالن کوچک، و یک بالکن نقلی. دورتادورش سرسبز است. دیوارها کاغذدیواری کرمرنگ دارند و رنگ در کمدها و کابینتها هم همینطور است. من هم اسباب و اثاثیه چندان زیادی ندارم؛ همه چیزهایی که یک خانه معمولی باید داشته باشد. پنجرهاش بزرگ و دلباز است. پایین هم یک حیاط کوچک دارد با دیوار کوتاه و چند درخت و گلدان.
بوق سوم.
خانه سهطبقه است و سه واحد دارد؛ ولی بجز من، فقط یک خانواده دیگر اینجا زندگی میکنند. البته فکر نکنم بشود اسمشان را خانواده گذاشت. دوتا مرد جوانند و از پرچم رنگینکمانیای که لبه بالکنشان آویزان بود، میشد فهمید چکارهاند. خیلی هم سعی دارند این را به همه جار بزنند و همه را جذب سبک زندگیِ مسخرهشان کنند. بدترین ویژگی این خانه، همین همسایههایش است!
بوق چهارم.
-بله بفرمایید!
ناخودآگاه سر جایم صاف مینشینم و با لحن رسمیای که از خودم انتظار ندارم میگویم: آقای حسیدیم؟
صدایش از تردید کمی میلرزد.
-بله... خودم هستم.
-من کوهنم. تلما کوهن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 108 ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت109
صدایش از تردید کمی میلرزد.
-بله... خودم هستم.
-من کوهنم. تلما کوهن.
طوری سکوت حاکم میشود که فکر میکنم مُرده. حتی صدای نفسهاش هم شنیده نمیشود. تلنگری میزنم بلکه یادش بیاید نفس بکشد.
- الو!
خشخش نفس عمیقش را میشنوم و بعد میگوید: بله؟
-میخواستم یه صحبتی باهاتون داشته باشم دربارهی...
-خواهش میکنم برای من دردسر درست نکنید. من واقعا از چیزی خبر ندارم.
از لحن دستپاچهاش که تندتند کلمات عبری را از ته حلق ادا میکند خندهام میگیرد. معلوم است بعد از بازجوییِ غیررسمیام درباره هرئل، حسابی چشمش ترسیده و میترسد اگر مکالمه ادامه پیدا کند، همه اسناد محرمانه موساد را از زیر زبانش بکشم. میگویم: نه نه... درباره یه مسئله دیگه ست.
-چه مسئلهای؟
-اگه اجازه بدید حضوری بهتون بگم.
باز هم مکث؛ و اینبار با خشخش مضطرب نفسهاش را میشنوم. میگویم: نگران نباشید؛ مطمئنم ازش استقبال میکنید.
نگاهم به ساعت است و ثانیهشمارش که بیست ثانیه مینوازد تا ایلیا جواب بدهد.
-باشه... کجا؟
-شما انتخاب کنید، هرجایی که راحتترید.
-خیلی خب... بلوار روتشیلد خوبه؟ نزدیک خونهتون هم هست!
دهانی که برای تایید حرفش باز کردهام را میبندم. نوبت من است که نفس نکشم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت109 صدای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 110
او میداند خانهام کجاست یا دارد تلافی رودستی که خورده را درمیآورد؟ شاید دارد بلوف میزند. آرام میگویم: باشه... فردا شش عصر، بلوار روتشیلد. شبتون بخیر.
و سریع تماس را قطع میکنم. قلبم تند میزند. چقدر ناشیانه برخورد کردم. اگر بلوف زده باشد چی؟ خودم را ضایع کردم، شاید یکدستیِ بدی خورده باشم...
اصلا او چکار دارد که خانهام کجاست؟
***
هنوز نیمساعت تا قرارمان مانده بود و من رفته بودم که چرخی اطراف خانهاش بزنم. واقعا خانهاش نزدیک روتشیلد بود. جایی در منطقه شهر سفید، توی یکی از آن آپارتمانهای قدیمیِ جعبه کبریتی زندگی میکند. یک آپارتمان سه طبقهی عهد دقیانوسی، با دیوارهایی که از سفید به کرمی تغییر رنگ داده بودند.
درآوردن آمار یک جوجه خبرنگار برای من کاری ندارد. زاده و بزرگ شدهی نسزیوناست و برای تحصیل و کار به تلآویو آمده. تازگی در روزنامه معاریو شروع به کار کرده و فکر میکنم آدم بلندپروازی باشد؛ از آن دسته خبرنگارانی که بلندپروازیها و کنجکاویهای خطرناک دارند.
البته آن شب پشت تلفن، الکی از خودم پراندم که خانهاش نزدیک روتشیلد است. از این که دوباره تماس گرفته بود، از این که شمارهام را داشت، از این که میخواست با من مصاحبه کند، واقعا ترسیده و بهم ریخته بودم. هیچچیز ترسناکتر از این نیست که سوژه مورد علاقهی یک خبرنگار بشوی. برای همین، میخواستم طی یک اقدام تلافیجویانه، او را آشفته کنم. تیری در تاریکی انداختم که از سکوت طولانیاش و پاسخ کوتاه و دستپاچهاش، معلوم بود به هدف خورده.
با آرامش به سمت بلوار روتشیلد قدم زدم. سیزده دقیقه تا ابتدای بلوار راه بود و من میخواستم زودتر برسم. خیابانهای منطقه شهر سفید، تنگ و دنج و پردرخت است و اوایل بهار، هوا خنک و کمی شرجی بود. خیلی وقت بود در چنین هوایی قدم نزده بودم و عصر تازگیِ درختان و بوتهها را نفس نکشیده بودم. از این بابت، باید از کوهن ممنون باشم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 110 او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت111
پنج دقیقه بعد از شش رسید. رسمیتر از دیدار قبل لباس پوشیده بود؛ مثل یک کارمند. یک پیراهن آستین بلند کرم رنگ و شلوار مشکی؛ کفشش اما همچنان کتانی بود. موهایش را هم مرتب بالای سرش جمع کرده بود. با این لباسها سه چهار سال بزرگتر به نظر میرسید.
-سلام...
صدایش قاطعیت آن شب را نداشت؛ و نگاهش هم جسارت آن شب را. انگار یکدستیای که زدم، کار خودش را کرده و گند زده بود به اعتماد به نفسش! نوبت من بود که لبخند فاتحانه بزنم و بگویم: سلام خانم کوهن.
دستم را برای دست دادن دراز کردم. دستش سرد بود و فشار زیادی نیاورد، فقط با نوک انگشتانش دست داد و لبخند زد.
-فکر نمیکردم آمار محل زندگیم رو درآورده باشید!
و چشمانش را تنگ کرد. حالا وقت ریختن زهر اصلی بود. با بیخیالی شانه بالا انداختم.
-در نیاورده بودم، فقط حدس زدم و فهمیدم حدسم درسته.
چشمانش بیحرکت و گشادتر از قبل نگاهم کردند. انگار که سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند. لبخندی شیطانی زدم.
-خب؛ حالا یک-یک مساوی شدیم. این تلافی یکدستیای که جلوی بیمارستان زدین، خانم کوهن!
در جواب فقط لبانش را روی هم فشار داد و چشمانش را تنگ کرد، کینهجویانه. طوری که انگار داشت در ذهنش دنبال یک روش دردناک برای کشتنم میگشت. این دختر هم شاید نسخهای کمسنتر و ملایمتر از گالیا بود. رقابتی و جاهطلب، شیفته پیروزی و برتری. انگار که به مجسمه آرتمیس، لباسهای امروزی پوشانده باشی و بجای تیر و کمان به دستش لپتاپ و تلفن همراه داده باشی. او یک آرتمیسِ قرن بیست و یکمی بود.
یک لبخند رسمی زد و گفت: ممنون که قبول کردید همدیگه رو ببینیم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت111 پن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 112
دستانم را بالا آوردم و شوخی و جدی گفتم: باور کنید من هیچ اطلاعی از وضعیت آقای هرئل ندارم.
خندیدم؛ اما او فقط یک نیشخند زد که بگوید متوجه طعنهام شده.
-درباره آقای هرئل نیست. در واقع، من دارم یه مستند میسازم، و شما یکی از کسانی هستید که لازمه باهاشون مصاحبه کنم.
حین گفتن این کلمات، دوباره نگاهش همانقدر جسورانه و طلبکارانه شد، طوری که خودم را جمع و جور کردم و لرز خفیفی به جانم نشست. خبرنگارها خطرناکند... این جمله در ذهنم تکرار شد. آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم: مستند درباره چی؟
راست ایستاد، به چشمانم خیره شد و محکم گفت: کشتار بئری.
زمان ایستاد. دیگر انگار نه نسیمی در کار بود و نه حرکت ملایم برگهای درختان، نه صدای مردمی که برای قدم زدن آمده بودند، نه حرکت ابرها و نه هیچ چیز. تنها ترکیب «کشتار بئری» داشت در سرم، در تمام بلوار روتشیلد، در سرتاسر تلآویو پژواک میشد. انگار کلمه را کف بلوار به رنگ قرمز نوشته بودند، به دیوار خانههای شهر سفید...
-ببخشید که ناگهانی مطرحش کردم...
صدای کوهن در هیاهوی سرم گم شد، در صدای جیغ و گلوله. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و سرم را با دو دست گرفتم. هوا در گلویم گیر کرده بود و خون در رگهایم نمیچرخید. خم شدم و بلوار دور سرم چرخید. نزدیک بود بیفتم که دستی بازویم را گرفت. همان دست من را به سمتی کشید و روی یکی از نیمکتهای بلوار نشاند.
-حالتون خوبه؟
صدایش را از دوردست میشنیدم؛ خیلی دور؛ از لب ساحل انگار. تکانم داد و با تکانهایش، هم هوا راهش را پیدا کرد هم خون. ریههایم را پر از هوا کردم. چشم باز کردم و همهچیز آرام بود، یک عصر بهاری در روتشیلد. روی نیمکت نشسته بودم و کوهن بالای سرم ایستاده بود. دلم میخواست هلش بدهم و فرار کنم؛ یا اصلا بکشمش. خیلی وقت بود کسی این نمایش خجالتآور را ندیده بود؛ حمله پنیک احمقانهام را.
و او دید.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 112 دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 113
خیلی وقت بود کسی این نمایش خجالتآور را ندیده بود؛ حمله پنیک احمقانهام را.
و او دید.
این وحشتناک است، یک فاجعه است.
حاضر بودم هرچه از موساد میدانم و نمیدانم را لو بدهم، ولی اینطور مقابلش به حال احتضار نیفتم. چندبار خواستم حرفی بزنم و حنجرهام فرمان نمیبرد. او ایستاده بود و نگاهم میکرد. نگاهش غمگین بود؛ ولی رنگ ترحم نداشت. تعجب هم نبود. بیشتر شبیه کسی بود که چشمش به عکس عضوی از دست رفته از خانوادهاش افتاده. دلتنگی هم نبود... نمیدانم.
آرام زمزمه کرد: پنیک؟
دوست داشتم همانجا بزنم زیر گریه و مثل بچهها بلوار را روی سرم بگذارم، پا روی زمین بکوبم و دستانم را تکان بدهم. یا نه... دوست داشتم همانجا کوهن را خفه کنم. نمیدانم قیافهام چطور شده بود؛ ولی صورت کوهن طوری بود که انگار دیگر هیچوقت نمیتواند بخندد. تمام اجزای صورتش رو به پایین آویزان بودند.
وقتی دید جواب نمیدهم، آه کشید. خودش را کنارم روی نیمکت ولو کرد و نگاهش را به سمتی دیگر برگرداند. آرام گفت: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی.
بیشتر از این غیررسمی شدنِ ناگهانی، از این که دقیقا میدانست چه حالی دارم شوکه شدم و به سمتش برگشتم. به روبهرو خیره بود و همچنان چهرهاش انقدر غمگین بود که انگار اصلا نمیدانست شادی چیست. گفت: دقیقا میدونم چه حسی داری، چون منم این مشکل رو دارم.
-پنیک؟
-اوهوم.
قضیه داشت جالب میشد. شاید در کودکی تصویری از جنگ هفتم اکتبر دیده بود، یا یکی از عملیاتهای فلسطینیها. و شاید برای همین داشت برای بئری مستند میساخت. روی نیمکت به سمتش برگشتم.
-تو چرا؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 113 خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 114
روی نیمکت به سمتش برگشتم.
-تو چرا؟
-مثل تو. شاهد یه اتفاق بد بودم.
-چه جور اتفاقی؟
شانههایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست و روی هم فشار داد. حس کردم الان است که از هم بپاشد. گفت: یه اتفاق وحشتناک. انقدر که نخوام دربارهش حرف بزنم.
چشمانش را باز کرد و کیفش را از روی نیمکت چنگ زد. چشمانش مثل آدمهای گیجی بود که از خواب پریدهاند. انگار مسخ شده بود. با عجله از نیمکت بلند شد و گفت: میفهمم که نمیخوای دربارهش حرف بزنی... ببخشید... انتظار بیجایی بود...
تقریبا داشت میدوید؛ میدوید و دور میشد. من نمیخواستم درباره بئری، تجربهی سیزده سالگیام حرف بزنم؟ شاید... کیست که دوست داشته باشد یک خاطره افتضاح، مبهم و خونین را از زیر خاک بیرون بکشد و جلوی چشمش بگذارد؟
کوهن داشت دور میشد. دستش مثل آونگ کنار بدنش تکان میخورد و قدمهای بلند برمیداشت. او داشت من را با کابوس و اختلال اضطرابیِ پس از سانحهی لعنتیام تنها میگذاشت و میرفت که با اختلال اضطرابیِ پس از سانحهی لعنتیِ خودش سر و کله بزند. هردو باید میچپیدیم گوشه اتاقهایمان و با یک خاطرهی پوسیده و گندیده سر و کله میزدیم.
چرا؟
او را نمیدانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژهی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر میکرد ولی عرضه نداشتند گروگانهای اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 114 رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 115
او را نمیدانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژهی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر میکرد ولی عرضه نداشتند گروگانهای اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. اصلا شاید یادشان رفته بود اسحلههای مسخرهشان چطور کار میکند؛ برای همین کلا صورت مسئله را پاک کردند. هرکس بود و نبود را به گلوله بستند؛ گروگانهای اسرائیلی را آزاد کردند ولی نه از اسارت حماس؛ بلکه از اسارت تن!
هیچکس سر این قضیه تاوان نداده بود. تاوانش را من داشتم میدادم با کابوسهام، با حملات پنیک، با یک انزوای دوستنداشتنی، با انکار خانوادهام... من تاوان زنده ماندنم را میدادم، خون خانوادهام به گردن حماس افتاده بود و حتی عرضه انتقام گرفتن از حماس را هم نداشتند.
کوهن با پنجههاش به جان خاک افتاده بود و داشت کشتار بئری را نبش قبر میکرد؛ تنهایی نمیتوانست. سرش زیر آب میرفت، بدون شک. من باید کمکش میکردم، باید خاک را با قدرت بیشتری کنار میزدم و جنازه پوسیده را از قبر بیرون میکشیدم. آن جنازه درواقع هنوز زنده بود. کابوسها زنده بودند. یک زامبی بود که باید بیرون میآمد، آزاد میشد و به جان مقصران حادثه میافتاد.
من میخواستم حرف بزنم؛ یعنی باید حرف میزدم.
در تمام بلوار سر چرخاندم. کوهن نبود. تا من بیایم به این نتیجه برسم که باید دهان باز کنم، تلما صدها قدم دور شده بود، با قدمهای بلند، با حرکت آونگوار دستش، و درحالی که شاید داشت با جنازهی پوسیدهی حادثهای که در ذهنش بود میجنگید.
ندیدن کوهن، مرا از جا جهاند. دویدم، در جهتی که میدانستم خانهاش بود. به احتمال نود و نه درصد، مستقیم میرفت خانه، خودش را روی تختش میانداخت و خود را در اتاق خوابش حبس میکرد. شاید گوشه تخت خودش را بغل میگرفت، شاید میلرزید، شاید گریه میکرد، شاید به مشروب پناه میبرد، شاید پوست لبها یا موهایش را میکند و شاید مثل من ناخن میجوید... نه. ناخنهایش سالم بودند. سالم، کشیده و خوشفرم. حتی اگر روزی این عادت را داشته، خیلی وقت است که آن را ترک کرده.
او حتما میفت خانه؛ بعید بود جای دیگری برود. تازه آمده بود تلآویو و فکر نمیکردم به این زودی جایی را به عنوان پناهگاه و مامنش انتخاب کرده باشد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 115 او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 116
تقریبا به سمت خانه کوهن میدویدم؛ انقدر که پیراهنم از عرق خیس شد و قطرات عرق از شقیقهام سر میخوردند، انگار مغزم اشک میریخت. گرمم بود؛ ولی نه بخاطر عصر بهاری و شرجیِ شهر سفید. آتشی که زیر خاکستر نگه داشته بودم، داشت شعله میکشید و داغم میکرد. میدویدم و شعلهها جان میگرفتند. میدویدم و در خیابان شلومو هاملخ(شاه سلیمان)، دنبال خانهی کوهن میگشتم. هرکس من را میدید، قدمی به عقب برمیداشت و متعجب نگاهم میکرد. مثل کسی میدویدم که دنبال دزد میدود؛ کسی که چیز مهمی از او دزدیدهاند.
چیز مهمی از من دزدیده بودند: خانوادهام، آرامشم.
میخواستم کوهن کمک کند آن را پس بگیرم. شاید او هم چیزی را باید پس میگرفت مشابه این. شاید از او هم چیزی دزدیده بودند و او میخواست پساش بگیرد.
کوهن داشت در حیاط خانهاش را باز میکرد که به او رسیدم. پهلویم از درد داشت سوراخ میشد و گلویم طعم خون داشت. چند قدم مانده تا کوهن را تلوتلو خوردم و سرعتم کم شد. دست راستم را به یکی از ماشینهای پارک شدهی کنار خیابان تکیه دادم و با دست چپم، پهلوی دردناکم را گرفتم. خم شدم و سرفه کردم. نفسم برنمیگشت که حرف بزنم؛ و کوهن با چشمان گرد، برگشته بود و نگاهم میکرد. شاید انقدر شوکه بود که یادش رفته بود باید کمکم کند. فقط منتظر ایستاد تا نفسم جا بیاید و بتوانم حرف بزنم. دست چپ را بالا آوردم و بریدهبریده گفتم: میخوام... مصا... حبه... کنم...
***
روی نیمکت مینشیند، اما مثل قبل راحت و معتمد به نفس نیست. انگار در اتاق بازجویی نشسته. کمرش را راست کرده، دستانش را روی زانو گره کرده و پوست کنار لبش را میکَنَد. میگوید: قبلش... میشه یه سوال بپرسم؟
موهایم را پشت گوش میاندازم و میگویم: بپرس.
-چطوری منو پیدا کردی؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛