eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم : آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ... با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ... تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ... همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ... ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ... نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ... هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ... اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ... نه فریاد نه فحش نه ... بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه .... طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم .... همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ... هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ... با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی .... اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ... یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ... با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ... برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر... اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن... نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی .... باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ... وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ... وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ... بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ... بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که .... ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 یه روز با برادرش اومدن خونه برای ناهار دادن به من بالاخره زبون بار کردم و ازش پرسیدم : ـ ببخشید امروز چندمه ؟‌ انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت :‌ ۲۵ اسفند ... تقریبا ۵۰ روز گذشته فهمیده بود سوالمو ، لحظه ای یاد مادرم افتادم با همون لباسای خونگی از در بیرون زدم . نمیدونستم چه بلایی سرش اومده ... همین طور وسط خیابون کلافه دور خودم میچرخیدم که باز همون دستا منو از تصادف حتمی نجات داد ... وقتی بخودم اومدم متوجه راننده شاکی شدم که سرش فریاد میزد ... ـ عذر میخوام آقا حق با شماست برادر من زیاد حالشون خوب نیست .... بعد از کلی التماس و عذر خواهی دست از سرمون برداشت سردم شده بود بعد از مرگ هیوا فقط به جسم و روحم آسیب زده بودم ... شال بافتشو هنوز نگه داشتم اون روز خیلی گرما بخش بود ... وقتی مرصاد شال خواهرشو روی شونم گذاشت یه لحظه حضور مادرمو حس کردم ... اون گرمای محبت دوباره منو یاد مادرم انداخت برای همین فورا پرسیدم : از مادر خبر داری ؟ کجاست ؟ حالش چطوره ؟ ـ نگران ایشون نباشین تو این دو ماه من همه ی روز های فرد که شما به دیدنشون میرفتین پیششون بودم تنها نموندن نمی دونستم این همه محبتو چطوری جبران کنم ... اینقدر با برادرش حواسشون به زندگیم بود و خوب ادارش کرده بودن که هیچ وقت خودم نمی تونستم ... حتی از رئیس شرکتم فرجه گرفته بودن ... در اون دو ماه من هیچی از دست ندادم جز خود باطلمو .... دنیا یه جور دیگه باهام کنار اومد ... شوهر دوستش خیلی هوامو داشت و کمکم کرد جور دیگه ای زندگی کنم ... سید هادی و مرصاد اغلب مراسمای هیئت منو با خودشون میبردن ... خیلی چیزا عوض شد بخاطر مراقبت های مهدا خانوم حال مادرم خیلی بهتر شد و الان باهم زندگی میکنیم اینقدر بهش وابسته شده که هر هفته باید مهدا خانومو ببینه ، حس میکنم به آرام خودش رسیده ... اولین عیدی بود که ما هم مهمون داشتیم مادرم تازه برگشته بود خونه روز اول عید که همه برای خانوادشون وقت میذارن مهدا ، مرصاد ، سید هادی و خانومش اومدن پیش ما خیلی ساعات خوبی بود طوری با مادرم هم حرف میشد که انگار همسن و سالن .... ! از اون قضیه تقریبا یک سال میگذره ، امروز سالگرد هیواست ... اما به من اجازه نمیدن برم پیشش ، پنج شنبه ها با مهدا خانوم و مرصاد میریم سر خاکش اونا میگن بخاطر گلزار شهدا میان اما من میدونم که مهدا هنوز میترسه دوباره بزنه بسرم .... نگاهی به محمدحسین کرد و ادامه داد ؛ حالا متوجه شدین چرا اینقدر برام آدم ارزشمندیه ؟! ـ درک میکنم . ـ استاد حسینی همیشه باهاش دشمن بود ، خیلی مشکل داشتن عمدا بهش نمره نمیداد و به هر صورتی سعی داشت اذیتش کنه معتقد بود امله یا یه آدم بی سواد و بی احساسه اما وقتی شاهد رفتارش با من شد ، فهمید این خانوم کیه ـ من نمی دونستم مهراد باهاش مشکل داشته ، یه زمانی میگفت از یه دختر چادری بدش میاد و از دست گل هایی که به آب داده بود گفت ـ حتما منطورشون مهدا خانوم بوده چون جز ایشون همه دخترا عاشق استادن با این حرف امیر ، محمدحسین خندید و گفت : بس بچه خوشتیپه ـ بنظر من شما بهترین ، خیلی شباهت دارین هر دو حسینی هستین ، نکنه برادرین ؟ ـ نه پسر عمومه ـ ببخشید ولی خیلی متفاوتین ـ کلا خانوادگی متفاوتیم ـ درست ، موفق باشین بابت امروز هم واقعا ممنونو متاسفم آقای دکتر . ـ نه این چه حرفیه ، با من راحت باش ، مثل یه رفیق دستش را روی شانه امیر گذاشت و ادامه داد : منو محمدحسین صدا کن ـ ممنونم . ـ فهمیدم قضیه چی بود ، دمت گرم پسر خیلی خوشحال شدم اینقدر غیرتمندی ـ شما لطف دارین ـ حالا اینقدر سر به زیر و مودب رفتار کن تا به غلامی قبولت کنم دخترمو دو دستی بسپارم دستتا هر دو خندیدند که مهدا با چشم های متعجب به آنها نگاه کرد و با خودش گفت با فاصله دو تا نماز من قضیه این شکلی شد ؟! &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا خواست اول امیر را برسانند تا با مادر امیر قبل از دیدن وضع او صحبت کند ، حلالیت بطلبد و دارو هایش را یادآور شود . ـ آقای حسینی من زود صحبتو تمام میکنم تا معطل نشید ـ نه راحت باشید ما فعلا در جوار داش امیر داریم از لحظات لذت میبریم مهدا لبخندی از سر رضایت زد و در عقب را باز کرد و پیاده شد بعد از چندبار در زدن مادر امیر در را باز کرد و با دیدن مهدا گل از گلش شکفت . ـ سلام خاله جون ـ سلام به روی ماهت دخترم . کجایی مادر دلم برات یه ذره شده بود ؟ ـ بی وفایی منو ببخشید خاله جون ، بی توجهی کردم ـ نه قربونت برم ، نه دختر نازم . این چه حرفیه میدونم درگیری مادر ، بشین یه لیوان شربت درست کردم بیارم بخوری ـ بگین کجاست خودم بیارم ، شما بفرمایید . ـ روی کابینته مادر ... با آرامش و خیلی منطقی قضیه را برای مادر امیر تعریف کرد و کمی شربت بهش تعارف کرد تا حالش جا بیاد . هنوز از دارو ها استفاده میکرد و شک عصبی براش خوب نبود برای همین یکی از قرص هایی که خودش بسختی براش پیدا کرده بود را به خوردش داد فشارش را گرفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد به امیر زنگ زد و گفت که همه چیز آماده است . ـ خاله جون فقط حواستون باشه قرصاشون فراموشتون نشه ، کنار کاغذ روی در یخچال که واسه قرص های خودتونه یه یادداشت هم از قرص های آقا امیر گذاشتم ـ قربون دستت دخترم ـ من برم هم شما استراحت کنین هم آقا امیر ـ ممنون دخترم خیلی لطف کردی ـ این چه حرفیه من فقط شرمنده شدم ببخشید ، حلالم کنید ـ اگه امیر کاری نکرده بود حلالش نمیکردم ، تو حلالی دخترم ـ ممنونم خاله جون ، به امیر آقا هم بگین فردا لازم نیست بیان دانشگاه کلاس برای کار های گروهی هست برا بسیج هم بچه ها هستن کمک میکنن ، استراحت کنن ـ باشه مادر ـ مراقب خودتون باشید ، یاعلی ـ علی یارت . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 تند آسانسور را فر خواند و بسمت ماشین محمدحسین راه افتاد وقتی در بیمارستان گفت برود و او به مرصاد زنگ میزند تا دنبالشان بیاید ، ناراحت شد که مهدا ترجیح داد چیز دیگری نگوید . ناراحت از اینکه باید جلو بنشیند با خجالت در جلو را باز کرد و نشست . ـ ببخشید معطل شدید ـ خواهش میکنم در سکوت رانندگی میکرد که به یاد حرفش در بیمارستان افتاد و گفت : مهدا خانوم ؟ انتظار نداشت اسمش را از دهان آقای متفاوت مغرور بشنود . آرام گفت : بفرمایید ـ شما از دست من ناراحت هستین ؟ خودش را به آن راه نزد و خیلی صادقانه جواب داد : سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ۱* ـ پس ... ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... قضاوت هر روز یه رنگ میشه گاهی تهمت ، گاهی غیبت ، گاهی دروغ ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید . ـ ببخشید ـ لازم نیست از من عذر خواهی کنید شما در حق من ظلم نکردید تا زمانی که فرضیه تون به حرف و اعتقادتون تبدیل نشده باش ، اون وقته که ببخشش سخت میشه ـ خب پس چطور میشه اطرافیانو شناخت ؟ محمدحسینی که ختم قرآنو مطالعات فلسفیش به حد یک روحانی بود خودش را مقابل این دختر جوان مثل یک کودک میدید ، اصلا نفهمید کی این حرف را زد انگار از دلش برآمده بود . ـ شناخت؟ چرا باید اطرافیانتونو بشناسید ؟ ـ مگه میشه بدون شناخت ارتباط اجتماعی رو حفظ کرد ؟ ـ دقیقا رابطه اجتماعی ، این چیزی که ما الان اسمشو شناخت گذاشتیم میتونه به این ارتباط اجتماعی کمک کنه ؟ ـ خب ، معلومه ـ تصور کنید ما قراره تمام اطرافیانمون رو بر حسب نظر خودمون بشناسیم ، پس قطعا به عیب هایی با دید خودمون دست پیدا میکنیم که نمی تونیم تحملشون کنیم ، آخرش به این نتیجه میرسیم که هیچ کس مناسب ما نیست ، یعنی قطع رابطه با اجتماع. این طوری روابط اجتماعی بهبود پیدا میکنه ؟ ـ نمیشه کوکورانه و کبکوار زندگی کرد ، شاید واقعا بعضی ها شایسته ما نباشن ، ضمنا ما با چیزی که از رفتارشون برداشت میکنیم اونا رو می شناسیم ـ شما تشخیص میدین که هر کس چقدر شایستگی داره ؟ مگه شمایی که ظاهر رو دیدی باطن هم میتونی ببینی ؟ ضمنا شما از فردای اون شخص اطلاع دارین یا حتی میدونین در لحظه چی از دلش گذشته ؟ شما با یه نقشه که متعلق به هزار سال قبله میخواید شهر تازه تاسیسی قرن رو پیدا کنید ؟ ـ خانوم از کوزه همان برون تراود که در اوست ۲* ذات آدما در ظاهرشون مشخصه . ـ جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق ، آگاه شد ۳* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱* اشاره به حدیث امام صادق(ع): قلب حرم خداست، غير خدا را در آن جاي مده (بحارالانوار جلد ۶۷ ص ۲۵ ) &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_ودو نمیدونم چند دقیقه بود که گریه می کردم ولی چند بار صدای با
🌸💜 💜🌸 قسمت تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد... همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم💭 به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ...🙁 اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم، حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم، دست انداختم و موبایلم📱 رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم ساعت نزدیک چهار🕓🌌 صبح بود!! چند تا پیام و تماس از دست رفته 📲داشتم، باز گوشیم رو سایلنت بود، کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد .. یک تماس از شماره ناشناس!😟 بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم "سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین " . عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!!😟 "معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم" . . و پیام بعدیش ... ... 📚 @romankademazhabe 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگـــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وسه تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد... همه خواب بودن، به
🌸💜 💜🌸 قسمت "خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم" نمی دونم چرا داشت خنده ام می گرفت😄 تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!! پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود، همش برای ساعت یازده 🕚🕛دوازده شب بود نمی دونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده.. بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم، تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم ..📲 خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد "ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم " . . چشام از تعجب گرد😳 شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود، این آدم تا الان بیدار بود واقعا!! نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!!🙈 . . ... 📚 @romankademazhabe 💛💚💛💚💛💚💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگـــس 💛💚💛💚💛💚💛💚💛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸 قسمت #سی_وچهار "خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق م
💜🌸 💜🌸 قسمت تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا!☺️🙈 از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: _یعنی تو آدم نمیشی نه؟😄 در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: _مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم😝 چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: _باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه😌 +خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره😁 چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت: _نگاه کن اونجا رو👀 متعجب 😟نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد😳 _میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟! 😟 لبخندی رو لبم نشست: _خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون☺️🙈 لبخند عمیقی رو صورتش نشست گفت: _جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش😉 با چشمای گرد😳 به سمیرا نگاه کردم که گفت: _اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم😎 یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا .. داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار! یعنی واقعا منتظر من بود!!!😟 ... 📚 @romankademazhabe 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وپنج تا آخر کلاس سمیرا، عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی
💜🌸 💜🌸 قسمت یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟!☺️ وای چی داشتم میگفتم ... فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم...😅🙈 از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم گفتم: _سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها.. جون معصومه اون موهاتم بکن تو😅 خندید و گفت: _باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم😄 +کوفت، جدی گفتم😁 _ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم😌 نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه.. عباس تا متوجهمون شد سلام کرد سمیرا زودتر از من گفت: _سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین دست سمیرا رو محکم فشار دادم، 😬 این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ... عباس در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا.. ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا... خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت: _ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما ..😊 باز دستشو فشار دادم😬🙈 که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت: _عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد 👀که سرخ شده بودم 🙈از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای یاس!!😊 بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم: _عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت: _ای شووَر ندیده بدبخت!!😄 ... 📚 @romankademazhabe 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا