رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ میلاد وارد خانه رضوان شد و
در همین حین تقه ای به در خورد.شراره با سرعت زرورق دستش را توی کشو میز جا داد و با صدای ضعیفی گفت:
🔥_کیه؟!
زیور در اتاق را باز کرد و با نگاهش دنبال شراره میگشت و وقتی چشمش به او افتاد آهی کشید و گفت:
🔥_کجایی دختر؟! یعنی صدای زنگ در را نشنیدی؟! وکیلت اومده، انگار درخواست طلاق روح الله داره به سرانجام میرسه و وکیلت میخواد باهات حرف بزنه....
دوباره زیر شکمش تیر کشید، شراره همانطور که دست به لبه میز میگرفت و بلند میشد گفت:
🔥_برو بگو بره رد کارش، حالم خوش نیست، حوصله هیچکس را ندارم، بگو هر غلطی دلش میخواد بکنه...
زیور که زجر کشیدن شراره ناراحتش کرده بود، بغض گلویش را فرو داد و گفت:
🔥_میگه بهترین راه اینه که نصف سکههای مهریه را بگیری و تمام ..
شراره روی تخت افتاد و گفت:
🔥_بگو فعلا برو خبر مرگت، حالم خوب شد باهاش تماس میگیرم..
زیور سری تکان داد و با همان حالت در اتاق را بست و شراره دنبال راهی بود برای زجرکش کردن روح الله و خانوادهاش، دیگه طلسم برای روح الله و فاطمه و بچه هاش و حتی خانواده فاطمه، پدر و مادر و خواهر و دایی و عمو و... که قبلا انجام داده بود مدنظرش نبود، طلسمهایی که باعث جنون دایی فاطمه، بیماری مادر و نزدیکان فاطمه شده بود، اما شراره دنبال راهی بهتر برای سوزاندن بیشتر روح الله و فاطمه بود.
روزی سرنوشت ساز بود، هم برای شراره و هم روح الله و فاطمه، آخرین دادگاه آنها که بالاخره تکلیف را مشخص میکرد، روح الله میبایست #غرامت ازدواجی را بدهد که حتی یک لحظه هم زیر یک سقف نبودند و تا دلت بخواهد زیر #شکنجههای_ابلیسی شراره بودند. شراره فکرهای شیطانی زیادی در سرش چرخ چرخ میزد، باید ضربه اصلی را به روح الله میزد، ضربه ای سخت و ماندگار...
این زن که مصداق واقعی «تجسم شیطان» بود، تصمیم خودش را گرفته بود، آب که از سر گذشت چه یک وجب و چه چند وجب، حالا خوب میدانست که با مرگ فاصله چندانی ندارد، پس میبایست آخرین زورش را هم بزند، پس بهترین نقشه را انتخاب کرد، باید داغی به دل این خانواده میگذاشت و سپس جایی خودش را گم و گور میکرد و تا پایان عمر مخفیانه زندگی میکرد، که البته زندگی نبود، بندگی شیطان میکرد.
وقت دادگاه ساعت ده صبح داخل یکی از دادسراهای تهران بود، شراره خوب میدانست، فاطمه از ذوقی که دارد شاید ساعتی زودتر از وقت مقرر در آنجا حاضر شود و از علاقه او به بچههایش خبر داشت و بی شک این جلسه دادگاه را میخواست با حضور بچهها به جشنی خانوادگی بدل کند.
شراره یک ساعت زودتر از وقت موعود، جلوی دادگاه حاضر شد، سر و صورتش را آنچنان با شال مشکی و چادری که تنگ گرفته، پوشیده بود که در لحظه اول شناخته نشود و مطمئنا هیچکس به ذهنش خطور نمیکرد که این زن نحیف چادری، همان شرارهٔ بی حجب و حیا باشد. شراره اطراف را با دقت از نظر گذراند، اما انگار خبری از آنها نبود، زیرلب گفت:
🔥_احتمالا توی راهرو دادگاه هستن، اما با یه لشکر بچه که نمیشه رفت اونجا
و با زدن این حرف میخواست به طرف در ورودی دادگاه برود که ناگهان متوجه سمند سفید رنگی شد که بدون تردید متعلق به کسی جز روح الله نبود. شراره راه رفته را برگشت و در پناه دیواری دور از دید روح الله ایستاد. با دیدن فاطمه و بچه هایش، سری تکان داد و گفت:
🔥_درست حدس زده بودم، همه باهم اومدن، کاش یه تفنگ داشتم همه شون را به رگبار میبستم..
شراره تمام وجودش شده بود چشم، او برای ربودن حسین نقشه کشیده بود،نگاه شراره به عباس افتاد، از تعجب دهانش باز ماند و آهسته گفت:
🔥_این که شده کپی باباش، فقط توی سایز کوچک تر، پسرکی با شانه های پهن که صورتش با روح الله مو نمیزد...
روح الله ماشین را پارک کرد و به طرف دادگاه رفت، فاطمه و بچههایش هم به طرف نیمکت سیمانی آبی رنگی که روی چمنهای روبه روی دادگاه گذاشته بودند رفت. زینب و فاطمه روی نیمکت نشستند و حسین با دیدن چمنها شروع به ورجه ورجه کردن نمود و عباس هم مثل عقابی تیز چشم بالای سر حسین ایستاده بود و مراقبش بود.
باید حداقل یک ربع می گذشت تا نقشه اش را عملی میکرد. شراره خیره به حرکات فاطمه بود و دید که گوشی اش را بیرون اورد و انگار شماره ای را گرفت و شراره خوب میدانست که فاطمه شماره روح الله را گرفته تا بفهمد هوویش آمده یا نه؟! شراره خیره به فاطمه که با گوشی صحبت میکرد زهر خندی زد...
فاطمه تماس را قطع کرد. و حالا نوبت شراره بود، گوشی را بیرون آورد و میخواست شماره روح الله را بگیرد که طبق نقشه قبلی میخواست شماره روح الله را بگیرد و به طریقی که از ترفندهای شیطانی او بود، فاطمه را داخل دادگاه بکشاند و در یک لحظه حسین را برباید و برود، هنوز شماره نگرفته بود که متوجه شد عباس به سمت مغازه ای کمی دورتر از فضای سبز که از قضا شراره همانجا ماشینش را پارک کرده بود رفت...
🔥ادامه دارد...
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ میلاد وارد خانه رضوان شد و
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ میلاد وارد خانه رضوان شد و
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
یک لحظه فکری جدید از ذهنش گذشت، بله بهترین کار همین بود، او می خواست جگری از روح الله و فاطمه بسوزاند، پس با ربودن عباس بهتر به آن خواسته اش میرسید. نگاهی انداخت به سمت عباس که هنوز از خیابان رد نشده بود و بعد خیره شد به حرکات فاطمه،
فاطمه غرق حسین بود و حواسش بیشتر به سمت در دادگاه بود و اصلا متوجه عباس نبود. شراره چادرش را زیر بغلهایش جمع کرد تا سرعت قدمهایش را نگیرد و با شتاب خود را به آنطرف خیابان رساند. عباس جلوی در مغازه بود، شراره خودش را به او رساند و با لحنی مهربان رو به اوگفت:
🔥_خوبی خاله؟!
عباس با دیدن شراره انگار کمی ترسیده بود، عقب عقب رفت تا پشتش به در شیشه ای مغازه خورد و نگاهی از آن فاصله به مادرش که اصلا رویش به آن سمت نبود انداخت و با لکنت گفت:
_چ...چ...چکار من داری؟!
شراره جلو رفت وهمانطور که گونهٔ نرم و تپل عباس را نوازش می کرد گفت:
🔥_چرا از من میترسی؟! یعنی من اینقدر ترسناکم؟! آخه پدر و مادرت چی از من تو گوش تو خوندن که...
عباس آب دهانش را قورت داد و وسط حرف او پرید وگفت:
_به من دست نزن، چیکار داری؟! برو تو دادگاه بابام اونجاست..
شراره همانطور که هنوز لبخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود گفت:
🔥_کاری ندارم یه پیغام با یه بسته برا بابات دارم، از قول من بهش بگو که من دیگه کاری به زندگی شماها ندارم، میخوام یه جایی برم که هیچکس نباشه، میدونی من دارم میمیرم، مریضم...
و چند لحظه صبر کرد تا اثر حرفش را ببیند و بعد که حس کرد عباس کمی نرم شده با اشاره به ماشینش، ادامه داد:
🔥_یک سری وسائل هست من گذاشتم توی کارتون صندلی عقب ماشین، مال بابات هست، سنگینه بیا بردار ببر و پیغام منم بهش برسون..
عباس ناباورانه به شراره نگاهی انداخت و شراره زیر لب وردی خواند. عباس بیصدا به سمت ماشین شراره رفت، در عقب ماشین را باز کرد و در همین حین دستان شراره با دستمالی سفید جلوی دهان و بینی اش قرار گرفت و او چشمانش سیاهی رفت و چیزی از دور و برش نفهمید..
عباس چشمهایش را از هم گشود، پشتش به شدت میسوخت،انگار کل کمرش خراشیده شده باشد. میخواست آخی کند که متوجه شد دهانش بسته است و عجیب اینکه دست و پاهایش هم بسته بودند..
اطراف را نگاهی انداخت، چقدر اینجا به نظرش آشنا بود، باغی بزرگ با درختانی خشک که انگار بوی مرگ میداد، کسی در اطرافش نبود، رد کشیده شدن چیزی روی خاک مانند جاده ای روی زمین جلب توجه میکرد و این جاده باریک خاکی به او ختم میشد، عباس کمی به ذهنش فشار آورد، شراره...بسته ای برای بابا...بعد هم باز شدن در ماشین و دیگر هیچ..
درسته شراره اونو بیهوش کرده بود و به اینجا آورده بود. عباس با دقتی بیشتر اطرافش را نگاه کرد، درست حدس زده بود، اینجا آشنا بود، همان باغی که پدرش روح الله سالها در اینجا کار کرده بود و بعد هم فتانه صاحبش شده بود و الان هم با این درختان خشکیده فرقی با بیغوله نداشت، اما چرا اینجا؟!
عباس در همین افکار بود که شراره از پشت ساختمان با چهارپایهای در دستش پیدا شد. عباس که از شراره می ترسید، ترجیح داد خودش را به بیهوشی بزند، شراره جلو آمد و بی توجه به عباس غرق کارش شد،
عباس از زیر چشم طوری که شراره متوجه نشود حرکات او را می پایید و کاملا متوجه بود که شراره مشغول آماده کردن یک دار است، همانطور که در بعضی فیلم ها دیده بود. قلب عباس مانند گنجشککی ترسان، سخت خود را به قفس تنش میکوبید، این درد برای عباس زیادی بزرگ بود، او هیچ گناهی نکرده بود که مستحق این مرگ باشد.
شراره روی چهارپایه ایستاده بود، حلقهٔ ریسمان را به دیوار محکم کرد و مطمئن شد که توانایی کشیدن هیکل عباس، که نوجوانی چهارشانه و تپل بود را دارد.همه چیز درست و آماده بود، شراره از روی چهارپایه پایین آمد، نگاهی به عباس که هنوز انگار در بیهوشی بود کرد، همانطور که با نوک کفشش ضربه ای به پای عباس میزد گفت:
🔥_پاشو تن لش...دیگه باید الانا اثر اون ماده بیهوشی از بین میرفت، پاشو وقت زیادی برای خواب داری..
عباس از ترسش هیچ حرکتی نمیکرد و دیگر جرأت نگاههای دزدکی هم نداشت اما حس کرد حلقه بسته شده دور پاهایش شل شد و پاهایش از هم باز شد، انگار وقت عملی کردن نقشه بود، لحظاتی بعد مشتی آب به صورت عباس ریخته شد و عباس ناخوداگاه چشمانش را باز کرد..
شراره قهقه ای زد و همانطور که با اسلحه دستش سر عباس را نشانه گرفته بود، با دست دیگرش طناب دار را نشان داد و گفت:
🔥_پاشو نکبت...پاشو برو روی چهارپایه وایستا، اون حلقه را بنداز گردنت، می خوام صحنهٔ مرگ عموجانت سعید را دوباره تکرار کنم و اینبار هم اولین کسی که بالای سر تو برسه و این صحنه را ببینه پدرت ررروح الله باشه....
کل تن عباس زیر عرق شد و با لکنت گفت:
_م...من بلد نیستم..
شراره که انگار مواد صنعتی زیاد زده بود به طرف چهارپایه رفت
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ یک لحظه فکری جدید از ذهنش گ
به طرف چهارپایه رفت و همانطور که پشت سر هم می خندید از چهارپایه بالا رفت و در یک لحظه حلقه ریسمان را گردنش انداخت و گفت:
🔥_اینجوری فهمیدی؟!
در همین حین درد شدیدی زیر شکمش پیچید و انگار قسمتی از تنش کنده شد و داخل لباسش افتاد که شراره خوب میفهمید حتما دسته ای از همان کرمهای نفرت انگیز هستند که مدتهاست به جانش افتادهاند و در همین لحظات صدایی زیر گوشش وزوز کرد:
😈_خودت را بکش تا راحت شی، از این درد راحت شی، از دست کرمهای متعفن راحت شی، از دست فاطمه و روح الله راحت شی، دیگه نبینیشون...دیگه خوشبختی اونا و بچه هاشون را نبینی
و شراره انگار با این صدا جنون آنی به او دست داد، شروع کرد خود را به تکان تکان دادن و فریاد زد، آره راست میگی و ناگهان چهارپایه از زیر پایش ول شد و شراره همانطور که دست و پا میزد، آخرین نفسش را کشید و اسلحه که واقعی نبود از دستش ول شد و چشمانش رو به آسمان خیره ماند، آسمانی که جای او و امثال او نبود، او باید به قعر زمین و عمق جهنم رهسپار میشد تا تقاص تمام کارهای شیطانی اش را بدهد.
شراره با همان مرگی مرد که شوهرش سعید مرد و باعث مرگ سعید کسی جز شراره و موکلین شیطانی اش نبود و اینک او به دست خود و به وسوسه موکلش ابلیس به درک واصل شد...
💫زندگی شراره باید #سرمشقی شود....
برای تمامی کسانی که از درگاه خدا روی گرداندند و راه را اشتباهی رفتند و به جای توکل به خداوند و مدد از انوار الهی، دست به دامان #ابلیس میشوند، هم برای خود و هم برای اطرافیان زندگی سختی میسازند و عاقبت به دست همان ابلیسی که به استخدام درآوردند، نابود میشوند....
و همه بدانند به گفتهٔ قرآن:
«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» {...همانا شیطان دشمنی آشکارا برای شماست}
✍و دشمن دشمن است چه او با او #هم_عهد شوی و چه بر علیه او #بجنگی... خدایا ما و فرزندانمان را از شر تمام شیطانهای #جنی و #انسی نجات بخش..
🌱🌱پایان🌱🌱
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۴۹ و ۲۵۰ نمیتوا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲
محمد حسین چادر را توی دستش مچاله میکند و با حرص بله میگوید. خندهام هر لحظه بیشتر و بیشتر کش پیدا میکند.
یاد خودم و محمد می افتم. اختلاف سنی مان زیاد نبود و گاهی او را مجبور میکردم با من خاله بازی کند.
این اتفاق بیشتر در زمستانها پیش می آمد و مادر بخاطر کوچه های گِلی و هوای سرد نمیگذاشت او بیرون بازی کند.
بعد از کمی تماشا کردن با صدای بلند حواسشان را به خود میخوانم.
_خب... بیاین سر سفره!
محمدحسین از خدا خواسته چادر را پرت میکند و با ولع به طرف سفره میآید. لبهای وارونهی زینب پر رنگ میشود.
_محمدحسین، بیا بازی کن دیگه!
محمد حسین خودش را گرسنه نشان میدهد و میگوید:
_مگه نمیبینی چقدر گشنمه!
دایی خنده ای کوتاه میکند و به زینب قول میدهد بعداً با هم بازی کنند. مشغول جا کردن غذا هستم که دایی با صدای آرامی میپرسد:
_از مرتضی چه خبر؟
دستم از حرکت می ایستد و کفگیر میان بشقاب و ماهیتابه قرار میگیرد. بغض مثل ماری مرموز دور گلویم چنبره زده و سعی دارم حرف بزنم.
_خو... خوبه! چند روز پیش زنگ زد. خدا رو شکر سالم بود.
_نگفت کی میاد؟
متوجه نگاه های زیر زیرکی دایی میشوم و جواب میدهم:
_نه، انگار کارش بیشتر طول میکشه.
با آهان گفتنش بحث خاتمه پیدا میکند.
با قاشق کوکو را زیر و رو میکنم اما دل و دماغی برای خوردن ندارم.
دایی بین بچه ها مسابقه گذاشته که هر که غذایش را زودتر تا ته بخورد برنده است. گاهی متوجه خنده های شان میشوم و لبخند ریزی مهمان لبهایم میشود. محمدحسین با مامان گفتن اش مرا از فکر بیرون میکشد.
_جانم؟
به بشقاب پر از غذایم اشاره میکند.
_چرا نمیخوری؟
سرم را تکان میدهم و لقمه را به دهانم نزدیک میکنم.
_میخورم مامان، تو هم بخور.
بخاطر بچه ها دل به غذا میدهم.همگی در جمع کردن سفره کمک میکنند و ظرفها را من میشویم. کمی بعد از شام، ظرف را از میوههای تازهای که دایی خریده پر میکنم.
بشقابهای گل سرخ را جلویشان میگذارم.
محمد حسین شلیل برمیدارد و زینب با چنگال سعی دارد هندوانه را توی بشقابش بگذارد. چنگال را از دستش میگیرم و با روی خوش میگویم:
_شب نباید هندونه خورد! برات میزارم تو یخچال تا فردا بخوری.
زینب دختر حرف گوش کنی است و به جایش چیز دیگری برمیدارد. از گوشهی چشم به دایی نگاه میکنم که دارد سیب را پوست میکَند. یاد مونا می افتم و حرفش را پیش میکشم.
_چرا دست مونا خانمو نمیگیری بیاریشون اینجا؟
دایی سیب را قورت میدهد:
_شما بگین، من کی باشم که نیارمش
همین کلمه کافی است تا بچه ها شورش کنند. مونا مونا گفتن شان بلند میشود و با خنده جواب میدهم:
_خب من که میگم بیارشون. بچه ها هم خوشحال میشن. انگار دلشون تنگ زن دایی شده!
خندهی دایی گوشم را مینوازد و با تکان سر بله را از او میگیرم. بچه ها هورا میکشند و دست میزنند. فکر نمیکردم مونا در همان دیدار بتواند دل بچه ها را ببرد.
با این که دایی قبول کرد که یک روز باهم بیایند اما تا چند روز ازشان خبری نشد. صبح، قبل از اینکه بچه ها بیدار شوند مشغول خواندن قرآن هستم که تلفن زنگ میزند.
از صدای موتور و ماشینها میفهمم دایی از تلفن خیابان تماس گرفته و میگوید روز جمعه است و میتوانیم بیرون برویم. ناهار را میپزم و منتظر میشویم که دایی ساعت های یک ظهر بیاید.
زینب و محمدحسین صدای بوق ماشین دایی را شناخته اند و با خوشحالی از پله ها پایین میروند. سبد خوراکی ها را میگیرم و چادرم را از لای دندانم بیرون میکشم.
_بچه ها، مراقب پله ها باشین!
صدایی نمی آید و عین خیالشان هم نیست. مونا جلو نشسته است و با دیدن من پیاده میشود. سبد را به دایی میدهم و جلو میروم.
دستم را پشتش میگذارم و همزمان سلام و خوبی را میگویم. مونا بچه ها را میبوسد و شیرین زبانی آن ها هم گل میکند.
تعارف میکند تا صندلی جلو بنشینم اما به بهانهی بچه ها طفره میروم و راضی اش میکنم جلو بنشیند.
با تکان های ماشین هر لحظه یاد خورش هایم می افتم و میگویم الان است که سر ریز شود. با رسیدن به پارک سرسبزی دایی نگه میدارد.
هراسان در قابلمه را برمیدارم و با سالم بودنش نفسم را بیرون میدهم. یک دستم را زینب گرفته و دیگری را محمدحسین.
از خیابان رد شان میکنم و میگویم کنار جوی بایستند تا برگردم.
زیرانداز و قوری را برمیدارم و به همراه مونا از خیابان رد میشویم. زینب با چرب زبانی مونا را زن دایی صدا میزند و با شنیدن جانم دلش قنج میرود.
زیرانداز را در سایهی درختی پهن میکنیم. محمد حسین رویش ویراژ میرود تا در روی چمنها صاف شود. اول فلاسک را برمیدارم
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲ محمد ح
و چای را توی لیوانها قورت قورت میریزم. بعد هم دور از بچه ها میگذارم تا خودشان را نسورانند. هنوز عرق دایی خشک نشده که بچه ها او را به هوای تاب بازی میبرند.
مونا همانطور که نگاهش با بچه ها هم قدم شده زیر لب میگوید:
_ماشاالله، هزار الله اکبر... چه بچه های شیرینی هستن.
من هم با دیدن تن سلامت بچه ها خدا را شکر میکنم و ممنون را به طرف مونا سوق میدهم. دستم را به طرف سینی چای میبرم و حواسم پی داغی چای است که مونا بی هوا میپرسد:
_سخت نیست؟
خنده ای کوتاه میکنم و میگویم:
_نه، خودم برش میدارم.
با گفتن چی از طرف مونا سرم را بلند میکنم و سینی چای را وسط میگذارم.
_چایی مگه نگفتین؟
دستش را جلوی خنده اش مانع میکند.
_نه، منظورم بزرگ کردن بچه ها بدون پدره!
من هم به خنده می افتم. قندون را کنار سینی میگذارم و توی دلم آه میکشم.
_نه زیاد، اولش سخته. من عادت دارم به دوری.
_دوری سخت نیست؟
نگاهم را از او میگیرم و به چای زل میکنم که عکس برگهای درخت را نمایش میدهد.
_سخت که هست اما وقتی بدونی دلیلش چیه تحملش میکنی.
_آها، آخه شغل آقا کمیل هم خیلی استرس آوره. میگه ماموریت زیاد دارن.
دستم را روی پایش میگذارم و سعی میکنم امیدوارش کنم.
_مطمئنم از پسش برمیای.
سرش را پایین می اندازد و هوم میکند. دستم هنوز روی پایش است که صدای دویدن بچه ها و خنده های زینب به گوشم میرسد.
از اینکه اینقدر زود از بازی دل کنده اند تعجب میکنم. وقتی نزدیک میشوند میگویم:
_چه زود برگشتین؟
محمدحسین در میان نفس های نامنظم اش جواب میدهد:
_آ... آخه خیلی شلوغ بود.
دایی کفش ها را جفت میکند و با گفتن آخیش کنار من و مونا مینشیند. بعد هم به سینی اشاره میکند و با شادی لبهایش را تکان میدهد:
_یه چایی کوه خستگی رو میتونه حل کنه!
قندان را به طرف مونا میگیرد و تعارف میکند بردارد. بطری آب را برمیدارم و چای بچه ها را آب سردی میکنم.
بعد هم قابلمه ها را از توی پارچه برمیدارم و بشقاب ها را میچینم. مونا هم سفره را پهن میکند و بشقابهایی که من در آن غذا میکشم را سر سفره میگذارد.
پارچه ای برای محمدحسین و زینب پهن میکنم تا زیر انداز را کثیف نکنند.دایی اولین لقمه را جلوی بینی اش میبرد و با بو کشیدن میگوید:
_به به! عجب بویی به راه انداختی ریحانه خانم! دستت طلا دختر سید مجتبی!
با تعریف خوشحال میشوم و با شنیدن دختر سید مجتبی خوشحال تر. باد گاهی خودش را به سفرهی مان میزند و با ما هم سفره میشود.
بعد از خوردن غذا دایی دستانش را بالا میبرد و خدایا شکرت میگوید. بچه ها هم به تبعیت از او دستانشان را بالا میگیرند و شکرگزاری خداوند را به جا می آورند.
هنوز غذا از گلویمان پایین نرفته که محمدحسین و زینب به جان دایی می افتند تا آنها را برای تاب سواری ببرد.
با پا درمیانی من، کمی منصرف میشوند و در کنار هم بازی گل یا پوچ مکنند.مشغول پاک کردن بشقابها هستم که دایی میگوید:
_ریحانه به نظرت مراسم عروسی مونو تعطیلی که توی راه بگیریم؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
_خوبه! عقد و عروسی باهم دیگه؟
_آره، محرمیت مونم تا اون وقت تمومه.
مونا ادامهی دلایل را میگوید:
_آره، تو تابستون بگیریم و به سرما نخوریم.
میبینم این هم دلیلی است برای خودش!یاد سفارشهای مادر می افتم؛ وقتی که نوجوان بودم. من ته دیگ خیلی دوست داشتم و دارم؛
مادر همیشه به من میگفت ته دیگ برای دختر خوب نیست و خیلی کم به من میداد. یک بار که لجم گرفت از او پرسیدم و مادر جواب داد،
از قدیم گفتن هر دختری که زیاد ته دیگ بخوره شب عروسیش بارون میاد! من هم با خنده از کنار حرفش میگذشتم و می گفت چه خرافه ها!
از طرفی هم میترسیدم که شب عروسی ام باران بیاید و همه چیز در گِل برود! اما هیچوقت تصور عروسی چون عروسی خودم به ذهنم خطور نمیکرد! دایی دستش را به چانه میگیرد و با شاخهی درخت بازی میکند.
_میگم خدا رو شکر خونه که هست. وسایل جهزیه رو من گفتم کم بیارن چون خونهی خودم بی وسیله نیست. بنظرت صبر کنیم یا نه؟
سرم را برای تایید حرف دایی تکان میدهم.
_نه بابا، صبر چرا؟ برین سر خونه و زندگی تون. چه اشکالی داره مگه؟
لبخند دایی و مونا بهم گره میخورد و با دیدن گاه های عاشقانه شان حسرتی به دلم مینشیند.
بعد از ظهر باد تندتر میشود و قصد دارد ما را بیرون کند! به زور بچه ها را از تاب و سرسره جدا میکنم و دایی ما را به خانه میرساند.
سبد و باقی وسایلات را دایی برایم میبرد و در این فاصله من هم بعد از تعارفات با مونا خداحافظی میکنم. محمد حسین را صدا میکنم تا حواسش به ماشینی که از سر کوچه می آید باشد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵۱ و ۲۵۲ محمد ح
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴
دم آخری حرفی یادم می آید و رو به مونا و دایی میگویم:
_برای کارای عروسی تعارف نکنین! دو هفته زمان کمیه، حتما بهم بگین.
دایی سرش را از پنجره بیرون می آورد و چشم گویان فرمان را میچرخاند.این بار به جای سر، دستش را بیرون می آورد و برای بچه ها تکان میدهد.
محمد حسین تا سر کوچه پشت ماشین میدهد و دایی کمیل دایی کمیل میکند. وقتی ماشین از پیچ کوچه عبور میکند دستم را برایش تکان میدهم و میگویم برگردد.
همانطور که دارم ظرفها را میشویم با خودم میگویم یک هفته زمان خیلی کمی است و همین فردا برای خرید پارچه و لباس بچه ها به بازار میرویم.
دستم را به طرف تلویزیون میبرم و صدای خش خش اش خانه را پر از هیاهو میکند. محمد حسین و زینب بخاطر این صدای عجیب ته دلشان خالی میشود.
با نگاهم به تلویزیون اشاره میکنم.چند باری به بدنهی تلویزیون میزنم تا خش خش اش قطع میشود.
اخبار بنی صدر را نشان میدهد که در مورد کومله ها خیلی خوشبینانه نظر میدهد. اعصابم خورد میشود و سریع تلویزیون را خاموش میکنم.
شب بعد از بردن آشغال ها به سر کوچه برمیگردم. جای بچه ها را پهن میکنم و داستانی از شاهنامه که آقاجان برایمان میخواند، برایشان تعریف میکنم.
با بسته شدن چشمانشان من هم خوابم میبرد. صبح بعد از خوراندن چند لقمه به بچه ها دو ساندویچ هم توی کیفم میگذارم.
نگاهی به ماشین می اندازم که کناری پارک شده اما ترس نمیگذارد سوار بشوم و با تاکسی راهی بازار میشویم.
میان اجناس های رنگارنگ و مغازه ها دنبال پارچهی سفید و آبی میگردم تا کت و شلوار برای خودم بدوزم.
توی یک مغازه آنچه باب میلم است را پیدا میکنم و بعد از کلی چک و چانه زدن سر قیمت آن را میخرم.
حواسم خیلی پی زینب و محمد حسین است تا مبادا در این شلوغی گم شوند. دستهایشان را محکم میگیرم و بهشان متذکر میشوم اگر دستم را رها کنند گم میشوند.
لباس و شلوار زیبایی برای محمد میگیرم و سارافن گلگلی برای زینب. دستهایم از نایلون و پاکت پر شده و با حرف بچه ها را به پی خود میخوانم.
تاکسی سر کوچه می ایستد و کرایه را می دهم و پیاده میشویم. بوی دود با گاز دادن ماشین مشامم را پر میکند و به سرفه می افتم.
قدمهایم را آهسته برمیدارم و بچهها جلویم میدوند. خانم همسایه دستش را برایم بلند میکند و از تکان لبهایش میفهمم سلام میگوید.
سری تکان میدهم و جوابش را میدهم. بعد از پیچاندن کلید، در را به طرف خودم میکشم و با تقه ای باز میشود.
کوچه های شهر ری با این که تنگ است اما در میان همین تنگی صمیمیت خزیده و دلهایمان با وجود شاه عبدالعظیم بیشتر بهم نزدیک شده است.
هوای زیارت به سرم میزند و دوست دارم برای عقده گشایی دل هم که شده گوشه ای دنج بنشینم و های های گریه کنم.
این آرزوی کوچک همان شب برآورده می شود. با این که بودن بچه ها حواسم را پرت میکند اما ذره ای از آن معنویت در دلم جا میگیرد.
اسکناس چند ریالی به زینب میدهم تا داخل ضریح بیاندازد. امروز در بازار زن و شوهرهایی میدیدم که شانه به شانهی هم راه میرفتند و اجناس مورد پسندشان را بهم نشان میدادند.
همین باهم بودن دلم را حوالی کردستان میبرد و از میان خون و باروت کنج دل مرتضی مینشیند. قرآن را پایین می آورم و دستم را زیر چانه میبرم.
از خودم میپرسم یعنی مرتضی الان کجاست؟ آیا او هم به من فکر میکند؟
با صدای گریهی زینب هول میکنم و از جا برمیخیزم.
دست های کوچکش را میفشارم و او را از زمین بلند میکنم. زانو اش را نشانم میدهد وقطرات اشک از چشمان نم دارش بیرون میپرند.
لبخندی میزنم و از توی کیفم پارچهی دستمال بیرون می آورم. روی زخمش میگذارم که دستم را میگیرد و فشار میدهد.
خراشیدگی روی پایش سطحی است اما با این حال صدای گریه اش قطع نمیشود.
محمد حسین از گریه ها و زخم زینب ترسیده. دست نوارشم را بر سر زینب میکشم و آهسته او را در آغوشم غرق میکنم.
_فدات بشه مامان، گریه نکن دختر خوشگلم. پات زودی خوب میشه.
محمدحسین هم به تبعیت از من گونهی خواهرش را میبوسد. کیفم را به او میدهم و تا خانه زینب را به آغوش میکشم.
دم در خانه که میرسیم به محمد حسین میگویم کلید را به دستم بدهد. نور چراغ برق از خانهی ما دور است و نمیتوان به راحتی داخل کیف را دید اما با این حال تلاشش را میکند.
کلید را کف دستم میگذارد و من هم به آرامی آغوشم را شل میکنم تا در را باز کنم. محمدحسین کمکم میکند تا در را فشار بدهم و وارد میشویم.
من جلوتر میروم و از قدمهای آهسته او میتوانم بفهمم نمیخواهد از من جلو بزند. در را فشار میدهد و میگوید من اول بروم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴ دم آخر
تمام رنجهایم با همین رفتارها از بین میرود. دل مادرها خیلی قانع است. در برابر سختی های بارداری و خردسالی فقط یک آغوش برایش مساوی است با فراموش کردن رنجها.
حالا این رفتارهای محمدحسین تمام زحمت این دورانهایم شده. زینب را آهسته روی زمین میگذارم که صورتش از درد جمع میشود.
به دنبال چسب زخم کابینت ها را زیر و رو میکنم و با یافتنش فوراً به طرفش میآیم.
_بیا مامان، پیداش کردم. دیگه گریه نکن.
چسب را آرام روی زخمش میگذارم.صورت مچاله شده از دردش قلبم را به آتش میکشاند و انگار من زخمی شده ام!
محمدحسین مظلومان نگاهم میکند، نگاهش برایم آشناست. از همان نگاه های مظلومانه ای که مرتضی حواله ام میکرد!
_مامان؟
نگاهش میکنم و میگویم:
_جان؟
با نوک انگشتانش بازی میکند و با شرمساری لب میزند:
_همش تقصیر من بود! من به زینب گفتم بیا روی پله ها بازی کنیم.
دستان کوچکش را میگیرم و لبخندی به صداقتش میزنم. او را روی زانوهایم مینشانم.
_خب کار بدی کردی. هم تو و هم زینب که حواسشو جمع نکرده اما اگه قول بدین به حرفام گوش بدین و فضولی هاتونو کم کنین، ازین اتفاقا کمتر میوفته. الانم نمیخواد غصه بخورین. پای زینب جون هم زودی خوب میشه.
زینب را بغل میگیرم و روی تشتش میگذارم. بالشت را زیر سرش جابهجا میکنم و نگاهم را مهمان چهرهی معصومش میکنم.
_فدای تو بشه مامان، دختر قشنگم!
محمدحسین بعد از آب خوردن توی پتو اش میخزد. از این پهلو و آن پهلو شدنش میفهمم خوابش نمیبرد. چشمانم را میبندم که صدای آرامش توی گوشم میچرخد.
_مامان، چرا بابا نمیاد؟
چشمانم را باز نمیکنم و کمی سرم را روی بالشت جا به جا میکنم.
_کی گفته نمیاد. میاد...
_آخه خیلی وقته نیومده!
این بار چشمانم را باز میکنم.دلتنگی محمدحسین چشمانم را نم دار میکند. دستم را روی دست نرمش میکشم و میگویم:
_خب کار داره...
لحن اعتراضی به صدایش میدهد و در جواب میگوید:
_خب بابای رضا هم کار داره اما شبا برمیگرده خونشون! پس چرا بابای ما شبا نمیاد؟
دست را روی موهایش حرکت میدهم و سعی دارم پلکهایم را سد اشکهایم کنم.
_خب... کار بابای تو با کار بابای رضا فرق داره. گاهی لازمه برای کار کردن خیلی از خونه دور شد.
انگار بحث را نمیخواهد تمام کند و دوباره میگوید:
_من دلم میخواد بابا کنارمون باشه. نمیشه بابا هم مثل بابای رضا تو بازار کار کنه؟
اگر کمی دیگر بحث ادامه پیدا کند، اشک که هیچ هق هقم به گوش بچه ها میرسد. پشتم را به او میکنم و سیل اشک بر روی گونه هایم میغلتند. از زیر خروارها بغض مینالم:
_برمیگرده مامان! برمیگرده...
صدایی از محمد نمیشنوم. وقتی مطمئن میشوم به خواب رفته از جا بلند میشوم. بی خوابی به کله ام زده و دلم کنج تشت جا نمیگیرد.
مثل همیشه به سجاده پناه میبرم و آن را رو به قبله پهن میکنم. وضو میگیرم و چادر را روی سرم جا به جا میکنم.
اول کمی روی سجاده مینشینم و برای دلتنگی ام اشک میریزم و وقتی دلم خوب از زمین و مرتضی خالی شد، نیت نماز شب میکنم.
یاد تنها نماز شبی می افتم که در شب سرد اسفند ماه در تب و تاب عاشقی و پشت سر مرتضی خواندم. عجب شب و نماز شبی بود...
دست بلند میکنم و در هنگام قنوت کاسهی گدایی را به در خانهی خدا میرسانم.
" خدایا! این دستها نه تنها خالیه بلکه گناهکار هم هست. ازت میخوام به حرمت خون پاک شهدا این دستها رو در پاکی بشویی و منو ببخشی."
گاهی صدای هق هقم بالا میرود و با یاد بچه ها دهانم را میبندم.
بعد از نماز آرامشی به چشمان و دلم میرسد که پای همان سجاده میخوابم تا اذان صبح.
دوباره وضو میگیرم و نماز میخوانم. بعد هم در کنار بچه ها میخوابم. صبح روی ایوان نشسته ام و به بازی محمد حسین و زینب نگاه میکنم.
زینب جرئت ندارد بدود و تنها گوشهی باغچه نشسته است. طرح های بریده شده را با چرخ بهم میدوزم و گاهی وقتی اشتباه میشود آن را با بشکاف، میشکافم و از نو میدوزم.
پاهایم به خواب رفته اند و با اندک حرکتی تیر میکشند. به محمدحسین میگویم تلفن را به دستم برساند.
سیم بلند تلفن تا ایوان میرسد و بعد از تشکر راهی بازی اش میشود. شمارهی خانهی مادر را میگیرم. انگشتانم بین شماره ها کشیده میشوند و دایرهی روی تلفن به ایستگاه اولش برمیگردد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵۳ و ۲۵۴ دم آخر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵۵ و ۲۵۶
صدای بوق و پس از آن صدای مادر در گوشم میپیچد. بعد از سلام و احوالپرسی خبر عروسی دایی را میدهم که میگوید:
_آره، داییت دیروز خبر داد. خانم جان هم اینجاست و فهمید. کار خوبی کردن، به سوز و سرما نخوره مراسمشون.
هومی میگویم و ادامه میدهد:
_لیلا که دل تو دلش نیست عروسو ببینه!
میگه این کیه که دل دایی رو برده! والا منم فکر نمیکردم همچین کسی پیدا بشه، من که فکر میکردم کمیل با کارهای خطرناک و انقلاب ازدواج کرده!
از حرفش به خنده می افتم و تایید میکنم. طرح لباسم را برایش میگویم و او هم میگوید خوب است.
بعد از کمی گفت و گو تلفن را سر جایش برمیگردانم. روزمرگی هایم زود گذر میکنند و عصر صدای در بلند میشود.
محمد حسین دوان دوان از پله ها میپَرَد و در را باز میکند.
_مامان... دایی کارت داره!
چادرم را از روی جا لباسی دم در برمیدارم. دستم را به نرده ها میگیرم. دو طرف چادر را بهم میچسبانم و با روی گشاده دایی را تعارف میکنم.
دستش را به علامت نه تکان میدهد و کارتی را جلویم میگیرد. به اسم پشت کارت نگاه نمیکنم. گوشه چشمی به دایی نشان میدهم و میگویم:
_چرا کارت آوردین؟ ما که غریبه نیستیم!
سرش را تکان میدهد و همراه با خنده ای ملیح جواب میدهد:
_پشتشو نگاه کن! برای آقای غیاثیه! پدر و مادر مرتضی رو دعوت کن بیان. خوشحال میشیم.
کارت را برمیگردانم و کلمهی آقای غیاثی با بانو را میبینم.
_ممنون... بیا داخل!
به ماشین اشاره میکند و میگوید:
_وقت میبود میامدم اما کارای عروسی وقت سر خاروندن برام نمیزاره!
باشه ای میگویم و چند قدمی برای بدرقه اش برمیدارم. همانطور که به طرف ماشینش میرود، حرفی که یادم می آید میگویم:
_برای کمک بیام خونه؟
از دور صدایش را بلند میکند.
_نه! با دوتا بچه اذیت میشی.
دنبال حرفش را نمیگیرم. معلوم است خیلی خسته شده و چهره اش حال نزاری داشت.
کار کردن در کمیته و حالا هم کارهای فشردهی عروسی به آن اضافه شده. شام بچه ها را میدهم و برایشان داستان کوتاهی میخوانم.
بلند میشوم و کارهای دست دوز کت را انجام میدهم. خمیازه ها یکی پس از دیگری ظاهر میشوند و چشمانم را نمیتوانم باز نگه دارم.
کت را روی جا لباسی آویزان میکنم و جعبه نخ و سوزن ها را هم توی کشو میگذارم. بدون این که تشکی پهن کنم، پتو را تا نزدیکی های گلویم بالا میکشم و از خستگی بیهوش میشو
ظهر بعد از نماز قابلمهی غذا را برمیدارم و با بچه ها به خانهی دایی میرویم. مونا و دایی دستمال به دست ایستاده اند و خستگی از سر و کولشان بالا میرود.
با دیدن قورمه سبزی جا افتاده کار را رها میکنند. دایی کارتونها را بهم میچسابند و رویش پتو پهن میکند. سفره را رویش میگذارم و برای هرکس غذا جا میکنم.
دایی و زینب زیر زیرکی باهم صحبت میکنند و زینب شلوارش را تا زانو بالا میکشد و چسب زخم را به دایی نشان میدهد.
مونا تشکر میکند و میگوید واقعا غافلگیر شده! بعد از ناهار من هم لباس کهنه میپوشم و داخل کابینتها را دستمال میکشم.
دایی فرشها را برداشته و کف نشیمن را با تی و شیلنگ میشوید. تا هنگام غروب همگی از کت و کول می افتیم. زینب هم بخاطر پایش جرئت حرکت ندارد و حوصله اش سر رفته است.
دایی ما را به خانه میرساند و بعد مونا را میرساند. روزها به سرعت میگذرد. خانهی دایی و مونا کم کم آمده شده و مراسم جهاز بران را هم انجام داده ایم.
خانه به سلیقهی خوب مونا چیده شده و روز آخر ماشاالله گویان همه جا را از دید میگذرانم. چند روز پیش از مراسم به سلین جان زنگ میزنم و دعوت دایی را به گوش شان میرسانم.
آن ها هم دلشان برای بچه ها لک زده و بی معطلی قبول میکنند.چند روز پیش از مراسم همگی از مشهد آمده اند.
حتی خانم جان چند تن از اقوام دیگرمان را دعوت کرده که من یک یا دو بار آن ها را دیده ام. چند نفر از آن ها هم چون آشنایی نداشتن به خانهی ما می آیند.
لیلا از لباسم تعریف میکند و باورش نمیشود خودم دوخته ام.صبح عروسی همه درگیر اند.
مراسم در خانهی مادر عروس است و مردها در خانهی همسایه شان دعوت اند. محمد و برادر عروس کوچه را چراغانی کرده اند و میز و صندلی ها را چیده اند.
میوه ها را از توی سبد داخل حوض میریزم و با چند خانمی که نمیشناسم و از فامیل های عروس هستند، کمکم میکنند.
تا ظهر مقدمات شام آماده شده است. خیالم که راحت میشود میروم یک سر به خانه بزنم. محمدحسین و زینب را با مهمانها تنها گذاشته ام.
مادر عروس وقتی میفهمد در خانه مهمان دارم و از صبح مشغول بوده ام، قابلمهی پر از آبگوشت را به دستم میدهد. تشکر می کنم و برادر عروس مرا میرساند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵۵ و ۲۵۶ صدای ب
محمدحسین و زینب با دیدن من بهم میچسبند. بوسشان میکنم و به سختی آنها را از خودم جدا میکنم.
آبگوشت ها را گرم میکنم. سفرهی را وسط نشیمن پهن میکنیم و پیاز و سبزی داخل بشقاب میگذارم. کوکب خانم از اقوام پدری مان کمکم میکند.
شوهر و بچه هایش مینشینند و منتظر من هستند. میخواهم گوشت ها را بکوبم که کوکب خانم از دستم میگیرد و به شوهرش میدهد.
برای بچه ها نان ریز میکنم که صدای در بلند میشود. فکر میکنم کسی از منزل عروس آمده پی وسیله ای. محمد حسین با عجله پا به طرف در میبرد.
صدایش میکنم بنشیند اما او پله ها را هم رد کرده است. با صدای جیغ محمد زهره ام میترکد. چادر را زیر دستم هل میدهم و بدون معطلی به طرف حیاط میدوم.
پشت سرم کوکب خانم و بقیه به راه می افتند. سر پله ها می ایستم که محمد حسین هورا کشان به طرف می آید و داد می زند:
_مامان! مامان! بابا اومده!
دستم از روی نرده سُر میخورد. صورتم بی حالت میشود و در مرز شادی و غم قرار دارم. فکرهای جورواجور ذهنم را می درّد و به سختی لب میزنم:
_مُ... مطمئنی؟ باباته؟
زینب هم بدون توجه به درد پا پله ها را پایین میرود. پردهی در را کنار میزند و میبینم پاهایش بالا میرود و کسی او را بغل میگیرد. دست کوکب خانم در گودی کمرم مینشیند و مرا هُل میدهد.
_برو ببین خب!
لرز تنم را فرا گرفته و قلبم از شوق به در آمده. نفس های صدادارم از دهان خارج می شود. قدمها مرا به پرده میرسانند و مرتضی را میبینم که زینب را بغل گرفته و قربان صدقه اش میرود.
مرتضی نگاهش را از زینب میگیرد و با دیدن من برق چشمانش را میپوشاند. سرش را پایین می اندازد و با لبخندی میگوید:
_سلام ریحانه خانم. عذر زحمات!
اشکها مزاحم تماشای رخسار مرتضی میشوند. با پشت دست چشمانم را میمالم و به طرفش قدمی برمیدارم.
اگر نگاه های کوکب و دیگران نبود خودم را در آغوش مهربانی اش غرق میکردم و دوست نداشتم کسی مرا نجات دهد.
لبخندی به لب هایم نقش میبندد و بی هوا صدادار میشود. لب میچینم و میخواهم چیزی بگویم اما شوق مانع میشود.
محمد حسین مجبورش میکند تا زینب را پایین بگذارد.دستم را دور بازو اش گره میکنم و به سختی میگویم:
به خونه خوش اومدی!
شوهرکوکب خانم و خودش هم پایین می آیند و به او چشم روشنی میگویند. بعد از احوالپرسی همگی داخل میروند. دلم به گرمای وجودش خوش میشود.
پایم را روی پلهی بعدی میگذارم و هم قد او میشوم. لحظه ها برایم کند میگذرد و نگاهم کش دار میشود. محو چشمانی میشوم که ماه ها از نگاه کردن بهشان محروم بودم.
بی مقدمه بوسه اش روی پیشانی ام می نشیند و از خجالت لپهایم گل می اندازد.
_زشته، الان کوکب خانم میبینه!
ساکش را در دستش محکم نگه میدارد و بیخیال از همه جا لب میزند:
_خب ببینن! میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
حیا دیدگانم را از او پس میگیرند و برخلاف دلم میگویم:
_بریم مهمونا منتظرن!
چشمی میگوید و وارد خانه میشویم.بعد از شستن دستهایش سر سفره مینشیند و کاسه ای که برای خودم نان ریز کرده ام را رویش آب گوشت میریزم و جلویش میگذارم.
بچه ها را روی دو پایش مینشاند و میگوید خودش غذاشان را میدهد. کوکب خانم نگاهی به رنگ و رخسارم می اندازد و با منظور میگوید:
_ماشاالله خوب رنگ به روت اومده!
سر زیر می اندازم و خودم را با غذا مشغول نشان میدهم. بعد از ناهار کوکب خانم و دخترش زحمت ظرفها را میکشند.
محمدحسین مرا به اتاق میبرد و میخواهد توپش را بدهم. توپش را از پشت وسایل ها به دستش میدهم و میگویم کمی بازی کند و بعد به حمام برود.
با دیدن ریخت و پاش های بچه ها لب کج میکنم. دست میبرم و لباسها را تا میکنم. زیر لب غر غر میکنم که مرتضی با لبخند وارد میشود.
_چیشده خانم؟
به کوه لباس اشاره میکنم و میگویم:
_هیچی، تو این گیر و واگیر باید لباس تا کنم.
لباسی برمیدارد و با این کارش خوشحالی میان پوستم میدود.
_این بنده خداها مریض دارن؟
+چطور؟
_آخه میگم اگه مریض دارن دنبال دکتر براشون باشیم. این فامیلتونو ندیده بودم.
+دکتر؟
خنده ام را میخورم و میگویم:
+نه اینا برای کار دیگه اومدن.
نگاهش منتظر جواب است که با لبخند بهش رو میکنم و قضیه را تعریف میکنم:
_عروسی داییه!"
چشمانش مثل توپی گرد میشود و با صدای بلندی میپرسد:
_کی؟!
_امشب.
سوتی میکشد و تکرار میکند:
_امشب!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵۵ و ۲۵۶ صدای ب
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۵۷ و ۲۵۸
سری تکان میدهم که یعنی بله.. هینی میکشد و میگوید:
_مثل اینکه رفیق ما خیلی عجله داره!
_از تو بیشتر عجله نداره! تو خودتو یادت رفته؟ یادت نیست شبی که اومدی خواستگاری، شب بعدش محرم بودیم؟
خنده میان حرفش میپرد.
_خب وضعیت ما فرق داشت! ما نمی تونستیم صبر کنیم. بعدشم صبر میکردیم، تو کجا میرفتی؟ من کجا میرفتم؟ بعدشم مگه ما میخواستیم عروسی مفصلی داشته باشیم؟
دلایلش قانعم میکند و سفارش میکنم به حمام برود. سر و رویش خاکی است و برای روحیه اش هم خوب است. حوله اش را به دستش میدهم
و محمد حسین را هم به حمام هول میدهم. سارافن زینب را باری دیگر در تنش چک میکنم. موهای خوشگلش را شانه میزنم و برایش شعر دختر میخوانم.
بعد سراغ کمد مرتضی میروم تا برایش لباس پیدا کنم. پیراهن آبی آسمانی اش را اتو می زنم و آویز میکنم. کوکب خانم سراغ اتو را میگیرد و سفارش میکنم داغ است.
تنها کت مرتضی خلاصه میشود در یک کت مشکی که برای عروسی آن را فقط در تنش دیده بودم. کت را هم سر و سامان میدهم و سر جایش میگذارم.
تا آنها بیایند بیرون اذان را داده اند.سریع همگی نماز میخوانیم و با عجله حاضر میشویم.
مرتضی سراغ پیراهن دو جیب اش میرود که من برایش خریده بودم.صدایش میزنم و میپرسم:
_چی میخوای؟
_پیراهنی که برام خریدی رو میخوام بپوشم.
تای ابرویم را بالا میدهم و نچ نچ میکنم.
_بسه پیراهن! امشب عروسیه کتت رو بپوش با اون پیراهن آبیه که آویزونش کردم.
محمد حسین بدون در زدن و با عجله خودش را به در اتاق میزند. اخمی می کنم و سفارش میکنم:
_محمد حسین! یواش پسرم، این لباستو کثیف نکنیا! نبینم پاره شده باشه!
بدون اعتنا به حرفم با صدای بلندی داد میزند:
_سلین جان اومده! سلین جان اومده!
جمعمان جمع بود و فقط سلین جان و حاج بابا را کم داشتیم. مرتضی میخواهد بیرون بیاید که میگویم:
_مرتضی جان دیر میشه! لباستو پوشیدی بیا دست بوسی.
وا میرود اما حرف رو حرفم نمیزند. چادر مشکی ام را سر میکنم و به طرف ایوان میروم. سلین جان با روی گشاده دستانش را برایم باز میکند و خودم را در آغوشش پرت میکنم. سر از روی شانه اش برمیدارم و میپرسم:
_سلام، خوبین؟ حاج بابا خوبن؟ توی راه اذیت نشدین که؟
بوسه ای دیگر بر گونه هایم مینشاند و با ذوق میگوید:
_سلام، نه گلین جانم. خدا رو شکر همگی خوبن و زیاد هم اذیت نشدیم.
حاج بابا با دستان پر محمدحسین را بغل گرفته. پیرمرد بیچاره که حالی برایش نمانده اما خوب برای بچه ها دلبری میکند.
پیش میروم و بعد از سلام و خوش آمدی گویی به محمدحسین و زینب میگویم حاج بابا را اذیت نکنند. حاج بابا خنده ای میکند و دهان بی دندانش معلوم میشود.
_نه گلین، چیکارشون داری؟ دختر به این گلی! پسر به این خوبی!
لبخندی میزنم و میگویم سبد توی دستشان را بدهند. به طرف خانه میروم و سلین جان و مرتضی را میبینم که هم را بغل گرفته اند.
با این که سلین جان، مادر مرتضی نیست اما خاله بودن حکم مادری را دارد. سبد را بدون نگاه کردن توی یخچال میگذارم.
کوکب خانم با ماشین خودشان میروند و من هم میگویم ما هم می آییم.مرتضی بی معطلی همگی را به طرف ماشین هدایت میکند.
سلین جان، من و بچه ها پشت مینشینیم و حاج بابا کنار مرتضی مینشیند. دل توی دلم نیست تا دایی را در رخت دامادی ببینم.
با این تصورات قند در دلم آب میشود. صدای دست و دف کوچه را برداشته. دم در برادر و پدر عروس و آقامحسن به خوش آمدگویی مشغول هستند.
یاد آقاجان می افتم که وقتی بحث عروسی پیش می آمد میگفت من خودم برای کمیل آستین بالا میزنم و خوش آمدگوی اش میشوم.
جای خالی او آه را از قلبم بیرون می کشد. آقامحسن، مرتضی را معرفی میکنند و هم را در بغل میفشارند. با سلین جان هم قدم میشود و دست زینب را از دستم جدا نمیکنم.محمد حسین مرا صدا میزند و می ایستم.
_مامان وایستا منم بیام.
وقتی به من میرسد دستی به گونه های سرخش میکشم و میگویم:
_نه مامان جون، ما میریم زنونه. تو با بابات برو.
باشه ای میگوید و دوان دوان میرود.وارد خانهی آقای مرادی میشویم. به سلین جان کمک میکنم از پله ها بالا برود.
با رسیدن به آخرین پله نفسی میکشد و با یا علی از آن عبور میکند.چند نفری توی حیاط و پیش صحن ایستاده اند و حرف میزنند.
در را باز میکنم و منتظر میشوم اول سلین جان وارد شود. مادر عروس با دیدن من دستش را دور گردنم میبرد و احوالپرسی میکند.
سلین جان را به او معرفی میکنم و بعد خم میشود و به خانم جان که روی صندلی نشسته سلام میدهم. سلین جان را به او هم معرفی میکنم.