eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت یک ماه گذشت. یه شب حاج آقا تو سخنرانی درمورد روزی حلال گفت.بعد سخنرانی سوالهای زیادی برای افشین به وجود اومد. تا صبح مطالعه کرد. فردای اون شب هم به مؤسسه رفت و سوال هاشو پرسید. به این نتیجه رسید که.... خونه ای که توش زندگی میکنه، ماشینی که داره، و کلا پولی که پدرش به کارتش میریزه، حلال نیست. خیلی با خودش فکر کرد.خب چکار کنم؟ ... همه چیز رها میکنم ... بعدش چی؟ ... باید کار پیدا کنم ... چه کاری؟ درواقع افشین نه تخصصی داشت و نه تحصیلاتی.افشینی که تو پر قو بزرگ شده بود،حالا باید با سختی زندگی کنه.براش سخت بود. سراغ کمد لباس هاش رفت. همه لباس هاش هم از مال حرام بود.یه دست لباس پیدا کرد که مادربزرگش قبل از فوتش بهش هدیه داده بود.درآمد اونا حلال بود.گرچه از اون لباس خوشش نمیومد و حتی یکبار هم نپوشیده بود،اما چاره ای نبود. لباس پوشید و تو آینه به خودش نگاه کرد.از تیپ جدیدش خنده ش گرفت.با خودش گفت اگه فاطمه منو با این لباس ببینه از تعجب شاخ درمیاره. تلفن همراه شو برداشت. یه کم نگاهش کرد..نه اینم حلال نیست. گذاشت سرجاش.. ساعت؟..نه.. پول؟..نه. کارت های بانکی؟..نه. مدارک شناسایی شو برداشت، با یه دست لباسی که تنش بود،از خونه بیرون رفت. خب حالا چکار کنم؟..باید اول دنبال یه کاری بگردم. به اطراف خوب نگاه میکرد. چند تا آگهی استخدام پشت شیشه چند مغازه دید.هربار با خودش میگفت من برم همچین کاری انجام بدم؟!!.. نه. خیلی گشت. حتی پول نداشت سوار تاکسی بشه.فقط پیاده میرفت.خسته شد.اذان ظهر شد.به مسجد رفت. بعد از نماز دوباره به خیابان رفت، تا زودتر کاری پیدا کنه که پولی به دست بیاره تا شب بتونه بره هتل. ولی هیچ کاری رو در شأن خودش نمیدید. شب شد. هم غذایی نخورده بود و حسابی گرسنه بود،هم خیلی خسته بود.تصمیم گرفت بره خونه استراحت کنه،صبح دوباره دنبال کار بگرده. جلوی در ساختمان بود که با خودش گفت این خونه حلال نیست ... خب توش نماز نمیخونم.فقط یه کم بخوابم ... وقتی حلال نیست،حلال نیست دیگه.باید دیگه نری تو اون خونه،هیچ وقت. چند ساعتی اونجا بود.چند قدم سمت خونه میرفت،باز برمیگشت.خیلی خسته تر شده بود.اونقدر رفت و برگشت که اذان صبح شد. به مسجد رفت..... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت به مسجد رفت. بعد از نماز از خستگی خوابش برد.بعد مدتی از گرسنگی بیدار شد. هوا روشن شده بود. به اطراف نگاهی کرد،هیچکس نبود.بلند شد.متوجه پتویی که روش انداخته بودن،شد.پیرمردی سینی به دست،اومد و با لبخند به افشین نگاه کرد. -سلام -سلام پسرم.خیلی خسته بودی.کنار سجاده ت خوابت برده بود. -بله،خیلی خسته بودم. پیرمرد سفره کوچکی پهن کرد و چای و نان و پنیر گذاشت و رو به افشین گفت: _بسم الله. افشین هم که خیلی گرسنه بود بی تعارف مشغول خوردن شد.بعد از خوردن صبحانه تشکر کرد و رفت.با خودش گفت امروز حتما باید کار پیدا کنم. بازهم تا ظهر پیاده تو خیابان ها میگشت. ولی کار مناسبی برای خودش پیدا نمیکرد. ظهر رفت مسجد، و دوباره به خیابان ها رفت.عصر شد، شب شد.دوباره رفت مسجد.بعد نماز به سجده رفت.تو سجده خوابش برد.کسی بیدارش کرد و گفت: _میخوایم در مسجد رو ببندیم. بلند شد و رفت. چشمش به مسافرخانه افتاد.خواست بره اونجا ولی یادش اومد هیچ پولی نداره. دیگه رمقی براش نمونده بود.تو ایستگاه اتوبوس نشست و فکر میکرد. به هیچ نتیجه ای نمیرسید. از خستگی نشسته روی صندلی خوابش برد.با صدای اذان بیدار شد.به مسجد رفت. خیلی خسته و کلافه و گرسنه بود. هیچکس تو مسجد نبود.خادم مسجد هم بهش گفت: _میخوام درو ببندم. افشین هم رفت. هیچ دوست و آشنایی نداشت که بره پیشش یا ازش پول بگیره. یاد حاج آقا موسوی افتاد، ولی خجالت میکشید بره پیشش.هوا کم کم روشن شده بود.تصمیم گرفت هر کاری شد انجام بده ولی یه پولی به دست بیاره که حداقل یه کلوچه ای بخره و بخوره. هرجایی آگهی کار میدید،میرفت. ولی همه معرف و ضامن میخواستن. افشین فهمید حتی کارگری هم نمیتونه بره. خیلی ناامید شده بود. سه شبانه روز بود که خوب نخوابیده بود.تمام سه شبانه روز فقط یه وعده نان و پنیر خورده بود و مدام هم درحال پیاده روی بود.دیگه توان راه رفتن هم نداشت. بارها خواست به مغازه دارها یا ساندویچی ها التماس کنه چیزی بهش بدن که بخوره ولی غرورش اجازه نمیداد. ساعت ها به سختی میگذشت. شب شد.گرسنگی به شدت بهش فشار میاورد.به ساندویچی رفت و گفت: _میشه به من یه ساندویچ بدین؟ -ساندویچ چی میخوای؟ -هرچی،فرقی نداره. ساندویچ آوردن و افشین با ولع میخورد. وقتی تمام شد،بلند شد،بره که فروشنده گفت: -پولش یادت رفت. افشین تازه فهمید، فروشنده اصلا متوجه نشده بود که پول نداره.رفت پیشش و آروم گفت: -پول همراهم نیست. فروشنده بلند گفت: _اون موقع که دو لپی میخوردی یادت نبود پول نداری! سر و وضعت که به بدبخت بیچاره ها نمیخوره،پولشو رد کن بیاد. همه به افشین نگاه کردن.خجالت کشید. آرام گفت: _من الان پول همراهم نیست.چرا آبروریزی میکنی؟ برات میارم. -هه..ما از این بعدا ها زیاد دیدیم. نمیدونست چکار کنه.تو دلش گفت خدایا یه کاریش بکن. یکی از پشت سرش گفت: _حالا مگه پول یه ساندویچ چقدر میشه که اینجوری با آبروی یه آدم بازی میکنی؟!! افشین به پشت سرش نگاه کرد. از خجالت سرشو انداخت پایین... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ دیگر نیازی نبود،... به مهمانی های فخری خانم،.. که سراسر تشریفات باشد،.. که بیشتر از یک عروسی هزینه کند.. که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند.. محض خاطر یوسف..!!! ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند.... یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.😊 ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس😒 یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم😍 برخلاف میل ریحانه،... خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد. رسیدند. همه پیاده شدند. عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم. _نه اختیاردارین. شما عین رحمتید😊 ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. ، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند... یوسف رانندگی میکرد... حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت: _چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟😐 سکوت ریحانه عذابش میداد. _میگی چیشده یا نه!؟😕 ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.😢 یوسف به سمت دلبرش برگشت. _اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر کرده بود. حالا بود. _از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش.. 😭 _کدوم حرف..!؟😟 با داد، گریه کرد. _بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری.. 😭 _گریه نکن.😒 ریحانه _😭 _خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!😒 _اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟😭 تک تک جملات دلبرش،.. غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت ..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من..😭😭😭 یوسف_😒😔 ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟ 😭 یوسف _همین!؟😊 ریحانه_😭😭 یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!😕😒 ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟😭 یوسف از ماشین پیاده شد... بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را به پیاده شدن کرد.. ریحانه، میکرد.. میکرد.. و چه بود یوسف... هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!😎✌️ . بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️ درب ماشین را قفل کرد... دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!😊 ریحانه_😞😢 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی چه نیازی بود اینهمه بخاطرت ...!؟ سکوت ریحانه،.. سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند... به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند.. نگاهی به ریحانه اش کرد. ، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!😋🍦 ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.👀😞 ریحانه _من میگم چرا از خودت نکردی.. چرا نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!🙁 نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.😕 _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟🙁 یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.. چرا؟!😕 روی نیمکتی که زیر درخت بود... نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود. ریحانه حرص میخورد... که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!🙁 ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا🙁 یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟😊 ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش کردی..!! 😞 یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم...؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔😓 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.. که چی بشه.!؟ 😊 ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.😓😞 _جان دل..! جواب میخوام😊 _خب... خب.. ببخشید یوسفم😞😓 _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم کسی نبوده و نیست. والسلام😊✋ _گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!😢😞 یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..!😠 ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی😢 _اونم پاک کن😠... زوود😠 ریحانه هنوز... عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر بود..؟!😍🙈 یوسف_ حالا خوب شد😉 ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.😬😤 یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند. _بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.😁 ریحانه بی حواس گفت: _برنامه..؟! برنامه چی...!؟ 😳😟 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه...! برنامه چی!! ؟؟😳😟 _برنامه کودک😜 _یووووسف😤😬 _جانم😂 _نخند، قهر میکنمااا😬😤 یوسف جدی شد. _یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی» ، چنان ای گرفتم که تا دوساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.😊 _خب... یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.😊 سوار ماشین شدند... بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند... ریحانه سکوت کرده بود... به مثالی که یوسفش زده بود. مردش از این مثال چه بود..؟!🤔🤔 از مسجد برگشتند... یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.😟🤔بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت: _یعنی من....؟!😳 من ازت دفاع کنم..؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!😟 یوسف، عاشقانه😍 نگاهش کرد و گفت: _دقیقا زدی به خال..!🎯میشه یعنی باید بشه.! _خب چرا خودت نمیگی..!🙁 یوسف سکوت کرد.. باید حلاجی کردن و میداد. فقط نگاه میکرد به دلدارش.😍 ریحانه... قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود... که یادش نرود..!😊 که باز.... که و میجنگد ... که همراهش باش! _خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه. بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت: _ وقتی کشتی میگیری.. یعنی میجنگی.. حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی.. یعنی .. ...!؟☺️ یوسف لبخند پررنگی زد.😍☺️سرش را به علامت «آره» تکان داد. به و مثال یوسفش فکر میکرد. ☺️تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد..☺️ 💎این یعنی ریحانه زندگیست. 💎یعنی آنچنان دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را کند... 💎یعنی دادن از ریحانه، 💎و تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف... 👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به میرود.»👉 لبخندی زد.... دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید. _چشم .. هرچی شما بگی😍 _این چه کاری بود کردی،..!😊 _همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.😌 یوسف _لااله الاالله..خب... نگفتی حالا... مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟! ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟😕 یوسف _باز شما شروع کردی..!؟ باید جنبه هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. 💝فقط یه سکه..!💝 هست.به گردنمه. باید بدم. _اینو که اون روز هم گفتی..که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم☺️☝️ یوسف _جان ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ جان _به محض نوشتنش، ☺️ _لااله الاالله.. شما تصمیم گرفتی ما رو به فنا بدی؟! _همین که من میگم. وگرنه نمیخام. یوسف _نچ _عههه یوسف...! مهر حق زنه دوست دارم خودم تعیین کنم. یوسف _ شما الان ٢۴ سالته بانو..مهریه محرمیتمون هم راضی نبودم.. چن سال دیگه پشیمون میشیااا😁 ریحانه _اولا منو دست کم گرفتی آقاااا. حرفام هنوزم سرجاشه..قراره دنیا رو بهم بریزم تا تو ازم باشی.. قرار نیست باشم. که تو فکر کنی ام میخام اذیتت کنم. یه روزی... یه زمانی... 😇بعدشم من بجای تعداد سکه که بخام ببرم بالاتر، شما رو دارم که بیشتر از این چیزاست. _مهریه حرف خداست..کلام اهلبیت.ع. هست. پشتوانه یه زن هست.!😊 ریحانه_ یادت رفته اون روز خونه آقابزرگ خودت گفتی.. خب منم .🙈 یوسف _لااله الاالله.. من که هرچی میگم شما یه چی داری برا جواب دادن!! خب بفرمایید بنده چکار کنم الان.. ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _سنگینه آقااا😌 _یامولا علییییی😨😍 _اولیش سفر زیارتی ١۴ معصوم.🕌 دومیش حفظ ١٨جزء از قرآن.✨ بعدشم ١۴ سکه. سکه رو هم از الان بگم پشت چراغ قرمز بودند... ترافیک شدیدی بود. چشمانش را بست. سرش را تکیه داد. دیوانه شده بود با جملات بانویش، نمیدانست از ذوقش چه کند... عجب ... عجب .. چشمه اشکش جوشیده بود..😭😍 نمیخاست مقابل همسرش پایین بریزد اشکش را.میدانست هرچقدرهم آرام بگوید. ریحانه اش میشنود. اما باز زمزمه کرد.«خدایا هرچقدر کنم.. باز کمه..»😭✨ اشکش روی محاسنش ریخت. _ ... ..😭 اشکهایش را ریحانه پاک کرد. _ببین حالا من که آرومم تو چرا گریه میکنی..! خوبه حالا منم بگم..😜 _چی😢 _خدایا منو کن از دست این عشقم نجاتم بده..😩 یوسف هردودستش را بالا برد. _تسلیم.. تسلیم بانوجان.🤚😍✋ راستی یه چیزی.. _شما که همیشه باید تسلیم باشی😌... تازه... شرطم رو نگفتم.. همون شرطی که وقتی اومدی خواستگاری.. نگفتم تا الان.. الان وقتشه..ولی بگو بعد من میگم _نچ.. بعدا میگم..شما شرطو بگو..! _یووووسف.. بگو خب..😬 _شرطت بگو تا یادت نرفته.! _شرطم اینه هیچوقت هیچ چیزی ازم پنهون نکنی.. البته منم هیچ چیزی ازت مخفی نمیکنم.. مطمئن باش _شرط سختیه.. _اصلنم سخت نیس.. فک کن من .. .. نمیخام چیزی تو دلت باشه..دلم میخاد همیشه باشی همیشه پیشرفت کنی.. هیچ چیزی نباشه.. هرچی غم و مشکل داری بیار .. _لااله الاالله... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _لااله الاالله... بعضی چیزا رو نمیشه گفت. _نوموخوام... اینو میذارم شرط ضمن عقدم..که نتونی زیرش بزنی..🙁 _ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه..!! نه... نمیتونم.. ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته..؟ اینکه دلم بخاد کمک حالش باشم بنظرت بده؟! یوسف_ نه اصلا بد نیست!. فقط به مرور میشه به من.. همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون!! ریحانه_ یعنی حرف زدنت، و رو زیر سوال میره؟! یوسف، در دلش، به ، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد.سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود. ریحانه_ خب.. وقتی سکوت میکنی.. تو خودت میریزی.. نگران میشم.. سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر😔 یوسف گرسنه بود... پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد.مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد.. باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند. یوسف_ من همه چیزو بهت میگم.. اما یه جاهایی رو نه.. نمیشه! _شما که تسلیم بودی😅 ریحانه اش بود... حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود. 😠✋ جدی شد. _لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.! _باشه..قبول..پس، شرطم رو عوض میکنم..🙁 یوسف_ باشه. بگو.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ باشه.. بگو ریحانه... مدام درفکر بود. دوست داشت از دوش همسرش بردارد. _مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی.. _شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.! ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد. _خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒 _الان بگو.. باید بدونم _میترسم بگم... 😔 یوسف نگاهی کرد... که یعنی باید بگویی.. باید بدانم... ریحانه میترسید.. نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به بیافتد..❤️😔 _ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔 به رستوران رسیدند.. سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند... ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود. اما یوسف... در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در باشد.. او که اش را میبخشید.. مراسم هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔 لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.. اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت.. _یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁 یوسف چهار زانو نشست. _چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊 _جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️ مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت: _چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁 _باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی داشتیم چی!؟😐 _شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. 😊 _باشه.. 😊 _تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی .. من میدونستم منظورت چیه.. چقدر ساده بود... کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.. جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر روی زبانش جاری شد..🙏 بالبخند گفت: _مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟ _خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳 _کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد. _ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟ _خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊 ریحانه_ چشم☺️🙈 نیمه دوم تیرماه شد.. جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت. یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹 از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و از مردش میکرد.☺️🌹 همه حرفها را گفتند... تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند. 💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞 به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، و بگیرند. همه موافق بودند. از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند.. 💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم داشت. اما تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت... 💞فیلمیردار... ریحانه به ، فاطمه، گفته بود که مجلسشان شود. 💞خنچه عقد... درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد. 🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم. 🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت. 🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند. 🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد. 🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند. 🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد 🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی. گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت. 🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود. ۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد. ❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی. ❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا. ❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد. جزئیات سفره عقدشان... تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊 اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عشقش راببیند.😌😍 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق 💞قسمـــٺ #پ
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ از خرید برمیگشتند... ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون. یوسف آرنجش را... روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞 سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود. ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁 _کی گفته نیای..! ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!! یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت. _یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊 _مگه قراره چی بشه؟! 😒 _شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟ _حله😒 زنگ را زدند... وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 به استقبالش نیامد. . وارد پذیرایی شدند. بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت. _این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁 فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت. ریحانه بسمت عموکوروش، رفت... را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد. کوروش خان، باورش نمیشد... این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟 کسی که این مدت فقط شنیده بود!! ؟؟😔 کسی که غیر از و چیزی نشنیده بود..!؟ دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد. _ممنونم. زحمت کشیدی.😊 این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده. _اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️ خودش کادو عموکوروش را باز کرد.. ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد. _بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍 یوسف و مادرش.. مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند. ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️ کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد. _بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊 ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد. _وای مرسی آقاجونم😍🤗 کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت. _منم از تو ممنونم دخترم😍 به طرف یوسفش رفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛