eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد. راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه میکرد گفت: _چیشد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را میخواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...میخوای برگردی کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت: _همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت: _ببین، کار من یه جوری هست نمیتونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی... راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمیفهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت: _گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا کیسان سری تکان داد و گفت: _باشه هر چی تو بگی و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت: _خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم. راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت: _آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من... کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت. با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید: _الو سلام آقای دکتر... کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت: _خو حرف بزن دادا... کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت: _س...س...سلام حالتون خوبه؟ میخواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟ ژاله که معلوم بود همچون همیشه خجالت میکشد و کیسان خوب میدانست الان لپهایش از شرم گل انداخته گفت: _ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید. کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت: _چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش... راننده خنده ریزی کرد و گفت: _تازه اول هفت خوان رستم هست و بعد سری تکان داد و گفت: _تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو... در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید: _بفرمایید... کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت: _س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم... صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان میریخت و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد. با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت: _قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن... راننده سوت ممتدی کشید و گفت: _م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری... کیسان سرش را تکان داد و گفت: _نمیدونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم... . . . صادق رو به مهدی گفت: _آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست می‌جنباندین... مهدی سری تکان داد و‌گفت: _والا نمیدونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر میدوم کمتر نشانی از رسیدن میبینم و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام... مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت: _حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟! صادق سرش را تکان داد و گفت: _من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبندها را نشون دادم،اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمیدونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه... مهدی که رنگش زرد شده بود گفت: _یعنی آزمایش‌هاتون را مقایسه نکرد؟! صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: _توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده.. مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: _خدا را شکر...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
صادق با تعجب گفت: _چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی میکرد که میفهمید... مهدی با دستهایش دست‌های صادق را در دست گرفت و گفت: _پسرم! یه چیزایی هست که تو نمیدونی، یعنی چون فکر میکردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت. الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت میگم اما شرط داره... صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت: _پدر از چی حرف میزنید؟! من نمیدونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر... مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت: _الان همه چیز را برایت میگم فقط...فقط شرطی دارد. صادق با هول و ولا گفت: _شرط؟! چه شرطی بگویید مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت: _شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر میکنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی... صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین و‌چند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد... مهدی تعریف میکرد... و صادق اشک میریخت، مهدی سکوت میکرد و صادق بغض میکرد... مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت: _تو کسی هستی که مادرت محیا تو‌ را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که میدانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه...نزدیک یک سال هم‌شیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا می‌امدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه میکردم انگار محیا را میدیدم... به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم می‌گریستند. صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه میزد گفت: _بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بی‌جان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم. مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت: _ان شاالله...ان شاالله... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانواده‌اش به شهرستان مراجعه کرده بودند، صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شماره‌ای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود. حالا تمام امید صادق و تیمش، چهره‌نگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند. رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهدکودک تحویل میگرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش میدانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع میشود و خیلی زود دوباره گم میشود. رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی میکرد همه جور هوای صادق را داشته باشد و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر میرساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد. رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت: _رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟! رؤیا خنده‌ای کرد و گفت: _من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟! خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند. رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت: _من فکر میکردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور میکنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات می‌مونی! مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعه‌اش بازی میکرد گفت: _من میخواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام. رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت: _چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمیدونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟! خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت: _ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟! رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت: _معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟! مویدی سرش را بالا گرفت و گفت: _از کجا فهمیدی؟! رؤیا چشمکی زد و گفت: _بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟! مؤیدی آه بلندی کشید و گفت: _خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بی‌کس و کاره و همین منو میترسونه... رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت: _بی‌کس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بی‌کس و کار اینهمه موهبت نداره و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت: _نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟! مؤیدی سرش را تکان داد و گفت: _نه! انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده... رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت: _بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است... مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت: _ف...فک کنم شما هم دیده باشینش... مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: _همین..‌همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش.. رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند میزد گفت: _چی گفتی تو؟؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!؟ ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت: _آره، چطور مگه؟! رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل میخندید گفت: _هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت: _خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت میکردی توی مراسم هااا ژاله آه کوتاهی کشید و گفت: _من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
رؤیا که توی ذهنش دنبال راهی برای گرفتن بیشتر اطلاعات بود، لحظاتی ساکت شد و ژاله هم به گمان اینکه رؤیا از این واقعه متاسف است و سکوت اختیار کرده نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت. رؤیا در ذهنش مدام اسم کیسان اکو‌ میشد و اینقدر خوشحال بود که دوست داشت الان ژاله کنارش نبود و زنگ میزد و این خبر را به صادق و آقا مهدی میداد و با امدن نام پدر شوهرش فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت. پس با سیاستی که مخصوص خودش بود گفت: _تو دلت گیر این دکتره هست درسته؟! ژاله آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. رؤیا گفت: _ببین من راه حلی برای این کار دارم، که اگر پایه باشی و مو به مو گفته هام را انجام بدی راحت به مراد دلت میرسی. ژاله با حالت سؤالی نگاه کرد و گفت: _مثلا چکار کنم؟! رؤیا شمرده شمرده گفت: _ببین من یه پدر شوهر دارم مااااه، گل، اصلا بلبل. میتونم ازش بخوام به عنوان یکی از اقوام داماد همراه آقای محرابی بیاد، البته اینم بگم طرف سرهنگ هست اما دیدم دستش به کار خیره و من میتونم طوری موضوع را بگم که قانعش کنم فقط می‌مونه این وسط تو به کیسا...‌ و حرفش را خورد و ادامه داد: _به دکتر محرابی بگی که فلانی همراهت میاد و هماهنگ باشه... ژاله که باورش نمیشد به این راحتی معضلش حل بشه، چشماش برقی زد و گفت: _مگه میشه؟! رؤیا با لحنی قاطع همانطور که چشمکی میزد گفت: _چرا نشه بانو؟! ژاله دست های عرق کرده اش را بهم مالید و گفت: _م...م..من روم نمیشه به دکتر بگم، آاااخه... رؤیا نگاهی به ژاله کرد، ماشین را بغل جاده متوقف کرد و رویش را کاملا به ژاله کرد و همانطور که گوشی اش را از روی داشبرد برمیداشت گفت: _بهت حق میدم، اما امروز اراده کردم، خودم یک تنه کاری کنم که ژاله جونم را عروس کنم اما به شرطی برا عقدت کل خانواده ام را دعوت کنی و بعد صفحه گوشی را باز کرد و به طرف ژاله داد و گفت: _شمارش را بگیر ژاله با تعجب سرش را تکان داد و گفت: _شماره کی را؟! ژاله ابرویش را بالا داد و گفت: _شماره دلبر جان را دیگه و اجازه نداد ژاله اعتراضی کند و گفت: _بگیر دیگه، تا نگیری دست بردار نیستم. ژاله که انگار توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و از طرفی خودش هم دلش میخواست این کار به همین شکل انجام بشه، شماره کیسان را گرفت و گوشی را به رؤیا داد، با خوردن اولین بوق، رؤیا از ماشین پیاده شد و ژاله را که در استرس دست و پا میزد تنها گذاشت. بعد از چند دقیقه رؤیا درحالیکه انگار کل صورتش از شادی میخندید سوار ماشین شد و رو به ژاله که صورتش به عرق نشسته بود کرد و بشکنی زد و گفت: _وقتی کار دست رؤیاخانم باشه همه چی اوکی اوکی هست ژاله با لکنت گفت: _چ...چ.چی شد؟! چی گفتی؟! رؤیا ماشین را روشن کرد و گفت: _حالا بعدش مفصل از خودش بپرس، گفتم همکار خانم خانما هستم و از راز درونش باخبرم و گفتم که متوجه شدم که ژاله خانم از چی نگران هست و بعد پیشنهادم را خیلی سیاستمدرانه و محترمانه دادم، طرف انگار خودش هم ترس از تنها اومدن داشت و با آغوش باز پذیرفت و قرار شد قبل از آمدن به خانه شما یه جا با پدر شوهر بنده قرار بزارن و همدیگه را ببینن با هم بیان و منم باید هماهنگ کننده باشم هااا ژاله نفس راحتی کشید و همانطور که با محبتی عمیق چهرهٔ رؤیا را نگاه میکرد گفت: _خدا را شکر! تو چقدر خوبی رؤیا خانم... رؤیا توی دلش گفت: آره والا جاری هستن جاری های این دوره.. و لبخند ریزی زد. ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ همهمه‌ای
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ میخندم و میگویم: _خوب منو بار میزنی و میبری سر جلسه! +اشتباه کردم که رقیب بردم! نمیبردمت یکی کمتر! بعد هم خندان به سمت در خروجی میرویم. وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره خانه‌ی لیلا را میگیرم و او میگوید آقامحسن راه افتاده است و می رسد.از کیوسک خارج می شوم و پدر زینب آمده و زینب اصرار دارد با آنها بروم و می گویم دامادمان قرار است بیاید. زینب را بغل میگیرم و خداحافظی می‌کنم. کمی بعد آقامحسن می رسد و سوار ماشین میشوم. چند دقیقه بعد خانه هستیم. مادر آقامحسن را به خانه دعوت می‌کند اما او میگوید که کار دارد و میرود. اول مادر و بعد من وارد خانه میشویم. مادر از امتحان میپرسد و من اول از چادر میگویم. مادر هم ناله و نفرین شان میکند. بعد هم از رضایتم در مورد امتحان میگویم. صدای اذان ظهر پخش میشود و وضو میگیریم . سجاده ام را پهن میکنم. بوی گل محمدی که در سجاده ام خشک شده، مشامم را به بازی میگیرد. بعد از اذان و اقامه، نیت می کنم و نماز میخوانم. نماز را فرصت خوبی برای تشکر میدانم و سعی میکنم با خضوع و خشوع بخوانم. بعد از نماز،قرآن را به دست میگیرم و سوره ی نباء را میخوانم. صدای آقاجان از حیاط به گوش میرسد. به سمت در میروم و آقاجان با دست پر وارد خانه میشود. جلو میروم و سلام می دهم. جوابم را میدهد و از کنکور میپرسد.همان پاسخ هایی که به مادر داده ام را برایش بازگو میکنم.از پشت سرش کادویی در می آورد و مقابلم میگیرد. غافلگیر میشوم و با شادی از دستانش می قاپم.کاغذش را جدا میکنم و با دیدن نام کتاب به شوکه شدنم افزوده می‌شود. _وای آقاجون! از کجا میدونستین این کتابو میخوام! +دخترجان! فکر منو تو مثل همه. وقتی من چیزی بخوام یعنی توهم میخوای. مادر از توی آشپزخانه میگوید: _آ سدمجتبی فقط فکرتون نیست که! دخترتم مثل خودت کله شقه. آقاجان میخندد و میگوید: _عوضش این دخترمون شبیه مادرش خوشگله! من هم به خنده می افتم. کتاب را به اتاق می برم و ورقش میزنم.آقاجان وارد اتاق میشود و سرجای همیشگی اش مینشیند. با لبخندی که بر لبش دارد، می گوید: _میخوای تاریخچه کتاب کشف الاسرار، آقای خمینی رو بدونی؟ من که عاشق دانستن هستم؛ فورا سر تکان میدهم و میگویم: _آره! میگین؟ _شیخ مهدی پائین‌شهری از علمای قم و اتقیا بود. فرزندش علی اکبر حکمی‌زاده رساله‌ای به نام "اسرار هزار ساله "نوشت و سال ۲۲ چاپ کرد. موضوع این رساله حمله به مذهب تشیع بود. یعنی حرف‌های فرقه وهابی رو با مخلفاتی مثل تبلیغات سؤ علیه روحانیون، رو که اون روزها بازارشون داغ بود، نوشت در حقیقت رساله‌ای بود برای ترویج وهابیت.امام خمینی سکوت رو روا ندونستن و کتاب کشف الاسرار را در همون تاریخ، در پاسخ به اون رساله نوشتن و ضمنا خیانت‌های رضاخان رو هم راحت بیان کردن. +جداً؟ پس باید خوشحال باشم، جواب خیلی از سوالامو اینجا پیدا میکنم. _آره. فقط لای یک صفحه ای هم برات اعلامیه‌های آیت‌الله‌خمینی گذاشتم. اونا رو خوندی، قایمش کن. +چشم حواسم هست. بعد هم از اتاق بیرون میرود.با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم، هنوز به تلفن عادت نکرده ایم. آقاجان به تازگی تلفن خریده است که محمد جانش برای آن می رود.صدای تلفن خواب را از چشمان نازم میرباید. تعجب میکنم تلفن اینقدر زنگ بزند، چون با اولین زنگ محمد رویش میپرد و اجازه هیچ دخالتی در امور پاسخگویی نمیدهد! از جا بلند میشوم و با بی حالی تلفن را برمیدارم.صدای زینب از آن سوی خط می آید. با ذوق فراوان میگوید: _الو؟ ریحانه هست؟ +سلام. خودمم! _عه خودتی؟ این چه صداییه؟ فکر کردم محمدتونه اونم تو سنِ رشد! خنده‌مان میگیرد و بعد از قطع خنده اش میگوید: _دختر هنوز خوابی؟ میدونی امروز چندمه؟ به مغز فندقی ام فشار نمی آورم و با نق می گویم: _منو از خواب بیدار کردی بعد اصول دین میپرسی؟ +وای ببخشید مادموازل! امروز شیشمه! چنگی به صورتم میزنم و با صدای بلندی میگویم: _شیشم؟ +آره خابالو جان! میدونستی نتایج کنکورو توی روزنامه ها زدن؟ _عه راست میگی! بدون خداحافظی، سریع تلفن را میگذارم و چادر به سر میکنم. از خانه بیرون میروم و سر خیابان، روزنامه میگیرم. فورا به خانه برمیگردم و نگاهم را به جان تکه کاغذ بیچاره می اندازم.با دیدن نامم شوکه می شوم. رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح، فردوسی و...از خوشحالی نزدیک است بال دربیاورم. صدایِ در مرا به خود میخواند، نمیدانم چطور در را باز میکنم و لیلا و مادر را بغل میگیرم و میبوسم.مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ میخندم و
با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او میدوم.لیلا می گوید: _مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟ مادر هم که گیج شده، میگوید: _نمیدونم والا، من سر از کار این درنمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه! به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم.محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش میگذارم. روزنامه را به دست لیلا میدهم. لیلا به دنبال اسمم میگردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند. _این تویی ریحانه؟ رتبه ۸۵؟؟ دانشگاه تهران؟ با خوشحالی سر تکان میدهم و می گویم: _آره! باورم نمیشه لیلا. بغلم میکند و در گوشم میگوید: _پس یه شام باید به من بدی. +شیرینیش محفوظه! مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد: _قبول شده؟ کجا؟ _آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده. _تهران؟ دستهای مادر را میگیرم و شروع میکنم به شستن برنج ها. _امروز ناهار با منه. مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار میرود.مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد میکنم. مادر و لیلا درحال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند. ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود‌. هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوالپرسی بروم.لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن میگوید: _ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵! رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند. سالار و سبزی را در ظرف ها جا میکنم و سفره را با کمک هم پهن میکنیم.بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم. دستانم را میشویم و در کنارشان میوه میخورم. پرتقالی به دست فاطمه میدهم و فاطمه با شادی از من قبول میکند. دست و پاشکسته میخواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند. اذان مغرب را که میدهند لیلا و آقامحسن هم می روند. جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر میگذارم.بعد از نماز آقاجان وارد اتاق میشود و کنارم مینشیند. _قبول باشه. به طرفش برمیگردم و با لبخند میگویم: _قبول حق. +ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟ نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من میپرسد ولی میگویم: _من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم. +پس میخوای بری دانشگاه! _بله. مشکلی داره بنظرتون؟ آقاجان نفس عمیقی میکشد و میگوید: _راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم. +میشونم آقاجون! _راستش وضعیت دانشگاه‌ها زیاد مطلوب نیست.برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاه‌ها امتیازات خاصی قائل شدن. مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1  ضرب میکنن.خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا! من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم: _پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر میگیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه!درحالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن. +آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته. _دست پرورده شمام آقاجون! +میری دانشگاه؟ به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش میگوید: _من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید! +نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم. _تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟ +مثلا چی؟ چرا؟ __ ۱.گستره‌ای از جنبش‌های‌ سیاسی، ایدئولوژی‌ها و جنبش‌های اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار میشود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا میدانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا میگذارند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ میخندم و
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ _من میدونم تو چرا میخوای بری جامعه شناسی ولی جامعه های امروزی اونطور که تو میخوای تعریفش نمیکنن.ما زیر سلطه ی غربیم و این غرب یعنی بلوک غرب و بلوک غرب هم یعنی لیبرالیسم۱! +اگه بتونم غلطو از درست تشخیص بدم و غلط برعکس درست باشه چی؟ من اینطور جامعه شناسی رو میخونم. +اینم هست ولی مطمئنی بتونی غلطو از درست تشخیص بدی؟ _مطمئن نیستم اما سعی میکنم. +اینم ممکنه! پس خوب فکراتو بکن تا شنبه بریم برای ثبت نام. _تهران؟ +آره، دانشگاه فرح. اگه قسمت شد پیش داییت بمون. با خودم فکر میکردم از این بهتر نمیشود و قبول کردم.مادر از وقتی فهمیده بود میخواهم در تهران درس بخوانم دَمَق بود. آقاجان خیلی با او صحبت کرد تا به قول خودش دلش رضا دهد.جمعه شب به حرم میروم و گوشه ای می نشینم و درد و دل میکنم تا آقا راه درست را نشانم دهد و دچار زیان نشوم. مادر چمدانم را پر کرده تا اگر برنگشته ام وسایلم کم نباشد. دایی هم هزار بار زنگ زده است و او را خاطرجمع کرده اما او مادر است دیگر... آقاجان شوخی اش گل می کند و به مادر می گوید: _حاج خانم داره حسودیم میشه! چیزی کمو کسر نداشته باشم. مادر که درس آقاجان را خوانده است، می گوید: _حاجی شما حسودی نمیکنی، مزاح میفرمایید. برای شما هم گذاشتم ولی میگم شاید دیگه این دختر رو نبینم. بغضم میگیرد و میگویم: _این چه حرفیه؟ من برمیگردم مامان! +اونو که حتما ولی شاید تا دانشگاه ها باز شه بمونی. این همه راه با این اتوبوسای قراضه سخته رفت و آمد کرد. صبح لیلا و آقامحسن هم آمدند.اشک امانم را بریده بود. فکر نمیکردم با رفتن از خانه و برگشتنم به خانه تفاوت کنم.مادر مرا محکم در آغوش میگیرد و ده ها بار گونه هایم را میبوسد. من هم ریه هایم را از عطرش پر میکنم هر چند که افسوسش به دلم می ماند.محمد خودش را قایم کرده است تا اشک هایش را نبینم. بعد هم با اکراه جلو می آید و دست میدهد، دستش را میکشم و بغلش می گیرم. او انگار عصبانی میشود و میگوید: _ولم کن ریحانه! زشته تو کوچه! رهایش می کنم و فاطمه و لیلا را بغل می گیرم و با "عجله کنید" های آقامحسن مجبور میشوم از خانه و اهلش دل بکنم. سوار ماشین که می شوم گریه ام شدت میگیرد و همه اش به عقب برمیگردم . به خانه و درخت چنارش نگاه میکنم. به کوچه مان و سنگ فرش هایش...به مادر، به خواهر و به برادر... آقامحسن که به خیابان می پیچد، خانه هم گم می شود.عکس مادر را از کیفم بیرون می آوردم و به آن خیره میشوم. با صدای آقاجان از ماشین پیاده میشوم و با آقامحسن هم خداحافظی میکنیم. آقاجان به سمت اتوبوس ها میرود و سوار اتوبوس تهران میشویم. صدای شوفرها برایم محو می شود و در عکس مادر غرق میشوم.آقاجان نگاهم میکند و با تردید میگوید: _شک داری؟ +نه ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه. _ان شالله که خیره. اونجا رفتی خیلی چیزا رو میفهمی. +مثلا چیا آقاجون؟ _خیلی خبرا که خودت باید کشفش کنی. +من از ناشناخته ها می ترسم آقاجون! _تو نترس تر ازین حرفایی ریحانه سادات، دختر گلم... راه تهران خیلی طولانی بود، چند جایی هم اتوبوس خراب شد و معطل شدیم. سپیده دم صبح فردا تهران بودیم. تهران خیلی بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهنم جای گرفته بود. دایی در ترمینال دنبال ما میگشت و بالاخره بعد از کلی چرخ زدن، هم را پیدا کردیم.تاکسی گرفتیم و به خانه اش رفتیم. دایی تبریک میگفت و از برنامه هایم می پرسید.نگاهم را که به خیابان ها میدادم، دیوانه میشدم! وضعیت حجاب در تهران واقعا اسفناک بود.مغازه های غیر اسلامی هم فراوان! اصلا به شهری از ایران نمیخورد.بالاخره نجات پیدا کردیم و به خانه دایی رسیدیم. دایی چمدانم را برمیدارد و در خانه را باز میکند. وارد خانه میشوم و با نگاهم خانه را میگردم.از راه روی در که وارد میشدی یک نشمینی کوچک است که سمت چپ یک آشپزخانه است که تقریبا چیزی ندارد! دوتا اتاق هم دارد یکی کنار آشپزخانه و دیگری کنار دستشویی.یک در هم به حیاط می خورد. حیاط کوچکی است که وسطش حوض آبی با ماهی‌های قرمز دارد. دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام را میگیرد و میگوید: _خب به سلامتی خانم درس خون. رتبه ات هم که ۸۵ شده؟ ماشاالله! خیلی باید تلاش کرده باشیا. +آره ولی تلاش بوده، برای نتیجه خدا رو شکر میکنم. _به به! آ سدمجتبی میبینی حرفاش چقدر شبیه خودت شده؟ آقاجان سری تکان میدهد و لبخندش را قاطی صحبتش میکند: _لطف داری کمیل جان. دایی بلند میشود تا چای بریزد و دستش را میگیرم. نمیگذارم بلند شود و خودم چای میریزم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ _من میدو
از دایی سراغ قندان را میگیرم و در کابینت پیدایش میکنم.سینی را برمیدارم و جلویشان میگذارم.آقاجان میگوید: _کمیل جان! ما همین چایی رو میخوریم و رفع زحمت میکنیم. +این چه حرفیه حاجی! بمونین خب قدمتون رو چشمم. _برمیگردیم انشاالله. بریم دانشگاه و امروز ثبت نام کنیم.منم باید زود برگردم مشهد، خودت میدونی اوضاع چه شکلیه! لبخند از لبان دایی رخت میببند و میگوید: _آره، اوضاع بدی شده سید. آقاجان آهی از اعماق جانش میکشد. _هی! +تا دلتم بخواد انشعاب درست شده بین مخالفا. خیلیا بر سر قدرت میجنگن و دم از احیای اسلام میزنن. دایی بلند میشود و جعبه بیسکویت را جلویمان میگذارد و با شرمساری میگوید: _ببخشید دیگه. اسباب پذیرایی کمه اینجا. من سکوت را میشکنم و میگویم : _نه خیلی هم خوبه. بعد از کمی نشستن، بلند میشویم. تمام مدارکم را چک میکنم و چادرم را جلوی آیینه مرتب میکنم.دایی لبخند تلخی می زند و می گوید: _با چادر ثبت نامت نمیکنن. بغضم میگیرد و نگاهم در آیینه گیر میکند.آقاجان که انگار حرف دایی را شنیده، میگوید: _آره! بی شرفا مصاحبه حضوری میزارن تا ببینن هر کی چادر داشته باشه حذفش میکنن. +حجاب چی آقاجون؟ _نمیدونم. اینم از یه بازاری شنیدم که دخترشو راه نداده بودن. +پس من نمیام! _بیا بریم شاید دیدن رتبه ات خوبه، همینطوری قبولت کردن. دایی هم برای اینکه من را امیدوار کند؛ حرف آقاجان را تایید میکند.تاکسی میگیریم و به دانشگاه میرویم. دم در دانشگاه، مرد نگهبان مرا میخواند و می گوید: _با چادر نمیشه رفت. نگاهم به آقاجان می افتد. خشم و ناراحتی در چشمانش هویدا است؛ اما چیزی نمیگوید انگار میخواهد خودم تصمیم بگیرم. چادرم را توی کیف میگذارم و تا می توانم روسری ام را جلو میکشم.مرد نگهبان با اکراه و وساطت آقاجان ما را راه میدهد. جلوی پذیرش می ایستم و می پرسم: _برای ثبت نام اومدم. خانم بی حجابی که در پذیرش بود رو به من گفت: _ما با حجاب ثبت نام نمی کنیم. کمی نگاهم را میچرخانم و میگویم: _از راه دور اومدم. میشه یه نگاهی به پرونده و مدارکم بندازین؟ نیم نگاهی به من می اندازد و میگوید: _کجاست؟ از توی کیف درمی‌آورم و روی میز میگذارم. زن، مدارکم را بررسی میکند و میگوید: _رتبه تون چند شده؟ +هشت و پنج _دو رقمی؟ +بله نگاهم متعجبش روی من میماند و به پته پته می افتد. _من نمیدونم! باید با مسئول ثبت نام صحبت کنم. +باشه. منتظر میمونم. برمیگردم و کنار آقاجان، روی صندلی ها مینشینم. _چی گفتی دختر این چقدر تعجب کرد؟ لبخندی میزنم و می گویم: _هیچی، رتبه امو خواست منم گفتم. +اینا فکر میکنن با حجاب نمیشه درس خون و پیشرفت کرد. فکر میکنن حجاب باعث میشه زن گوشه نشین باشه.فکر میکنن اروپایی که پیشرفت کردن در کنارش زن های بی حجاب داشتن و این خوبه. به قول خودشون دارن ما رو پیشرفته میکنن در حالی که همون زنهای بی حجابی که توی غرب هزار کار یاد دارن از همه بیشتر ضربه میخورن. +چون به زن بودنشون نگاه میکنن نه این چیزایی که تو فکرشه. فکر میکنن چون ضعیف هستن و دانشمند هستن، عاید خوبی براشون داره. نه؟ _کاملا درسته! خانم پذیرش صدایم میزند و میگوید: _آقای زَند میخوان باهاتون صحبت کنن. +کجا هستن؟ _اتاق آخر سمت راست. تشکر میکنم و با آقاجان به سمت آن اتاق میرویم.تقی به در میزنم که اجازه حضور میدهد. وارد میشویم و سلام میکنیم. آقای زند مرا دعوت به نشستن میکند و سفارش چای میدهد.بعد هم میرود سر اصل مطلب: _مدارکتون رو میشه ببینم؟ مدارک را روی میزش میگذارم و می نشینم.کمی بررسی می کند و می گوید: _خانم.... حسینی! شما واقعا رتبه تون خوبه همچنین معدل‌هاتون اما یک دارین که اون هم هست. +من حجابم رو از دست نمیدم آقا! _ما هم نگفتیم حجاب‌تون رو کنار بگذارید. +این یعنی چی؟ _خانم حسینی شما رتبه تون عالیه و دانشگاه های امروزی دارن بر سر رتبه هایی یک رقمی و دو رقمی و حتی سه رقمی رقابت میکنن.اگه قول بدید با شرایط ثبت نام ما کنار بیاید، ما هم از مشکل حجابتون صرف نظر میکنیم. +چه شرط هایی؟ _ ۱.لیبرالیسم به معنای آزادی خواهی ست. در لیبرالیسم هر چیز که انسان بخواهد قابل تعریف است و قوانین الهی در این عقیده جای ندارد.(تعریف کلی است و جای تحقیق برای افراد مشتاق دارد ) 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ _من میدو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه درباره‌ی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید.در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟ نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان میدهد و میگویم: +باشه قبول. _پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه میدارم در رشته ی جامعه شناسی‌. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه،دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه! +خوبه متشکر. بلند میشویم و اتاق را ترک میکنیم.به خانه که میرسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم سفره را میچینم.قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت: _جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه! ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه میشدم. میخندم و آقاجان میگوید: _بی‌کس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟ +کی به ما زن میده آ سید! من هم با جرئت میکنم و میگویم: _کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست. صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب میکنم و با اشک به بدرقه اش می روم.آقاجان مدام سفارش میکند و میگوید: _مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم. +چشم آقاجون! آقاجان را در بغل میگیرم و پشت سرش آب میریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و میگوید: _ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟راستشو بگو! می خندم و دوباره میگوید: _حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه! دایی یک اتاق را در اختیار من میگذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش میچینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید: _من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟ +نه متشکر! _پس فعلا خداحافظ. بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است! تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمیگردد. تعجب میکنم دایی تا حالا چه کار میکرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم. دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام! آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود میخواهد. کتاب کشف الاسرار را روی میز میگذارم. دایی میگوید: _آفرین کشف الاسرار هم که میخونی! +آره خیلی برام جالبه. _تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی!الان همسن های تو دارن تو شو لباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی! من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود‌. درست چهار سال پیش! اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد. کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن. نفسی میکشد و ادامه میدهد: _آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره. از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بیراهه است. اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش. به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن. +اونا اول مسلمون بودن؟ _آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن. البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته! +استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره. عقاید وحشتناکی دارن! دایی سری تکان میدهد و میگوید: _آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن. صدای در زدن بلند میشود و دایی از جا برمیخیزد و میگوید: _دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟ +باشه. دایی میرود و در را باز میکند.صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _اول این
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟ دیگری در جوابش می گوید: _نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست! به حرفهایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول میکنم. کم کم صدایی ازشان درنمی‌آید و حس کنجکاوی در وجودم جولان میدهد. دلم م گوید: "برو ببین" وجدانم نهیب میزند و میگوید: "نخیر! تو حق نداری فضولی کنی!" بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم. به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه میروم. نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه میگویند. جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد.با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم میروم. دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر میگویند: _آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم. چادرم را جلوی صورتم میگیرم و می گویم: _خواهش میکنم خوش آمدید. این چه حرفیه! بعد هم می روند، به دایی میگویم: _دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟ باز هم میخندد و میگوید: _نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود! _آها. با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم. صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند.بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود. دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده میکنم. دایی میگوید: _ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم. با صدایی که مملو از خنده است، میگویم: _خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما! بعد صبحانه دایی بیرون میرود و میگوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم میدهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم. دایی میرود و در تنهایی غرق میشوم. سکوت از در و دیوار خانه میبارد و من نظارگر این سکوت هستم. خودم را با کتاب مشغول میکنم اما حوصله ام سر میرود.رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور میروم‌؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش میگذارم. صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست! ضبط را خاموش میکنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم.این بار موسیقی پخش می شود. گنجشگکِ اشی مشی لبِ بومِ ما، مشین بارون میاد؛ خیس میشی… برف میاد؛ گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی خیس میشی… گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی... کی می گیره؟ فراش باشی... ضبط را خاموش می کنم و حاضر میشوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم میگذارم.چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد. چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم.با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر میکشد. کمی معطل میشوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم.سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم. کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد. _الو؟ اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم: _سلام. +سلام! تویی ریحانه؟ _آره، خودمم. کمی مکث میکند و میگوید: _بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟ یکهو صدای مادر می‌آید و میشنوم که می گوید: _چطور شده محمد؟ گوشیو بده من! بعد هم گوشی را به دست میگیرد و میگوید: _سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟ در میان اشک و خنده میگویم: _سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟ _دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟ _دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس. _خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها. +تو زحمت میوفتی مامان جان! _چه زحمتی! رحمته همش. با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم: _مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت. +خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون. تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از کیوسک خارج می شوم. پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون میکشم و در را باز میکنم. برای ناهار خودم را تحویل نمیگیرم و نیمرو میپزم. ____ ۱.مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟ دیگری در جوابش می گوید: _نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع میکنم و حیاط را آبپاشی میکنم.تا شب خودم را با همین کارها سرگرم میکنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار میکند. میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم.شب دایی برمیگردد و شام را برایش گرم میکنم. دایی عذرخواهی میکند. دلم را به دریا میزنم و می گویم: _دایی! شما دارین چیکار میکنین؟ دایی لقمه ی در دهانش را قورت میدهد و میگوید: _چطور؟ +کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم. _جهاد میکنیم! +مجاهدین؟ _مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح! +منم میخوام مثل شما بشم. دایی جدی میشود و میگوید: _ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه! +چرا نمیشه؟ چون یه دخترم؟ اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم. _آفرین خیلی خوبه! همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه! +ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم‌. _منو پدرت هستیم. اگه ما مردیم شما وارد گود شو! +هر کسی جای خودش! دایی غذایش را تمام میکند و ظرفش را هم می شوید.از آشپزخانه خارج میشود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع میکنم و باقی غذاها را داخل یخچال میگذارم. تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم! به اتاق میروم و روی تخت مینشینم. دایی به در میزند و اجازه ی ورود می خواهد.با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو میکشد. _ببخشید ریحانه سادات! ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره. +عاقبتش مگه شهادت نبود؟ خودتون گفتین! _خوب حرفام یادت میمونه! +آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین. _گولت نمیزنم عزیز دایی! من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم. تو میدونی ساواک چیه؟ میدونی زندان چیه؟میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟ +بله میدونم. هیچکس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی! دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم. _تو تازه دانشگاه قبول شدی! بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟ +اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش! هیچکس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم! منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم. این مَن است که میگوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار میگذارم. دایی سکوت معناداری میکند و با کمی مکث میگوید: _پدرت باید اجازه بده! به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی. +آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه. کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن! _خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار. با بی میلی میگویم: _قبوله! دایی شب بخیر میگوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی... کم کم خواب مهمان چشمانم می شود. چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم. صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است.صبحانه را نیمه رها میکنم و کیفم را آماده میکنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد. تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام میکشم‌. دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است! موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره میکند.خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه میروم. _سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟ خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و میگوید: _اتاق ۳۰۴طبقه دوم. تشکر میکنم و از پله ها بالا میروم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش می‌اندازم. یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند. نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشوم. همه ی نگاه ها به من برمیگردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است. آخرین صندلی را نشانه میگیرم و به طرفش میروم.خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید.