eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیستم مقابل من نشسته بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومی
🌾 🌾قسمت : یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود...😢 اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...😒 علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 😵🌸🗣 با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ...  بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...😖 ادامه دارد.... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_یکم: یا زهرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید
🌾 🌾قسمت : علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ...  ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...😖🙏 - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ...  از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... 🏥 قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها...و چرک وخون می داد..😖 بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... _علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ...  بچه هام رو بغل کردم ... 😭 فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...😭😭😭😭 ادامه دارد.... ✍نویسنده: 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود 😵😡صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خوا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!😟 مریم به سمتش آمد. دستش را گرفت. _ پاشو... بریم تو اتاقت!☺️ مهیا که گیج بود؛... بدون اعتراض همراه مریم بلند شد. مریم، مهیا را در اتاقش هل داد. _ مریم، اینجا چه خبره؟! مریم خندید.😁 کنارش نشست. _ قضیه چیه مریم؟!😟😕 مریم گونه 😘مهیا را بوسید. _ قضیه اینه که، قراره تو بشی زن داداشم!😍 _ شوخی بی مزه ای بود.☹️ مریم خوشحال خندید.😁 ‌_ شوخی چیه دیونه!! جدی دارم میگم😉 **** مهیا، روی تاقچه نشسته بود و به اتفاقات دیروز فکر می کرد. باورش برایش سخت بود؛ که شهاب به خواستگاریش آمده بود.😟🙁 از خانوادش و خانواده مهدوی دو روز فرصت خواسته بود. و فردا باید جواب می داد. خیلی آشفته بود. اصلا برایش قابل هضم نبود؛ شهاب از آن طرف با او بداخلاقی می کرد؛ 😑و از این طرف خانواده اش را برای خواستگاری می فرستاد.🙄 فکری که او را خیلی آزار می داد؛ این بود، نکند مریم و شهین خانم او را مجبور به این کار کرده باشند.😒😕 * _ بفرمایید.😉 شهاب استکان چایی☕️ را برداشت. _ممنون مریم جان!😊 محمد آقا کتاب📗 را بست. عینکش👓 را از روی چشمانش برداشت، و روی کتاب گذاشت. _خب حاج خانم؛ این عروس خانم کی قراره جواب رو به ما بده؟!😊 شهین خانم، زیر لب قربون صدقه مهیا رفت. _ان شاء الله فردا دیگه...😍 شهاب استکان را روی میز گذاشت، و با صدای تحلیل رفته ای گفت: _ فردا؟!😒 همه شروع به خندیدن کردند.😁😂😀 _ پسرم نه به قبلا، که قبول نمی کردی اسم زنو بیاریم؛ نه به الان که اینقدر عجله داری!!😉 شهاب با اعتراض گفت: _بابا!😬 دوباره صدای خنده در خانه پیچید. 😂😃😀 شهاب به اطراف نگاه کرد... کافی شاپ نازنین، دوباره آدرس نگاه انداخت، درست بود. وارد شد، روی یکی از میزها نشست. دیشب برایش پیامی از مهیا آمد؛ که از او خواسته بود، جایی قرار بگذارند، تا قبل از خواستگاری حرف هایشان را بزنند. شهاب اول تعجب کرد.😳🤔 اما قبول کرد.😕 به اطراف نگاه کرد. خبری از مهیا نبود.😳 نگاهی به ساعتش انداخت. احساس کرد که کسی کنارش نشست. از بوی این عطر متنفر بود. سرش را بلند کرد، با دیدن کسی که رو به رویش نشسته بود اخم کرد با عصبانیت غرید.😠 _ بازهم تو... تکیه اش را به صندلی داد. _ انتظار مهیا رو داشتی؟!😏 _ اسمشو به زبون کثیفت نیار!😠 _ آروم باش! من فقط اومدم کمکت کنم. شهاب از جایش بلند شد. _بنشین! کار مهمی باهات دارم. مربوط به مهیاست..✋ شهاب سرجایش نشست. با نگرانی گفت: _چی شده؟! برای مهیا خانم، اتفاقی افتاده؟!😧 تکیه اش را به صندلی داد. _نه، ولی اگه به حرف های من گوش ندی؛ اتفاقی برای تو میفته!😏 شهاب گنگ نگاهی به او انداخت. _ چی می خوای بگی؟!😐 _ بیخیال مهیا شو! اون ارزش تو و خانوادت رو نداره... شهاب خندید.😄 _ می خواستی اینارو بگی؟!‌ من هیچوقت حرفای تو رو باور نمیکنم. اونقدر به مهیا خانم، اعتماد دارم که نشینم به حرف های دروغ جنابعالی گوش بدم .😎 شهاب، از جایش بلند شد و از کافی شاپ خارج شد...🚶 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_ویک _ متوجه نمیشم، چی دارید میگید؟!😟 مریم
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. کنار مهیا نشست. _ مهیا جان، خودت خوب میدونی برای چی اومدم. پس لازم به مقدمه چینی نیست.😊 مهیا سرش را به علامت تایید، تکان داد. احمد آقا، دست سرد دخترش را، گرفت. _ ما فقط تو رو داریم، خیلی هم عزیزی؛ پس هیچوقت دوست نداشتم، از ما جدا بشی...😊حتی برای مدت کم!... من همیشه از ازدواج تو و جدایی تو از ما وحشت داشتم، اما خوشبختیه تو مهمتر از دلتنگی من و مادرته...😢 احمد آقا، با دستش اشکایی که در چشمانش جمع شده بودند را، پاک کرد. با لحن شوخی گفت: _ بحث احساساتی شد...😄 مهیا خنده ی آرامی کرد.☺️ _ دخترم! من همیشه وقتی مادرت اسم خواستگار می آورد؛ اخم و تخم می کردم. اما این دو گزینه خیلی خوب بودند، که من اجازه دادم بشینی، و جدی بهشون فکر کنی... 👈هم اسماعیل پسر قدرت خان؛ 👈هم شهاب پسر آقای مهدوی! این دیگه انتخاب تو هستش میدونم. سخته اما هر دختری باید این مسیر سخت رو تنهایی بره... _ بابا به نظرتون، من با کدوم میتونم با آرامش زندگی کنم و یک زندگی موفق داشته باشم.😟😊 _ دخترم! اینجا نظر من یا مادرت مهم نیست، اینجا حرف این😉 مهمه... و به قلب مهیا❤️👉 اشاره کرد. احمد اقا، از جایش بلند شد. بوسه ای بر سر دخترش زد. _ درست فکرات رو بکن! شب باید جواب رو به محمد آقا بدم.😊 مهیا سری تکان داد. احمد آقا از اتاق خارج شد. **** مهیا از پدرش اجازه گرفته بود، جایی با خودش خلوت کند،... تا راحت تر بتواند تصمیم بگیرد و چه جایی بهتر از اینجا... به تابلوی طوسی و قرمز👣 معراج شهدا،👣 نگاهی انداخت.... وارد معراج شد. مستقیم به سمت مزار شهدای گمنام، رفت. خوبی این مکان این بود، این موقع خلوت بود کنار مزار نشست. گل ها 🌹🌹را روی مزار گذاشت. فاتحه ای خواند. کتاب کوچک دعایش را درآورد. و شروع به خواندن ✨حدیث کسا✨شد. عجب این دعا به او آرامش 💎می داد. بعد از تمام شدن دعا، کتاب را بست. احساس کرد، کسی بالای سرش ایستاده بود. با بالا آوردن سرش، از دیدن شهاب تعجب کرد... شهاب سلامی کرد و با فاصله آن طرف مزار نشست. مهیا سرش را پایین انداخت. _ شما تعقیبم می کنید؟!😐 _ نه این چه حرفیه، مهیا خانم! حالم خوب نبود، اومدم معراج! که شما رو دیدم.😔 _خدایی نکرده اتفاقی افتاده؟! _نه! چیز خاصی نیست.😔 سکوت بینشان حکم فرما شد. مهیا احساس می کرد،الان بهترین فرصت برای پرسیدن سوالش بود؛... اما تردید داشت. ولی با حرفی که شهاب زد، خوشحال خدا را شکر کرد. _ مهیا خانم! احساس می کنم سوالی دارید؟!😒 مهیا سرش را پایین انداخت. _ بله همینطوره... _ بپرسید؛ تا جایی که بتونم جواب میدم.😔 _ در مورد موضوعی که...مم... اون موضوع که مر... مهیا خجالت می کشید، 🙈که حرف از خواستگاری بزند، که شهاب کارش را آسان کرد. _ بله خواستگاری...😔 _ می خواستم بدونم، منو شهین خانم و مریم معرفی کردند، یا شما خو...😔 شهاب نگذاشت مهیا ادامه بدهد. _نه! هیچکس شما رو به من معرفی نکرد. خودم انتخاب کردم.😔 مهیا، سرش را پایین انداخت.... صورتش سرخ شده بود. ☺️🙈احساس می کرد، 👈 باید از اینجا می رفت.👉 از جایش بلند شد، شهاب همپایش بلند شد. _من باید برم خونه، دیر شده!🙈 _ بگذارید برسونمتون...😊 _نه درست نیست. خودم میرم.👉✋ شهاب همراه مهیا بیرون رفت، ماشینی گرفت، مهیا را سوار کرد. به رفتن ماشین نگاهی کرد، خداراشکر کرد، او را دید.... بعد از صحبت هایی که شنید، دیدن مهیا او را آرام کرده بود.☺️ مهیا وارد خانه شد. پدرش، کنار مادرش، نشسته بود. سلام کرد و به طرف اتاقش رفت. _ مهیا بابا... سرجایش نشست. _ جوابت چی شد؟! مهیا چشمانش را بست. _ به آقای مهدوی زنگ بزنید. جوابم مثبته...☺️🙈 مهیا به اتاقش رفت و در را بست. به در تکیه داد و به پنجره اتاق شهاب که رو به رویش بود خیره شد...👀 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_ودو در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. ک
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕️سینی چایی ☕️☕️را بلند کرد. مطمئن بود،با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.... 😬🙈 بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد. _سلام!😊 سرش را پایین انداخت. از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد.🙈 شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد. سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست. بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.☹️ شهین خانوم لبخندی زد.☺️ _حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!! محمد آقا خنده ای کرد.😁 _چشم خانوم!... حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!😊... خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.😍 مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.☺️🙈 _این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش... راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد.😁 همه خندیدند.😂😁😃😄😀 شهاب سرش را پایین انداخت. _وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم...😳 آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...😉 شهاب، با خجالت ☺️سرش را پایین انداخت. _الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند. احمد آقا لبخندی زد.😊 _اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن. مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد. شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد... _بفرمایید... شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد. مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست. به اتاق مهیا نگاه می کرد، 👀که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند. مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت. لبخندی به عکس شهید همت😊🌷 زد. ساین چفیه ایه که من بهتون دادم؟!👆 _بله...😊 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وسه با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. _من اول شروع کنم یا شما؟!😊 مهیا آرام گفت: _شما بفرمایید. _خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!☺️☝️... این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید....دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید.😇 َشهاب_واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما... سرش را با خجالت پایین انداخت. شهاب_مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم.واقعیتش من زیادی ندارم،... فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، باشه؛ گاهم باشه؛ چیزی از من نکنه؛ منو اسرارش بدونه... و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو کنند. شما صحبتی ندارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. _من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...😔 _بفرمایید؟!😊 _شما می خواید برید سوریه؟!😔 شهاب سرش را بالا آورد. _نخیر نمیرم، سعادت نداریم.😊 ❤️احساس آرامشی❤️ به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت. _مهیا خانم جوابتون...😊... مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید. _سکوتتون علامت رضایته؟! مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.🙈 شهاب خنده ای کرد😃🙏 و خداروشکری گفت. * 🎊🎊آیا وکیلم:🎊🎊 _با اجازه بزرگترها، بله!☺️😍 نفس آسوده ای کشید. صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید. احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.😌 اینبار نوبت شهاب بود. شهاب همان بار اول، بله را گفت. 😄🙈دوباره صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید. دفتر بزرگی📖 مقابلشان قرار گرفت. مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، 💞که شهاب الآن مرد زندگیش است.💞 بعد از امضاهای شهاب،... همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های🎁 خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. ☺️😍 در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...🙄🙁 شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.😍 آرام دستان مهیا را در دستش گرفت. با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت،☺️ الآن حرف مادرش را درک می کرد؛... که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که... شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد. _ممنونم، مهیا خانوم...😍 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وچهار دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شها
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت هوای گرم،☀️ کلافه اش کرده بود.... صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت. ــ الو شهاب...😍 ــ سلام خانمی...😍 ــ سلام عزیزم خوبی؟!☺️ ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!😉 ــ نزدیک خونمونم.😇 ــ دانشگاه بودی؟!😊 مهیا اخمی کرد. ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!😫😠 شهاب خندید.😁 ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم. ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.😃 شهاب جدی گفت: ــ مهیا!😐 مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد. ــ باشه نزنم... شوخی کردم!🙁 ــ استغفرا...!😃 مهیا گفت ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!😉 شهاب بلند خندید. 😂مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت. ــ شهاب اداره ای؟! ــ آره! مهیا مغنعه اش را از سرش کشید. ــ آخیش چقدر گرم بود.😌 ــ چی شد؟!😳 ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد. ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!😐 مهیابه پنجره نگاهی انداخت. ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!😕 ــ مهیا پرده رو بکش...😐 مهیا غرزنان پرده رو کشید. ــ بفرما کشیدمش.☹️ ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.😍 ــ باشه.☺️ ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!😍😋 مهیا فکری به سرش زد. ــ شرمنده نمیتونم بیام...😜 شهاب ناراحت گفت: ــ چرا؟!😒 ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!😎 مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.😂 شهاب سعی کرد نخندد🙊 و جدی صحبت کند: ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.😉 مهیا عصبانی داد زد. ــ شهاب!!😬😠 شهاب بلند زد زیر خنده:😂 ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش😅 گرفته بود. ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!😍 ــ نه سلامتی آقا!😍 ــ یا علی(ع)... ــ علی یارت... تلفن را روی تخت انداخت.... کتاب هایش📚 را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe