eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ _من میدو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _اول اینکه تبلیغ حجاب نداریم! دوم اینکه چادر نپوشید! سوم اینکه درباره‌ی عقایدتون حرف نزنید! چهارم اینکه همین روند تحصیلی رو جدی ادامه بدید.در صورت نادیده گرفتن هر یک از این شروط، شما اخراج هستین. مفهومه؟ نگاهی به آقاجان می اندازم و او سری تکان میدهد و میگویم: +باشه قبول. _پس من مدارکتون رو برای ثبت نام نگه میدارم در رشته ی جامعه شناسی‌. کلاس ها هم یک هفته دیگه شروع میشه،دقیقا از اول مهر! غیبت طولانی هم ممنوعه! +خوبه متشکر. بلند میشویم و اتاق را ترک میکنیم.به خانه که میرسیم، دایی غذا را آماده کرده است و بعد از نمازی که به جماعت خواندیم سفره را میچینم.قضیه ثبت نام را برای دایی گفتم. او هم تعجب کرد و گفت: _جالبه! چقدر رقابت بینشون مهمه! ولی ریحانه سادات! خوب شد اومدی دایی، داشتم از بی کسی دیوونه میشدم. میخندم و آقاجان میگوید: _بی‌کس شدنت هم تقصیر خودته آقاکمیل! چقدر خانم جان گفت کمیل بیا زنت بدیم ها، چقدر؟ +کی به ما زن میده آ سید! من هم با جرئت میکنم و میگویم: _کیه که زن نده دایی جان! از خداشون هم هست. صبح روز بعد آقاجان قصد برگشت دارد. ساکش را مرتب میکنم و با اشک به بدرقه اش می روم.آقاجان مدام سفارش میکند و میگوید: _مراقب خودت باشی. دانشگاه رفتی حواستو جمع کنی، نامه هم فراموشت نشه دخترم. +چشم آقاجون! آقاجان را در بغل میگیرم و پشت سرش آب میریزم. دایی میخواهد جو را عوض کند و میگوید: _ریحانه سادات تو اینقدر اشک داشتی و ما نمیدونستیم؟ شایدم از اینکه عصای دست داییت هستی خوشت نمیاد؟راستشو بگو! می خندم و دوباره میگوید: _حالا خوب شد! خانم درس خون که نباید گریه کنه. باید خوشحال باشه داره میره دانشگاه! دایی یک اتاق را در اختیار من میگذارد و کتاب هایم را درون قفسه های کتابخانه ی دیواری اش میچینم. برای لباس هایم هم کمدی هست که مرتبشان می کنم. مشغول تمیز کاری می شوم که دایی می گوید: _من میرم بیرون دایی جان. چیزی لازم نداری؟ +نه متشکر! _پس فعلا خداحافظ. بعد از تمیز کاری اتاق و چیدن وسایلم به سراغ بقیه خانه می روم. خانه ی دایی خیلی شلوغ و کثیف است! تا شب که کارم تمام می شود، دایی هم برمیگردد. تعجب میکنم دایی تا حالا چه کار میکرده؟ به هر حال کمی شامی درست کردم و با دایی خوردیم. دایی هم کلی تشکر کرد که او را از شر تخم مرغ نجات داده ام! آخر شب دایی تقی به در می زند و اجازه ی ورود میخواهد. کتاب کشف الاسرار را روی میز میگذارم. دایی میگوید: _آفرین کشف الاسرار هم که میخونی! +آره خیلی برام جالبه. _تو بیشتر از سنت میخونی و میفهمی!الان همسن های تو دارن تو شو لباس می گردن و کتاب های خواهر کری، اولیسو اینجور چیزا میخونن. تو داری کتابای آیت الله خمینی و مطهری و... میخونی! من از تو خیلی بزرگتر بودم که این کتاب ها رو میخوندم. اولین بار ۲۷ سالم بود‌. درست چهار سال پیش! اونم کتاب شش مقاله آقای مطهری بود که بابات بهم هدیه داد. کم کم وارد این وادی ها شدم و دوستایی هم پیدا کردم که نظرشون مثل خودم بود. خیلی هاشون دانشجو بودن و هستن. نفسی میکشد و ادامه میدهد: _آره اینجور مسائل توی دانشگاه ها زیاده! نگرش های فکری متفاوت که همشون هدفِ برانداختن این رژیم رو دارن اما انگیزه شون فرق داره. از همه شون درست تر روشی هست که آیت الله خمینی دارن رهبری میکنن. مارکسیسم۱ و ایدئولوژی های مارکسیسم اسلامی هم هست که همشون بیراهه است. اینا رو بهت میگن که توی دام اونا وارد نشی! مخصوصا الان که افکارشون رو روی چوب گذاشتن تا همه ببینن. سازمان و تشکیلات دارن که مجاهدین خلقه اسمش. به اسم خلق و اسلام خیلی ها رو جذب کردن اما حالا خیلی هاشون شک کردن. +اونا اول مسلمون بودن؟ _آره خیلی از کتاباشون هم از قرآن و نهج البلاغه است ولی آیت الله خمینی ردشون کرده چون اونا بلد نیستن قرآن رو تفسیر کنن و با اهداف مسلحانه و عقاید خودشون تفسیر میکنن. البته در راسشون افراد بی دینی هم مثل آقای نیکین بودن که بیشتر نوشته هاشون با عقاید این مرد منتشر شده و به خورد مردم رفته! +استفاده ابزاری از دین؟ مثل غرب که دین فقط توی زندگی کشیش هاشون هست اونم اگه جلوی دستو پاشونو نگیره. عقاید وحشتناکی دارن! دایی سری تکان میدهد و میگوید: _آره. من البته ازین دوستا دارم ولی خب اونا هم دچار شک هستن. صدای در زدن بلند میشود و دایی از جا برمیخیزد و میگوید: _دوستامن! ما تو اتاقیم. خب؟ +باشه. دایی میرود و در را باز میکند.صدای چند مرد در خانه پخش می شود که یکی شان می گوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵ و ۲۶ _اول این
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟ دیگری در جوابش می گوید: _نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی هست! به حرفهایشان در دلم میخندم و خود را با کتاب هایم مشغول میکنم. کم کم صدایی ازشان درنمی‌آید و حس کنجکاوی در وجودم جولان میدهد. دلم م گوید: "برو ببین" وجدانم نهیب میزند و میگوید: "نخیر! تو حق نداری فضولی کنی!" بالاخره وجدان پیروز میدان می شود و حس کنجکاوی ام را سرکوب میکنم. به بهانه ی چای خوردن وجدانم را توجیح می کنم و به آشپزخانه میروم. نمیدانم کار درستی است تا برایشان چای بریزم یا نه؟بیخیال می شوم و سعی میکنم بفهمم چه میگویند. جز صداهای نامفهوم چیزی به گوشم نمی رسد.با صدای یاعلی از در فاصله میگیرم و پاورچین پاورچین به اتاقم میروم. دایی خوش آمد گویان بدرقه شان می کند و یکی دونفر میگویند: _آبجی ببخشید زحمت دادیم. کمیل جان دیر گفت شما تشریف دارین، بخاطر رفتارمون معذرت میخوایم. چادرم را جلوی صورتم میگیرم و می گویم: _خواهش میکنم خوش آمدید. این چه حرفیه! بعد هم می روند، به دایی میگویم: _دایی پذیرایی نکردین که! زشت نشد؟ باز هم میخندد و میگوید: _نه دایی اینا واسه خوردن و پذیرایی نمیان. وقتمون کم بود! _آها. با اینکه شاخک های کنجکاویم فعال شده بود اما چیزی نگفتم و شب را با چاشنی فکر و خیال خوابیدم. صبح دایی تقی به در میزند و برای نماز صدایم می زند.بلند می شوم و وضو می گیرم. بعد از نماز با نوای دعای عهد دایی دل و جانم رهسپار دیار معشوق غایب می شود. دایی نان سنگک می گیرد و صبحانه را من آماده میکنم. دایی میگوید: _ریحانه سادات! کاش تا دکترا اینجا درس بخونی وگرنه من هر روز گرسنه ازین در بیرون میرم. با صدایی که مملو از خنده است، میگویم: _خواهش میکنم دایی. اینقدر از من تعریف نکنین وگرنه تا پروفسورا اینجا میمونم، گفته باشما! بعد صبحانه دایی بیرون میرود و میگوید ظهر نمیاید. جای مواد غذایی را نشانم میدهد تا بدانم هر چیزی کجاست و از کجا وسیله بردارم. دایی میرود و در تنهایی غرق میشوم. سکوت از در و دیوار خانه میبارد و من نظارگر این سکوت هستم. خودم را با کتاب مشغول میکنم اما حوصله ام سر میرود.رادیو را از روی طاقچه برمی دارم و کمی با آن ور میروم‌؛ نواری که در نزدیکی رادیو افتاده را برمیدارم و داخلش میگذارم. صدای مردی پخش می شود که سخنانش بی شباهت به سخنان آیت الله خمینی نیست! ضبط را خاموش میکنم و با دیدن نوار دیگر روشن اش میکنم.این بار موسیقی پخش می شود. گنجشگکِ اشی مشی لبِ بومِ ما، مشین بارون میاد؛ خیس میشی… برف میاد؛ گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی خیس میشی… گوله میشی… میُفتی توو حوضِ نقاشی... کی می گیره؟ فراش باشی... ضبط را خاموش می کنم و حاضر میشوم تا دوری در خیابان اطراف بزنم، کلید را توی کیفم میگذارم.چادرم را می پوشم و از خانه بیرون می زنم. با دیدن زنی که زنبیل در دست دارد و پسری که به دنبال توپش می دود جان می گیرم و احساس میکنم زندگی هنوز جریان دارد. چند قلم خوراکی که در خانه نیست را می خرم و قصد برگشت می کنم.با دیدن کیوسک تلفن یاد مادر می افتم و دلم برایش پر میکشد. کمی معطل میشوم تا مردی که در کیوسک است، تلفنش تمام شود بعد هم من داخل میروم.سکه را داخل می اندازم و شماره را می گیرم. کمی بوق میخورد و صدای محمد در گوشم می پیچد. _الو؟ اشک بر گونه ام جاری می شود و با اشتیاق می گویم: _سلام. +سلام! تویی ریحانه؟ _آره، خودمم. کمی مکث میکند و میگوید: _بد میگذره بهت؟ چرا صدات گرفته؟ یکهو صدای مادر می‌آید و میشنوم که می گوید: _چطور شده محمد؟ گوشیو بده من! بعد هم گوشی را به دست میگیرد و میگوید: _سلام عزیز مادر! خوبی؟ خوش میگذره؟ دانشگاه چیشد؟ در میان اشک و خنده میگویم: _سلام خوبم مامان! شما خوبین؟ آقاجون رسید؟ _دورت بگردم، همه خوبن. نه هنوز نرسیده. نگفتی دانشگاه چیشد؟ _دانشگاه... منو قبول کرد. از اول مهر میرم سر کلاس. _خب خداروشکر! نذر کردم اگه قبول شدی آش نذری بدم به همسایه ها. +تو زحمت میوفتی مامان جان! _چه زحمتی! رحمته همش. با صدای زدن خانمی به شیشه کیوسک مجبورم مکالمه را قطع کنم و به مادر می گویم: _مامان من باید برم. سلام برسون به همه، خداحافظت. +خداحافظ مادر! به داییت سلام برسون. تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از کیوسک خارج می شوم. پاکت در دست، کلید را به سختی از کیف بیرون میکشم و در را باز میکنم. برای ناهار خودم را تحویل نمیگیرم و نیمرو میپزم. ____ ۱.مکتبی سیاسی و اجتماعی است که توسط کارل مارکس فیلسوف و انقلابی آلمانی، در اواخرقرن نوزدهم ساخته شد. مارکس معتقد است طبقه کارگر باید با انقلاب حق خود را از سرمایه داران بگیرند حتی برخلاف قواعد اخلاقی. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
_به به! تمیزکاری هم بلدی تو؟ دیگری در جوابش می گوید: _نبابا این ازین کارا یاد نداره، فکر کنم خبرایی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ سری به حیاط میزنم و برگهای خشک را جمع میکنم و حیاط را آبپاشی میکنم.تا شب خودم را با همین کارها سرگرم میکنم، دلم میخواهد بدانم دایی چه کار میکند. میدانم او در حال مبارزه است، من هم میخواهم وارد این مبارزه شوم.شب دایی برمیگردد و شام را برایش گرم میکنم. دایی عذرخواهی میکند. دلم را به دریا میزنم و می گویم: _دایی! شما دارین چیکار میکنین؟ دایی لقمه ی در دهانش را قورت میدهد و میگوید: _چطور؟ +کنجکاو شدم ببینم چه خبره دور و برم. _جهاد میکنیم! +مجاهدین؟ _مجاهد هستیم ولی نه از نوع مجاهدین مسلح! +منم میخوام مثل شما بشم. دایی جدی میشود و میگوید: _ریحانه سادات، اینکار خیلی خطرناکه. نمیشه! +چرا نمیشه؟ چون یه دخترم؟ اتفاقا دخترا زرنگ ترن. آقاجون بهم گفت اگه بتونم سطح دانشمو ببرم بالا میتونم مبارز خوبی بشم. _آفرین خیلی خوبه! همین که خودتو از هجوم افکار متفاوت نگه داری خیلی خوبه! +ولی من میخوام به دیگران هم کمک کنم‌. _منو پدرت هستیم. اگه ما مردیم شما وارد گود شو! +هر کسی جای خودش! دایی غذایش را تمام میکند و ظرفش را هم می شوید.از آشپزخانه خارج میشود. دلم رضایت نمیدهد که کار بدی کرده ام! سفره را جمع میکنم و باقی غذاها را داخل یخچال میگذارم. تا به حال هیچ وقت با دایی بحث نکرده بودم! آخر من هم حق تصمیم دارم! به اتاق میروم و روی تخت مینشینم. دایی به در میزند و اجازه ی ورود می خواهد.با لبخندی مصنوعی وارد می شود. صندلی را جلو میکشد. _ببخشید ریحانه سادات! ولی تو نمیدونی این کارا چه عاقبتی داره. +عاقبتش مگه شهادت نبود؟ خودتون گفتین! _خوب حرفام یادت میمونه! +آره! دیدن نمیتونین منو گول بزنین. _گولت نمیزنم عزیز دایی! من به مادرت فکر میکنم وقتی تو رو میبینم. تو میدونی ساواک چیه؟ میدونی زندان چیه؟میدونی اخراج از دانشگاه یعنی چی؟ +بله میدونم. هیچکس مثل من نمیتونه بفهمه دوری و بی خبری از پدر اون هم یک ماه یعنی چی! دایی من بزرگ شدم، میتونم صلاحمو خودم تشخیص بدم. _تو تازه دانشگاه قبول شدی! بعد میخوای وارد این کار بشی که دانشگاهت بره تو هوا؟ +اگه دانشگاه مانع مبارزه و جهاد میشه من نمیخوامش! هیچکس در آن لحظه نمی توانست بفهمد دل کندن از دانشگاه برایم چقدر سخت است جز خودم! منی که جلوی اصرار های مادر ایستادم، مدیر و معلم و زخم زبان هایشان را به دل نگرفتم و رنج درس خواندن تا سحر را تحمل کردم. این مَن است که میگوید دانشگاه را به عنوان مانع جهاد و مبارزه کنار میگذارم. دایی سکوت معناداری میکند و با کمی مکث میگوید: _پدرت باید اجازه بده! به نظر من فعلا درستو بخون بعد اگه دیدی ارزششو نداشت کنارش بزار تا حداقل جلوی وجدانت شرمنده نشی. +آقاجون حرفی نداره. بله! من همین الان دانشگاه رو کنار نمیزارم چون خود جو دانشگاه هم میتونه برای مبارزه ام فرصت باشه. کلی جوون توی دانشگاه هست که تشنه شنیدن هستن! _خب پس این چند روز که مونده تا دانشگاه، دندون رو جیگر بزار. با بی میلی میگویم: _قبوله! دایی شب بخیر میگوید و در را می بندد. من می مانم و افکار نصفه و نیمه از مبارزه ی پیش روی... کم کم خواب مهمان چشمانم می شود. چند روزی در بی خبری و به قول دایی خوش خبری می گذارنم. صبح اول مهر با شوق بسیار بلند می شوم؛ دایی نان تازه خریده است.صبحانه را نیمه رها میکنم و کیفم را آماده میکنم. روسری ام را جلوی آینه مرتب میکنم و دایی برایم تاکسی میگیرد. تاکسی جلوی دانشگاه می ایستد و کرایه اش را می دهم. سر در دانشگاه نوشته است:"دانشگاه فرح پهلوی" چادرم را تا می کنم و دستی به روسری ام میکشم‌. دانشجوهای زیادی در حیاط دانشگاه هستند. بعضی ها دانشگاه را با عروسی اشتباه گرفتند، هرچند که آرایش شان از عروسی بیشتر است! موهای برهنه و نیمه برهنه که چشم نامحرم را به خود خیره میکند.خیلی آهسته قدم برمیدارم و به پذیرش دانشگاه میروم. _سلام! ببخشید کلاس دانشجوهای ترم اول جامعه شناسی، کدوم کلاسه؟ خانم بی حجابی که قبلا او را دیده بودم، سرش را بالا می آورد و میگوید: _اتاق ۳۰۴طبقه دوم. تشکر میکنم و از پله ها بالا میروم. رو به روی اتاق ۳۰۴ می ایستم و نگاهی به داخلش می‌اندازم. یکی جلوی میز ایستاده است و دختر و پسرها در حال خنده اند. نفس عمیقی میکشم و وارد اتاق میشوم. همه ی نگاه ها به من برمیگردد و تیکه پارچه ای (روسری)که به عنوان حجاب بر سرم است. آخرین صندلی را نشانه میگیرم و به طرفش میروم.خیلی آرام سرجایم می نشینم تا استاد بیاید.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ سری به ح
مردی هیکلی با کت و شلوار طوسی به همراه کروات قرمز وارد میشود.چند دقیقه ای نگاهمان میکند و خودش را معرفی میکند بعد هم اسامی ما را از روی برگه می خواند. _ریحانه حسینی! با شنیدن اسمم از جا بلند می شوم و استاد چپ چپ نگاهم میکند و می گوید: _تو همین جوری میخوای بیای؟ به خودم نگاهی می اندازم و می گویم: _چطور استاد؟ +شکل و شمایل دهاتی! همه ی کلاس از خنده روی هوا میرود و من با صلابت می گویم: _استاد خود دانشگاه اجازه به من داده. تای ابرویش را بالا میدهد، قیافه اش را طوری میکند و میگوید: _دانشگاه ازین اجازه ها به کسی نمیداد! اونم دانشگاه فرح پهلوی! +فکر کنم رقابت بین دانشگاهی براشون مهمتر از شکل و شمایل دهاتی باشه! _رتبه ات چند شده؟ +هشتاد و پنج کشوری. همه ی دانشجوها با چشمان گرد نگاهم میکنند و استاد سعی دارد تعجب خودش را بروز ندهد. _خب بشین! مینشینم و اسامی بعدی را میخواند.آقای حجتی، استاد جامعه شناسی ادبیات بود و چند واحد دیگه هم با او داشتیم. باید از همین اول بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم وگرنه هر کسی از راه برسد میتواند تیکه ای بارم کند. نزدیکی های ساعت دو بعد از ظهر، درحالیکه خستگی از سر و کولم بالا میرود خودم را به خانه می رسانم. دایی خورشت قیمه درست کرده است اما گوشت هایش مثل سنگ سفت است و نپخته! لپه ها یک طرف، روغن طرف دیگر قابلمه است! غذا را آماده میکنم و ناهار میخوریم، دایی می گوید: _به به عجب قیمه ای درست کردما! خنده ام میگیرد و میگویم: _آره واقعا! خوبه گوشتا رو کنار میزاشتم تا ببینین. _واسه دفعه اول خوب بود، خداروشکر شبیه آبگوش نشده بود. ظرف ها را میشویم و از دانشگاه به دایی میگویم. دایی میگوید روزهای سختی در پیش دارم و به قول معروف سالی که نیکوست از بهارش پیداست. البته این حرف دایی را نتوانستم هضم کنم! سال نیکو چه ربطی به ترم پر از سختی من دارد؟ هر چه باشد دایی است دیگر! حرفهایش نقیض هم هستند اما کلا یک مفهوم می دهد. شاید هم شوخی بوده! با همین نیم جمله ی دایی تمام عصرم را گذراندم. بعد متوجه شدم بدتر از آن جمله ی من هستم که چندین ساعت درموردش فکر کرده ام! کلی بعد از این نتیجه به احوالم خندیدم. هفته ی اول گذشت هر چند که بیشترش با جنس حرف های آقای حجتی یکی بود. تنها دستاورد این یک هفته، ژاله بود. ژاله دوست جدیدم و اهل تهران است و با اینکه حجابش از من کمتر هست اما از بچه‌های کلاس بهتر است. یک روز که مثل همیشه از تاکسی پیاده میشوم پسری میبینم که در حیاط دانشگاه خودش را با درختی مشغول دارد. دفعه اولش نیست! چند وقت است که هر بار میبینمش روی درخت چیزی می نویسد. بعد از رفتنش به طرف درخت میروم اما جز چند خط چیز دیگری دستگیرم نمیشود. ژاله صدایم می زند و به طرفش می روم. در آغوشم م کشد و به طرف کلاس هم قدم میشویم. با چشمانم دنبال آن پسر میگردم اما پیداش نمیکنم. کلاس ها یکی پس از دیگری تمام میشود. برای ناهار به پیشنهاد ژاله به ساندویچی اطراف دانشگاه میروم. ژاله از پسردایی اش میگوید. انگار برای خواستگاری میخواهد بیاید اما به دلیل اختلافی که بین دایی و پدرش است، ممکن نیست. دلم برایش میسوزد، خیلی جوانها قربانی قهر و آشتی بزرگترها میشوند که فقط هم از سر لجبازیست. نمیدانم چه پیشنهادی به او بکنم برای همین به او قول میدهم با دایی صحبت کنم شاید او پیشنهادی داشته باشد. از ساندویچی بیرون می آییم. او میرود و من هم به سمت خیابان راه می افتم. چند وقتی است که دلم برای زینب پر میکشد. چند دفعه هم تماس گرفتم، یا نبوده و یا خوابیده! امروز قصد دارم با او صحبت کنم، وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره ی زینب را میگیرم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ سری به ح
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ مادرش جواب میدهد و احوالپرسی میکنم. بالاخره موفق میشوم با زینب صحبت کنم، صدای مملو از انرژی اش در تلفن میپیچد و میگوید: _وای سلام ریحانه! خوبی؟ +سلام بی معرفت، باید وقت قبلی بگیرم تا بتونم باهات حرف بزنم؟ _آره خودت که میدونی سرم شلوغه! +ای کلک شلوغ چی؟ مکثی میکند و با شدت میخندد. شکم به یقین تبدیل میشود و میگویم: _خبریه؟ باز هم میخندد. حرصم درمی‌آید و میپرسم: _میگم خبریه؟!؟ +آفرین! هنوزم حس شیشمت خوب کار میکنه. آره دیگه دانشگاه که قبول نشدم، گفتم ازدواج کنم شاید فرجی شه! میخندم و میگویم: _وای باورم نمیشه! حداقل یه جوری میگرفتی تا منم بتونم بیام. +ببخشید یهویی شد! جمعه عقده! ایشالا واسه عروسی خودتو برسون. _چقدر هولی تو دختر! نترس نمیترشی. دومادو محکم بگیر تا عروسی فرار نکنه. +خیالت تخت! بله رو که گفتیم میخوام دستو پاشو ببندم به دلم. _اوه! چه رمانتیک! +بله دیگه. تو چیکار میکنی؟ _هیچی! با درسو دانشگاه خودمو سرگرم میکنم. +تو هم باید دست به کار شی. بیشتر از این بمونی باید دنبال دَبه باشم که ترشیت کنم. میخندم و میگویم: +تو به فکر خودت باش! راستی از خانم غلامی خبر نداری؟ _نه! +من یه آدرس دارم ازش. خواهش میکنم بری پیداش کنی، میتونی این کارو در حقم بکنی؟ _آره، چرا که نه! بده آدرسو. با زدن فردی به شیشه کیوسک، سریع آدرس را میدهم و خداحافظی میکنم. چند خیابانی را پیاده میروم تا تاکسی گیرم میکند. نماز مغرب را در خانه ی دایی میخوانم و مشغول نوشته هایی میشوم که از صبح درگیرش هستم. با اینکه هنوز اول ترم است اما عقایدی را میشنوم که سازگار با عقاید من نیست. آقاجان راست میگفت که با عقاید لیبرالیسمی نمیتوان جامعه شناسی توحیدی را دید. عقایدی که از دهان لائیک۱ و دئیسم۲ بیرون بیاید و به خورد جوانها برود خیلی تاثیر گذار است! از صحبت های چند جلسه ای آقای حجتی متوجه شدم او یا لائیک است یا یک دئیسم.او حتی در ادبیات، عقایدش را وارد میکند و اشعار حافظ و سعدی را به سخره میگیرد. استاد جامعه شناسی سیاسی و اجتماعی مان، آقای فرحزاد است. او از جهان های اول و دوم و سوم سخن میگوید و حتی جهان را به توسعه یافته و عقب مانده تقسیم میکند. انگار او فقط از ایرانی بودن زبان فارسی اش را می داند و معتقد است ایران باید راه کشورهای توسعه یافته را در پیش بگیرد حتی اگر وابسته شود! واقعا مضحک است! آخر شب دوست های دایی می آیند. دور هم نواری را گوش میدهند که آیت الله خمینی سخن میگوید.چند اعلامیه ای را با اصرار از دایی گرفته ام و مشغول خواندش هستم. چراغ قوه را خاموش میکنم و روی میز خوابم میبرد.صبح که بیدار میشوم بدنم درد گرفته است و به زور روانه ی دانشگاه می شوم. حال و حوصله ی کلاس آقای فرحزاد را ندارم اما مجبورم تحملش کنم. بعد از حاضر و غایب کردن دانشجویان، استاد سراغ مبحث جهان های اجتماعی میرود. گچ را برمیدارد و روی تخته مینویسد: "جهان اول،دوم و سوم" _خب همینطور که میدونید جهان امروز ما تقسیم شده به جهان های مختلف. جهان اول همون بلوک غربه! بلوکی که به تنهایی از پس تموم جهان برمیاد و انقلاب های بزرگی مثل فرانسه و صنعتی رو در تاریخ خودش جای داده...جهان دوم بلوک شرقه که برخواسته از فرهنگ غربه و فرهنگ سکولارش۳ رو مدیون بلوک غربه اما همیشه نمکخور، نمکدون میشکنه و طغیان میکنه...جهان سوم هم ما هستیم! عقب مانده هایی که نظام سلطه رو در خودشون جای میدن. این انتخاب ماست که بخوایم مستعمره باشیم یا یه دوست! کارد بزنی خونم درنمی‌آید. خود تحقیر از این واضح تر! دستم را بلند میکنم و استاد اجازه ی صحبت کردن به من می دهد. _ببخشید استاد! منظورتون اینه منابع مون رو یا به زور بدیم یا با قربون صدقه؟ خنده در فضای کلاس پخش می شود‌. رگ استاد باد میکند و میگوید: _خیر خانم حسینی! دوست یعنی نوعی معامله برای رسیدن به غربی ها. +یعنی اونها واقعا علمشون رو در اختیار ما میزارن یا فقط یاد دارن کارخانه مونتاژ بسازن؟ _این چه حرفیه؟ مگه شما نمی بینید دوستای ما،آمریکایی ها توی پالایشگاه ها نفتمون رو به روش روز دنیا تصفیه میکنن. +منظورتون مستشار هستش؟ بله راست میگید اونا توی بخش های حساس فقط خودشون کار میکنن تا علمش به ما نرسه! پول خوبی هم دولت آمریکا بهشون میده. خود آمریکا هم نفت خوبی گیرش میاد! صدایی از آن طرف کلاس بلند میشود و که گوش ها معطل صحبتش میشوند. زارعی است! شهناز زارعی! _استاد به نظر من خانم حسینی درست میگن. آمریکایی ها نمیتونن ما رو پیشرفته کنن یا به قول خودتون توسعه یافته. اونها فقط به فکر منافع شخصی خودشونن اگه یک روزی جنگی دربگیره اولین نفراتی که سنگر رو خالی میکنن همین مستشارهای آمریکایی و انگلیسی هستن‌.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹ و ۳۰ مادرش جو
استاد فرحزاد که خشم از چشمانش هویداست؛ آبی مینوشد و میگوید: _فعلا که وضع ما از برخی کشورهای همسایه مون بهتره. مقایسه کنید! ایرانو با افغانستان! حالا متوجه بودن آمریکا میشید. بی مقدمه رو به استاد میگویم: _ولی افغانستان نفتی نداره که به درد آمریکا بخوره. شما میدونین چقدر محله و شهرک توی همین تهران هستش که آباد نیست؟ چطور همچین کشوری با قول آمریکا میتونه پیشرفت کنه؟ استاد روی میز میکوبد و میگوید: _میتونه! پرسش و پاسخ باشه برای جلسه ی بعد. امروز خیلی عقب افتادیم. من خودم را با چیزهایی که روی تخته می نوشت سرگرم میکردم. وقت کلاس که تمام میشود؛ استاد کیفش را برمیدارد و فورا از کلاس خارج میشود. ژاله رو به من میکند و میگوید: _دیوونه شدی؟ چرا سر به سرش میزاری؟ خودم را به مظلومی میزنم و میگویم: +به من چه! خواستم جواب سوالامو بگیرم که نتونست بده. _باهاش کل کل نکن! بچه ها میگن عقده ایه. اونوقت تا آخر ترم باهات لج میکنه. +کل کل نبود. گفتم که جواب سوالامو میخواستم. دستی روی شانه ام می نشیند که باعث میشود به سمتش برگردم‌. شهناز است! با لبخند می گوید: _آفرین! خوب از پسش بر اومدی! ژاله زیر لبش میگوید: _دیوونه ها! بعد هم از کلاس خارج میشود.شهناز با من هم قدم میشود و میگوید: _راستش منم ازین مرتیکه خوشم نمیاد. بچه ها میگن با شهربانی دستش توی یه کاسه اس! +بخاطر این ازش خوشت نمیاد؟ _همین که نه فقط! عقایدش خیلی مضحکه! سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. بیشتر احساسم در آن لحظه تعجب است. آخر هیچوقت شهناز به من نزدیک نشده بود و چه بخواهد در این مسائل با من هم عقیده شود! از سالن که بیرون می‌آییم از او خداحافظی میکنم و با چشمانم به دنبال ژاله میگردم. نگاهم به همان پسر برخورد میکند!همانی که روی درخت مینویسد، اما این بار دارد انگار کسی را تعقیب میکند. ژاله را فراموش میکنم و به دنبال حس کنجکاوی ام می روم‌.با فاصله از او تعقیبش میکنم؛ وارد خیابان فرعی می شود و به مرد دیگری می رسد. داخل کوچه میروند و پشت درختی می ایستند. سرکی به داخل کوچه می کشم و می بینم آن پسر چندین کاغذ گرفته و داخل لباسش قایم میکند.با خودم میگویم درست حدس زده ام! من حس می کردم او مشکوک است و حالا مچش را گرفتم. مرد و پسر میخواهند از کوچه خارج شوند، سریع به حرکت درمی‌آیم و سر خیابان تاکسی میگیرم. توی تاکسی هر از گاهی به عقب برمیگردم اما آن پسر را نمی بینم. راننده نگاهم می کند و انگار چیزی میخواهد بگوید که نمی گوید.نگاهم را از شیشه، بیرون می دهم که راننده می گوید: _آبجی فضولی نباشه، ولی موضوع ناموسیه؟ پوزخندی میزنم و ادعایش را رد می کنم. کرایه را میدهم و پیاده می شوم. کلید را از کیف بیرون میکشم و درحالیکه در یک دستم گوشه چادرم و کیفم را گرفته ام، سعی دارم در را باز کنم. با صدای تق مانندی در باز می شود و داخل میروم.چند باری دایی را صدا می زنم اما جوابی نمی شنوم. سراغ یخچال میروم و غذاهای دیروز را گرم میکنم و میخورم.رساله آیت الله خمینی را از اتاق دایی برمیدارم و نگاهی به آن می اندازم. از بین صفحات کتاب کاغذی پایین می افتد.خم می شوم که برش دارم اما نگاهم روی کاغذ خشک می شود. چند آدرس داخل آن نوشته بعلاوه دو کلمه "عملیات مسلحانه". تاریخ ۳۱ اردیبهشت ۵۴ زیر کاغذ درج شده. از کاغذ سر در نمی آورم و داخل رساله می گذارمش. چادرم را سر میکنم و به دکه روزنامه فروشی محل می روم. روزنامه ۱ خرداد را طلب می کنم. فروشنده فکر میکند چند روزنامه باطله میخواهم و مشتی را مجانی به من میدهد. به خانه که می رسم، روزنامه ها را پهن میکنم و به دنبال تاریخ ۱ خرداد می گردم. با دیدن روزنامه ای که بزرگ درونش نوشته است : "ترور دو مستشار آمریکایی" سخت تعجب میکنم. تاریخ روزنامه هم یک خرداد بود! ترور «سرهنگ شفر» و «سرهنگ ترنر» توسط مجاهدین خلق که جوابی است به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی توسط نیروهای پلیس در ماه قبل. ولی این ماجراها چه ربطی به دایی دارد؟ چرا باید این نقشه در میان کتاب دایی باشد؟ افکار ناجور به ذهنم خطور می کرد و سعی داشتم آنها را پس بزنم. ______ ۱‌.انفصال دین از سیاست، لائیک ها معتقد هستند دین امری شخصی است و در امور دنیوی غیر قابل استفاده می باشد. ۲.دئیسم ها به خدایی اعتقاد دارند که هیچ برنامه ای برای انسان قرار نداده است و عقل انسان به تنهایی عامل رستگاری می شود! ۳.دنیاگرایی. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ رؤیا با اینکه برنامه‌ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین‌های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید. مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمدهادی همانطور که هدی را بغل میکرد و داخل ساختمان میشد نگاهی به مادرش کرد و گفت: _مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا رؤیا لبخندی زد و گفت: _مورد داره، اما فعلا چیزی نمیگم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد. محمد هادی گفت: _مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟! رؤیا گفت: _خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که... محمد هادی گفت: _باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که... در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر میرسید توی چارچوب در ظاهر شد. هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش میکرد و به هوا میدادش و کلی بگو و بخند میکردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: _سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت. وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده.. محمد هادی با نگاهش از مادر میپرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید. رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپزخانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی میکرد گفت: _چیشده صادق؟! صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت... رؤیا که میخواست صادق را از این حال دربیاره گفت: _بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم. صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: _مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟! رؤیا با تعجب گفت: _کدوم موضوع؟! صادق آه بلندی کشید و گفت: _خوب همین موضوع که به خاطرش میخوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه... رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: _وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟!یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: _کمیل چی؟! کمیل هم هست. صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: _آره استخوان‌های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن... دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: _وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه... اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد. دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت میکرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود ناپدید شد و همان موقع گمانه‌زنی‌ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان.... رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: _نفیسه اینا الان کجان؟! صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم. نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند‌. نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود میخواست موضوع را بگوید اما حسش میگفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه میکشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد. صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد و‌گفت: _باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: _الو‌ بابا.. رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: _سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیمساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا... مهدی آه کوتاهی کشید و‌گفت: _سلام دخترم، باشه منتظر می‌مونم، نمیدونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه و‌ کمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن... رؤیا سری تکان داد و گفت: _حالا خوش به حالشون که شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه... مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: _اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، انشاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم... رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمیتوانست ناراحتیش را ببینه گفت: _خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم... صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: _توی این موقعیت شوخیت گرفته؟! رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: _حالا انشاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خداحافظی کرد...صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: _بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا میخوای... هدی از پشت صندلی صدا زد: _مامان آبو میخام... رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز میکرد رو به صادق گفت: _تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمیدم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم... صادق که خوب میدانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: _که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: _حالاااا صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش میرفتند... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد. آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود، به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد. مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت: _بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم. داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و میخواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت: _بابا مهدی! مهدی سرجایش ایستاد و گفت: _جانم دخترم؟! رؤیا مثل دختر بچه ای که میخواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت: _گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر میکردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته.. مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت: _عزیزم، من خوب میدونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و میخوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمیتونه اینهمه غم را از دلمون ببره... رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت: _حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟! مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت: _چی میگی دخترم؟! صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست رؤیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت: _ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار... رویا لبخندی زد و گفت: _به خدا دارم راست میگم، به جان هدی حقیقت را گفتم. مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت: _آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟! رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی میکرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا می‌بایست برن و بعد گوشیش را بیرون آورد و درحالیکه مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت. با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت: _سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و میخوان باهاتون صحبت کنن کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت: _باشه چشم، ممنون از پیگیریتون رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپزخانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد.... از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید: _سلام آقا.. مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید میکرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت: _سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد. کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد میکرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت: _من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمیدونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم . مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت: _تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش میکرد گفت: _منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟! مهدی که انگار باورش نمیشد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت: _من پیشنهاد میکنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم. کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت: _نه...آخه..من مزاحم.. مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت: _مزاحمت چیه؟! نمیدونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم میخواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت... کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت: _نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام.. مهدی گفت: _باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست میکنم که با هم بخوریم