رمـانکـده مـذهـبـی
💚💝💚💝💚💝💚💝💚 #رمان_حورا #قسمت_نود_و_ششم کاش مهرزاد از آن جا برود مگر نه باید دنبال یک خانه دیگر می گش
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜
#رمان_حورا
#قسمت_نود_وهفتم
مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود.
کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش.
اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند.
از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید.
سایه ای بالای سر خود دید.
سر بلند کرد و حورایش را بالای سر خود دید.
اشک صورت هر دو را پر کرده بود.
حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی چادرش را چسبید.
_تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده.
_بعد این همه مدت اومدین که چی؟
_بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط...
_فقط چی؟
_استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود.
_استخاره؟؟؟؟
_آره استخاره کردم برا بدست اوردنت
_ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟
_ یه حاج آقایی تو مسجد.
حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟
و این امیرمهدی بود که فدای آن خجالت دخترانه اش میشد
_غلط کردم حالا چیکار کنم؟
_نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد.
این را گفت و رفت
و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟
حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود.
و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد.
"اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!"
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🌻💜🌻💜🌻💜🌻💜 #رمان_حورا #قسمت_نود_وهفتم مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود. کارش شده بو
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_هشتم
به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت.
اما خدا میداند که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد.
صف اول نماز ایستاد.
سلام نمازش را داد و به سجده رفت.
_خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد.
به سمت حاج اقا رفت.
_سلام حاج اقا قبول باشه.
_سلام پسرم قبول حق باشه.
_حاح اقا میشه یه خواهشی بکنم؟
_جانم بگو پسرم.
_حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟
_چرا بابا درسته.
_ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟
_والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم.
_حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون.
_نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات.
نیت کن پسرم.
امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورایش را نداشت.
_باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده.
برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده.
_جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم.
_عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته.
به سجده رفت.
بایدم می رفت.
مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟
به سمت خانه حورا پرواز کرد. سر راه یک دسته گل زر گرفت.
زنگ در خانه را زد .
و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت.
حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود.
_بله؟
_سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم.
_چیشد گرفتین جوابشو؟؟
و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است.
سریع گفت: یعنی چیزه....
_ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده.
این حورا بود که قند در دلش آب می شد.
_حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟
بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود.
_من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین.
_باش پس منتظرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💙❣💙❣💙❣💙❣💙 #رمان_حورا #قسمت_نود_و_هشتم به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرف
❤💛❤💛❤💛❤💛❤
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_نهم
مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود.
یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد.
یاد حورای آرام افتاد..
یاد آن غریبه آشنا..
او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او.
_نمیشناسمت که چی هستی، کی هستی، کجا هستی؟؟.
هیچی درباره ات نمیدونم.
ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاهحورا بودی.
اسمت چی بود؟ خدا؟؟
اما میخوام یه چیر دیگه صدات بزنم.
فکر کنم بهترین چیزی که میتونم صدات کنم، غریبه دوسداشتنیه.
یه حس خاص دارم بهت..
حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه..
کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد.
دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟
درهمین حال هابود که به خواب رفت.
صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید.
پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود.
گفت: من کجام؟شما کی هستی؟
پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون.
بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی.
اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه.
_ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده.
باید برم سرکار..
_پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت.
مهرزاد و نماز؟؟!!
کمی من من کرد اما رویش نشد ک بگوید که نماز خواندن را بلد نیست.
به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو.
وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با غریبه دوسداشتنی افتاد.
دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد.
اوهیچی درباره او نمی دانست.
اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود.
در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان.
اما هیچکس علتش را نمی گفت
و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد.
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤💛❤💛❤💛❤💛❤ #رمان_حورا #قسمت_نود_و_نهم مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی
💝♥💝♥💝♥💝♥💝
#رمان_حورا
#قسمت_صد
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد.
داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود .
_سلام داداش.
_سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی
_قربانت
_مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه.
_نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم.
_جانم بگو
_راستش..
_خب بگو چیشده
_درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟
_خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه.
اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن و فلسفه نمازی.
_مرسی داداش برو خدافظ.
_یاعلی
امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز .
اولین مطلبی که بالا امد را خواند.
"همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيينهاي ريشهدار و عميق در زندگي انسانها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است.
ولي يك امر در همه عبادتها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن ميگويد و براي نيازش، دست به دامان او ميزند.
بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد.
ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد ميگويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي ميخوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت ميتوان فهميد كه تمامي يكصد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بودهاند."
وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و
با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :18 💝
🧡نام رمان : نگاه خدا
💛نام نویسنده:ـــــ
💜تعداد قسمتها:52
با ما همراه باشید😇
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
<قسمت ۱>
دلشوره ی عجیبی داشتم، از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میکردم باز برمیگشتم سر جام مادر جون اون کنار داشت تسبیح میزد، خاله زهرا هم داشت قرآن میخوند، بابا رضا هم سرش رو گذاشته بود به دیوار و زیر لب ذکر میگفت. نمیدونستم چیکار کنم که آروم شم...
بابا رضا: سارا جان، بابا من دارم میرم نمازخونه پیش آقاجون، اگه کاری داشتی من اونجام.
-باشه بابا جون. اینقدر حالم بد بود که از بیمارستان زدم بیرون رفتم سمت خونه.
به خونه که رسیدم میخواستم برم بالا تو اتاقم که چشمم به سجاده ی مامان فاطمه افتاد.
(مامان فاطمه دو هفته اس که تو بخش سی سی یو بستری بود به خاطر مشکل قلبی که داشت، دکترا هم گفتن کاری از دستشون بر نمیاد)
سرمو گذاشتم روی مهر، خدایا خودت به مادرم کمک کن، خدایا من قول میدم دختر خوبی بشم، قول میدم چادر بزارم...
خدایا قول میدم اونی بشم که تو میخوای، مادرمو بهم برگردون...
تسبیح آبی سجاده مادرم تو دستم بود و گریه میکردم که خوابم برد، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. همه جا تاریک بود شب شده بود به صفحه گوشی نگاه کردم ....
خاله زهرا بود
- جانم خاله
خاله زهرا: معلوم هست کجایی،؟ کل بیمارستان و گشتیم، چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- چیزی شده خاله جون؟!
خاله زهرا: بیا بیمارستان مامان بهوش اومده
-وایییی خدای من، الان میام...
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 <قسمت ۱> دلشوره ی عجیبی داشتم، از جام بلند میشدم میرفتم کنار شیشه نگاه میک
رمان💗نگاه خدا💗
قسمت دوم
زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیمارستان...
بابا رضا: کجایی دختر ؟
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- شرمنده بابا جون متوجه نشدم
خاله زهرا: الان ول کنین ،سارا جان برون که مامان کارت داره،منو...
خاله زهرا: اره از وقتی به بهوش اومده میگه میخوام با سارا حرف بزنم
تن تن رفتم داخل یه لباس ابی دادن گفتن حتمن باید بپوشم ،لباسو پوشیدم ،رسیدم کنار تخت
به مادرم نگاه میکردم ،آخ که چقدر تو این دو هفته شکسته شده دستاشو نگاه کردم که چقدر کبود شده از بس سوزن زدن بهش...
دستاشو بوسیدم که چشماشو باز کرد.
مامان فاطمه: سارا جان ،اومدی ؟
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
(از گوشه چشماش اشک میاومد )
- منم دلم براتون تنگ شده،مامان فاطمه زودتر خوب شین بریم خونه ...
مامان فاطمه: سارا جان به حرفام گوش کن تا حرفم تموم نشد هیچی نگو...
- چشم
مامان فاطمه:تو دختره خیلی خوبی هستی ،میدونم که هیچ کاره اشتباهی انجام نمیدی، سارا جان یه موقع اگه من نبودم مواظب خودن باش ،مواظب بابا رضا باش،نزار بابا رضا تنها باشه (شروع کردم به گریه کردن)
قربون اون چشمای قشنگت برم ،قول بده خانم مهندس بشیااا ( خودمو انداختم تو بغلش)
مامان فاطمه اینا چیه دارین میگین ،شما باید زودتر خوب شین بریم خونه ،یه ماه دیگه جواب کنکورم میاد ،من از خدا شمارو خواستم...
مامان فاطمه به خدا قول دادم همون دختری بشم که شما دوست دارین...
سرمو بالا اوردم دیدم مامانم چشماش بسته اس ،روی دستگاه هم یه خط صاف و نشون میداد
-مامان فاطمه ترو خدا چشماتو باز کن...
مامان فاطمه سارا بدون تو میمیره...
مامان فاطمه پاشو عشقت دارن اون بیرون پر پر میشه پرستارا با صدای جیغ و داد من اومدن داخل ،دکترم اومد...
- آقای دکتر به پاتون میافتم مادرمو نجات بدین.
دکتر : لطفا این دخترو از اینجا ببرین بیرون
به زور منو بردن بیرون
خاله زهرا اومد منو گرفت تو بغلش اینقدر جیغ کشیدمو گریه کردم که از هوش رفتم...
چشمامو که باز کردم صبح شده بود
تو بیمارستان بودم به دستم سرم زده بودن
بابا رضا کنارم روی صندلی نشسته بود داشت قرآن میخوند(واسه کی قرآن میخونی ،اونی که میخواستیم بمونه پیشمون که پرکشید و رفت)
با بیدار شدنم اومد کنارم( از چشمای قرمز و پف کرده اش مشخص بود خیلی گریه کرده)
بابا رضا: خوبی بابا جان...
هیچ حرفی نمیزدم،فقط از چشمام اشک میاومد.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان💗نگاه خدا💗 قسمت دوم زنگ زدم به آژانس خیلی خوشحال بودم که مامان فاطمم چشماشو باز کرد رسیدم بیما
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت سوم
سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
مادر جونم هی به سرو صورتش میزد و از حال میرفت من یه گوشه روی خاک نشسته بودمو با نگاهم مادرمو بدرقه خاک میکردم...
(مادری که هیچ وقت باهام تندی نکرد،همیشه لبخند میزد ،هیچ وقتی چیزی رو به من تحمیل نکرد ،با اینکه خودش عاشق حجاب و دین بود ،هیچ وقت منو مجبور به حجاب و نماز نکرد ،همیشه فقط حرفای قشنگ درباره حجاب میزد ولی من گوشام نمیشنید)
یه دفعه دستی اومد روی شونه ام نگاه کردم دایی حسینمه بغض کرده بود و منو تو آغوشش گرفت...
(دایی حسین بهتری دوست و رفیقم تو زندگی بود،تو سپاه کار میکرد،عاشق من بود همیشه میگفت با اینکه اهل نماز و روزه نیستی یه چیزی تو درونت هست که منو جذب خودش میکنه)
دایی حسین: سارای عزیزم ،سارای قشنگم چرا گریه نمیکنی ،چرا حرفی نمیزنی ،نمیخوای با مادر خداحافظی کنی...
دلم میخواست حرفی بزنم،دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمیشد ،همه چی خشک شد و رفت...
دایی حسین اینقدر حالش بد بود که عمو هادی و چند نفر دیگه اومدن بردنش مراسم تمام شد
(وایی که چقدر زود تمام شد ، من که خدا حافظی نکردم ،من که حتی برای اخرین بار مادرمو ندیدم )
نرگس جون، زن دایی حسین بلندم کرد
مادرجون: حاجی بزارین سارا با مابیاد خونه ما یه کم حالش بهتر بشه...
بابا رضا: من حرفی ندارم میتونه بیاد.
(رفتم به کت بابا چنگ زدمو نمیخواستم برم ،میخواستم همراه بابا برم خونه)
مادر جونم فهمید اومد بغلم کردو اشک میریخت سارا جان مواظب خودت باش...
ادامه دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان 💗نگاه خدا💗 قسمت سوم سرمم که تمام شد بابا منو برد بهشت زهرا ،خیلی شلوغ بود کل فامیل اومده بودن
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت چهارم
توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر رفتم خونه که برم تو اتاقم...چشمم به سجاده مامان افتاد
که اون شب جمع نکرده بودم
رفتم نشستم کناره سجاده...
قفل زبونم باز شد :
یعنی اینقدر بد بودم که حتی صدامو نشنیدی؟
به حال روزم نگاه نکردی؟
من که از تو چیز زیادی نخواستم!
من که قول داده بودم که دختره خوبی میشم
هر چی گفتی انجام بدم...
کجاست اون بخشندگی اید هان...
چرا صدامو نشنیدی...
دیگه نمیخوامت ...
دیگه نیازی به تو ندارم...
تما زندگی من الان زیر خاکه ،دیگه هیچ نمیخوام ازت...
شروع کردم به جیغ و داد کردن سجاده رو پرت کردم مهره خورد شد از شدت پرتاب من... اونطرف تر،تسبیح مادرمو گرفتم پاره کردم...
بابا شنیدن صدام خودشو رسوند داخل خونه
اومد کنارمو بغلم کرد: سارا جان اروم باش بابا
- چه جوری اروم باشم بابا ....
مامان دیگه نیست پیش ما ..
بابا عشقت الان زیر خاکه ...
بابا رضا اشک میریخت و چیزی نمیگفت :
اینقدر تو بغلش گریه کردم که نفهمیدم چی شد که از حال رفتم و چشممو باز کردم توی اتاق بودم ....
نرگس جون کنارم بود،به دستم سرم زده بودن
نرگس جون: سلام سارا جان ،بهتری؟
- بابام کجاست؟
نرگس جون:رفته مراسم،میخواست بونه پیشت ولی ما نزاشتیم زشت میشد اگه نمیرفت ،بابا رضا هم گفت نمیخواد تو بیای مراسم ،شاید باز حالت بد بشه ...
یه هفته گذشت و بابا اجازه نمیداد تو هیچ مراسمی شرکت کنم حتی سر خاک هم منو نمیبرد ،میترسید حالم بد بشه، واقعا خیلی بد حالم،پدرم حال خودش از من خراب تر بود ،نیمه های شب صدای گریه هاشو از تو اتاقم میشنیدم به خودم میگفتم بابا جون تو چقدر صبوری منم توی اتاقم بودم و با عکس مامانم حرف میزدمو گریه میکردم....
در طول روز نرگس جون و خاله زهرا میاومدن بهم سر میزدن بعد یک ماه بابا اومد تو اتاقم: بابا سارا آماده شو بریم سر خاک...
(من چقدر خوشحال بودم که بلاخره میتونم برم سر خاک مامان فاطمه)
سریع اماده شدم و رفتیم
رسیدیم بهشت زهرا ،دسته بابا رو گرفته بودمو همراهش میرفتیم رسیدیم به سنگ قبر مامان پاهام سست شد نشستم کناره قبر
سرمو گذاشتم روی سنگ سلام مامان قشنگم
ببخش که دیر اومدم پیشت...
چقدر دلم برات تنگ شده بود...
چقدر زود از پیش ما رفتی....
بعد کلی درد و دل و گریه همراه بابا به سمت خونه حرکت کردیم...
#ادامه_دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان 💗نگاه خدا💗 قسمت چهارم توی راه بابا اصلا حرفی نزد،رسیدیم خونه بابا ماشینو برد پارکینک منم زودتر
رمان 💗نگاه خدا💗
قسمت پنجم
رسیدیم خونه منم مستقیم رفتم توی اتاقم
بعد نیم ساعت بابا رضا اومد داخل تو دستش یه نایلکس بود نشست کنار تختم ...
بابا رضا: سارا جان ،خودت میدونی که مامان فاطمه هیچ وقت دوست نداشت رنگ مشکی بپوشی از داخل نایلکس یه شال صورتی که لبه اش با مروارید کرم دور دوزی شده بود با یه مانتوی سرمه ای...
چشمام تو چشماش بود بغض تو چشماش داغونم میکرد بغلش کردمو فقط گریه کردم
حالم روز به روز بهتر میشد،عاطفه یکی از بهترین دوستم که از بچگی باهم بزرگ شدیم هر از گاهی میاومد خونمون با شوخی هایی که میکرد حالمو خوب میکرد...
(بابای عاطفه با بابا رضا دوستای دوران جنگ بودن ،بابای عاطفه ،حاج احمد جانباز بود،عاطفه بچه اخر خانواده بود ۳ تا داداش و یه خواهر بزرگ تر از خودش داره،بابا رضا بعد از جنگ عاشق مامان فاطمه میشه از همون موقع به خاطر مشکل قلبی که مامان داشت تصمیم گرفتن بچه دار نشن ولی بعد ده سال خدا منو به اونا هدیه میده)
صدای زنگ گوشیم میاومد ولی اتاقم اینقدر ریخت و پاشیده بود که نمیتونستم پیداش کنم
اخر زیر تخت پیداش کردم
عاطفه بود
-سلام عاطی خوبی؟
(صدای جیغ و خنده اش با هم قاطی شده بود)
چیشده دختر ،مثل دیونه ها چرا جیغ میکشی
عاطی: وااییی سارا قبول شدی...
-خوب الان کجاش خوشحالی دارن....
عاطی: دختره بی ذوق،رشته برق قبول شدی خنگه ،مهندس خانم...
(تا گفت مهندس ،یاد مامانم افتادم چقدر تو خونه صدام میکرد مهندس خانم)
عاطی: الو سارا غش کردی؟
من این چیزا حالیم نیست دارم میام اونجا بریم بیرون ،بهم شیرینی بدی،ناهار بهم بدی بوس بای...
( دختره خل اصلا نزاشت حرف بزنم )
بلند شدم و لباسی که بابا برام خریده بود و پوشیدم واقعن قشنگ بود ،خیلی بهم میاومد
یه دفعه صدای زنگ آیفون اومد ،دستشو از روش برنمیداشت...
#ادامهدارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸