eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #‌شصت_وسوم ناهارم رو درست کرده بودم که صدای زنگ در بلند شد.
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت اتل متل یه مادر چشاش به در خشکیده فرزند دلبندشو چندسال که ندیده😔 فرزند خوب و رعناش رشید بود و جوون بود بین جوونای شهر یه روزی قهرمون بود یه روزی فرزند نازش اومد نشست کنارش تموم حرفاشو زد با چشمای قشنگش😍 میخواست بره بجنگه با دشمنای ایران با دشمنای قرآن دشمن دین و قرآن جوون بود و قهرمون می خواست که پهلون شه عاشورایی بمیره💔 تو جبهه غرق خون شه اون مادر مهربون راضی شد و غصه خورد😔😊 یاد فراق فرزند قلب اونو میفشرد💔 آورد برا بدرقه قرآن و یه کاسه آب اما دل اون مادر سوختش و گردید کباب😔 یه روز یه ماه نه چندسال عزیز اون نیومد جوون خوب و نازش حالا دیگه انگار که سرو و رعناش از ابتدا نبوده هر روز براش یه سال بود با غصه میکشید آه😔 میگفت میاد یه روزی فرزند خوبم از راه جمعه دلش میگرفت دعای ندبه میخوند صدای گریه، زاریش دل سنگ و می سوزوند😢😞 میگفت عزیز مادر بگو به من کجایی خیلی قشنگ میدونم الان پیش خدایی اون مادر منتظر یه سال که رفت به مکه گفت به خدا کو بچم مجنونه یا تو فکه رفت تو بقیع و داد زد بچه من سرباز فرزندتون بوده یا نبوده؟؟ اسیره یا شهیده جوونه یا پیر شده بچم و سالم میخوام اومدنش دیر شده صبرم دیگه تمومه بسه برام جدایی😭 بچم و سالم میخوام عزیزکم کجایی؟ وقتی برگشت ایران وقتی به خونه رسید از پسر عزیزش خبرهایی رو شنید فرزند خوب و رعناش دیگه به خونه اومد سالم و دست نخورده از زیر خاک در اومد وقتی شعر تموم شد دیدم اشکام روی صورتم نشسته😭 همین موقع صدای زنگ در خونه بلند شد... ادامه دارد... نام نویسنده؛ بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #شصت_وچہارم اتل متل یه مادر چشاش به در خشکیده فرزند دلبندش
🕊رمان قسمت درب رو برای بهار باز کردم. تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا چند دقیقه ای طول میکشه رفتم صورتم رو بشورم که هم دعوام نکنه هم نگرانم نباشه😅🙈 بالاخره بهار پشت در نمایان شد. مشکوکانه به صورتم نگاه کرد🤔 وگفت: گریه کردی؟ از ترسم سریع خودم رو لو دادم و گفتم : بخدا برای محسن نبود این کتاب خوندم ( اشاره کردم به کتاب شعر محسن) بهار : عه کتاب اتل متل عشق خون من عاشق این کتابم حالا تو کدوم شعرش رو خوندی؟ _مادر 😢 بهار: میدونستی این شعر و خیلی از شعرهای این کتاب از روی واقعیته؟ _نه یعنی چی؟😢 بهار وایسا من برم شام بیارم تو سر سفره برام تعریف کن بهار: باشه، شام چی گذاشتی؟ _سالاد ماکارانی😁 بهار میگم تو خبر داری تحویل پیکر شهید حججی چی شد؟😰 تو کانال های مجازی که هر روز یه چیزی میگن.. بهار: از شبکه خبر و یک باید اخبار رو پیگیری کنی تا جایی که من میدونم دنبال تحویل پیکر هستن _بهار بیا شام خب حالا تعریف کن بهار: ببین یه شهید بوده هیچ اثری ازش پیدا نمیشه تا مامانش میره مکه تو کعبه میگه بچم باید صحیح و سالم برگرده وقتی بر میگرده ایران دقیقا مثل خواسته اش بچه اش صحیح و سالم برمیگرده ایران وقتی تو رفتی وسایل شام رو بیاری کتاب رو نگاه کردم دیدم بیشتر شعرهایی که از روی حقیقت نوشته شده رو علامت زده اون شب با بهار یه عالمه حرف زدیم بالاخره اول مهر شد و من و عطیه راهی مدرسه شدیم. خبر شگفت آوری شنیدیم ششم مهر 🌷 در تهران هست قرار شده همه خانمها با هم بریم.. ادامه دارد... نام نویسنده؛ بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #شصت_وپنجم درب رو برای بهار باز کردم. تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا
🕊رمان قسمت روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه به صدا در اومد. بهار، عطیه، مهدیه و زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی تا سوار ماشین شدم عطیه گفت: چرا رنگ رخ نداری؟ _ نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم☹️ بهار: ان شاءالله داری میمیری😁 تا حالا اونقدر جمعیت یه جا ندیده بودم😯 زمین و زمان اومده بودن تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن. اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوع ام شدیدتر شده بود😣 بهار: بشینید این نادان رو ببریم دکتر😬😒 وقتی چشمامو باز کردم دیدم پدر شوهرم و مادر شوهرم اونجان باباحسین: بابا جان خوبی؟ مامان جون: دختر گلم از این به بعد تا اومدن محسن بایدخیلی مواظب خودت واین امانت الهی باشی😍😊 متعجب و شرم زده بودم از حرفا🙈 تا مادر شوهرم گفت: عزیز دلم شدی بارداری دخترم زنگ زدم مادرت هم بیاد☺️😊 دیگه نباید خونه تنها باشی تو اولین ارتباطت با باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه اون شب مادر شوهرم نذاشت برم خونه خودمون. ته یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوش حال شد😅😌😍 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #شصت_وششم روسری مشکی و مانتو مشکی رو پوشیدم و داشتم چادر سر میکردم که زن
🕊رمان قسمت 🍀راوی عطیه 🍀 دوروز بود خونمون شبیه غمکده بود😔 هیچ حرفی بین من و محمد رد و بدل نشده حتی در حد سلام.. میدونستم تقصیر خودمه محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت بودن سخت تر از بقیه پاسدارهاست منم با عشق گفتم❤️ اما الان نمیدونم چرا کم آوردم دو روز محمد اومد خونه گفت باید بره .. قاطی کردم داد وبیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم😔☹️ محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبینم واقعا باید صبور باشم. تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود _ الو سلام خوبی؟ بهار: سلام عطیه خانوم مرسی، یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما. _ نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش (چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخواد حالا امروز مامان بهار درست کرده و همه مون رو دعوت کرده) از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم : من دارم میرم دنبال خانم محسن تا با هم بریم خونه بهار محمد: عطیه بسه عزیزم😢🙏 دو روزه یک کلمه با من حرف نزدی😔 _ محمد میفهمی هربار که میری مأموریت با هر زنگ تلفن و در، میمیرم😔 میگم نکنه مجروح شد، نکنه شهید شد😰😭 محمد:خسته شدی؟ فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده باشه😊 _ خسته نشدم من عاشقتم😍 فقط قول بده بازم سالم برگردی محمد: روی چشم😊☺️ خم شد گوشه چادرم رو بوسید🙈 محسن: برو به سلامت خانم گلم _زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم زینب: سلام خوبی؟ محمد آقا رفت مرز؟ _نه شب میره☹️ زینب: به سلامتی از صبح اونقدر دلشوره دارم حالت تهوع، سرگیجه😣 _ان شاءالله خیره دینگ دینگ بهی درو باز کن ماییم😁 بهار: زینب بی تربیت بهی چیه بدو بیا بالا جوجه نازم همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم که دیدم آلارم اس ام اس گوشیم روشن خاموش میشه همسرم "" " عطیه جان برنامه امشب کنسل شده افتاد برا چند روز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن "" " جواب دادم چیزی شده محمد؟ محمد" "" آره، محسن ومهدی مجروح شدن، تو سروصدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هر دوشون خواهر و خانوم مهدی هم اونجان؟ "" " _ یا امام حسین😱😰 جان عطیه مجروح شدن؟ محمد:" "" اره بخدا الان تو اتاق عملن"" " به بهار اس دادم بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهات کار مهمی داره... ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #شصت_وهفتم 🍀راوی عطیه 🍀 دوروز بود خونمون شبیه غمکده بود😔 هیچ حرفی بین
🕊رمان قسمت 🍀راوے بهار🍀 وقتی اس ام اس عطیه رو دیدم زیر پام خالی شد😰 ولی مجبور شدم وانمود کنم خوبم😊 گووشیم زنگ خورد. اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد _ بچه ها من برم دوغ بیارم رفتم تو آشپزخانه در رو بستم _ الو سلام آقای علوی خوب هستید؟ عطیه گفت چی شده ولی توضیح نداد حال و چطوره؟😰 سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره دو سه تا خورده به پشت هم به خورده عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان لطفا شما بهشون بگید. اینا الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده به هوش میان ان شاءالله🙏 فقط تو رو خدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال به ایران خیلی نگران حال خانمش بوده😔 _ باشه نگران نباشید فعلا یاعلی محمد : یاعلی گوشی رو که قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم: عطیه جان بیا این پارچ های آب رو ببر تا وارد اتاق شدم دیدم مهدیه میگه : عطیه چیه گرفته ای؟😄 زینب: خخخخخ محمد میخواد بره مرز برا همونه😁 مهدیه: اوخی راستی زینب الان چند ماهته؟ زینب: دو ماه میزان با رفتن محسن ده روز دگ میاد☺️ با گوشیم به همه به جز مهدیه، عاطفه و زینب اس دادم چی شده و گفتم یه چیزی بهونه کنید و برید.. محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخوایم بریم بهشت زهرا زینب: منم میام خیلی 😢 _ تو بمون با عاطفه، عطیه و مهدیه میریم پیش (دهقان امیری) زینب: باشه سوار ماشین شدیم زینب: عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط به خاطر یه اعزامه؟ _ زینب گاهی واقعا میترسم😔 زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن، حرف بشنون تا بقیه تو امنیت باشن.. قبل از شهادت حسین خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار، محرابی پناه، بابایی زاده و... صبور شدم بالاخره رسیدیم چیذر _ عطیه شما برو آب بیار عطیه: چشم _ بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف و عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون یه فرصت عمل به حرفاتون داده مهدیه: بهار تو رو خدا داداشم شهید شده؟ نگاهم افتاد به زینب آروم بود و فقط اشکاش میریخت😔 _ نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه و مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه عاطفه: یا حضرت زینب😱 مهدیه:☹️ _ زینب دخترم یه چیزی بگو زینب: بریم بیماریستان..😔 ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #شصت_وهشتم 🍀راوے بهار🍀 وقتی اس ام اس عطیه رو دیدم زیر پام خالی شد😰 ولی
🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 وقتی رسیدیم بیمارستان محمد آقا اومد سمتمون محمد : همین الان هر دوشون رو از اتاق عمل درآوردن، بردنشون ریکاوری. 12 ساعت بعد اول آقا مهدی به هوش اومد یه ساعت بعد محسن به هوش اومد تا چشماش باز کرد رفتم پیشش _ سلام عزیز دلم محسن : سلام خانمم خوبید؟ _محسن تو چرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟😭😰 محسن : آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری😁😉 با دست زدم پشت دستش گفتم : عه محسن باید به روم بیاری؟🙈 محسن : فنقل بابا چند وقتشه؟😍 _ تقریبا دوماه محسن تو رو خدا خوبی؟😰 محسن: آره عزیزم پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه _ چشم بعد از بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش رو بوسیدم و گفتم: زود خوب شو عزیز دلم😊❤️ تا اومدم بیرون دیدم عاطفه و مهدیه از اتاق آقا مهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود _ آقا مهدی خوب بود؟ مهدیه : زینب داداشم چندتا تیر خورده بود؟😭 بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیز دلم خدارو شکر کن سالمه بهار : محسن خوب بود؟ _ اره خداروشکر محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن الحمدالله دیگه ماه های بعد بارداریم اروم بودم... ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #شصت_ونهم 🍀راوے زینب🍀 وقتی رسیدیم بیمارستان محمد آقا اومد سمتمون محمد
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم وآخرین ماه سال 96 گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم _سلام سرباز😁😍 محسن: سلام علیکم سردار خوبی خانمم؟😁 جوجه سرباز خوبه؟😍 _خوبه عزیز دلم محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم میای باهم بریم؟ محسن: اره عزیزم این سید بچه امو مسخره میکنه میگه بچه ات کاله😒 زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن _ باشه عزیزم من برم حاضر بشم ساعت چند میای؟ محسن: ساعت 4 خونم خانمم مواظب خودتون باش😊❤️ فعلا یاعلی _ یاعلی دلم امروز بی نهایت هوای برادر رو کرده بود😔💔 ماه پیش زمانی که دومین سالگرد بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین... به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم. چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای اومد اهل خونه کجایید؟ _بیا اینجا همسری☺️ محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟😐 _ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم☹️ محسن: بذار کمکت کنم آهان بفرمایید اینم چادر😍 چادر معمولی که پایینش دوختی بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست😁😁😍 قراره یه سرباز سید علی 😉دنیا بیاد دقیقا حرف بود؛ بچمون بود. داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم😉😁 _ ایش توام با این پسرت😬 خودتم براش انتخاب کن😒 محسن: اوووووووه اخمشووووو😉 دختر جون پسر پشتیبانه مادره اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته☺️ زینب؟ _ جانم☺️ محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین تا مثل داییش باشه با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...😢💔😔 ادامه دارد... نام نویسنده؛ بانومینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت150 مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیر بیاد دنبالت با هم برین _ نه مامان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت151 با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار زدمو تن تن از پله ها بالا رفتم فاطمه هم صدا میکرد و میگفت نرو آیه .. گوشهام قابل شنیدن هیچ حرفی نبود باید میدیدم آن کسی را که جانم برایش رفته بود وارد خونه شدم بدون هیچ حرفی با مادر علی به سمت اتاق علی رفتم درو باز کردم با دیدن علی اینقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چه بلایی به سرش آمده بود اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن _علی... جوابم را نداد پشت به من کنار پنجره اتاقش روی صندلی چرخ دار نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد گفتم حتما صدامو نشنید دوباره صداش کردم باز هم پاسخ نداد... نزدیکش شدم، روبه رویش نشستم چقدر شکسته شده بود توی این مدت ،مدتی که به ماه هم نرسیده بود چشم دوخته بودیم به هم چشمهایمان زودتر از زبانمان شروع به درد و دل کردن کرده بود درد و دلهایی که همش بوی دلتنگی میداد ... _چقدر لاغر شدی... مگه نگفتی که غذا میخورم ...مگه نگفتی که فقط روحیه میدم به افراد ...مگه نگفتی که خواب کافی دارم ...پس این چهره پر از درد چی داره برای گفتن علی... فاطمه وارد اتاق شد علی با اخم به فاطمه نگاه کرد .. فاطمه: داداش به خدا فقط میخواستم از چشم انتظاری در بیاد ،،گفتم بهش نیاد ولی گوش نکرد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت151 با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار زدمو تن تن از پله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت152 _ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدت بیخبری از تو چه بلایی سرم آورد ؟ علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت بلند شدم و ایستادم بلند فریاد زدم _ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟ فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم _ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام علی رفت سمت میز کارش یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش شروع کرد به حرف زدن علی: چیو میخوای بدونی ؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو از اینجا ،برو آیه دنیا روی سرم آوار شده بود ... مات و مبهوت به علی نگاه میکردم چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ... فاطمه زیر بغلمو گرفت و از اتاق خارج شدیم به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد صدای گریه هاش آتیشم زد مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی یه هفته اس که برگشته دکترا گفتن به خاطر ترکشی که خورده هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره .... آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه.... فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد _مادر جون خدا رو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی نخواست .‌... فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟ _چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرار نبود رفیق نیمه راه باشیم .... فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟ اصلا حالش خوب نیست _درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تا زمانی که حال علی خوب نشده ... _ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم _با اجازه تون من میرم ،فردا میام مادر جون: باشه مادر ،مواظب خودت باش آیه : خدا بخیر کنه فردا رو ... لبخندی زدمو چیزی نگفتم.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت152 _ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدت بیخبری از تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت153 از خونه خارج شدمو به پنجره علی چشم دوختم پرده تکان میخورد دلخوش به این بودم که علی کنار پنجره اس و نگاهم میکنه یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه وارد خونه شدم امیر و مامان انگار منتظر آمدن من بودن با دیدنم به سمت من آمدن مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟ همانطور که با گوشه روسریم اشکاهامو پاک میکردم گفتم :اره خدا رو شکر ،حالش خوبه امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟ چرا نموندی؟ _من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست امیر: کجا میری آیه ،با تو ام ! مامان: امیر مادر ،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟ امیر : باشه کلافه روی تخت دراز کشیده بودم یه هفته مانده بود به اربعین ای کاش میتونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا.‌.. از خوده آقا خواستم کمکم کنه ... ازش خواستم به مدافع زینبش کنه ... چشم دوخته بودم به عکس علی در صفحه گوشیم خواستم زنگ بزنم میدونستم جوابمو نمیده خواستم براش پیام بفرستم اما نمیدونستم چی بنویسم براش... یاد روضه حضرت زینب در قتلگاه افتادم که همش زمزمه میکرد شروع کردم به نوشتن در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت نیزه‌ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض چکمه بر پا، پا به روی سینه‌ی آقا گذاشت هر نفس از سینه‌ی مجروح او خون می‌چکید خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت در شب سرد غریبی در تنور داغ درد خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشتم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت153 از خونه خارج شدمو به پنجره علی چشم دوختم پرده تکان میخورد دلخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت154 انتظار پاسخ نداشتم همین که میفهمیدم پیاممو میخونه برام کافی بود صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم سمت دفتر حاج اکبر دوست علی از علی شنیده بودم که حاج اکبر دفتر حج زیارت داره یه بارم با هم رفته بودیم اونجا بعد از رسیدن از پله های دفتر بالا رفتم جمعیت زیادی اومده بودن انگار همه اشون میخواستن راهی سرزمین عشق بشن. کمی به اطرافم نگاه کردم بلاخره حاج اکبر و پیدا کردم و نزدیکش رفتم _سلام (حاج اکبر با دیدنم شوکه شده بود ) حاج اکبر: سلام ، واسه سید اتفاقی افتاده؟ _نه حاج اقا ،علی برگشته حاج اکبرلبخندی زد : خوب پس پرواز نکرده ... _ولی اصلا حالش خوب نیست حاج اکبر: چرا ؟ _به خاطر ترکش های که خورده قطع نخاع شده و حین جراحی تارای صوتیش هم آسیب دیده حاج اکبر: یا حضرت زینب... الان چه کاری از دست من بر میاد ؟ _ مزاحمتون شدم ،اسم منو علی رو هم بنویسین برای اربعین ،مطمئنم با رفتن به کربلا حالش بهتر میشه ... حاج اکبر: چشم حتما... راستی میتونم علی رو ببینم؟ _به نظرم فعلا کسی نره عیادتش بهتره ،چون هنوز حال روحیش بهتر نشده حاج اکبر : باشه چشم پاسپورتها رو از داخل کیفم بیرون آوردم : بفرمایید اینم پاسپورت من و علی ، اگه کاری ندارین من رفع زحمت کنم حاج آقا : اختیار دارین ،،حتما زمان رفتن و به شما خبر میدم _ خیلی ممنون خدا خیرتون بده ،به خانواده سلام برسونین حاج آقا : چشم حتما ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸