eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 مضطرب بسمت اتاق مطهره رفت و در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت : خاله دون میخوای بیای بازی تُنیم ؟ ـ باشه خاله فردا صبح بازی میکنیم ، مامانتو صدا کن ! ـ مامانی . مامانی . بیا خاله انیس مطهره خانم در را کامل باز کرد و همان طور که انیس را به داخل می کشاند گفت : جانم انیس ، چیه دختر ؟ چرا رنگت پریده ؟ ـ مطهره خانم محسن نیومده دلم شور میزنه ـ نگران نب... هنوز جمله اش تمام نشده بود که تلفن به صدا در آمد ، تلفن را جواب داد و صدای خسته و نالان رسول در گوشش پیچید . ـ الو خانم حسینی سلام ، اگه خانم من یا انیس هستن یه طوری رفتار کنید که من پرستار بیمارستانم ... ـ بفرمایید ـ دیشب به گردان ما پاتک زدن ، خیلیا شهید و مجروح شدن باید بیاین بیمارستان به کمکتون نیاز داریم ... هق هقش مطهره را دل نگران کرد که خودش ادامه داد . ـ خانم حسینی .... داداشمـ.... مطهره با قلبی که داغ دار شده بود رو به رسول گفت : خب ماشین بفرستین .... من ...من میام ـ فرمانده با یه ماشین دارن میان دنبالتون ... لطفا انیس رو هم بیارینش با خودتون مطهره خانم نگاهی به چهره پر از سوال انیس انداخت و گفت : باشه منتظرم . آنقدر قلبش از آن خبر گرفته بود که فراموش کرد از رسول احوال سیدحیدر را بپرسد . انیس : چیشد مطهره خانم ؟ ـ هیچی عزیزم تو خودتو ناراحت نکن برای بچت خوب نیست ـ میشه بگین کی بود ؟ ـ دیشب پاتک زدن .. ـ یا حسین شهید ... محسن چیشده ... محسنم کجاست ؟ ـ آروم باش عزیزم باید بریم بیمارستان ... بیا بریم خانم آقا رسول هم خبر بدیم آقا رسول هم مجروح شدن ... انیس مدام گریه می کرد و می پرسید چه بلایی به سر محسن آمده ..... از وقتی چهره ی درهم سیدحیدر را دیده بود اشک هایش از هم سبقت گرفته بودند . با سرعت بسمت بیمارستان دوید و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت : خانم ببخشید شوهر من کجاست ؟ فاتح ... محسن فاتح.. ـ انیس با صدای رسول بسمتش برگشت و به دست گچ گرفته و لباس خون آلودش زل زد و گفت : آقا رسول محسن کدوم اتاقه ؟ چقدر آسیب دیده ؟ رسول برادر بزرگ محسن و فرزند اول پدرش بود . کسی که بخاطر مشکل ناباروری همسرش ۷ سال از داشتن فرزند محروم بود و بعد از نذر و نیاز های فراوان سجاد هنگامی که بیست و هشت ساله میشد بدنیا آمد و بعد از دو سال فاطمه ... انیس از بدو تولد بیماری قلبی داشت و بسیار بی قراری میکرد در آن زمان رسول کلاس سوم راهنمایی بود که همراه برادران انیس بعد از مدرسه به خانه آنها می آمد و انیس را در باغ می گرداند تا با گریه های کودکانه قلب کوچکش را بیش از این آزار ندهد . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 حمایت های برادرانه رسول به اندازه ای بود که همه ی فامیل انیس را خواهر رسول می دانستند . همیشه او را مثل برادر بزرگترش می دید و او را داداش صدا میکرد . با قلب ضعیفی که نفسش را گرفته بود گفت : داداش رسول ؟ دستتون چی شده ؟ حالتون خوبه ؟ ـ حالم خوب نیست ولی حال محسن خیلی خوبه اشکی گونه اش را خیس کرد که انیس با نگرانی پرسید : اینقدر درد دارین ؟ ببخشید میشه بگید محسن کجاست ؟ با خجالت سرش را پایین انداخت و ادامه داد ؛ میخواستم جشن بگیرم بهش بگم داره بابا میشه ولی اشکالی نداره همین جا بهش میگم با این حرفش انگار خنجری به قلب رسول فرو کرده باشد ، شانه های مردانه اش از گریه لرزید . با نگاهی باحیا رو به رسول گفت : داداش اشکال داره الان بگم ؟ بی ملاحظگیه ؟ خوشحال نشدین ؟ ـ چرا انیس جان خیلی خوشحال شدم ـ پس چرا گریه میکنین ؟ میشه بگید محسن کجاست ؟ به نیمکت اشاره کرد و گفت : بیا اینجا بشین انیس جان ـ داداش تو رو خدا بگین چیشده ؟! ـ ببین انیس جان ، ما دیشب فکرش رو هم نمی کردیم که عراقی ها بعد از عملیات قبل بتونن پاتک بزنن ... نیمه های شب بود که آتیش از هر طرف احاطمون کرد ما تا چند ساعت پیش توی محاصرشون فقط شهید میدادیم ... خیلیا رو اسیر کردن ... تا اینکه گردان المهدی استان فارس اومدن و حلقه محاصره رو شکستن ... ولی .... ـ محسن اسیر شده ؟ خب زود بر میگرده مگه نه ؟ داداش زخمی هم شده بود ؟ رسول با دلی که از غم آتش گرفته بود رو به نگاه بی تاب انیس گفت : انیس جان .... محسن ... محسن دیگه بر نمیگرده .... محسنِ تو شهید شد ... من نا برادر توی اون آتیش تنهاش گذاشتم .... نتونستم برش گردنم ... من دست شکسته ... من بیهوش بودم ... من بی لیاقت برادرمو میون آتیش ول کردم انیس نمی شنید که رسول چه می گوید فقط این جمله در سرش می پیچید " محسن دیگه بر نمیگرده ... محسن تو شهید شده " قلبش بی قرار تر از همیشه در سینه اش می کوبید ... نفسش گرفته بود ... هر چه تلاش میکرد بخاطر کودکش اکسیژن را به ریه اش فرو ببرد بیشتر احساس خفگی میکرد ... زجه زهرا ( همسر رسول ) که فاطمه را به خود فشرده بود و با سوز گریه میکرد حالش را بدتر میکرد .... &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 #ادامه_قسمت_ششم #نویسنده_محمد_313  غرش ابره
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -فرستادمش با پدرش بره خونشون فعلا -با اون پدری ک من دیدم یه بلایی سرش میاره - به ما چه دخترشو به پسر دسته گل من انداخته دیگه چی میخواد ازکجامعلوم  باهاش هم دست نباشه -نمیدونم واقعا نمیدونم تکلیفم چیه حالا - حالا  فردا برو دنبالش ادرسشو از جناب سرگرد گرفتم تو کیفمه -یهویی یه نفرو بزور وارد زندگیم کردن باید چیکار کنم -امیدت به خدا باشه همه چی درست میشه پوفی کشید و داخل اتاقش رفت با شنیدن صدای گریه ای که از جایی میشنید متعجب سمت آنجا قدم برداشت با دیدن صورت ازاده ک خونی شده بود شکه شده گفت:چیشده خانوم جلالی؟ -پدرم میخواد منو بکشه منو نجات بده منو نجات بده کمیل منصور با چهره ی شبیه شیطان  سمت کمیل امد و گفت:تو تو مهمونی بودی   تو یه ادم گناهکاری تو تو اتاق بودی فریاد زد:دست از سرم بردارید صدای جناب سرگرد اکبری در ذهنش پیچید:دستگیرشون کنید دستگیرشون کنید ازاده خونین ومالین سمتش کشان کشان قدم برداشت ک با ترس عقب رفت و از بلندی پرت شد هراسان دادی زد و از خواب بیدار شد دانه های عرق از سر و رویش میبارید سرش را روی بالشت گذاشت و نفس نفس زنان به سقف خیره شد با یاداوری ان صحنه ها موهایش را بهم ریخت و سعی کرد ارام باشد با شنیدن صدای اذان صبح دستش را روی چشمانش گذاشت و از روی تختش برای گرفتن وضو بلند شد                              *** با دیدن بچه هایی ک بالباس کهنه و مندرس گل کوچیک بازی میکردند یاد بچگی های خودش افتاد ک اصلا مادرش اجازه نمیداد پا توی کوچه بگذارد خانه ها قدیمی و اجر ریخته بودند به خاطر تنگی کوچه ها نتوانست ماشینش را وارد اینجا کند نگاهی به برگه ی دستش انداخت و به پلاک ها دقیق شد با دیدن پلاک مورد نظرش سمت ان رفت و دستش را برای زنگ دراز کرد مدتی بعد در ارام باز شد و قامت دختر جوانی با چادر رنگی در چارچوب در پدیدار گشت با دیدن ازاده سرش را بالا گرفت و گفت:خانوم جلالی با خجالت گفت:شمایید اقای معتمدی کمیل خواست چیزی بگوید ک زبانش با دیدن صورت کبود شده ی او، از حرکت ایستاد :اتفاقی افتاده؟  با بغض گفت:با پدرم دیشب دعوام شد  لحظه ای دلش به حال ازاده سوخت و نگاهش رنگ ترحم گرفت -پس بهتره از اینجا بری -نمیخوام  بیشتر از این باعث ریختن ابروی شما و مادرتون بشم من همینجا میمونم به روح مادرم من بیگناهم .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_7 #نویسنده_محمد_313 -فرستادمش با پدرش بره
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -درهرحال اتفاقیه ک افتاده تا وقتی اسم شما توی شناسنامه ی منه من در قبال شما مسئولم درسته هیچ احساسی نسبت به شما ندارم ولی نمیتونم بزارم با همچین پدری تو یک خونه تنها باشید ازاد اشک هایش را پاک کرد و از اینکه ضعف خودش را به راحتی جلوی همه نشان میداد به خودش تشر زد با امدن صدای سرفه  ای ازاده با ترس گفت:من باید برم -نگران نباش وسایلاتو جمع کن بریم پدرازاده با همان هیکل خمیده سمت انان امد و گفت:به به شازده پسر را گم کردی عوض اینکه دست زنتو بگیری ببری خونت به امون خدا ولش کردی تو پاسگاه به توهم میگن مرد ازاده با حرص گفت:برو تو بابا اینقدر ابروی منو نبر بسه دیگه بخدا بسه -تو یکی رو مخ من نرو ک مثل دیشب میزنم شتت میکنما کمیل عصبی وارد حیاط شد وگفت: به تو میگن مرد! این چه کاری بود ک با من و دخترت کردی! -اگه پول خوبی بزاری کف دستم بهت میگم چرا کمیل یک اسکناس پنجاه تومنی جلوی پایش انداخت وگفت: همینم زیادیته فقط وای به حالت چرت و پرت بگی پول را برداشت و گفت:برو یخه ی پسرخالت منصورو بگیر اون بمن گفت ک اون چرندیاتو بگم گفت ک اینجوری هم من به خواستم میرسم هم تو پول خوب گیرت میاد ازاده متعجب به کمیل نگاه کرد ک کمیل زمزمه کنان گفت:منصور نامرد بهت گفته؟ مرد معتاد با صدای خمارش خندید و گفت:اره ادم از صدتا دشمن زخم بخوره ولی همچین فامیلایی گیرش نیاد ازاده ک چادرش کمی از سرش افتاده بود  با ناباوری گفت:میدونستم اشک هایش سرازیر میشدند از داشتن همچین پدری سرشکسته بود -دخترت چی؟ اونم خبر داشت؟ راستشو بگو  ملتمسانه به پدرش نگاه کرد میترسید بازهم پدرش اورا به پول بفروشد و ابرویش را ببرد ولی پدرش اینبار با صداقت گفت:نه نفسی از سر اسودگی کشید و چادرش را مرتب کرد کمیل پوزخندی زد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت  به چشم هایش هم اعتماد نداشت -من عجله دارم خانوم جلالی ازاده سمت خانه رفت و وسایل هایش را جمع کرد ته دلش به رفتن راضی بود حداقل از شر این خانه دودگرفته و سروصداهای دوستان مفنگی پدرش خلاص میشد کمیل با دیدنش که ساک به دست ایستاده گفت:برو تو ماشین با رفتن ازاده سمت پدرش رفت و یقه ی اورا گرفت:احترام موی سفیدتو نگه میدارم و دست روت بلند نمیکنم به حرمت روزای محرم ولی نمیتونم به خاطر نامردی ک در حقم کردی ببخشمت از این به بعد دور و بر خونه ما پیدات نمیشه دیگه دخترتم برای همیشه فراموش کن فهمیدی؟ با ترس سرش را تکان داد ک یقه اش را رها کرد و در حیاط را محکم بهم کوبید .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_هفتم #نویسنده_محمد_313 -درهرحال اتفاقیه ک
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -برو تو خرامان خرامان داخل خانه رفت و سرش را پایین انداخت:سلام نرگس، خواهر کمیل، با دیدن ازاده از روی مبل بلند شد و به مادرش ک مشغول پاک کردن برنج بود گفت:اومدن مادرش سمت انان برگشت اخمی کرد و جوابی نداد کمیل پشت سر ازاده ایستاد و گفت:چه خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد دیگه از این به بعد ازاده خانوم هم با ما زندگی میکنه مادرش از جایش بلند شد و سمت انان قدم برداشت: دیگه باید جلوی همسایه ها بیشتر سنگ رو یخ بشیم کلافه گفت:میگی چیکار کنم؟! اسمش تو شناسناممه چه دلم بخواد چه نخواد حالا زن قانونیم محسوب میشه نمیتونم به امان خدا ولش کنم ک پدرش هربلایی میخواد سرش بیاره ..انسانیت کجا رفته -اخه ما چی از زندگی و کس و کار این دختر میدونیم؟ -هرکسی ک باشه چاره ای جز این ندارم ببین پدرش  چیکار کرده نگاه حوریه خانوم روی صورت کبود شده ی ازاده چرخید و هیچی نگفت ازاده ک مظلوم و بی سروزبان بود مثل همیشه چیزی ته گلویش مانع شد تا تمام حرفایش را بزند -نرگس؟ -بله داداش -ببرش تو اتاق -چشم دست ازاده را گرفت و اورا همراه خود سمت اتاقش برد بعد از رفتن انها مادر کمیل اشک ریزان گفت:ببین اخر عمری گرفتار چه مصیبتی شدم تنها پسرم باید اینطوری با دختریکه معلوم نیست چیکارس و خانوادش کیه  بی سرو صدا عقد کنه باید پاش  وسط محرمی به پارتی باز بشه ای خدا منو بکش راحتم کن یه عمر ابروی و عزمتون به باد رفت دست مادرش را گرفت و اورا روی مبل نشاند:اروم باش عزیز من هرجور شده منصورو پیدا میکنم و بیگناهیمو ثابت میکنم -چی رو میخوای ثابت کنی دیگه همه چیز تموم شد رفت نشونش اون دختریه ک تو اتاقه ازاده با شنیدن این حرف ها قلبش گرفت انتظار این برخورد را داشت نرگس لبخند مصنوعی زد و گفت:اسمت چیه -ازاده -تو،تو اون مهمونی چیکار میکردی،با کسی دوست بودی؟ از این سوال تکراری خسته شده بود پرسیدنش چه اهمیتی داشت وقتی همه چیز رابریده و دوخته بودند چشم هایش را روی هم گذاشت و چندکلمه گفت:نه منو دزدیده بودن سکوت کرد ک نرگس پرسید:مادرت کجاس؟ .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_8 #نویسنده_محمد_313 -برو تو خرامان خرامان
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -دوسال پیش سکته کرد و فوت شد -خدا رحمتش کنه اسم من نرگسه خواهر کمیلم ببین ازاده خانوم اگه میبینی مادرم اینقدر ناراحته باید بهش حق بدی قبل اومدن تو قرار بود دختردایی کمیل ،سمانه رو براش بعد محرم خواستگاری کنیم همدیگرو هم میخواستن و دوست داشتن ولی با اومدن ناخواسته ی تو همه چیز بهم ریخت پس بهتره انتظار نداشته باشی به پات گل بریزیم از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت با رفتن او دانه های درشت اشک بر گونه هایش جاری شد تقصیر او چه بود او ک صدبار به سرگرد اکبری حقیقت را گفته بود از این همه تنهایی و بیکسی خسته شده بود ته دلش امید داشت با خلاصی از ان خانه حداقل اوضاعش بهتر میشود ولی حس میکرد اگر در همان خانه ی پدری اش میماند و  اورا تحمل میکرد بهتر از طعنه های تند اینان بود صدای نرگس مانند پتک بر ذهنش فرود می امد:همدیگررو میخواستن و دوست داشتن دوست داشتن دوست داشتن دست هایش را روی صورتش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن قلب کوچکش به هر بهانه ای بی قرار باریدن بود تا شب از اتاق بیرون نرفت و بیحرکت گوشه ی اتاق نشست کسی هم سراغش را نمیگرفت تنها نرگس اورا برای ناهار صدا زد ولی او میلی نداشت به سرنوشت نامعلوش فکر میکرد با شنیدن صدای چند تقه ک به در خورد سمت ان چرخید کمیل سینی بدست وارد اتاق شد و مقابلش نشست -سلام زیر لب جوابش را داد و بشقاب برنج را مقابلش گذاشت:نرگس گفت ظهر ناهار نخوردی لب های خشک شده اش را از هم باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:ممنون گرسنه نیستم -مگه میشه  نباشی بردار چند لقمه بخور -اقای معتمدی -بله -منو ببخشین ک زندگیتونو بهم ریختم -درسته ک از اومدن ناخواستت به زندگیم ناراضیم ولی بیرحم  ونامرد نیستم که بخوام عصبانیتمو سر یک دختر ضعیف و بیپناه خالی کنم من پدرت و از همه مهم تر منصور رو مقصر میدونم هنوزم نفهمیدم خصومت اون با من چیه حرفای مادرمو درباره خودت جدی نگیر از سر دلسوزی و ناراحتیش برای منه -حق دارن ناراحت باشن برای اولین بار نگاهی دقیق به صورت ازاده انداخت پوست سبزه با چشم و ابروی مشکی نگاهش را گرفت و گفت:و دیگه یه مطلب  سرش را  بالا گرفت ومنتظر نگاه کرد - احساس میکنم زندگیم به یکباره از هم پاشیده از من چیزی جز احساس و رفتار سرد و بیتفاوت انتظار نداشته باشید..من فعلا نمیتونم حضور شمارو به عنوان همسر قانونیم وشریک زندگیم به خودم بقبولونم چون انتخاب من نبودید -درک میکنم چیزی جز این انتظار ندارم من حاضرم  برای همیشه از زندگی شما برم بیرون تا با دختری ک بهش علاقه دارید ازدواج کنید -پیش پدرت؟ ک دوباره گیر یکی مثل منصور بیفتی ک ازت برای بدبخت کردن بقیه سواستفاده کنه سرش را زیر انداخت و جوابی نداد... .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_هشتم #نویسنده_محمد_313 -دوسال پیش سکته کرد
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از روی پاهایش برداشت هنوز مانتوی رنگ و رو رفته ی دیروزش تنش بود موهایش را تماما داخل شال فربرد روی پا ایستاد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت:7:30 سینی شام دیشب را برداشت و از اتاق بیرون رفت در پشت سرش با صدای قیژ قیژ بلندی بسته شد توجه اعضای منزل ک درحال خوردن صبحانه بودند سمت او جلب شد حوریه خانوم طبق معمول اخمی تحویل او داد و رویش را چرخاند کمیل سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت سینی را روی ظرفشویی گذاشت و به اتاق بازگشت صدای کمیل را شنید ک گفت:من رفتم خدانگهدار -خدافظ پسرم با تنها شدن او و مادرکمیل ترسی به دلش نشست مدتی گذشت ک در اتاقش به شدت باز شد با دیدن چهره ی اخمو حوریه خانوم سرجایش ایستاد و تته پته کنان گفت:سسلام -علیک امروز من خیلی خستم ناهار رو درست میکنی و خونه رو مرتب میکنی خیال نکن از اون خونه خلاص شدی و اومدی یه خونه بزرگتر راحت میخوری و میخوابی و پسرمو تیغ میزنی باید قد خورد خوراکت کار کنی نمیزارم از مهربونی پسرم سواستفاده کنی فهمیدی؟ سرش را تکان داد و گفت:من همچین دختری نیستم -از سرووضع خودت و پدرت معلومه! خیلی خوش شانسی دختر خیلی خوش شانسی ک پسر من تو تورت افتاده دوباره بغض کردقوی باش ازاده تو باید قوی باشی نباید گریه کنی تو دیگر دختربچه نیستی ک پشت سر مادرت قایم شوی -خانوم...من اصلا پسرشمارو نمیشناختم منم مثل پسرشماقربونی شدم این وسط -اخی دلم برات کباب شد چه قربونیی! پسرم از تیپ و قیافه ک چیزی کم نداره یه پارچه اقا اون کسی ک قربونی شد پسر من بود ک گیر همچین خانواده ای افتاد! خداروشکر به پسرم گفتم پای پدرتو از خانواده ما قطع کنه اشک های ازاده بی اختیار جاری شد بازهم همان مانع لعنتی همیشگی راه گلویش را بست بازهم حرفش را خورد! با رفتن حوریه خانوم بغضش ترکید و هق هق کنان گریه کرد -گریه زاری رو بس کن فکر نکن جلوی پسرمم اینجوری اشک تمساح بریزی رامت میشه دستش را جلوی دهانش گرفت و با صدای خفه بغضش را فروخورد بی زبان تر از آن بود ک از خودش دفاع کند                               .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا