رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وپنج هوای گرم،☀️ کلافه اش کرده بود.... صدای
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وشش
شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند...
با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم های شهاب را تحمل کند.☺️
صدای اذان، در اتاقش پیچید...
لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد.
مهلا خانم وار خانه شد.
ــ مهیا مادر...
جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد😊 و در را بست.
......
ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره!
ــ اومدم مامان...
مهیا کفش هایش را پا کرد. 👟سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد.
در را باز کرد.
شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت.
ــ سلام خانومی!😍
به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت.
مهیا لبخندی زد.
ــ سلام!☺️
ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند.
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند.💨🚙
مهیا به بیرون نگاهی انداخت.
_صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه!😇
_آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟!
_توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه...😬
شهاب خندید.😃
_دختر، تو که خیلی به رشتت علاقه داشتی پس چی شد؟!
_تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟!😟
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد.
_اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده...😍😉
مهیا نگاهش را به بیرون دوخت.
_آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست...🙁
ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه.😌
مهیا با اخم برگشت.
_اگر نباشه؟!😠
شهاب خندید و گفت:
_اولااخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم...😉
مهیا مشتی به بازوی شهاب زد.
_لوس!😬😍
بعد از چند دقیقه، به پارک 🌳⛲️محل قرار رسیدند.
هردو پیاده شدند.
شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند.
محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم نشست.
_خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟!😠
مهیا چشم هایش را باریک کرد.
_الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!!😏
_ضایع بود؟!😆
_خیلی!!!😁
هر دو زدند زیر خنده،😂😂 که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند.🙊🙊
مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب🍢🍢🍢🍢 شدند.
محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش🔥🍢 منقل، بودند.
شهاب به طرف دخترها آمد.
آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت.
_بفرما آماده شدند.☺️
_دستت طلا خانومی!😍
مریم معترض گفت:
_منم درستم کردم ها!!😕
اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت:
_دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! 😍حالا بی زحمت گوجه هارو🍡 بدید.
مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد.😁
مهیا مشتی به بازوش زد.
_ببند نیشت رو زشته...😠😆
_باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده...☹️😁
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وشش شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وهفت
بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند.
شهاب دست مهیا را گرفت.
_میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام!😍
مهیا به سمتش برگشت.
_واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!😉
_نمیشه دیگه سوپرایزه...😌
_اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه!😬
شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.
_اینقدر کم طاقت نباش دختر...😃
شهاب دست مهیا را کشید. از بین🌳🌳 درخت ها🌳🌳 گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
_وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه!
شهاب چیزی نگفت....
جلوتر رفتند.
مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند.
روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود.
مهیا با ذوق گفت:
_وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!!😍👌
شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند.
_قبلش که میگفتی ترسناکه!😉
_اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد...
حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند.
_شهاب...😍
_جانم؟!😊
_اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟!🤔
شهاب لبخندی زد.
_همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!!😂
شهاب خندید و ادامه داد:
_چی گفتی؟!
ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد.
با حالت مهیا گفت:
_چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟!
بعد هم بلند خندید.😂
مهیا مشتی به سینش زد.
_اِ شهاب ادای منو درنیار...😬
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
_ناراحت نشو خانمی!😍
_اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.😇... اولین چیزی به ذهنم رسید؛
آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود....
شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
_دیگه چی؟!😳
_خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!😌
_بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.😎
مهیا شونه ای بالا داد.
_هر چی،... ولی من الان خیلی خوشحالم!😍😇
شهاب لبخندی زد.☺️
_راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
_چی؟؟ کنسل شد؟!!😲😧
_آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد.
مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
_یعنی بدتر از این نمیشه!😔
شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد.
_ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!😍😊
مهیا سری تکان داد.
_مهیا! یه خبر خوب!
_چیه؟!
_پس فردا میخوام برم ماموریت...
مهیا با شوک از شهاب جدا شد.
_چی؟! ماموریت؟!😳😨
_آره.😊
_این خبر خوبیه؟!!!😕😒
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد.
_آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
_ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!😢
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
_وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...😠☝️
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.😞
شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد😒
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وهفت بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وهشت
_مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊
_چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اون بار طولش بدی!!😔😭
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد.
_این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم.... 😊اون بار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود....
حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
_جانم محسن؟!
_.....
_نه شما برید ما حالا هستیم.
_......
_قربانت یاعلی(ع)!
_زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
_تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.😜
مهیا خندید.☺️
_دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.فیگوری گرفت.😃💪
_اونم بدجور...
هردو خندیدند.😄😃
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد❄️ شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.
مهیا در طول راه حرفی نزد.
شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
_خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
_مهیا هنوز ناراحتی؟!😕
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
_شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته
خب...😔
شهاب دستان سرد مهیا را گرفت و آرام فشرد.
_میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!😊
مهیا لبخندی زد.
_باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!🙁
_چشم هر چی شما بگی!!😉
_لوس نشو من برم دیگه...😒
_فردا کلاس داری؟!
_آره!
_شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
_نه خودم میام.
_نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.😃
_زورگو...😬
هردو از ماشین پیدا شدند.
مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.
خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...😍❤️
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وهشت _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_ونه
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
_مهیا داری میری؟؟🙁
_آره دیگه کلاس ندارم.😊
_وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋
از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد....
تلفنش زنگ خورد.📲
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
_جانم؟!😍
_جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍
_باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
_سلام!☺️
_سلام خانم خدا قوت!😊
با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
_خیلی ممنون!
_خواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
_خب چه خبر؟😊
_خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄
شهاب خندید.
_چقدر غر میزنی مهیا!😃
_غر نمیزنم واقعیته...☹️
سرش را به صندلی کوبید.
_به خدا خسته شدم.
_تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
_الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌
شهاب اخمی به مهیا کرد.
_جرات داری اینکارو بکن!😠
_شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...☹️
شهاب، ماشین را نگه داشت.
_پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ☕️ روبه رویشان نگاهی انداخت.
_بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.😃
مهیا چشمکی زد.
_آفرین!😉
شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
_ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...😕
_بعد به من میگه غر میزنی!😄
مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
_خب چی می خوری؟!
شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
_اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!🙁
مهیا؛ ریز خندید.😄🙊
_دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه!
شهاب که خنده اش😃 گرفته بود. با لبخند سری تکان داد.
شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد.
مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم #محرم بودند. 😒
نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد.
ناگهان خنده اش گرفت...😄
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_ونه خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری م
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد
شهاب سر جایش نشست.
_به چی می خندی؟؟😟
مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
_هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت.
شهاب به صندلی تکیه داد.
_کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگاه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن...😁خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.😂
مهیا بلند زد زیر خنده.😂
شهاب اخمی😠 به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت.😂🙊
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
_وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم!😂
شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
_شاید...😌😂
شهاب کمی فکر کرد.
_مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟
مهیا لبخندی زد.
_بفرما؟
_اون روز... امامزاده علی ابن مهزیار...
_خب!
_من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت.😉
مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
_ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم.😊
شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
_برا چی اون شب حالت بد بود؟!... نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود.
دستان مهیا یخ زد....
از چیزی که می ترسید؛ 😥اتفاق افتاد.
شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
_چیزی شده مهیا؟!😟
مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.😢
_مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند.
شهاب با اخم اشاره ای کرد.
_بلند شو بریم!😠
شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند.
شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
_مهیا؛ خانمی...
مهیا سرش را بلند کرد.😒
شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!😠
_نه!😔
_داری نگرانم میکنی...😐
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_نهم_وسی جبهه پر از علی بود! با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال ش
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_یکم
مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون …
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده …
همه چیز تا این بخشش خوب بود …
اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن …
هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه …
مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن …
قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم …
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد …
بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_یکم مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خو
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_دوم
تنبیه عمومی!
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد …
اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم … ✋
به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها …
و از همه بدتر، پدرم …😕
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …
نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …
و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد …
با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن …
_با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …
خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…😊😘
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …☺️
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها …
هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …
منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود …
چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد …
این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…😊✋
ادامه دارد.....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_دوم تنبیه عمومی! علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما ی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_سوم
نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم …
دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم …
هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ …😒
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت …
عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود …
توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون …😊
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد …
دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم …
علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود…
بعد از کلی این پا و اون پا کردن …
بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود …☺️🙈
– هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت …
این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه …
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم …
– به کسی هم گفتی؟ …😊
یهو از جا پرید …
– نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم …🙈
دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید …
– تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم …🙈☺️
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_سوم نغمه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنب
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_چهارم
دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم …
– اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم …
گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد …☺️🙈
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود …
موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن …
البته انصافا بین ما چند تا خواهر …از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود … خیلی صبور و با ملاحظه بود …حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت…
اسماعیل، نغمه رو دیده بود …
مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود … از زمین گیر شدنش می ترسید …
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت …
اسماعیل که برگشت …🎊تاریخ عقد 🎊رو مشخص کردن …
و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن …
👈سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی …😊
و این بار هم علی نبود …😒
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #سی_و_چهارم دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش 😃😘رو بوسیدم …
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سی_و_پنجم
برای آخرین بار!
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود …زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛
_فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده …
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید …
– الحمدلله که سالمن …😍☺️
– فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن…🙁
– همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد …مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم
نیست …😊
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم …
ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود …الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم … خیلی دلم براش تنگ شده بود … حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم …😢😒
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم …
تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر 👱♀👱♀عصای دست مادره …
این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود …
سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک …
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن …
توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت …
خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود …😢
هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد …😥
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش …
نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن …😔 برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه …
هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن …
موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن …😢😣
همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست…
تا اینکه … واقعا برای آخرین بار …
رفت😭
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe