رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ سرم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
چند روزی میگذرد تا زخمهایم بهتر شود اما هر شب کابوسهای ترسناک میبینم.با بوی گوشت حالم بهم میخورد و با صدای شنیدن جیغ بچه ای خیالم فرسنگها دور میشود.
در این چند روز خدیجه خانم هیچ سوالی از من نپرسید و مثل پروانه دورم بود.عصر به کمک دیوار بلند میشوم.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم تا شاید فرجی شود و سید را ببینم.
در این چند روز از بی خبری جانم به لب رسیده است و نمیتوانم یک جا بنشینم.
کمی جلوی پنجره می ایستم که زخمهای پایم سوز میگیرد.
لنگان لنگان به بستر قدم برمیدارم و به دیوار زل میزنم.صدای در بلند میشود و خدیجه خانم را صدا میکنم.
صدای در ادامه پیدا میکند و انگار خدیجه خانم نیست. چادر رنگی خدیجه خانم را برمیدارم و آهسته آهسته به سمت در میروم.
_کیه؟
در را باز میکنم و سید را در لباس کردی نمیشناسم. بعد که صدایش را میشنوم میفهمم سِدرضا است!
در را باز میکنم و تعارفش میکنم که نفر دیگری از پشت سرش ظاهر میشود. چهرهی او را در هر لباسی تشخیص میدهم! خودش است، مرتضی من!
اگر حجب و حیا نبود پیش میرفتم و خوب بویاش میکردم تا نسیمی شود و گلهای پژمردهی قلبم را زنده کند.
لبم را به دندان میگیرم و اشک از گونه ام قل میخورد. توی چشمانم با حالت بُهت زل میزند.
هیچ حسی را نمیتوانم از دو تیلهی مشکی اش بفهمم. سید داخل خانه میرود. مرتضی دستمال سر کردی اش را برمیدارد و دستانم را میان دستان مردانه اش میگیرد.
سرم را پایین میگیرم و با برخورد دانهای اشک به دستانم سر بلند میکنم.چشمان سرخ مرتضی بازگو کنندهی دلتنگی ها و سختی هایی است که این مدت متحمل شده.
دستان لرزانم را نزدیک گونه هایش میبرم تا اشک هایش را پاک کنم که دستم را میان دستش میگیرد و بوسه ای به آن میزند.
بعد هم آن را روی پیشانی اش میگذارد.
به سختی لب میزنم:
_مرتضی، ببخش منو.
دستش را بالا می آورد که باعث سکوتم میشود.
_تو باید منو ببخشی، من نباید تنهات میزاشتم.
_نه اینطور نیست!
طولی نمیکشد که مرتضی اشاره می کند تا به خانه برویم. نگاهش با دیدن قد خمیده و پاهای زخمی ام لرزان میشود.
دستم را به دیوار میگیرم و به زحمت سر جایم مینشینم. سید گوشهی اتاق نشسته است و سرش پایین است.
_خانم حسینی، ببخشید که زودتر نتونستیم بیایم. خبر دادن که اینورا امن نیست، طول کشید تا وضعیت سفید بشه.
_یعنی الان وضعیت سفید شده؟
_تقربیا.
میانمان سکوت میشود و این بار سیدرضا لبش را به سخن تکان میدهد:
_ساواک خیلی اذیتتون کرد؟
سرم را پایین می اندازم و با بغضی نهفته میگویم:
_نه، خیلی از بچه ها رو بیشتر از من اذیت کردن.
با به یادآوری آن جوان که با چراغ الکی او را می سوزاندند و آن زن و زخمهای ناشی از سوختگی اش، تمام خاطرات تلخ روی سرم آوار میشود.
مرتضی با حرص میگوید:
_من مطمئنم یکی لو داده! اون روزی که من اونجا بودم هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
نمیدانم اسم شهناز را بیاورم یا نه که سید ادامه میدهد:
_خدا خودش ادبشون کنه! چطور آزادتون کردن؟
+خودمم نمیدونم، میترسم شاید دام باشه.
_فکر نمیکنم. ما چند روز اینجا رو تحت نظر داشتیم اما خبری نبود. البته این نظر دور از فکر هم نیست.
مرتضی نگاهم میکند و میگوید:
_یه جای دیگه پیدا کردم. همین امروز میبرمت اونجا...
صدای در نمیگذارد مرتضی حرفش را ادامه دهد. سید بلند میشود و میگوید در را باز میکند.
صدای سید به گوش میرسد، انگار با خدیجه خانم صحبت میکند. خدیجه خانم با تعجب نگاهم میکند و با شرمساری میگویم:
_ببخشید بدون اجازهی شما مهمون آوردم. ایشون شوهرم هستن
ابرویش را بالا میدهد و با سر حرفم را قبول میکند.
_خوش اومدین، بشینین چای بیارم.
مرتضی دست را برای احترام روی سینه اش میگذارد و میگوید:
_نه، مزاحم نمیشیم باید بریم دیگه.
خدیجه خانم کمی اصرار میکند و سید هم میگوید:
_دستتون دردنکنه مادر! ما باید بریم. ممنون از شما.
مرتضی و سیدرضا بلند میشوند.خدیجه خانم برای بدرقهشان میرود و بعد پیش من می آید.
میخواهم لباسهای تمیز خدیجه خانم را به دستش بدهم اما نمیپذیرد.کمکم میکند تا دم در بروم و از آن جا مرتضی دستم را میگیرد
و سوار پیکان میشویم.با حرکت ماشین دستم را برای خداحافظی بالا می آورم.
از تهران فاصله میگیریم و همچنان مرتضی میراند.
سید رضا را خیابانی پیاده میکنیم تا کارش را انجام دهد.آنقدر میرویم تا به شهر ری میرسیم.
مرتضی توی کوچه های نزدیک حرم میپیچد و رو به روی خانه ای می ایستد.
خانه ای با نمای آجری و دری نخودی بعلاوهی شیشه های مشجر.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ چند رو
در را باز میکند.کمکم می کند تا وارد خانه شوم. خانهی یک طبقه است و به زحمت از دو یا سه پله بالا میروم توی حیاط بالا میروم.
حیاط دری به نشیمن میخورد و وسط آن آن باغچهی کوچکی است. گوشهی حیاط چند ردیف آجر قرار داده اند؛ انگار بنایی شده.
سعی میکنم کمرم را راست بگیرم. دوست ندارم مرتضی غم ها و سختی کشیدنهایم را ببیند. نگاه گذارایی به خانه می اندازم.
آشپزخانهی شش متری، نشیمنی که داخلش یک موکت ۱۲ متری پهن شده است به همراه یک اتاق کوچک که دیوار مشترک با نشیمن دارد.
مرتضی برایم بستری پهن میکند و تشکر میکنم. بدنم ضعیف شده است و نمیتوانم خیلی راه بروم و یا بایستم.ناهار را هم خودش درست میکند و برایم سوپ جا میکند.
تشکر میکنم و میخواهم کنارم بنشیند. انگار هنوز خودش را مقصر این اتفاق میداند و با درد کشیدن من بیشتر خودش را سرزنش میکند. سر خم میکنم و به آرامی میپرسم:
_مرتضی؟
سرش را بالا نمیآورد و همانگونه لب میزند:
_جانم؟
+خوبی؟ کجاها رفتی؟
_تو کنارم نشستی معلومه که خوبم. چند روزی بیرجند و چند روزی زاهدان بودیم.
خیلی افراد با دل و جرئت بودن که توی شهرشون فعالیت کنن.
سری به نشانهی تحسین تکان میدهم. انگار مرتضی تحمل نشستن در کنارم را ندارد و به بهانهی کاری از خانه بیرون میزند.
دواهایی که خدیجه خانم به دستم داده است را در نبود مرتضی به زخم پاهایم میزنم.
سعی دارم جوراب را از پایم درنیاورم تا چشمش به زخم هایم نیافتد.کف پایم را با پارچهی تمیز میبندم و جورابها را رویش میپوشم. از این میترسم که پردهی شرم بینمان با گذر زمان فرو بریزد و از ساواک بپرسد.
آن وقت از چه بگویم؟
از بیحیایی شکنجهگران
و آرش با آن پیشنهاد شرم آورش
یا زخم های روی دست و پشت گوشم بهدلیل خاموش کردن سیگار!
از خوردن کابل های درنده بر جسم جانم یا زخم هایی که روحم را به تاراج بردهاند.
فکر دوباره به آن صحنه ها حالم را دگرگون میکند.
این خیالها را از پس ذهنم کنار میزنم و یکی از کتابهای روی قفسه را برمیدارم.
خودم را با کتاب سرگرم میکنم که زنگ در به گوشم میخورد.
به امید دیدن مرتضی به هر سختی است به سمت در میروم. لای در را که باز می کنم چهرهای چهارستون بدنم را می لرزاند.
پایش را لای در میگذارد و میگوید:
_من حرف دارم باهاتون! در رو باز کنین لطفا!
+حرف؟ چه حرفی؟ مگه امثال شما حرف زدن هم میدونن؟
_من گفتم ساواکی نیستم، من ارتشی هستم. این جرمه آخه؟ اگر ساواک بودم اینجوری نمی آمدم.
من فقط میخوام با شما و مرتضی حرف بزنم. زورش زیاد است و نمیتوانم بیش از این مقاومت کنم و از طرفی با حرفهایش نرمتر میشوم. دستم را از روی در برمیدارم و با دلخوری میگویم:
_بیاین تو!
چادرم را روی سرم جا به جا میکنم. میترسم حرفهایش راست نباشد و به طمع مرتضی به اینجا آمده باشند.اگر مرتضی اینگونه دستگیر شود، من هیچگاه خودم را نمیبخشم.
داخل می آید و به پشتیها تکیه میدهد.
رو به روی اش مینشینم و رویم را با چادر میپوشانم.
_ریحانه خانم...
سرم را بالا می آورم و با تعجب میگویم:
_خانم حسینی!
دستش را به علامت مثبت تکان میدهد:
_بله، همون خانم حسینی. من میخواستم درمورد چیزی صحبت کنم. نمیدونم میدونین یا نه. شما همه چیز رو در مورد مرتضی غیاثی میدونین؟
تای ابرویم را بالا میدهم و برای حمایت از مرتضی لب میگشایم:
_اون چیزی که تشخیص داده باید بدونم رو گفته. بعدشم هر کسی یک رازهای شخصی داره که نمیتونه به هیچکی بگه.
+حتی اگه اون فرد همسرش باشه؟
با جدیت تمام میگویم:
_بله!
+پس بزارین وقتی خودش باشه رازشو بگم.
بعد هم بلافاصله بلند میشود و بطرف در میرود. از رفتارش متحیر میشوم. نه به آن اصرار که وارد خانه شد و نه به این سرعت که خارج میشود.
بعد از بدرقه اش به طرف آشپزخانه میروم تا شام درست کنم. نگاهی به یخچال پر و کابینت ها می اندازم. دلم میخواهد برای مرتضی کوفته درست کنم. به هر جان کندنی است...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶ چند رو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸
دستم را به طرف کابینت دراز میکنم تا قوطی نمک را بردارم. دستم به آخر کابینت نمیرسد و روی پنجهی پایم می ایستم که از درد جیغ میکشم و پخش زمین میشوم.
خودم را که جمع میکنم. متوجه میشوم رویم و دور و اطرافم پر از نمکهایی شده که از قوطی بیرون پریدن.
از بی عرضگی ام حرصم میگیرد و با جارو دستی آشپزخانه را جارو میکنم. تا کوفته ها حاضر شود بارها از شدت درد کار را تعطیل کرده ام.
زنگ که به صدا می آید و می پرسم:
_کیه؟
صدای مرتضی را که میشنوم در را باز میکنم. با دیدن او یاد مرد ارتشی می افتم که به خانه آمد.
میان او و مرتضی شباهتی وجود دارد ولی رابطهای که میان آن هاست برایم گنگ است.
لبخندی میزنم و خسته نباشید را به استقبالش میفرستم. تشکر میکند و با بو کشیدن هوا چشمانش خماری میرود و میپرسد:
_کوفته درست کردی؟
با چشمانم جوابش را میدهم.اخمی از سر دلسوزی میکند:
_آخه تو حالت خوب نیست. چرا زحمت میکشی؟
_قابلت رو نداره، فقط ضرر هم رسوندم.
نمیدونم چیشد وقتی افتادم پایین دیدم نمکا ریخته!
شانه اش را تکان می دهد و می گوید:
_خودت خوبی؟ آخه من نوکرتم، اگه خودت یا بچه طوریتون میشد چی؟
لبخند تلخی میزنم. بیچاره بچهام چه کتکها که نخورده! معجزه میدانم که بچه از آن جهنم زنده مانده.
_خوبیم. باباجون نگران نباشه
سفرهی شام را پهن میکنم مدام به پدر و آن تیمسار فکر میکنم. ای کاش میتوانستم از آقاجان خبری بگیرم، میترسم حرفهایش حقیقت شود!
با این فکرها دیگر میلی به غذا ندارم. مرتضی چشمش به من می افتد و حس کنجکاوی ذهنش را قلقلک میدهد و میپرسد:
_چیزی شده؟
سرم را بلند میکنم:
_نه! چطور؟
_به خودت نگاه کن، تو ریحانه ای نیستی که خستگی رو از تن من درمیاوردی. چیشده ریحانه؟ ماهروی من چرا لبخند نمیزنه؟
لبخندی همراه با بغض روی لبم نقش میبندد.
_نه چیزی نیست.
چانه ام را میان دستانش میگیرد:
_چیزی نشده یا دیگه محرم اسرارت نیستم؟
لبم را به دندان میگیرم و میگویم:
_این چه حرفیه. نمیخوام ناراحتت کنم.
+ساواک؟ تو فکر کردی چیزی نگی من نمیفهمم؟ بخدا نمیخواستم بگم اما وقتی میبینم تویِ پر انرژی توی بستر خوابیدی یا تویِ جوونی دولا راه میری دلم میخواد کور باشم و اینا رو نبینم. غیرتم له شده اما نابودش که نکردن. مطمئن باش حسابشونو پس میدن!
_اونا همین الانشم خیری نمیبینن. دنیا و آخرتشونو نابود کردن ولی درد من اینا نیست.
بی اختیار لحن به بغض نشسته ام تبدیل به جویبار اشک میشود و از چشمم میچکد.
دست گرمش را جلو می آورد و قطرات باران چشمانم را با دستش محو میکند.
بشقاب را جلو میدهم و میگویم:
_من آقاجونمو دیدم، توی زندان بود. نمیدونی نامردا چقدر اذیتش کرده بودن. آقاجون یه حرفی بهم زد که...
شدت اشک ها به حدی است که مجال صحبت کردن را به من نمیدهند. دلم نمیخواهد مرتضی ناراحت شود و اشتهایش کور!
اما اشک و غصه این چیزها را نمیفهمند.
مرتضی لیوان آبی به دستم میدهد و میگوید:
_گریه نکن! طاقت اشکاتو ندارم ریحانه جان.
_آخه... آقاجون گفت ساواکیا شهیدش میکنن. گفت اسم دخترشو بزارم زینب. مرتضی آقاجون درست میگه؟ بنظرت شهیدش میکنن؟
سکوتش را که میبینم آه از نهادم برمیخیزد.
_تو رو خدا یه چیزی بگو مرتضی! آقاجونم چی میشه؟
دستهایش را دور بازوهایم قلاب میکند:
_تو رو خدا بی تابی نکن! جز دعا کاری ازمون برنمیاد.
اشکم شدت میگیرد. به سختی بلند میشوم و خودم را به بستر میرسانم.
پتو را روی خودم می اندازم و با فکر کردن به آقاجان و بغض پنهان به خواب مروم.
همه اش کابوس! این کابوس های لعنتی خودشان را مثل بختک روی زندگی ام انداخته اند.
نفس زنان بیدار میشوم و تا صبح با چشمان باز به سقف زل میزنم.دلم نمیخواهد با آن ماجرایی که شب درست کردم الان مرتضی را بیدار کنم.
بیدار بشود و ترس مرا ببیند فکر و خیال میکند. بعد از نماز صبح آرامشی به من دست میدهد و باعث میشود بخوابم.
میان خواب و بیداری هستم که با صدای در بلند میشوم.
با چشمان نیمه باز به طرف در میروم و چادر را روی سرم میاندازم.با بی حوصلگی میگویم:
_بله؟ کیه؟
صدای مردانه ای می گوید من هستم.
ترس برم میدارد و به تته پته می افتم.
_اممم... شما؟
+افشار.
دست و پایم را گم میکنم و میپرسم باز چه میخواهد. کمی طول میکشد تا در را باز کنم.
سرک میکشم به کوچه، انگار کسی نیست.
داخل می آید و به بهانهی چای میروم توی آشپزخانه تا به مرتضی زنگ بزنم. میترسم از راه برسد و نقشهی شومشان را اجرا کنند.
هر چه شمارهی کارگاه و چاپخانه را میگیرم کسی برنمیدارد. سریع چای می گذارم و برای این که شک نکند به نشیمن برمیگردم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ دستم ر
نگاهش میان در و دیوار خانه میپیچد و گاهی نچ نچی میکند که مرا بسیار آزار می دهد.
_کارتون چیه؟
_کار خاصی ندارم، میخواستم ببینم مرتضی نیومده امروز.
_نه، معمولا این ساعت از روز نمیاد.
دوباره به بهانهی چای به آشپزخانه سرک میکشم. صدای بوق ممتد گوشهایم را می خراشد و با استرس گوشی را سر جایش میگذارم.
چای را مقابلش میگذارم که صدای در می آید. ضربان قلبم اوج میگیرد و خودش را به قفسهی سینه ام میزند.
با خودم میگویم الان است که از در و دیوار بریزند و او را ببرند.سریع به طرف در می روم و با باز کردن در مرتضی همه چیز را از چهرهی آشفتهام میخواند.
ِدهانم خشک شده و به سختی زبان میچرخانم:
_مرتضی برو!
رگه های تعجب در چهرهاش نمایان میشود و میپرسد:
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
فقط میتوانم سر تکان بدهم.با دستم اشاره میکنم برود و اضافه میکنم:
_من سرگرمشون میکنم فقط تو برو!
حالات چهرهاش عوض میشود.دستم را میگیرد و میکشد.همان وقت صدایی را از پشت سرم میشنوم که میگوید:
_من ساواکی نیستم! گفتم که میخوام حرف بزنم. فکر کنم باید فهمیده باشین ساواک اینقدرا هم هالو نیست.
مرتضی مرا کنار میکشد و با دیدن چهرهی آن مرد چشمانش دو دو میزند.
_شما اینجا چیکار میکنین؟
افشار دستانش را باز میکند و به دور و بر اشاره میکند:
_اشکالی داره؟ گفتم عروسیت که دعوتم نکردی. حداقل اینجا جبران کنم.
_بزرگترین جبران اینکه از زندگی من برین بیرون.
یک گوشه می ایستم و نظارهگر این معرکه هستم. انگار اصلا نمیفهمم به چه زبانی باهم صحبت میکنند!
_به زنت گفتی من کیم؟ خودش که نخواست بدونه ولی فکر کنم الان مشتاق باشه.
مرتضی با شنیدن حرفش به طرفم برمیگردد و نیم نگاهش را حوالهی تیله های براق چشمانم میکند.
_خودش میفهمه. نکنه... آها باید حدس میزدم، واسه منت گذاشتن اومدین؟چون ریحانه رو آزاد کردی
+ریحانه؟ خب بله... از من توقع نداشته باش عروسمو توی اون کثافت خونه تنها بزارم. تو چرا به دادش نرسیدی؟ دیدی قدرت یه جاهایی بدرد میخوره؟
حواسم را به کلی باخته ام. هر چه می گذرد ماجرا بیشتر بیخ پیدا میکند
و ریشهی این ماجرا عمیق تر فرو میرود.
مرتضی اخمی به پیشانی اش میدهد و با غیض می گوید:
_قدرت چیز بدی نیست البته به شرطی که همه چیزت رو فداش نکنی. شما پدر، همه چیزتون رو به قدرت باختین. من و مادرم رو قربانی عطش قدرتتون کردین.
میدونم زندگی خوبی دارین. فریبا خانم هم که مثل پروانه دورتونه، دخترای عزیزتونم که اروپا درس میخونن. باز بوی چی شنیدین و یاد پسر نداشتهتون کردین؟
افشار لب میگزد و با نگاهش پوزخندی را نثارم میکند.
_تو هنوز حس پدری رو نفهمیدی پسر! من قبول دارم در حق مادرت کوتاهی کردم اما تو مثل مادرت حماقت نکن! این شجاعت نیست، خریته!
_من از زندگیم راضیم. جالبه بدونین من به مادرم افتخار میکنم بخاطر همون حماقتش!
چند قدمی جلو می آیم و میان بحث شان میپرسم:
_میشه به منم بگین چیشده؟
مرتضی سرش را به طرفم میچرخاند:
_یه زخم قدیمی سر باز کرده، ولی من خوب یاد دارم بخیهاش بزنم.
_درست براش بگو مرتضی یا بهتره بگم سروش جان! یا اصلا بزار خودم بهش بگم، این حق عروسمه که بدونه چه چیزایی رو ازش مخفی کردی.
مرتضی دستش را جلو می آورد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت افشار تکان می دهد.
_بسه! ریحانه به من اعتماد داره. ما زندگی جدیدی شروع کردیم و هر چی از گذشته لازم بوده بهش گفتم. من مادرمو بهش معرفی کردم.
+پس در حق پدرت کوتاهی کردی! چرا منو بهش معرفی نمیکنی؟
تقریبا چیزهایی را میفهمم. تمام صحبت های گذشتهی مرتضی و سفرمان به کندوان مثل فیلمی با سرعت بالا در ذهنم مرور می شود.
مطمئنم مرتضی دلیلی برای این کارش دارد. دوست ندارم در این موقعیت پشتش را خالی کنم و میگویم:
_آقای تیمسار افشار مسلماً مرتضی گذشتهشو خاک کرده و براش تموم شده که به من چیزی نگفته. الان که بحثش باز شده حتما راستشو به من میگه پس دلسوزی نکنین.
افشار پوزخندی به من و مرتضی تحویل میدهد و با اشاره به خانه میگوید:
_باشه، ولی از من نخواین نسبت به زندگی پسرم توی این آلونک بی تفاوت باشم.
چکی از توی جیبش درمیآورد و رو به مرتضی میپرسد:
_چقدر بنویسم که دست عروسمو بگیری و ببری یه جا که خوشبخت بشه؟
از چهرهی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ دستم ر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
_لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر اعلاحضرتتون ترجیح میدیم.
+خوب بلبل زبونی میکنی پسر! میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن. بزار به حساب این سالا که نشد باشم.
بعد هم خداحافظی زیر لب میگوید و از خانه خارج میشود. نمیدانم چه باید بگویم؟
شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم. هیچ چیز به ذهنم خطور نمیکند و روی زمین مینشینم.
مرتضی آهسته کنارم مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن:
_نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم.
سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همهی کس و کارم.
تنها یک کلمه میپرسم که:
_چرا؟
+چرا چی؟
_چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟
ذهنم شده پر از چراهایی که دارن لبریز میشن.
نگاهش سرشار از اطمینان است. دلم نمی آید یک لحظه هم به او و کارهایش شک کنم.
_داستانش طولانیه.
+میشنوم. فقط بگو!
_باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود. پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت. با اینکه روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست. پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد. بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شانش نباشه اما مادرم دوست داشتن مرتضی باشم. افتخاره که رابطهی اسمی با مولا دارم. اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم. درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران. مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود. آتیشش توی مسائل دین تند بود، برعکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد. گاهی مادرم اعتراض میکرد و میگفت خودشو ازینا جدا کنه. تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن. خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت میکرد، طوری که سوژهای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا. طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درآورد. پدر مادرمو طلاق داد. مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد... چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد. روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونهام می ریخت رو یادمه.
پیرهن مشکیمو تا دو سال از تن درنیاوردم. خیلی زود از خونهی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم. سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نزاشت.
انگار این زخم سر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد. کاش اصرار نمیکردم تا دلش له نمیشد.
نمیتوانم بگویم بس است و او همچنان میگوید:
_پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشتهاش نفهمه. خیلی زودم با دختر یکی از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن. میبینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟ برای این نگفتم چون پدر برام مرد.
من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همهی دنیا عزیزترن.
بعد هم بلند میشود و چک را ریز ریز میکند. از این که به مرتضی اعتماد کردهام خوشحال هستم. با خودم میگویم کاش هیچوقت به او شک نکنم.
...........دو سال بعد.......
هر چه به دنبال لباس صورتی زینب میگردم پیداش نمیکنم. صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمیشود و ذهنم را مختل کرده.
بالاخره ساک لباس هایشان را میچینم و به سراغشان میروم. نمیدانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟
زینب را به دست چپ میگیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم میفشارم.
کمی که ساکت میشوند شروع میکنم به حرف زدن با آنها. در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی!
با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرفهایش را زمین میگذارد و احساس سبکی میکنم.
صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشمشان انرژی و امیدی به من میدهد که هیچکس با بهترین جمله نمیتوانم این حس را در من ایجاد کند.
با دست چپم زینب را بغل میگیرم و چون زینب سبک تر است ساک را هم با همان دست برمیدارم. محمدحسین را هم با دست راست بغل میکنم.
کشان کشان از خانه خارج میشویم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ _لطفا
تا توی تا کسی بنشینیم بارها دستم شل شده اما تحمل کرده ام.
توی ترمینال صدای شوفرها می آید که با داد نام مقصدشان را به مسافران مگویند.
گاهی محمدحسین را روی زمین میگذارم و به التماس چند قدمی برمیدارد.
سوار مینی بوس اسکو میشویم و دم دمای ظهر به راه می افتیم.کنار دستم خالی است و بچه ها را آنجا مینشانم.
شیطنت شان گل میکند و گاه دعوایشان میشود.
تا به اسکو برسیم شب شده و مشقت و کنایه های مسافران را تحمل میکنم. ساکشان را به دست میگیرم و زینب را روی زمین میگذارم تا راه بیاید.
مدام دنبال ستاره ها میرود، فکر میکند میتواند مشت کوچکش را به آسمان دراز کند و ستاره بچیند.
گاهی لج میکند و میخواهد دستش را رها کنم.آخر عصبانی میشوم و تشر به او میزنم که باعث میشود بغضش بترکد.
تا بیایم او را آرام کنم محمدحسین آتش میسوزاند.
توی خیابان ایستاده ام تا شاید فرجی شود و کسی ما را به کندوان ببرد.بالاخره مردی پیش می آید و تابی به دستمال گردنش میدهد:
_سلام آبجی،کندوان میری؟
_بله!
_پس سوار شین که دیره.
دست بچه ها را میگیرم و سوار ژیان میشویم.
بچه ها از بس ورجه وورجه کرده اند با حرکت ماشین که همانند گهواره ای است میخوابند.
چشمانم از بی خوابی سوز میگیرد اما خودم را به سختی بیدار نگه میدارم.وقتی به کندوان میرسیم چند برقی چشمک میزنند.
پیاده میشوم و بچه ها را بغل میگیرم. ساک در دستم سنگینی میکند و با حرکت پا در ماشین را میبندم.
خم میشوم و کرایه را حساب میکنم.از پله های بالا میروم تا به خانهی سلین جان میرسم.سرکی میکشم و انگار برق شان روشن نیست.
از روی خجالت در میزنم و سلین جان را صدا میکنم.طولی نمیکشد که در باز میشود وحاج بابا با صورت خواب آلود مقابلم می ایستد.با دیدن من چشمان روی هم رفته اش را باز میکند و میگوید:
_ریحانه جان؟ خودتی بابا؟
سری تکان میدهم و مرا به داخل راهنمایی میکند. باورم نمیشود آن همه سر سنگینی که پیرمرد داشت برای این بود که من نامحرمش بودم.
ولی چون نفهمم چیزی به من نگفت. سلین جان هم از خواب میپرد و به زبان ترکی قربان صدقه مان میرود.
محمدحسین از خواب میپرد و با دیدنشان غریبی میکند. سلین جان در اتاقی را باز میکند.
وارد اتاق که میشوم احساس میکنم هنوز همین دیروز بود! برای جشن عروسی مان به کندوان آمده بودیم!
من پشت این پنجره ایستاده بودم و مرتضی نجوای عاشقانهی ماهرو را در گوشم میخواند.
بی اختیار قطرهی اشکم میچکد.گریه های محمدحسین شدت می گیرد و حواسم را شش دانگ به او میدهم.
خوب سیر شیرش می کنم و برای این که خوابش ببرد میخوانم:
_لالا گل پیرم...
واست آروم نمیگیرم...
چرا میگی دلم سیره؟
چشات خوابش نمیگیره؟
پاهات خوابیده شد از درد...
میگی هیچه واسه یک مرد..
لالا لالا گل پونه...
میگن بابات نمیمونه...
زینب کمی خودش را تکان میدهد و بعد میخوابد. توی ذهنم انگار این جمله اکو می شود که میگن بابات نمیمونه...
مگه میشه مرتضی من نمونده؟ میمونه، اینا چیه دارم برای بچه میخونم آخه؟
نگاه صورت های مظلومشان میکنم و پاورچین از اتاق خارج میشوم.سلین جان توی آشپزخانه ایستاده و به دیگی زل زده.
جلو میروم و میگویم:
_بد موقع مزاحم شدیم.
با صدایم نگاهش را به من میدهد.لبخند شیرینی روی لب هایش مینشاند.
_این چه حرفیه عروسم؟ خوش اومدین!
_از وقتی پای تلفن بهم گفتین باهاش حرف زدین آروم و قرار ندارم. همون روز ساک بچه ها رو بستم و اومدم. سلین جان مرتضی حالش خوب بود؟ دیدینش؟
سرش را به آرامی تکان میدهد و دلداری ام میدهد:
_نگران نباش عزیزم. آره حالش خوب بود. کلی هم از حال و احوال تو و بچهها پرسید. بچهم شده بود پوست استخون. لپاش افتاده و شکمش به پشتش چسبیده بود!
_حتما اذیتش کردن. بمیرم براش.
دستم را روی صورتم میگذارم تا سلین جان اشکهایم را نبیند. سلین جان پیش می آید و اشکهایم را پاک میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ _لطفا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم میگشاید و درونش غرق میشوم.
_میدونم مادر نگرانشی ولی این روزا هم میگذره.
_میدونین سه ماه چشم انتظاری چه بلایی سرم آورده؟ من دلتنگ چهرهاش شدم؛ دلم میخواد یه بار دیگه صداشو بشنوم.
دستش را روی شانه ام مکشد و میگوید:
_توکلت به خدا دختر. انشاالله خیره.
_توکلم به خداست سلین جان وگرنه توی این سه ماه نابود میشدم.
باهم زیر سایهی مهتاب خیره به خاطرات توی قلب هایمان میشویم. صدای مرتضی توی گوشم میپیچد که همین جا از دستم فرار میکرد و من رویش آب میریختم.
با شنیدن صدای خمیازهی سلین جان بلند میشویم تا بخوابیم. شب بخیر میگویم و در دل شب میان افکارم غوطه ور میشوم.
چند باری با صدای بچه ها بیدار میشوم و به سختی میخوابم. میان خواب بیداری هستم که صدایی از پشت سرم میشنوم....
به عقب برمیگردم و 🕊آقاجان🕊 را میبینم..... عبای سیاه رنگش را به دوش دارد. با لبخند زیبایش زینب را ناز و نوازش میکند و بعد با محمدحسین بازی میکند..... صدای خنده های شان توی گوشم میپیچد که از خواب بلند میشوم....
با دیدن اتاق وا میروم، دلم می خواست آقاجان را بغل بگیرم و به او بگویم که اسم دخترم را زینب گذاشته ام.
محمدحسین که بیدار میشود چشمانش را با دستان کوچکش مالش میدهد. با دیدنش لبخندی میزنم و دستم را دراز می کنم.
به طرفم می آید و سرش را روی قفسه سینه ام میگذارد. موهای خرمایی اش را پشت گوشاش می اندازم و برایش میگویم:
_محمدم، اومدیم خونهی بابا. نبینم غریبی کنی. بابا رو که یادته؟
لبهایش را غنچه میکند و حرفهای بی مفهومی میگوید. از سر و صدای ما زینب کوچولو هم بیدار میشود. دست شان را میگیرم و به اتاق نشیمن میرویم.
حاج بابا سر سفره نشسته و با دیدن ما غنچهی لبخندش شکوفه میزند.
_صبحتون بخیر. بیاین صبحونه بخورین.
دست شان را تکان میدهم و زیر لب میگویم:
_سلام کنین
با لحن بچگانه شان سلام میکنند و خجالت زده کنارم مینشینند. سلین جان با بقچهی نانش کنارمان مینشیند.
زینب را روی پایش میگذارد و لقمهی عسل به دهانش میدهد.خنده ها و قربان صدقههای سلین جان باعث میشود زینب خیلی زود با سلین جان گرم بگیرد.
اما محمدحسین همچنان به منچسبیده است و با تردید آنها را نگاه میکند.بعد از خوردن صبحانه دست بچه ها را میگیرم و با سلین جان میرویم سر مزار مادر مرتضی.
یک ماهی که در کندوان بودیم هر پنجشنبه با مرتضی به این جا می آمدیم.
بغض نهفته ای که دلتنگی مادر را در پی داشت اینجا سر باز میکرد.
کنار قبر مینشینم و به خاک دست میکشم. همانطور که حمد و سوره را میخوانم با خودم میگویم؛
"عجب شیر زنی بوده این خانم."
سلین جان خیره به قبر میشود:
_یادش بخیر، خواهرم توی فامیل تک بود. روزی که گفتن به عقد خسرو میخواد در بیاد تردیدشو دیدم اما نخواست روی حرف پدرمان حرفی بزنه. چه روزها که سوار وانت ها درب و داغان نمیشدیم و به شهر نمیرفتیم. هر روزی که میشنید تظاهراته به بهانهی خرید میرفت شهر. عاشق سید روح الله بود. میگفت حرف آقا با قرآنو ائمه مو نمیزنه!
با صدای گریهی زینب بلند میشوم. خاکها را از لباسش پاک میکنم و قربان صدقه اش میروم.
گریهاش که بند میآید با هم به خانه برمیگردیم. توی کارها به سلین جان کمک میکنم اما محمدحسین گاهی بی تابی میکند.
اصلا با حاج بابا نمی ایستد و مجبورم بغلش بگیرم. سردی هوای دی ماه بچه ها را آزار میدهد. دست های کوچکشان را که میگیرم متوجه سردی دستشان میشوم.
کنار بخاری نفتی میروم تا گرمشان شود.تا شب یخ زینب باز میشود و حاج بابا حسابی او را سرگرم میکند.
شب که میشود آنها را برای خواب به اتاق میبرم. بهانه هایشان که تمام میشود چشمان کوچک و پر انرژی شان را میبندند.
نگاهم را به چهرهی معصوم شان می اندازم. دفتر خاطراتم را برمیدارم. هر ورقی که میزنم قطار زمان مرا سوار خود میکند و در ایستگاه گذشته مرا پیاده میکند.
چه شب ها و چه روزهایی که در کنار هم نبودیم و طعم خوشی را نچشیدیم. با خواندن برگی به بچه ها نگاه میکنم.
میوه های دلم که تنها انگیزه برای تحمل این شب تاریک است.
یادش بخیر...
با این که یک سال و اندی از آن شب میگذرد اما هنوز احساس میکنم زمان برایم در همان شب متوقف شده.
سحرگاهی که از درد به خود میپیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیابان ها را از قدم میگذراند. سپیدهدم جمعه شده بود و با قابله برگشت.
عجب ساعات سختی بود...
با شنیدن صدای گریه جان به بدنم بازگشت. وقتی دو نوزاد را در بغلم نشاندند باورم نمیشد من مادر دو بچه هستم!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ آغوش گ
خود قابله هم متعجب بود و میگفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمیخورد. سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد.
وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد. واقعا هم خوشحال شد و میگفت:
_چه بهتر از این که دختر زینت پدرش باشه!
دست مشت شدهی زینب را میان دستانم میگیرم. نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده.
با خودم میگویم یعنی الان مرتضی به من فکر میکند؟ الان دارد چه کاری میکند؟ قیافهی بچه ها به خاطرش مانده؟
آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده. اخرین ملاقاتمان هم برای چهار ماه پیش بود. روزی به خانه آمد و میگفت:
_ریحانه امام به پاریس هجرت کردن.
توی حیاط بودیم، لباسهای بچهها را در تشت چنگ میزدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم:
_مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن.
+نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس. من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟
_نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن.
نچی کرد و رو به رویم ایستاد.
_مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن. اونا با شنیدن اسم امام مثل بید میلرزن!
همانطور که در پهن کردن لباسها کمکم میکرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند. او میگفت:
_انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبرها را بدون سانسور به مردم بگویند. سخنان آقا را به ایران مخابره کنند. من هم به او میگفتم:
_آفرین، احسنت!
وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت:
_منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی. چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم. فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم.
بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه میرفت. اخم کردم و گفتم:
_کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست. گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.
+باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن.
هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم. اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم. اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟
دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود.
اما چه کار باید میکردم وقتی فکر رفتن در سرش میپروراند. با دلایلی که او میگفت مجبور بودم قانع شوم. فردای آن روز بهش گفتم:
_باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم. اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش.
وقتی که این حرفها را میزدم بغض راه گلویم را میبست و احساس خفگی میکردم.
اما او خوشحال به نظر میرسید، بچه ها را بغل میکرد و به هوا میفرستاد. لحن بچگانه ای به صدایش میداد:
_بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه.
به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم. فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو میشد عذابم میدهد.
دیگر خوابم نمیبرد.خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره میشوم. نگاهم به پله های خانه گره میخورد و خاطرات روی سرم آوار میشود.
با خودم میگویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد میبرد. اما اگر صندوقچهی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟
شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بیمزهگی که بهتر است. آنقدر به ماه زل میزنم تا پلکهایم مثل دو قطب آهن ربا بهم میچسبند.
کنار بچهها آرام میگیرم. صدای محوی توی گوشهایم میپیچد و چشمانم را باز میکنم. محمدحسین بالای سرم ایستاده و "ماما ماما" میکند!
خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را میبندم. این بار بینی ام را توی مشتش میگیرد و به گونه ام چنگ میزند.
آخ میگویم و از جا میپرم. خنده اش میگیرد و با شنیدن صدای خندهی او عصبانیت را رها میکنم.
او را در آغوشم میفشارم و قلقلکش میدهم. زینب با صدای ما از خواب بیدار میشود و با گریه ما را نگاه میکند.
آرامش میکنم و لباسهای کثیفشان را عوض میکنم. بعد هم دستشان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند. سلین جان بغل شان میکند. تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ آغوش گ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
جلو میروم و صبحانه شان را خودم میدهم. سر سفره سلین جان با اکراه شروع میکند به حرف زدن:
_میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن.
چشمانم از خوشحالی برق میزند و میگویم:
_جدی؟ از کجا شنیدین؟
_یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده. از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن. منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن.
بعد دستش را بالا میبرد و میگوید:
_الله اوغلومو ساخلاسین(خدا نگهدار پسرم باشه:بهترکی)
دستم را روی دستان سلین میگذارم و با لبخند میگویم:
_انشاالله.
دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور میشود. دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم.
صبحانه را که میخوریم به اتاق میروم و بار و بندیل مان را جمع میکنم. سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه میکند:
+جایی میخوای بری گلین جان؟
_میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم. میگم نگران میشه!
+دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن. تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه!
_نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم. من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم.
سلین جان دست از اصرارهایش برمیدارد انگار که میداند این دل حرف حساب حالی اش نیست! لباس بچه ها را تنشان میکنم.
حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه میشود. با دیدن ساک و قیافهی شال و کلاه کرده مان میپرسد:
_کجا میری دخترجان؟
سرم را پایین می اندازم و لب میزنم:
_میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد.
+خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین.
من که این حرفها حالی ام نمیشود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر میزنم، میگویم:
_چرا؟
+برف آمده حتمی راه ها بسته شده.
_اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن.
+نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین.
آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل میشود و ساک از دستم میافتد. همان جا مینشینم و زانوی غم بغل میگیرم.
آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس میکردند، بهتر از این چشم به راهی است. سلین جان قیافهی غمزده ام را میبیند و با مهربانی لب میزند:
_من فدای غمهات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟ بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلدم پر پر میزنی دلم میگیره. شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات.
دستم را روی شانه اش میگذارم:
_این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم. خواهش میکنم اینجوری نگید!
مرا توی آغوشش میکشد و گریه مان بلند میشود. چند روزی میمانیم تا راهها باز میشود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران میرساند.
در خانه را که باز میکنم بوی دلتنگی مشامم را پر میکند. گوشه گوشهی خانه پر شده از خاطرات مرتضی! بچهها را تر و خشک میکنم
غذایشان را میدهم. سر ظهر است که حمیده به خانهمان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم. این چند ماه برای این که خرجمان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم.
تشت لباس را توی حیاط پهن میکنم و حمیده هم دست کمکش را به من میرساند. اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم میدهد.
سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند. کاغذ را میبوسم و میگویم:
_وعده ایشون حقه!
حمیده بچه ها را زمین میگذارد و میگوید:
_خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند! میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن.
+حق دارن بترسن، دورهی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است.
کمی با حمیده حرف میزنم که شال و کلاه میکند و میخواهد برود. ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود میخواهد برود.
اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش میروم. در را میبندم که صدای گریه های محمدحسین بلند میشود.
وقتی به خانه میروم میبینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمیدهد.خلاصه دعوایشان شده است و مجبور میشوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم.
هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمیدهد اما خیلی هوای هم را دارند.
با دیدن اینکه محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق میکنم.وقتی که از بازی خسته میشوند به خانه برمیگردیم.