eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد . مهدا : مامان ؟ مامانی ؟ ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟ ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم ـ واقعا باید این اردو بری ؟ ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من . مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ‌‌، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ... ـ باشه برو ، شبت خوش ... بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد . به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید . مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟ ـ چجوری ؟ ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد ـ دلیل نمیشه ـ چی بگم ! ـ من یه حدسایی میزنم ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟ ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ... ـ فال گوش واستادی ؟ ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید ـ نباید گوش وای.. ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟ ـ خب چرا ولی... ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن .. اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟ بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟ چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ... ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟ ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست ـ خب که چی ؟ ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟ &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد . نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند . با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ... بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست . هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم . تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند . مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد . وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد . وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود . بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود . امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن ـ چطور ؟ ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن ـ آره واقعا ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم ـ باشه ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم . ـ ما وظیفمونو انجام میدیم . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر همچنان مشتاق یافتن قاتل هیوا بود و برای همین به گروه تراب پیوست . به محض رسیدن به شیراز مهدا و امیر از گروه جدا شدند و بسمت هتلی که دانشگاه برای آنها در نظر گرفته بود رفتند . محمدحسین و رقبای هم رشته اش بوسیله گروهی از بچه های اطلاعات شیراز تحت حفاظت بود و این باعث شده بود مهدا بتواند راحت تر به موقعیت هتل ، کارکنان و ... توجه کند هر چند همکاران شیرازیش از قبل این کار را انجام داده بودند ، اما او باید به فرمانده خودش گزارش میداد . شناسنامه و نامه دانشگاه را به مسئول پذیرش نشان دادند ، مهدا کارت شناساییش را مخفیانه بیرون آورد که با شنیدن صدایی آشنا منصرف شد . ـ سلام روز بخیر ، اتاقی که آقای ناجی رزرو کردنو میخواستم تحویل بگیرم سلام . مدارک را تحویل گرفت و گفت : بفرمایید بشینید ـ متشکرم مهدا میتوانست حدس بزند ثمین چرا آنجاست ، بدون آنکه به او نگاه کند به آرامی رو به امیر گفت : نباید متوجه ما بشه ، محتاط باشین . باید قبل از رسیدن بچه ها اتاق ها رو بگردیم ... شاید مجبور بشیم شما را بهش نشون بدیم فکر نمیکنم به این راحتی بیخیال بشه ـ باشه ، چرا اینجاست ‌؟ ـ فعلا بهتره ندونین ... به وقتش بهتون میگم ... مهدا نیم نگاهی به ثمین که روی مبل مقابل پذیرش نشسته بود کرد و گفت : من میرم اطراف هتل رو بررسی کنم شما هم کلید ها رو بگیرین ... ـ باشه ولی فکر نکنم کلید اتاق شما رو بهم بده ـ بهتره امتحانش کنیم مهدا رو به مسئول پذیرش گفت : ببخشید میشه لطفا کلید اتاق منو بدین به همکلاسیم ـ نه خانم نمیشه ، باید خودتون تحویل بگیرید ... مهدا سعی کرد طرف مقابلش را ارزیابی کند برای همین صدایش را نازک کرد و با لحن دخترانه تری گفت : خب من الان باید برم دانشگاه دیرم میشه لطفا بدینش به دوستم ... این طور من تا میرسم وسایلم داخل اتاقمه وقتمو نمیگیره ... میگفتن اینجا در اختیار دانشجوهای نخبه ست و بهشون اهمیت میدن ! تراول پنجایی را از کیفش بیرون آورد روی دسک گذاشت و گفت : لطفا پسر مقابلش که مردد شده بود پول را برداشت و گفت : فقط کسی نباید متوجه بشه ... بهتره رفت و آمد زیادی به اتاق نداشته باشین ـ حتما اولین عضو مشکوک را پیدا کرده بود ، دفترچه اش را بیرون آورد و با رمز چیزی نوشت . رو به امیر کرد و گفت : برمیگردم . وقتی رسیدم میز شش پشت ستون سوم پشت سرتون منتظرتون میمونم ، موفق باشید . امیر متحیر از این دقت نظر سری تکان داد و گفت : باشه ، ممنون همچنین فکرش را نمیکرد مهدا بتواند کمتر از ۱۰ دقیقه این طور اطرافش را تحلیل کند . مهدا همان طور که کلاه نقابدارش را جلو میکشید بسمت خروجی هتل رفت . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت : چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟ ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن ـ من که به موسوی رای میدم ...! ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟ ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... ! ـ امیدوارم ... ! به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟ ـ ۵۰۰ تومن ـ بفرمایید همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟ ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... ! از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟ من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... ! ـ ممنون . ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟ ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟ ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ‌، حتما باغ ارم برین ........ ! مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت : مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... ! &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایانی به پیشبرد ماموریتش میکرد ، پیرمردی با ریش بلند ، مو های جوگندمی که چهره اش را فقیر نشان میداد ، کسی که یکسال در این پست بود و موقعیت حساس هتل و کوچه پشتش را در نظر داشت . بعد از اینکه اطراف هتل را بررسی کرد به محل قرارش با امیر رفت و با خط جدیدیش پیامی به امیر داد : منتظرم . امیر تمام اتاق را گشت اما آنچه که سیدهادی و سرهنگ گفته بودند را پیدا نکرد . اتاقی که با دانشجویان شیمی مشترک بود را ترک کرد . با دیدن مهدا بسمتش رفت ، صندلی را عقب کشید و همان طور که می نشست گفت : سلام ، طول کشید . نگرانتون شدم . ـ مغازه های این دور و بر خیلی تماشایی بود ، تو چیکار کردی ؟ تونستی مقاله هایی که می گفتیو پیدا کنی ؟ امیر متوجه شد مهدا قصد ندارد واضح صحبت کند به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید مورد مشکوکی بیابد که مهدا ضربه ی آرامی به کفشش زد و همان طور که منو را بررسی میکرد گفت : وقتی هوا گرمه که آدم چای نمیخوره ، به جز چایی که همیشه سفارش میدی ، چی میخوری سفارش بدم ؟ امیر سعی کرد به خودش مسلط باشد با لحن خونسردی گفت : هر چی برای خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده ! ـ اوکی ، مهرداد ؟ ـ جانم ؟ همان طور که سرش را کمی به پشتش متمایل میکرد تا به امیر فرد مورد نظرش را بشناساند گفت : بنظرت پروژه ما میتونه برنده بشه ؟ ـ چرا نتونه ما تمام تلاشمونو کردیم مینا ، لازم نیست اینقدر نگران باشی ! ـ خب این سری رقبای قدری داریم ، خیلی استرس دارم میشه شب بریم بگردیم ؟ ـ حتما ، کجا بریم ؟ ـ بریم حافظیه ـ باشه ، هر چی تو بگی . ـ مرسی با دیدن گروهی از دانشجویان که محمدحسین هم در میانشان بود همان طور که روی کاغذ چیزی مینوشت رو به امیر گفت : مهرداد من برم دانشگاه ، این آدرس بوتیکیه که از لباسای ستش خوشم اومده ، بهت زنگ میزنم بیا همون جا یه ست تابستونه بخریم ... فعلا ـ منتظر تماستم . همان طور که از کنار امیر میگذشت آرام گفت : پشتشو بخونید ، یا علی . &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_9 #نویسنده_محمد_313 صبح با شنیدن صدای گنجش
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه امدن نرگس از دانشگاه شد با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی دلش برای مادرش تنگ شده بود "مادر کجایی ک بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد به خاطر پدر معتادی ک به خاطر پولش دخترش رو فروخت" "به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند" اهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد  او از عمد کاری نکرده بود ک مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد "کاش میتونستم از خودم دفاع کنم" از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون  سرزنشش میکردند با امدن مادراقا کمیل از جایش بلند شد ک گفت:کارایی ک گفتم کردی؟ -بله -میتونی بری اتاقت تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا                                *** کتاب شعر رنگ و رورفته ای ک از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود "وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم" کتاب را بست و با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم" در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد ک با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید در همین حین تلفن زنگ خورد ک چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد ک تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید: سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا خیلی وقته بهم سرنزدیم مامانو بابا سلام دارن خدانگهدار با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش اشوب به پا شد با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت :کمیل نیومد خونه؟ سرش را به نشانه ی منفی تکان داد: نه - فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون -جواب ک ندادی؟ -نه بی انکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست مدتی گذشت ک صدای حوریه خانوم را شنید :سلام دخترگلم خوبی؟؟... .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_نهم #نویسنده_محمد_313 مشغول تمییز کردن کف
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 قسمت دهم💚: مردد به در مسجد نگاه کرد دروغ های منصور همه جا پیچیده بود مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد همان جایی ک بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود ولی حالا برای رفتن مردد بود ک به گناهکار بودن متهم شود! شاید این یک امتحان الهی باشد شاید! دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد صدای الله اکبر گفتن مکبر را ک شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این اتش خشم و ناامیدی دلش دعا کرد تا خدا ابرویش را حفظ کند دست هایش را روی صورتش کشید ک صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد -نه بابا خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش -منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست -ای اقا شیطونه دیگه یه لحظه هوس ادمو تحریک میکنه -ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه من میشناسمش -هه حالا پسرخالش ک با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار پسر جمال اقا ک هشت ماه خدمته تو اگاهی دیده بودتش ک با دختره میبردن اونکع دروغ نمیگه ریگی به کفشش هست ک این چندروزم مسجد نیومده -تهمت نزن مومن -ای اقا تهمت چیه همه میگن کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور چه از جان او میخواست! مگر با منصور چه کرده بود ک اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد! چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد نگاه های بد و شایر کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا ازار میداد دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد مشغول کلید انداختن در قفل در شد ک نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند پایش را ک در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟ حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه تو این مدت ک به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد بیچاره هرروز غصه میخوره اخرش این پسر مادرشو دق میده مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت چند تقه به در زد ک با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_10 #نویسنده_محمد_313 قسمت دهم💚: مردد به د
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 قسمت یازدهم💚💫: مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلندش بازی کرد کمیل ک در حال نوشتن چیزی بود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:سلام سمانه سلامی زیر لب داد و گفت:چیزی شده ؟ کلافه پوفی کشید و گفت:نه -پس دلیل این رفتاراتون چیه ما از بچگی باهم بزرگ شدیم شما با اینکه چندسال از من بزرگتر بودید تنها همبازی من تو تموم دوران بچگیام بودید پس خواهش میکنم بمن اعتماد کنید و بگید چیشده چیز زیادی به تموم شدن محرم نمونده با خجالت به دستبند نشانی ک مادر کمیل انرا خیلی وقت پیش به او داده بود نگاه کرد ک کمیل نفسش را پر سروصدا بیرون داد و گفت:تو چی از این اتفاقات اخیر میدونی؟ -میدونم ک شما بیگناهید شنیدم ک مهمونی رفته بودید و کلانتری گرفنتون با یه دختر ولی من مطمئنم ک شما بیگناه بودید کمیل علی رغم اصرار های مادرش لپ تاپش را بست و خیلی صریح گفت:پس بزارید بهتون بگم ک به خاطر بلایی ک منصور سرم اورد مجبور شدم با اون دختر ازدواج کنم چون همه ی شواهد رو بر علیه من درست کرده بود بهتره منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید ما قسمت همدیگه نبودید من دیگه نمیتونم به شما علاقه ای داشته باشم مجبورم فراموشتون کنم خودم قصد دارم تا یه مدت از این شهر برم اشک در چشمان سمانه حلقه بست و با ناباوری گفت:دارید شوخی میکنید؟ یعنی چی مجبورتون کردن باهاش ازدواج کنید قرار بود بعد محرم مراسم عقد ما برگزار بشه سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خواهش میکنم تنهام بزارید فقط همین سمانه بغضش ترکید و هق هق کنان از اتاق بیرون رفت پس چرا کسی به او چیزی نگفته بود مدتی بعد سروصدای مادر سمانه بلند شد ک حقیقت را بریده بریده از سمانه شنیده بود مادرکمیل با ناراحتی گفت:خواهر بخدا نمیخواستم الان ناراحتتون کنم بخدای احد و واحد کمیل من بیگناهه مادر سمانه پوزخندی زد و کیفش را برداشت:اگه پسرت بیگناه بود هیچ وقت یه دختر خیابونی ک معلوم نیست تو اون مهمونی چه غلطی میکرده و عقدش نمیکردن واقعا که خداروشکر قبل تموم شدن محرم دست پسرت رو شد منو باش فکر میکردم به خاطر اون منصور خیر ندیده فقط چند شب بازداشتگاه بوده -خواهر تو ک این حرفارو بزنی من از بقیه چه انتظاری داشته باشم سمانه با حالی خراب خداحافظی کرد و همراه مادرش رفت حوریه خانوم همانجا وسط هال نشست و هق هق کنان گریه کرد نرگس سعی کرد ارامش کند ولی بیفایده بود -چرا ارزو ها ک واسه سمانه و پسرم کمیل نداشتم همش در عرض چند شب به باد رفت اشک هایش را پاک کرد و ک نرگس عصبی سمت اتاق کمیل رفت و در را محکم باز کرد:چرا به سمانه گفتی ک باعث شد اینطوری بشه همینو میخواستی خواستی اشک مامانو دربیاری چقدر بهت گفت با منصور نگرد ادم درستی نیست گفتی میخوام ادمش کنم کو ادم شد؟ یا بدبختت کرد بیچاره عصبی جواب داد:بس کن نرگس فقط تنهام بزارید اره من گناه کارم همتون راست میگید با صدای دورگه گفت:حالا تنهام بزار با شنیدن صدای جیغی هردو سمت بیرون دویدند صدا از اتاقی ک ازاده در ان بود می امد کمیل با عجله در اتاق را باز کرد ک دید مادرش با مشت بر سر ازاده میکوبد و نفرینش میکند:تو و اون پدر خیر ندیدت بدبختمون کردین ابرو تو محل واسمون نزاشتین چی از جون من و بچم میزاشتین پسرم یکی دو هفته ی دیگه باید عقد میکرد کمیل و نرگس اورا به سختی از ازاده جدا کردند -مادر این چه کاریه! از شما ک ادم متدینی بودید بعیده! خشمتون رو سر یع دختر بیچاره خالی میکنید؟ شما ک همیشه میگفتید باید موقع عصبی شدن خودمونو کنترل کنیم چیکار به این بدبخت داری؟ مادر کمیل هق هق کنان روی زمین نشست ک صدای گریه ی ازاده هم بلند شد کمیل کلافه دستش را روی پیشانی اش زد و گفت:این چه مصیبتی بود خدایا! *** با شنیدن صدای هایی ک از هال می امد سرش را از روی میزش برداشت دیشب تا دمدمه های صبح قران میخواند کتاب قران را ک باز مانده بود بست و سمت هال رفت با دیدن نرگس ک سراسیمه در هال قدم میزد گفت:چیزی شده؟ -ازاده تو اتاقش نیست 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #با_من_بمان_11 #نویسنده_محمد_313 قسمت یازدهم💚💫: مقابل
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو ک به ذهنم میرسید گشتم چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم نرگس با نگرانی گفت:شاید خونه فامیلی کسی یا خونه پدرش رفته باشه؟ -بعید میدونم مادرش ک شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت ک کمیل دلخور گفت:چقدر گفتم این دختر ضعیف و بیپناهه باهاش کاری نداشته باشید باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت نمیخواستم اینطوری بشه ک بزاره بره -انتظار داشتی چیکار کنه هرچی از دهنت در میاد بهش میگی منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی...اونم گرفتاریش پدر معتادشه حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت:درسته ازش خوشم نمیاد ولی راضی به اواره کردنشم نبودم کاش جلو خودمو میگرفتم خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه *** ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد انقدر گریه کرده بود ک دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت چشمه ی اشکش خشکیده شده بود جرم او داشتن پدر معتادش بود ک اورا به منصور فروخت و سر ازان مهمانی در اورد او ک برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت چرا همه اورا مقصر میدانستید اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد ک اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود دیگر بسش بود! حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده ک اورا ازار و اذیت دهند به جرمی ک هرگز مرتکب نشده چقدر تنها و بیپناه بود کاش مادرش زنده بود لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد با دیدن دختربچه ای ک دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند -دخترم سرده باید بریم -فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم -باشه عزیزم دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد نگاهش را از ان مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀