eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
192 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد بار دیگر مرا ناامید کرد لحظه ای به ذهنم می رسد از هیربد سراغش را بگیرم . زود تر از آنچه می پنداشتم تماس را وصل کرد : جانم آبجی ـ الو هیربد !؟ ـ چیشده هانا ؟ حالت بد شده باز ؟ ـ من نه ـ پس کی ؟ حرف بزن ، مامان طوری شده ؟!! ـ هیربد ، محدثه ... نمی توانم ادامه دهم و هق هقم بیمارستان را در غم فرو می برد . ـ هیربد ... مرصاد کجاست ؟ باید بیاد اینجا ـ اون نمی تونه بیاد !!! ـ چی میگی ؟! باید بیاد رضایت عملو بده ... پرستار میگه ممکنه دیر بشه !! ـ نمیشه هانا جان ، شلوغ بازی شده دوباره ـ دیگه برای چی ؟ ـ جرقه رو دولت تدبیر و امید زده ... خودتم از بیمارستان بیرون نیا خودم میام دنبالت ـ باشه ، هیربد تو رو خدا کاری نکنیا ، من میترسم ـ نه فدات بشم نترس ، انتظار نداری که بذاریم مردمو بکشن ؟ ـ آخه اینا چی میخوان ؟ با کشت و کشتار مگه چیزی درست میشه ؟ همینا بودن که میگفتن گفت و گوی تمدن مشکلاتو حل میکنه ! حالا قمه دست گرفتن !!! ـ من باید برم هانا ، مراقب خودت باش خیلی زیاد ـ باشه تو هم همین طور ـ میا.... صدای مهیب شکستن چیزی می آید با وحشت هیربد را صدا میزنم اما انگار تلفن از دستش افتاده باشد جواب نمی دهد ، اشک هایم بار دیگر جاری می شود ، اگر اتفاقی برای هیربد بیافتد ؟!!! دولت اصلاحات قلب میهن را هدف گرفته و موجب نا آرامی های زیادی شده است ، تمام شعار هایشان جز فقر و کاهش توان خرید مردم به چیزی نرسید . هر چند اعتراض به این حجم از اهمال کاری حق بود ما رهبران این تظاهرات هم دنبال حقانیت نبودند و با اعتراض نسبت به بی کفایتی دولت شروع و به حضرت آقا ختم شد . سال ۹۶ آتش خشم عمومی با حمایت غربی ها و بی تدبیری دولت شعله می کشید و قربانی می گرفت . هیربد گفت مرصاد نمی تواند بیاید و معلوم بود کجاست ، انگار این خانواده آرام و قرار نداشتند ! حسنا و فاطمه همراه بچه هایشان بسمتم می آمدند ، نگرانی در چشم هر دوشان موج می زد . آنقدر اشک ریخته بودم که فقط توانستم بی حال به آن دو نگاه کنم . مشکات جلو آمد و بغلم کرد و با چشم های اشکی گفت : خاله جون تو رو خدا گریه نکن ! مگه چی شده ؟ با دیدن مشکات داغ دیرینه قلبم تازه شد ، در آغوش گرفتمش و با تمام توان گریستم .... &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_بیست_و_یکم #نویسنده_محمد_313 سرپا ایستاد
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 بعد از اینکه وارد خانه عمه ی کمیل شدیم با چند نفر که نمیشناختمشون سلام و احوال پرسی کردم. نگاه های سنگینشون رو روی خودم حس میکردم. کنار نرگس روی یکی از مبلا نشستم که متوجه نگاه های خیره عمه خانوم شدم: -پس تو آزاده خانوم هستی؟؟ -بله بر خلاف انتظارم عمه خانوم به گرمی ازمن استقبال کرد. اون نگاه ها و پوزخندهای همیشگی بقیه روی لباش نبود. به کمیل نیم نگاهی انداختم که نگاشو ازم دزدید. از وقتی از حرم برگشتیم رفتاراش عجیب شده بود. دخترجوانی که کمی از موهای مشکی رنگش از زیر روسری بیرون زده بود برامون چایی اورد که تشکر کردم و گفتم: _نمیخورم بیشتر گرسنه بودم. عمه خانوم با مهربانی نگاهم کرد: چادرتو بردار عزیزم راحت باش. نگاهی به بقیه انداختم، تنها مرد جمع کمیل بود. چادرم رو برداشتم و کنارم گذاشتم. دختری که حدس میزدم دختر عمه ی کمیل باشه کنار مادرش نشست و با لبخند ملیحی گفت: _شنیدم سمانه هم میخواد ازدواج کنه! بازم سمانه! اینقدر این اسم برام عذاب اور شده بود که از شنیدنش حس بدی بهم دست میداد. نمیدونم چرا شاید حس حسادت به کسی که کمیل عاشقش بود. خیلی احساس تنهایی میکردم. قوی باش آزاده،تو از همون اول میدونستی که کمیل علاقه ای بهت نداره پس برای خودت رویا بافی نکن! تو همین فکر و خیال هابودم ک صدای کمیلو شنیدم: _اره منم شنیدم. به چهره ی بی تفاوتش نگاه کردم از چشماش که نمیشد چیزی فهمید. زیر چشمی منو نگاه کرد که این بار من نگامو دزدیدم. نرگس بحث روعوض کرد و باعث شد نفس راحتی بکشم. احساس کردم کسی کنارم نشست سرمو چرخوندم که دخترعمه ی بزرگ کمیلو دیدم. ندا صداش میکردن. .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بامن_بمان_22 #نویسنده_محمد_313 #از_زبان_آزاده بعد از
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دستشو زیر چونش گذاشت و با لحن خاصی گفت: _حلقه ی ازدواجتو میشه ببینم؟؟ به انگشتای خالیم نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که پوزخندی زد و گفت: _حلقه نخریدن برات؟؟ ترجیح دادم سکوت کنم. -نگران نباش عزیزم یه مدت که بگذره برات میخرن. _جشنی چیزی هم فعلا نگرفتین؟؟ با خنده و تمسخر گفت: _اخی ببخشید یادم رفت که ازدواج شما این شرایطو نداشت.منم بودم خجالت میکشیدم. اخم ریزی کردم و خواستم چیزی بگم که مادرش صدا زد و با گفتن ببخشیدی از جاش بلند شد و رفت. چرا نذاشت چیزی بگم؟شاید بازم بی زبونی خودم بود! اهی تودلم کشیدم و سرمو پایین انداختم. من جام اینجا نیست. بیچاره کمیل! بهش نگاه کردم که دیدم با اخم نگام میکنه. به خاطر حرفای ندا ناراحت شده؟ یعنی ممکنه ناراحتی من براش مهم باشه!؟ مادر کمیل که پیشم نشسته بود چرا ازم دفاع نکرد؟ چرا اونم سکوت کرد؟ چرا چیزی نگفت؟ چرا همه از من بدشون میاد؟؟ اونقدر دلم گرفت که تصمیم گرفتم برم حیاطشون به بهونه ی دستشویی قدم بزنم. روی پله های ایوانشون نشستم و به اسمون خیره شدم. دستام از سرما میلرزیدند ولی تحمل فضای خونه و نگاه های ندا و خواهرش نجمه برام سخت بود. البته نجمه دختر خاکی و ساده ای بود ولی من نسبت به هیچ کدومشون احساس خوبی نداشتم. نگامو از ستاره ها گرفتم و صدای قدم زدن کسی رو شنیدم که کنارم نشست. کمیل بود خجالت میکشیدم از اینکه کنارش بشینم. دلم میخواست ازش فاصله بگیرم ولی من به نرده ها چسبیده بودم. -شما چرا بیرون اومدید؟؟ به اسمون نگاه کردم و گفتم: اومدم قدم بزنم. -ولی شما ک اینجا نشستید! -توهم گفتی میرم قدم میزنم ولی اینجا نشستی! نیم رخ چهرش زیر نور کم سوی چراغ حیاط میدرخشید. تو این یه ماهی ک تو اون خونه بودم فهمیدم سمانه حق داشته که ، از دست دادن همچین مردی ناراحت و دلشکسته باشه. نگاشو سمتم چرخوند که دست پاچه با گوشه ی روسریم ور رفتم: - چرا وقتی عید میشه و بهار میاد همه خونه تکونی میکنن؟؟ _چون میخوان که خونشون قبل اومدن بهار تمیز و مرتب باشه! -اها، پس چطوره دلامونم قبل اومدن بهار از همه چی پاک کنیم؟؟ با گیجی نگاش کردم که ادامه داد: _امروز حرم دعا کردم که تموم اتفاقات اخیرو بتونم به دست فراموشی بسپارم. چون حمل این کینه چیزی جز سیاه کردن روح و فکرم نداره. میخوام همه چی رو فراموش کنم، میخوام دیگه به خودم بیام و زندگیمو از سر بگیرم. دیگه نگاهاوحرفای بقیه واسم مهم نیست. امروز که رفتیم حرم، همون لحظه ای که نگام به گنبد طلاییش افتاد این قول و قرار تو دلم محکم تر شد. لبخند زدم: _خوشحالم که حالتون بهتر شده. انتظار داشتم واکنشی نشون بده اما بی هیچ حرفی بمن خیره شده بود. اب دهنموقورت دادم و از استرس دستامو مشت کردم،قلبم داشت میومد تو دهنم. چرا اینطوری نگام میکرد خواست چیزی بگه که ندا صدامون زد: _بیاین شام! ... سر میز شام نشستیم چون دو تا صندلی بیشتر نمونده بود منو کمیل مجبورشدیم کنارهم بشینیم. برای خودم برنج کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. دستمو برای برداشتن نون دراز کردم که همزمان کمیل هم دستشو دراز کرد و به جای نون دست منو گرفت. انگار ناگهانی سطل اب یخی روی سرم خالی کردن. نرگس خندید و گفت: _ از قدیم گفتن سبد نون باید دوتاباشه! دستمو عقب کشیدم که کمیل تکه نونی برای من گذاشت،و بی توجه به نرگس به غذا خوردنش ادامه داد: _از قدیم گفتن ادم سر سفره نباید زیاد حرف بزنه. بی اختیارخندم گرفت. نرگس با قیافه ی بغ کرده نگاهم کرد شونه ای بالا انداختم که به کمیل چشم غره رفت.. .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_بیست_و_دوم #نویسنده_محمد_313 دستشو زیر چو
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 نزدیک های اذان صبح بود که کسی در اتاق رو زد.منو و نرگس تو اتاق نجمه خوابیده بودیم. تو عالم خواب مانتو و شالمو پوشیدم و درو باز کردم ببینم کیه،! کمیل در حالی که سرش پایین بود گفت: _ میخوام برم حرم، تو نمیای؟ _چرا، نرگسو بیدار کنم الان حاضر میشم! -نرگسو نمیخواد بیدار کنی! مامان دیشب گفت با عمه اینا قبل ظهر میرن حرم، خودم تنهایی میخواستم برم گفتم اگه توهم دلت میخواد باهم بریم با خودم گفتم چرا وقتی میخواس تنهایی بره منم صدا کرد مگه بودن من براش مهمه صدایی درون وجودم فریاد زد: رویابافی بسه ازاده یادت نره کی هستی و چجوری اومدی تو زندگیش سرمو پایین انداختم باز این افکار داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:ن ممنون منم بعدا میرم منتظر بودم بیشتر اصرار کنه ولی گفت:باشه داشت میرفت که خواستم صداش کنم ولی روم نمیشد بهش بگم پشیمون شدم سمتم برگشت و گفت:پس چرا نرفتی داخل من من کنان گفتم:اگه مزاحمتون نیستم منم میام ک تنها نباشید لبخندی زد و گفت:این حرفا چیه با ذوق رفتم داخل ک لباسامو بپوشم .... از خونه ی عمه اینا تا حرم راه زیادی نبود هوا چون یکم نمناک بود شیشه های ماشین بخار گرفته بود با نشستن کمیل داخل ماشین عطری ک زده بود رو بیشتر از پیش حس کردم با دستم روی شیشه رو خط خطی کردم فقط خدا میدونست ک تو حرم از امام رضا چی خواستم ازش خواستم دعا کنه که خدا زندگیمو درست کنه دعا کنه لیاقت عشق کمیلو یه روزی پیدا کنم چون احساس میکنم نمیتونم ازش دور باشم هرچند اون از من بدش میاد به خاطر بهم زدن زندگیش... بهش نگاه کردم ک دیدم برای خودش نوحه میخونه و حواسش سمت رانندگیه برای اولین بار با دقت نگاهش کردم قلبم به تلاطم می افتاد از یاداوری اینکه اول ازدواجمون گفت ک نمیتونه منو به عنوان همسرش بپذیره بغضم گرفت و یبار دیگه ته دلم با خدا حرف زدم -رو صورت من چیزی نوشته شده؟ شرمزده به کف ماشین خیره شدم دلم میخواست زمین دهن وا کنه و برم توش دستشو سمت ضبط دراز کردک صدای دعای عهد داخل ماشین پیچید -همیشه دوست دارم قبل اذان صبح دعای عهدگوش بدم سرمو تکون دادم و گفتم:ارامش بخشه . . . داخل صحن ک رفتیم یاد زیارت دیشب افتادم ناخوداگاه لبخند زدم -ب چی میخندی؟ به خودم اومدم ک کمیل رو به روم ایستاده و متعجب نگام میکنه:هیچی جایی رو با دست نشون داد و گفت:بریم یکم قران بخونیم بعدم زیارت کنیم و برگردیم -باشه .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #بامن_بمان_23 #نویسنده_محمد_313 نزدیک های اذان صبح بو
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 دنبالش راه افتادم و جایی ک گفته بود نشستم کنارم نشست و از داخل جیبش کتاب دعای کوچکی را در اورد چقدر از بودن در کنارش انهم در حرم امام رضا ارامش میگرفتم خیلی خوشحالم بعداز مدتها کنار کمیل به زیارت اقای خوبی ها امدم کتابش رو بوسید و باز کرد ک لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد خدایا واقعا احساس میکنم دوسش دارم ولی چطور میتونستم همه چی روپاک کنم نگامو به کتاب دادم ک با صدای بلند شروع به خوندن کرد خیلی قشنگ میخوند مشغول گرم کردن دستام شدم که گرمی لباسی رو احساس کردم کاپشن خودشو روی شونم انداخته بود -خودتون سرما میخورید! -ناسلامتی مردما اینقدرم هوا سرد نیست تو فعلا بیشتر سرما میخوری وقتی میاوردمت خونمون قول دادم ازت مراقبت کنم خندید که ته دلم گفتم:به خاطر این قولش اینکارارو میکنه بازهم به خودم تشر زدم خیال بافی ممنوع بهش گفتم:صداتون خیلی خوبه برای خوندن دعا -ناسلامتی چندساله مداحی میکنم -واقعا؟ -اره وقتی دبیرستانی بودم کلی مقام اوردم توی مداحی -چه خوب خوش به حالتون من تا سوم راهنمایی بیشتر نخوندم دبیرستان اصلا نرفتم متعجب بهم نگاه کرد ک گفتم:پدرم اجازه نداد ناراحتی و سرشکستگی منو ک دید نگاهش رنگ ترحم گرفت -شرایطمون ک بهتر بشه کمکت میکنم ادامه تحصیل بدی با خوشحالی گفتم:واقعا میان شلوغی صداشو سخت شنیدم :اره -ممنونم مدتی بعد کتابش رو بست و گفت: بریم نماز ک اذان گفتن ..... پیش ماشینش رسیدیم هوا تقریبا روشن شده بود سوار ماشین شدم ک بهم اشاره کرد شیشه رو پایین بدم -من میرم نمایشگاه کتاب رو به رو یه چیزی بخرم همیشه همین موقع ها باز میکنه سریع برمیگردم از ماشین پیاد نشیا بیست دقیقه ای گذشت ولی خبری ازش نشد نگرانش شدم خواستم برم پایین ولی بهم گفته بود تو ماشین منتظر بمونم کلافه به ساعت نگاه کردم پس چرا نمیومد نکنه اتفاقی واسش افتاده به مغازه ی رو به رو نگاه کردم به نظر خالی بود بالاخره با خودم کنار اومدم و از ماشین پیاده شدم سمت جایی ک کمیل بیست دقیقه ی پیش رفته بود رفتم هیچ خبری ازش نبود گیج و منگ داخل پیاده رو دور سرم چرخیدم ک از دور موتوری به سرعت بهم نزدیک شد ... .... 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 #ادامه_قسمت_بیست_و_سوم #نویسنده_محمد_313 دنبالش راه ا
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 اونقدر شکه شده بودم ک سرجام خشکم زده بود، کسی دستمو محکم کشید که سمت دیوار پرت شدم. نفس نفس زنان دستمو رو قلبم گذاشتم که کسی با تشر گفت: _از جونت سیر شدی؟؟؟ یا دیوونه شدی؟ نگامو بالا گرفتم،خودش بود: -چرا مواظب نیستی؟وقتی موتور میاد سمتت باید سریع بکشی کنار نه اینکه مثل مجسمه سر جات وایستی نگاش کنی! اشکام سرازیر شدن،خیلی ترسیده بودم، اصلا همش تقصیر خودش بود که دیر اومده بود منو باش نگرانش شدم. به پلاستیک هایی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. متعجب به کتاب های گلی شده خیره شدم: _اینقدر هول شدم که نفهمیدم چجوری از دستم افتادند. شرمسار بهش نگاه کردم: _ببخشید تقصیر من بود،ولی من فقط نگرانتون شدم. -اشکال نداره،حالا که به خیر گذشت. چشمم به یه مغازه نقره فروشی افتاد رفتم خیابون پایین،فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه! کنجکاوانه گفتم: _میخواستین برای خودتون چیزی بخرین؟؟ سرش رو تکون داد: _آره،یه چیزایی هم واسه نرگس و مامان خریدم. .... -دستت درد نکنه کمیل جان،زحمت کشیدی انتظاری ازت نداشتیم پسرم. کمیل خندید و گفت: _قابل شمارو نداره، گفتم واسه همتون یه چیز ناقابل بخرم عیدیتونو پیش پیش بدم دیگه! نرگس با خوشحالی گردنبند نقره ای که کمیل برایش خریده بود را گردنش انداخت و به نجمه و ندا نشان داد. برای حوریه خانوم و عمه خانوم سجاده های نماز خریده بود که خیلی خوشگل بودن. برای ندا و نجمه و نرگسم گردنبند های نقره خریده بود. منم اون وسط هویجی بیش نبودم واسه من یه عطر خشک و خالی خریده بود.و من با قیافه ی بغ کرده به گردنبند های اونا نگاه میکردم. عمه خانوم گفت: _خوب دیگه بچه ها،زودتر بریم حرم زیارت که بعدش باید ناهار درست کنیم و بعد از ظهر بریم خرید! کمیل خودش را روی مبل انداخت و گفت: _تا شما برگردین من یه چرت میزنم نرگس رو به من گفت: _تو نمیای با ما؟؟ -نه منم زیارت کردم صبح.به جاش ناهارو حاضر میکنم. عمه خانوم با مهربونی بوسم کرد و گفت: _دستت درد نکنه عروس خانوم اولین بار که این کلمه رو بعد مدت ها میشنیدم،لبخندی زدم و به حوریه خانوم نگاه کردم که با دیدن اخماش لبخندم کش اومد. .... بعد از اینکه ناهارو اماده کردم رفتم داخل اتاقی که وسایلامو توش گذاشته بودم وکتاب شعرمو برداشتم. مشغول ورق زدن شدم که در اتاق باز شد نمیدونم چرا در زدن یاد نداشت. هنوز بابت کادوها دلم ازش گرفته بود، تو چارچوب در ایستاده بود،خودمو مشغول و بیتفاوت نشون دادم ولی همه ی حواسم اون طرف بود. 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍁 @romankademazhabe ☘ 🍁🍁🍁🍁🍁❄️☘☘☘☘☘ 🍀 🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 گاهی عزیزان زندگیت به حدی برایت معمولی می شوند که فقط زمانی قدرشان را می دانیم و محبت های هر روزه شان را حس میکنیم که در کنارمان نباشند . قلبم سنگین بود از درد کسانی که ترکم کرده بودند ، تا غروب بالای سر محدثه بودم ، به زحمت به وسیله محمدحسین توانستیم مرصاد را پیدا کنیم . در آخر زنگ زد و اجازه عمل را داد ، آنقدر شرمنده بود و دلتنگ همسرش که صدای بغض دارش ما را هم تبدار کرد . وقتی دکتر از رضایت بخش بودن عمل گفت با ذهنی که درگیر هیربد و تماس ناتمامش بود به سمت شرکتشان راه افتادم . خیابان ها میدان جنگی بود که آتش از هر سو زبانه می کشید چند بار نزدیک بود زمین بخورم یا زخمی شوم . برای بار هزارم با هیربد تماس گرفتم و باز هم آن زن می گفت ' مشترک مورد نظر در دسترس نیست ' خیلی سخت بود بی خبری از کسی که دوستش دارید ‌، کسی که بخش بزرگی از قلبتان را تصاحب کرده است ... عده ای لاستیک ماشین ها را آتش زده و آن را بسمت ارگان های دولتی پرتاب می کنند ، عده ای پشت درخت پناه گرفته و جوانان بسیجی را هدف گرفته اند .... در همین حین جوانی از بسیجیان روی سکوی در میدان می رود و با بلندگو شروع به سخن می کند : خواهش میکنم یه لحظه گوش کنید ... ! مردم خواهش میکنم توجه کنید ...! اعتراض شما به حق است شما حق دارید نارضایتی خودتان را اعلام کنید اما راهش کشتن و آتش زدن نیست ، آخه مشکل شما دولته پس چرا اموال عمومی و شخصی باید آتش بگیره ؟‌ مردم راه خودتونو از این خرابکارا جدا کنید ... بخدا این کار شما به نفع زن و بچه ایرانی نیست فقط دارین امنیت و آرامش رو از هم وطناتون میگیرین ...! بخدا راه اعتراض این نیست ... پسری که تا چند لحظه پیش آتش بسمت نیرو های امنیتی پرتاب میکرد فریاد میزند و خطاب به شخص مقابلش می گوید : خفه شو حیوون ... یه مشت عوضی ساندیس خور ... شما ها وضعتون خوبه ... این صدای مردمه ... هر چی تو این چهل سال چپاول کردین دیگه تمومه ... ما نمی ذاریم یه لحظه دیگه زندگی کنین ... باید زجر بکشین &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀