eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که با صدای مهدا به خودش آمد و فهمید جلوی ساختمان واحد حاج مصطفی ایستاده است . ـ باز هم ممنونم آقای حسینی ، خیلی لطف کردین . محمدحسین انگار میخواست هر طور شده حرف های دیگری از فرد مقابلش بشنود برای همین چیزی که به ذهنش آمد را جدی گرفت و گفت : مهدا خانوم ؟ ـ بله ؟ ـ آخر این هفته نیمه شعبانه ، قراره حسینیه محله برنامه داشته باشیم ، خوشحال میشیم همکاری کنید . ـ بله ، ان شاء الله . به خانواده سلام برسونین . یاعلی ـ خدانگهدارتون . شما هم به حاج مصطفی سلام برسونید . مهدا با لبخندی همیشگی از فرد مقابلش خداحافظی کرد و به سمت واحدشان راه افتاد خسته به آسانسور تکیه کرده بود که همراهش زنگ خورد و شماره ی خصوصی نمایان شد فهمید از محل کارش است . ـ الو ، بفرمایید ؟ ـ مهدا جان ؟ سلام خانومی ـ سلام خانم مظفری ، احوال شما ؟ جانم ؟ ـ ممنونم . مهدا جان شما فردا میای سرکار ؟ ـ بله میام ، اما کلاس دارم ـ چه ساعتی ؟ ـ ۱۰ تا ۱ ، مرخصی ساعتی میگیرم ـ شاید مجبور باشی فردا شب شیفت بمونی ، گفتم بهت خبر بدم یه جوری خانواده رو هماهنگ کنی ـ استاد صابری گفتن شیفت شب به من نمیدن که ! ـ اضطرار پیش اومده حالا بعدا اداره صحبت میکنیم ، قضیه این آقای م.ح داره جالب میشه ـ چشم سعی خودمو میکنم ، شما امشب شیفت هستین ؟ ـ آره ، فک کنم فردا شب خانم .... هم شیفتن تنها نیستی ـ صحیح ، متشکرم اطلاع دادین . ـ وظیفه است . مراقب خودت باش ، یا علی . ـ شما هم همین طور یا علی . با اتمام مکالمه اش آسانسور به مقصد رسید . در خانه را گشود و با شوق همیشگی گفت : اهل منزل بیاین که خوشکل جمعتون اومد .... سلــــــــــام مرصاد از روی کاناپه پرید و گفت :سلام . چته ؟ ساکت !نمیبینی رئال بازی داره ـ واقعا ؟!! مگه فردا شب نیست بازیش ؟ ـ نخیر امشبه . با حالت زاری گفت : این عادلانه نیست مرصی من بازی رئال دوست ـ ایش لوس ، برو از جلو چشم دور شو ـ لیاقت که نداشته باشی همین میشه انیس خانم : سلام مهدا جان خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! حال همکلاسیت چطور بود ؟ ـ سلام مامانی ، دستش شکسته بنده خدا ولی الان احتمالا با حکومت ساسانی برای تصاحب تخت درگیره انیس خانم را بوسید و با لحن دخترانه ای ادامه داد ؛ مامانی گرسنمه ، خسته هم هستم مقنعه اش را بیرون آورد روی مبل گذاشت و همین طور که با کیلیپس درگیر بود گفت : موهام از بس تو مقنعه مونده دچار تنفس بی هوازی شده . مامان سرم بشدت به نوازشات نیاز داره ـ باشه عزیزم برو یه آب به دست و صورتت بزن بیا شامتو بخور بعد موهاتو میبافم ـ بابا کجاست ؟ ـ حسینیه تازه تاسیس محله ، زنگ زده بود میگفت همه سراغ تو رو میگرفتن ، مگه به تاسیس این جا هم کمک کردی ؟ مرصاد : ایشون مادر ترزا هستن به تمام نقاط این شهر احاطه دارن ـ نه بابا من که کاری نکردم بعد کلیپسش را به سمت مرصادی که با استرس فوتبال میدید پرتاب کرد . ـ هوی چته ؟ سرم درد گرفت گیس بریده ، وایسا کبابت میکنم بسمت اتاق مشترکش با مائده پرواز کرد و در را بهم کوبید . مائده که سرش تا اعماق یک کیلومتری در لپ تاب مهدا فرو رفته بود با ترس سیخ نشست . مهدا با دیدن مائده و لپ تابش بیخیال مرصاد و تهدید هایش شد و با نگرانی و غضب رو به خواهرش گفت : مائده خانوم قبل از اینکه اینو برداری نباید بپرسی ؟! ـ من فقط کتاب میخوندم آبجی ـ مائده جان هر وقت به لپ تاب احتیاج داشتی لطفا قبلش باهام هماهنگ کن برخی اطلاعات محل کارش را روی لپ تاب ریخته بود تا در خانه آنها را بررسی کند و هیچ کس نباید به آنها دسترسی پیدا میکرد . وقتی خونسردی مائده را دید فهمید چیزی ندیده برخی تصاویر و فایل ها آنقدر متفاوت از درک او بود که حتما او را می ترساند . ـ مائده جان میشه تنها باشم ؟ ـ چشم . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 شامش را در سکوتی عحیب می خورد ، مرصاد نگاهی به خواهرش کرد و منتظر ماند خودش از آنچه ناراحتش کرده بگوید . انیس خانم : مهدا مامان مگه گرسنه نیستی ؟ بخور قربونت برم ـ دارم میخورم مامان ـ من میشناسمت ، چی شده که مثل همیشه غذا نمیخوری ؟ ـ چیزی نیست مامان فقط خستم ، لطفا بعدا زنگ بزن خونه آقای حسینی از خانمشون بخاطر آقا محمدحسین تشکر کن ـ چرا ؟ ـ ایشون رسوندنمون بیمارستان تا الان معطل من بودن ـ تو چرا ؟ امیر دستش شکسته ـ آره ولی من مسببش بودم ... ـ خب اون پسره نباید حرف اضافه میزده تو که گناهی نداشتی مهدایی ـ مامان ؟ ـ جانم ؟ ـ عذا... ـ نمیخواد عذاب وجدان بگیری ، وقتی زنگ زدی گفتی بیمارستانی دلم هزار راه رفت اگه امیر نبود اون دیوونه بلایی سرت میاورد چی ؟ ـ کاری نمیکرد مامان غصه نخور قربونت برم ـ کی هست اصلا این ؟ حرف حسابش چیه ؟ ـ مهم نیست ‌‌، اگه حرف حساب داشتم کتک کاری نمیکرد ‌ مامان من سیر شدم ، فدای دست پختت ـ نوش جان عزیزم مهدا ظرفش را به سمت سینک برد و مشغول شستن ظرف های مانده در سینک شد . با پاشیده شدن آب روی صورتش نگاهی به مرصاد کرد ... ـ برو اون ور تا من آب بکشم ... کجایی؟ عاشقی ؟ ـ نمیخواد خودم میشورم ، ذهنم درگیره ـ حرف نباشه وقتی سلطان یه چیزی میگه باید بگی چشم ، خب زود بگو چیشده ؟ ـ مرصاد ؟ مائده رفته بود سر لپ تابم ـ خب ، چیزی هم دیده ؟ ـ نه ـ خب پس چته ؟ ـ چرا اینقدر خونسزدی ؟ میگم میره سر لپ تابم ؟ ـ منم میگم الحمدالله چیزی ندیده نگران نباش ـ تنها نگرانیم این نیس ـ دیگه چیه ؟ ـ فردا شب شیفتمه ، نزدیک یک ماه اومدم سرکار هنوز یه شب شیفت وانستادم خب نمیشه که ـ اوه قضیه خراب شد ... حالا میخوای چیکار کنی ؟ ـ مرصی فکرم کار نمیکنه ، تمام امیدم به توئه ! ـ چه غلطا ، تو غلط اضافه کردی به من چه ؟! ـ مرصاد ؟! ـ هان ؟ چیه ؟ ـ خیلی ممنون از حمایــ.... + کی غلط اضافی کرده ؟! زود ، تند ، سریع ، اعتراف ! ـ چندبار بگم وقتی دوتا بزرگتر دارن حرف میزنن مثل اختاپوس نپر وسط ؟ + هزار بار هم بگی باز من میام وقتی با مهدا حرف میزنین قضیه جذابه مهدا : مائده جان آخه ما چی ازت پنهان کردیم ؟ ـ همه چی . ـ ممنون واقعا مثلا ؟ + مثلا سه سال پیش با هم رفتین پیاده روی اربعین با فاطی اینا منو نبردین ... همش قایمکی حرف میزدین ـ در عوض پارسال سه تایی خواهر برادری رفتیم اردو راهیان نور + نموخوام ـ ایش لوس نُنُر + با آبجیم داریم اختلاط میکنیم تو چی میگی این وسط ؟ ـ مائده به داداشت احترام بذار ! ـ اونم به تو احترام نمیذاره مرصاد : بیا برو بگیر بخواب فردا صبح مدرسه داری ، اینقدرم حرف نزن تا از ۱۲ عضو ناقصت نکردم ـ برو بابا ، کی رو تو رو آدم حساب میکنه حالا ؟! به بابام میگم از ۱۴۴ عضو ناقصت کنه مرصاد دمپایی پلاستیکی دستشویی را برداشت و دنبال مائده می دوید و میخواست به مو هایش بکشد . + وای آبجی به دادم برســـــ...... ـ وایسا دختره پرو ، میخوام موهای زشتت شونه کنم ... + ماماااااااان ؟ مهدااااااا ؟ نجاتم بدین ..... مهدا بعد از خندیدن حسابی با دیدن حرص خوردن مادرش به یاری مائده شتافت . مهدا دنبال مرصاد ، مرصاد دنبال مائده .... مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ... مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون .... &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ... مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون... این حرکت مرصاد بیشتر بخاطر مهدا بود میخواست از این حال و هوا بیرون بیاید . مرصاد پشت مائده از در خارج شد ... به آسانسور نگاه کرد و با پله بسمت مقصد راه افتاد ... مهدا با همان دست های کفی شالی به روی موهای تازه بافته شده اش انداخت و با چادر پشت خواهر و برادرش راه افتاد ... لحظه ای منتظر ماند و دید آسانسور در طبقه ۴ توقف کوتاهی کرد و سپس دوباره به سمت بالا رفت ... حقه ی خواهرش را فهمید و بسمت محوطه روان شد محوطه ی ساختمان را دنبال مائده گشت که سایه اش را پشت در انبار پیدا کرد . این قسمت بلوک ساختمان مهدا را به بلوک رو به رو متصل میکرد و برای هر دو ساختمان در زیر زمین مجاور پارکینگ انباری تعبیه شده بود . ـ مائده بیا بیرون مرصاد نیست . . مائده ؟‌ آخه چرا زبون درازی میکنی ؟ . . . تقصیر خودتم هست ، آدم با برادر بزرگترش این جوری حرف میزنه ؟ بیا بریم لباس درست تنمون نیست ، یکی میبینه زشته ... وقتی بی توجهی سایه را دید بسمت در ورودی انباری رفت و کامل آن را باز کرد که با یک جفت چشم آبی متعجب رو به رو شد . ـ شمایید ‌؟ چیزه ! سلام ـ سلام ـ ببخشید من شما رو با خواهرم اشتباه گرفتم داخل محوطه ندیدینش ؟ ـ فک کنم رفتن سمت موتور خونه ... داشتن میدویدن من سلام کردم ولی متوجه نشدن ... ـ واای نه موتورخونه چیکار میکنه ـ چرا مگه مشکلی هست ؟ پمپ فشار آب که بر سر آب شهریه خرابه .... خیلی خطرناکو بزرگه ... ببخشید باید برم ... با عجله از انباری خارج شد . میدانست خواهر کنجکاوش ممکن است خودش را به دردسر بیاندازد . محمدحسین از نگرانی مهدا نگران شد و کار خودش را تعطیل کرد و دنبالش راه افتاد . ـ مهدا خانوم ... وایسین منم بیام مهدا سری تکان داد و بسمت موتورخانه دوید . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 به موتور خانه که رسید خواست در را باز کند که دید در انگار گیر کرده باشد ، باز نمی شود فکر کرد شاید کلید روی در بوده و مائده در را قفل کرده است . ـ مائده ؟ .... مائده ؟ .... . باز کن این درو ببینم .... . مائده ؟ ـ آبجی مرصاد عصبیه ـ نیست دیوونه باز کن این درو ببینم ـ آبجی ؟ ـ آبجیو ... لا الل.... باز کن مائده جان ، مرصاد نیست ـ قول دادیا ؟! ـ مائده بهتره بیشتر از این عصبانیم نکنی ، سریع باز کن + چرا بهش نمیگین خطرناکه ؟ ـ اگه بهش بگم میترسه یه بلایی سر خودش میاره ... + لوله های آب هم مشکل پیدا کرده قرار بود منو سجاد درستش کنیم ... مهدا خانوم لوله آب جوش متصل به رادیاته که حسگرش دما و فشار رو تنظیم میکنه و با سیم به در و بعضی از تجهیزات وصله اگه فشارش تغییر کنه ممکنه آژیر بزنه یا در رو قفل کنه ، من نمی دونستم میرن درو میبیندن وگرنه نمیذاشتم برن ... ـ درستش میکنم ، مائده چیکار میکنی ؟ باز کن دیگه ـ آبجی با کی حرف میزنی ؟ ـ شما بیا بیرون میفهمی خودت ، مرصاد نیس ـ آبجی میخوام درو باز کنم ولی باز نمیشه .... وای آبجی قفله ... ـ یا صاحب الزمان ... با وحشت به محمدحسین نگاه کرد که با صدای مائده بیشتر نگران شد ... ـ آبجی من میترسم ـ نترس الان بازش میکنم ... آقا محمدحسین ؟ ـ بله ؟ ـ میشه درو شکست ؟ محمدحسین کلافه دستی به موهایش فرو برد و گفت : نه نمیشه اگه درو بشکنیم حسگرا فعال میشه ممکنه لوله ها بترکن ـ نههه .. خب چیکار کنیم ؟ ـ آبجی ؟ صدای وحشت زده مائده توجهش را جلب کرد . ـ وای آبجی سوسکه محمدحسین با عصبانیت گفت : دختر خانوم اون خطری که درش قرار داری خیلی ترسناک تر از سوسکه یه لحظه حرف نزن بذار فکر کنم مائده با گریه گفت : آبجی کجا رفتی ؟ ـ هستم فدات بشم الان درو برات باز میکنم ، آروم باش . آیه الکرسی بخون قلبت آروم شه نترس من نمیذارم اتفاقی برات بیافته ـ باشه ـ آقا محمدحسین کاش برقو قطع میکردیم تا بشه درو شکست ! ـ منبع برق داخل همین موتور خونه است چطوری قطعش کنیم ؟! نمیدونین این جریان برق به یه منبع یا به موتور خونه بلوک های دیگه وصل هست یا نه ؟ ـ نمیدونم اگه وصل باشه با اتصال موازی یه سیم میشه برق این بلوک رو قطع کرد ؟! ـ آره منم پیشنهادم همینه ـ ببخشید تلفنتون باهاتونه ؟ به پسر عموم زنگ بزنم مهندس برقه حتما میدونه ـ آره ، بفرمایید با تلفن محمدحسین به سجاد زنگ زد . ـ الو سلام پسر عمو ، منم مهدا ممنون ... آقا سجاد یه مشکلی پیش اومده ... مائده ......... قضیه را برای سجاد توضیح داد و او گفت به خانه نزدیک است و میاد بررسی میکنم ـ آبجیییی ؟ ـ چیشده ؟ ـ آبجی برق اینجا قطع شد... ـ چرا اینجوری شده ؟ ـ حتما میزان یه چیزی داره میسوزه که برق موتورخونه رو قطع کرده ... الان به آتشـ... هنوز جمله محمدحسین تمام نشده بود که در پارکینگ بسته شد ... ـ وای این دیگه چرا بسته شد ؟ ـ خیلی غیر منتطره داره جلو میره ... ـ بخاطر افزایش دما و کاهش فشار در موتور خونه بسته شده ولی سامانه دچار نقض شده که در پارکینگ هم بسته شد ـ حالا باید چیکار کنیم ... ؟ &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وشش یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟!☺️ وای چی داشتم میگفت
💜🌸 💜🌸 قسمت بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: _خداحافظ عزیــزم😉😊 و رو به عباس گفت: _خداحافظ آقای یا...🙊 سریع گفت: _یعنی آقای عباس و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو😬 عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر .. چادرمو مرتب کردم و گفتم: _کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه سری تکون داد و گفت: _بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم😊 - من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس😊 - نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو🐚⃟📌¦ پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم - باشه، فقط باید به مامانم بگم در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: _خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه☺️ با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده😟🙈 ، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته،😌👌 آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! 😍 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .. . . ... 📚 @romankademazhabe 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وهفت بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: _خداحافظ عزیــزم😉😊 و
💜🌸 💜🌸 قسمت نگاهم به بیرون بود،👀 به خیابون ... به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟ انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ... چی می خواستن از این دنیا .. 💰پول؟؟ ⚖مقام؟؟ ⛹تفریح؟؟ 🏃دنبال چی بودن؟؟؟ چرا انقدر سرشون گرم بود، گرمه هیچی!! . چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم: _در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین .. در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت: _در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم. باز گفت جواب مثبت!!😔 احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒 . پرسیدم: _چه جوری؟!!! +همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه😊 نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ...😣 نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید: _به نظرتون الان راضی میشن؟؟ شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: _نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش👌 - به کی؟؟ - به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش کمی مکث کردم و گفتم: _خدا رو میگم😒 با تعجب گفت: _خدا!!😟 - اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ...😒 چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ...😣😢 بعد چند لحظه سکوت گفت: _و شما چی؟؟؟😊 ... 📚 @romankademazhabe 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_وهشت نگاهم به بیرون بود،👀 به خیابون ... به آدمایی که میومدن و
💜🌸 💜🌸 قسمت سوالی نگاش کردم که گفت: _منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین،من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین دارین صرف من می کنین😟 یه کم نگاهش کردم، این عباس بود، آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،😒 همه چیز که سرجاش بود .. پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود .. ✨یه رنگ دیگه ..✨ انگار تو این دنیا بجز و به هیچ چیز فکر نمی کردم، ... بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم .. مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!😒 دوباره نگاهمو👀 به بیرون کشیدم و گفتم: _شما خودخواهین آقای عباس!😒 با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت: _خودخواه؟!!!😟 هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود، خیلی هم ، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت، دنیایی که خودم هم نمیشناختم، دنیایی که داشت منو ازم می گرفت ... - خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم،😒منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما .. سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض😢 رو تو چشمام - اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون،😢ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو به این کمک کنین ... کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد: _شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت .. 😢اما من که یه دخترم چی؟!😢 من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...😒شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!! بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم: _غم انگیزه آقای عباس، نه!.. مردایی که و هایی که و ...😣 ... 📚 @romankademazhabe 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #سی_ونهم سوالی نگاش کردم که گفت: _منظورم اینه که چرا دارین بهم کم
💜🌸 💜🌸 قسمت یک دیگه هیچی نتونستم بگم،،،،😒😢 یاد 👣بابا👣 یک لحظه هم ازسرم نمی افتاد، آخ که چقدر دلم هواشو کرده بود ..😣 هوای دلم بارونی بود،😢 تو دنیای درونم بارون میبارید.. تا آخر راه رسیدن به رستوران هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تو حال خودمون بودیم ... . . . غذامونو سفارش دادیم، عباس هنوزم تو حال خودش بود و خیره به دستای قفل شده اش که رو میز بود، نمی خواستم انقدر تو خودش باشه، برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم نگاهی به اطراف کردم و گفتم: _میگما حالا لازم نبود انقدر جای گرونی بیاییم😊 سرشو بلند کرد و گفت: _نمیدونم، من زیاد با شهرتون اشنایی ندارم، یه بار با یکی از دوستام اومده بودم اینجا، حالا دفعه ی بعد هر جا شما بگین میریم😊 از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد ..🙈 کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پایین انداخته بود و تو فکر بود منم محو نگاهِ مرد روبروم پرسیدم: _همیشه انقدر ساکتین؟!☺️ نگاهم کرد و با لبخندی گفت: _نه، اگه بخوام حرف بزنم که پشیمون میشین از ازدواج با من!!😄 خنده ای کردم و به شوخی گفتم: _الانم که هنوز حرفی نزدین پشیمونم!!!😅 نگاهش جدی شد و پرسید: _واقعا؟؟؟!😨😳 خواستم بحث و منحرف کنم داشت وارد جاهایی میشد که اصلا به مزاقم خوش نمی اومد .. دلم نمی خواست بحث به جایی کشیده بشه که باز بره تو خودش .. نگاهی به سمت راستم کردم و گفتم: _آخش بالاخره داره سفارش مارو میاره..گشنم شد از بس حرف زدم☺️ خندید ..😃 و من یقین داشتم که عطر یاسِ خنده هاش تا ابد با من خواهد بود ...😌😍 در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: _ممنون بابت ناهار😊 +خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین☺️ پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ... رفت ...💨🚙 من موندم و چند ساعت خاطره.... که شد جزء بهترین خاطره های عمرم .. دیگه تموم شد ... روزهای بدون عباس تموم شد، 😇 حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...😍 . * آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے * . . در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 .. مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..😅 با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..😌🙈 یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...😍 آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا،... ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،😊👌 امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..☺️ زنگ گوشیم 📲تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: _سلام +سلام دیوونه کجایی؟😍 با تعجب گفتم: _تویی فاطمه؟؟😳 +اره دیگه😉 _چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟😟 +شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام😇 _نمیدونم!!🙁 +نمیدونی کجام؟؟؟؟😧 با تعجب گفتم: _حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب.. کجایی؟😐 +بیمارستان😍 سریع گفتم: _بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟😨 + اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده😌 از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: _وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟😵😍 +خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود😄 - باشه عزیزم...من اومدم☺️ ... 📚 @romankademazhabe 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا