eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕نام رمان: 📿 💛نام نویسنده: فاطمه باقری 💞تعداد قسمت: ۶۸ 🧡ژانر: 😍 💓رمان شماره:21 با ما همراه باشید☺️ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم ایکاش میشد کاری کرد حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باورنمیکرد پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت ،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید در اتاق باز شد ،مامانم بود ،هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم ، به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره زیبا: صبح بخیر رها جان - صبح بخیر زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون - بیخود کرده ،من جایی نمیرم زیبا: عع رها!بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه - زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه (زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد) زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم3 - خوشبختی؟ ،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟ زیبا: کافیه دیگه ، لطفن دوباره شروع نکن ، الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون (زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ، منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن) هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود هانا: خواجون ،مامان گفته که کم کم آماده بشی ( اشک از چشمام سرازیر شد) : باشه با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ، موهامو دم اسبی بستم صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم رفتم لب پنجره ،نگاه کردم نوید دم دره چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره ( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش ؟ - خوب مگه اشکالی داره زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی ( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت ) زیبا: عوض این لباسای مسخره ات ،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن ( بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین ) نوید تو سالن روی مبل نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد نوید: سلام رها جان خوبی؟ -( منم خشک و بی روح جوابشو دادم ) : سلام زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_اول 🌈 روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم یه ماه مونده بود به عروسی لع
🌈 نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم از شهر داشتیم خارج میشدیم ،استرس عجیبی گرفتم ،نمیدونستم کجا داریم میریم حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد یه عالم ماشین داخل باغ بود صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم قلبم به تپش افتاد نوید: پیاده شو عزیزم از ماشین پیاده شدیم رفتیم سمت ورودی که نوید کیفمو کشید - داری چیکار میکنی نوید : کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین ) میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم ( - راحتم همینجوری بریم اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت نوید : حالا بریم عزیزم بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن5 پاهام سست شد ،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون & به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش نوید: سلام شاهرخ جان خوبی! درگیر کاریم دیگه شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمت شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت نوید: داداش نامزدمه شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ... نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین نفسم داشت بند میاومد پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم نوید: همینجا باش الان میام از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت بعد از مدتی برقا روشن شد وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن دلم به حال اون دخترایی که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا شده بودن میسوخت یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و پا میزد رفتم سمتش نشستم کنارش - خوبی ،خانمی فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت زیر بغلشو گرفتم ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_دوم 🌈 نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم از شهر
🌈 رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم بعد چند ثانیه بالا آورد - تو که اینقدر اوضاعت خرابه ،چرا این مزخرفاتو میخوری نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود &مشخصه که بار اولته اومدی اینجا - چند سالته؟ & مگه سن مهمه ، - چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟ & وقتی جایی برای خوابیدن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی (لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه) اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه همه جا رو گشتم پیداش نکردم از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین نزدیک اتاق شدم درو باز کردم خشکم زده بود نوید ایستاده بود و داشت لباسشو مرتب میکرد نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم اشک تو چشمام جمع شده بود : تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی ! منو میخوای چیکار نوید: چون تو با همه فرق داری7 نزدیکم شد از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط در قفل شده بود میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم - درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا & خانم چیکار میکنین،؟ - (همونجور که هق هق میزدم): بیا درو باز کن & شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده - همه تون برین گم شین درو باز کن نوید : بیا سوار شو میبرمت؟ - من با تو هیچ گورستونی نمیام نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره سوار ماشین شدو اومد سمت در منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد ،حالم داشت به هم میخورد - بزن کنار نوید: اینجا جای وایستادن نیست ! - حالم بده ،بزن کنار لعنتی ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم نوید یه بطری آب آورد برام دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم نزدیکای ساعت ۱بود که رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_سوم 🌈 رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم بعد چند ث
🌈 نوید پیاده شد: رها برگشتم نگاهش کردم نوید: کیف تو جا گذاشتی کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم نویدم رفت وارد اتاقم شدم خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنوه صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه گوشیمو برداشتم ،نگار بود - بله نگار: سلام ،خوابی رها؟ - چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست! نگار : ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم - میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن - چیه بابا نگار : مگه امروز کلاس نداری؟ ،نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا - به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟ - ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت - باشه ببینم چی میشه9 نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام - باشه ،فعلن بای بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه طبق معمول از صبحانه خبری نبود از خونه زدم بیرون تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم نوید بود نوید: بیا بالا برسونمت - تو اینجا چیکار میکنی؟ نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه - چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم ،الانم بزن به چاک راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو - ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم نویدم: باشه ،آدمت میکنم چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#تسبیح_فیروزه_ای #پارت_چهارم 🌈 نوید پیاده شد: رها برگشتم نگاهش کردم نوید: کیف تو جا گذاشتی کیف و ا
🌈 صداش زدم ،اومد سمتم نگار: کی اومدی - یه ساعتی میشه نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس ،استاد صادقی حذفت کرده ‍ - مهم نیست نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟ - نگار من دارم دیونه میشم ،چیکار کنم که از دستش خلاص شم نگار: نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن ،باز چه کاری میخوای انجام بدی - نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم نگار : دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟ ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطر اینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده - تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه - خدا،،کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار ( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن ) بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی - کمتر از یک ماه نگار : میخوای بریم بکشیمش؟ - اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم1 1 نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره - اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه از صد بار مردنم بدتره نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش - باید فرار کنم نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه - دیگه راهی به ذهنم نمیرسه نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه خداحافظی کردم و رفتم خونه از اون شب کارم شده بود کلنجار رفتن با پدرو مادرم هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم ۵روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون منم کل روز و تو اتاقم بودم حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست زیبا: هنوز آماده نشدی؟ رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست - مامان جون حالم اصلا خوب نیست ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_وپنج چشمهایم را به زمین دو
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت به خانه برگشتم... با اینکه رفتار محمد مودبانه بود اما از فهمیدن مخالفتش حالم گرفته شد.😞 تصمیم گرفتم وقتی کمی بهتر شدم با خانواده ام صحبت کنم.👌 میدانستم مخالفت پدر و مادرم از محمد بیشتر و شدیدتر است. خودم را برای هر عکس العملی کردم. چند روز بعد آنها را صدا زدم تا صحبت کنیم. پدرم هنوز بخاطر ماجرای عمو مهرداد سر سنگین بود. پس از کلی مقدمه چینی گفتم : _من یه تصمیم بزرگ گرفتم.😊 مادرم گفت : + چه تصمیمی؟😍 _ میدونم شما هنوز منو به چشم یه بچه می بینید.😕 میدونم ممکن از شنیدن این حرفم شوکه بشین. ولی بالاخره باید بهتون میگفتم. من میخوام ازدواج کنم!😊 پدرم بی اختیار خنده اش گرفت😂 و مادرم ذوق زده شد.😍 + خب دورت بگردم این همه مقدمه چینی نمیخواست که. زودتر میگفتی دیگه مامان جان. خودم برات دختر پیدا می کنم مثل ماه. پدرم با تندی گفت : _چی چیو برات دختر پیدا می کنم خانم؟ این نه سربازی رفته، نه درسش تموم شده، نه کار داره. کی بهش دختر میده ؟ + وااااا... دلشونم بخواد. پسر به این خوش قد و بالایی، به این آقایی. پسرم مهندسه. باید از خداشونم باشه. اتفاقا از وقتی رضا دانشگاه قبول شد خودم فهمیدم چند نفری غیر مستقیم میخواستن دخترشونو نشون کنن برا بچم. هی مهندس مهندس می کردن. اتفاقا دختر یکیشونم خوبه، با نمکه، با کمالاته. حالا بهت میگم کیه. وسط حرفش پریدم : _ ببخشید مامان ولی... من انتخابمو کردم.😊 پدرم خنده ی تمسخرآمیزی به مادرم زد و گفت : _هه... بیا... تحویل بگیر مادرم همانطور که چپ چپ نگاهش می کرد پرسید : + خب کیه؟ ما میشناسیمش؟ _ نه مامان. شما نمیشناسین. تا بحال ندیدینش. میدونم اگه بگم کیه ممکنه مخالفت کنین. ولی من تصمیم خودمو گرفتم. دوباره شروع شد... ادامه دادم : _ من اتفاقی جایی دیدمش ولی بعدا فهمیدم خواهر دوستمه. الانم تنها انتخاب من برای ازدواج اونه.😊❤️👌 مادرم نگذاشت جمله ام تمام شود. گفت : + بخدا قسم برگردی بگی خواهر اون پسره محمده شیرمو حلالت نمیکنم رضا! سرم را زمین انداختم. مادرم که فهمیده بود به هدف زده عصبانی شد و صدایش را بالا برد : + ای خدا... من چیکار کردم که انقدر باید از دست این پسر و کاراش حرص و جوش بخورم. ببین رضا چشماتو وا کن منو نگاه کن، برای اولین بار و آخرین بار دارم میگم این پنبه رو از گوشت در بیار که ما به این ازدواج رضایت بدیم. والسلام.😠✋ بلند شد و از اتاقم بیرون رفت... پدر هم بعد از اینکه پوزخندی زد😏 اتاقم را ترک کرد. بغضم گرفته بود.😞😢 میدانستم تلاشم برای آنها بی فایده است. شمشیر را از رو بسته بودند. انگار دست به دست هم داده بودند... تا با انتخابم کنند...😣 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_وشش به خانه برگشتم... با
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت مدتی صبر کردم... بهار آمد و سال نو🌸🌱 آغاز شد. مجددا با خانواده ام درباره ی فاطمه❤️ حرف زدم. باز هم با مخالفتشان مواجه شدم. اصرار من و مخالفت آنها فایده ای نداشت.😔 تغییری در نظر هیچ کداممان رخ نمی داد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به پدر و مادرم بگویم به خواستگاری فاطمه بروم. روز پنجم عید بود. به محمد زنگ زدم و اجازه خواستم. گفت خبر می دهد. فردایش زنگ زد. بعد از اینکه قرار گذاشتیم تازه گفتم که بدون پدر و مادرم می آیم. حس کردم میخواست قرار را به هم بزند، اما توی رودربایستی ماند و چیزی نگفت.😒 روز قرار رسید... صبحش به آرایشگاه 💇♂رفتم و سر و ریختم را مرتب کردم. پدر و مادرم مشغول دید و بازدید بودند و کسی خانه نبود. با خیال راحت آماده شدم. ☺️ کت و شلوار رسمی ام را پوشیدم. کمی استرس داشتم. سر کوچه پارک کردم. بعد از اینکه قیافه ام را در آینه ی ماشین چک کردم پیاده شدم و گل💐 و شیرینی🍰 را از صندلی عقب برداشتم. آرام آرام حرکت کردم تا به درشان رسیدم. دل توی دلم نبود. 😍💓زنگ زدم. محمد در را باز کرد و با خوشرویی از من استقبال کرد. موقع روبوسی خندید 🤗😘و در گوشم آهسته گفت : _«ماشالا خوشتیپ! »😁 مادرش روی ایوان به استقبالم آمده بود. بعد از سلام و احوالپرسی گل و شیرینی را به محمد دادم و وارد شدم... محمد و مادرش یک طرف نشستند و من مقابلشان دو زانو نشستم. مادرش سر حرف را باز کرد و گفت : _ اون روز خیلی زحمتت دادیم پسرم. مارو رسوندی تا ترمینال. خدا خیرت بده.😊 + خواهش میکنم. وظیفم بود.☺️ _ محمد خیلی ازت تعریف می کنه. بارها ذکر خیرتو پیش ما گفته. من فکر می کردم با خانواده تشریف میارین. البته محمد گفته بود شاید تنها بیای. من و محمد زیر چشمی همدیگر را نگاه کردیم. گفتم : + والا یکم درگیر بودن. حالا ایشالا بعدا مزاحمتون میشیم. _ انشاالله که خیره.😊 بلند شد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد. محمد هم به بهانه ی بردن جعبه ی شیرینی پشت سرش رفت. بعد از چند دقیقه با سینی چای☕️☕️☕️ وارد سالن شدند. محمد با چای و شیرینی از من پذیرایی کرد. کمی از درس و دانشگاه حرف زدیم. نیم ساعتی از ورودم می گذشت و خبری از فاطمه نبود.🙈 وقتی که چایم را نوشیدم محمد استکان ها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. سرم را پایین انداخته بودم. ☺️❤️ اندکی گذشت. نیم نگاهی به سمت آشپزخانه انداختم. هنوز سرم را کامل بلند نکرده بودم که دیدم محمد می آید و فاطمه هم پشت سرش. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم سلام کردم. ☺️ سرم پایین بود و 🌸گلهای چادرش🌸 را که روی زمین کشیده می شد دنبال می کردم. بعد از اینکه کنار محمد و مادرش نشست من هم سر جایم نشستم. جو سنگینی بود. محمد سکوت را شکست و گفت : _ من توی این یک سالی که با رضا دوستم هیچ بدی ازش ندیدم. با اینکه میدونم از خیلی جهات تحت فشار بود ولی پای که فکر می کرد درسته . بنظرم این برای از همه چیز مهم تره. ولی به خودشم گفتم. که سر راهش قرار دارن خیلی زیادن.😊 مادرش خطاب به من گفت : + ببین پسرم محمد سربسته درباره ی شرایط زندگی و خانواده ی شما یه چیزایی به من گفته. میدونم که خانوادت مخالف تصمیمت هستن و برای همینم امروز نیومدن. 😊وقتی هم که بهم گفت شاید امروز تنها بیای حدس میزدم که نتونستی پدر و مادرتو راضی کنی. اینکه انقدر جرات به خرج دادی و تنهایی اومدی جلو برای من خیلی با ارزشه. ولی شما که نمیتونی خانوادتو بذاری کنار. نه من و نه بچه هام دلمون نمیخواد چنین اتفاقی بیفته. اینکه خواستیم بیای اینجا تا باهم حرف بزنیم برای این بود که دوست نداشتم با برخورد تند یا غیر منطقی برنجی. گفتم بیای تا بشینیم رک و پوست کنده حرف بزنیم. ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_وهفت مدتی صبر کردم... بهار
عرق پیشانی ام را با دستمال کاغذی پاک کردم. سعی کردم محکم باشم. گفتم : _ من برای قائلم. اما از خیلی جهات با اونا فرق دارم. نه و نه مثل هم نیست. میدونم هم خانواده ی خودم و هم شما و محمد مخالفین، ولی من با اجازه ی شما میخوام با دخترتون حرف بزنم و نظر خودشونو بپرسم. مادرش نگاهی به فاطمه کرد و گفت : _ دخترم اگه خودت مایلی برین صحبت کنین. محمد که انتظار شنیدن این حرف را نداشت چشمهایش درشت شد اما چیزی نگفت... مشخص بود احترام زیادی برای حرف مادرش قائل است.👌 فاطمه بعد از چند ثانیه گفت : + از نظر من موردی نیست. بعد از آن همه مخالفت و نا امیدی شنیدن همین جمله کافی بود تا دوباره انرژی بگیرم.😇 از اینکه فهمیدم او هم دلش میخواهد با من صحبت کند خوشحال بودم. ☺️ از محمد و مادرش گرفتم،☝️ بلند شدم و پشت سر فاطمه حرکت کردم...🚶💓 ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #بیست_وهفت مدتی صبر کردم... بهار
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت پشت سر فاطمه حرکت کردم..🚶💓 وارد اتاق مطالعه شدیم و با فاصله ی زیادی روی زمین نشستیم. تا آن لحظه نگاهش نکرده بودم. سرم را بلند کردم، مثل همیشه 👑رویش را گرفته بود.👑گفتم : _ نمیدونم چقدر منو میشناسین ولی من از همون اولین باری که شما رو دیدم انگار سالها بود میشناختمتون. 😊احتمالا از اتفاقاتی که بعد از ملاقاتمون توی بهشت زهرا برام افتاده بی خبرید.😌 + نه، بی خبر نیستم. محمد همه چیز رو برام تعریف کرد.👌 _ پس میدونین من چه روزای سختی رو پشت سر گذاشتم.👌 و البته خودم میدونم روزای سخت تری رو پیش رو دارم. الانم همه ی دنیا دارن سعی میکنن منو از تصمیمم منصرف کنن. ولی من کوتاه نیومدم... و نمیام...☺️☝️ + چرا انقدر پافشاری می کنید؟ شما که اصلا منو نمیشناسید!😟 _ شاید شمارو خوب نشناسم ولی محمد رو که میشناسم. 😇میدونم حتما شما رو هم مثل محمد خوب کردن. بعلاوه اینکه توی همون چند برخورد از و به خیلی چیزا پی بردم. 😌البته شاید پیش خودتون فکر کنین اینا همش توجیه و بهانه ست ولی به قول محمد «بعضی چیزا توضیح نداره، حس کردنیه...»😊 + متوجهم. تمام مدت زمین را نگاه می کرد و سعی داشت مختصر حرف بزند. چیزی نگفت و هردو سکوت کردیم. کمی گذشت، گفتم : _ خانواده ی من مذهبی نیستن. به همین دلیلم وقتی فهمیدن من چه کسی رو انتخاب کردم باهام کردن. بزرگترین دلیل محمدم برای مخالفتش همینه. من تمام تلاشمو می کنم راضیشون کنم ولی اگر هم نشد مطمئن باشید کوچکترین آسیبی به شما وارد بشه.☝️ من به همه گفتم که از این کوتاه نمیام 😊✋ ولی مهمترین چیز برای اینکه بتونم ادامه بدم . شما هم مثل همه میخواین با من مخالفت کنین یا... با من همراه میشین؟ + مخالفت محمد و مادرم بخاطر اینه که دوست ندارن بین شما و خانوادتون بیفته، نگرانیشونم بخاطر منه که مبادا بعدها از سمت خانواده ی شما تحت فشار قرار بگیرم.👌 ولی من هیچ شناختی از شما ندارم. البته حرف های محمد برای من همیشه بوده و هست. ولی برای اینکه بخوام جواب مشخصی به سوالتون بدم کافی نیست. _ هرکاری که فکر می کنید لازمه بگید تا انجام بدم.😊☝️ + مدتی صبر کنید. _ چشم.🙈 همین که جواب منفی نداده بود جای شکر داشت.☺️ کمی فضا را عوض کردم و گفتم : _ راستی نوشته هاتون خیلی قشنگه. من اتفاقی چند خطشو خوندم.😅 + بله محمد برام تعریف کرد. لطف دارید. محمد همه چیز را کف دستش گذاشته بود. فهمیدم رابطه شان نزدیک تر از چیزی است که فکر می کردم. با لبخند گفتم : _ خب خدا رو شکر محمد حرف نگفته ای باقی نذاشته.😁 با احتیاط لبخند ملایمی زد و گفت : + اگه سوال و حرف دیگه ای نمونده بریم بیرون.🙂 _ نه، حرفی نیست. منم به حرمتی که برای تصمیمتون قائلم صبر می کنم، اما بدونین برای رسیدن به هدفم از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.😇✌️ + ممنون برای احترامی که به تصمیمم گذاشتید. بعد از کمی تعارف از اتاق خارج شدیم. پس از اینکه دقایقی در جمع نشستیم اجازه ی مرخصی گرفتم.. و با بدرقه ی محمد از در خانه‌ بیرون آمدم...😇😍❣ ادامه دارد.... نویسنده:فائزه ریاضی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛