رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_ودو مهیا، کارتون 📦را جلوی قفسه گذاشت. _ب
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وسه
مریم با گریه به سمت پله ها😭🏃 دوید
مادرش با ناراحتی😒 خیره به رفتنش ماند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده 😨
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته😒
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود....
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود😞😔
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه😒
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن😕
_برسن.. من نمیام😞😣
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان😐.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم😞
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه😐... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی👗که در کاور بودند را آورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی😊😉
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جایش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید😞💔 و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید😘
_ممنون دخترم😍
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم☺️😉
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند...
مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای 💞مراسم عقد💞 آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم😠 استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام😒☝️
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن😒😒
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد😭
_دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید😒
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم😔
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد😊
_چشم الان میام
محمد آقا😊 لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_وسه مریم با گریه به سمت پله ها😭🏃 دوید ما
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وچهار
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه🍒🍇 وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب را روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه😅
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک💅 و وسایل های آرایش💄 گوناگون بود نگاهی کرد 👀😟
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه😊
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون📦 را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم😇
مهلا خانم از جایش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنمـ برسم .شما میرید
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد....📲
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم 🔥مهران🔥 بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد...
احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه😨
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه😒
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه😕
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم😣
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش📱 را در کیفش👜 گذاشت
نگاهی به کتابا📚 انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود🚘
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد...
صدای ماشین از پشت سرش آمد🚘
از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد😱😨
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود😰 قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
_حالتون خوبه😧
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی😢 از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد
بطری آب را به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد...
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدنم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود😐... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت...
نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت😔
قلبش بی قرار شده بود💓 باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند🙈
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه 🕊مسافرت مشهد🕊 گفت...
که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...
سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد...
گوشیش را درآورد دو تا پیامک📲 از 🔥مهران🔥 داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #هشتاد_وچهار در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه🍒
👇ادامه قسمت #هشتاد_وچهار 👇
اولی را دیلیت کرد...
دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت😡 احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت
_اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
_ای جانم اگه میدونستن خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
_خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی😡
_اِ خانومم بد دهن نباش
_خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی😡
_نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد😏
_تو از جونم چی می خوای؟؟😡
_فقط تورو می خوانم
_احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... 😡نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم
گوشی رو قطع کرد....
با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود
_شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب😳😧 و استرس به عقب برگشت....
شهاب با چشمان عصبانی😠 به او نگاه می کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهاردهم عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ...
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پانزدهم
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ...
یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ...از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی😡 بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ...بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... 😡🗣
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ...😥😭 زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ...
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ...
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...😔
علی عین همیشه آروم بود ...
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ...😊
_هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ...
قلبم توی دهنم می زد ... 😰💗
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ...
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ...
_دختر شما متاهله یا مجرد؟ ...
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ...😡
- این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ...
👈ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #پانزدهم من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب🕘 ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یه
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شانزدهم
ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
mara azad kon[www.lovelyboy.blog.ir].pdf
3.81M
🌺رمان مرا آزاد کن 🌺
#پیدیاف
نویسنده : آرزو_فیضی
ژانر : #عاشقانه #سنتی
خلاصه : میخواهم از زنی بگم که همیشه دنیا برعکس تصوراتش چرخید …دختر قصه ما تو خانواده مذهبی و بین ۳ تا پسر بزرگ میشه …با موافقت حاج باباش کاملا سنتی ازدواج میکنه….درست زمانی که تو قلبش نسبت به همسرش حسی پیدا میکنه و خدا ثمره زندگیشون رو میده….طوفانی سهمگین میاد و زندگیشون رو از هم می پاشونه…حالا میخواهیم همراه بشیم ببینیم زنه قصه ما در مقابل سختیها چطور دوام میاره ..
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛