رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
امروز بعداز یکهفته که از ازمایش دادن ما گذشته,راهی سفریم ،دلم گرفته ,درسته این چند وقته از خانه بیرون نیامدم اما دلم خوش بود که تو شهر خودم هستم,جایی نفس میکشم که بوی پدر ومادرولیلا را میدهد وهراز گاهی با عماد وطارق هم تلفنی صحبت میکردم ,اما با رفتن به خانه ی عنکبوت همین دلخوشی های کوچک هم ازمن گرفته میشود,
علی میگه این گوشی امنیتی که راحت باهاش تماس میگرفتم را باید پس بدیم, چون امکان دارد توبازرسی اسراییلیا لوبره وما بدون هیچ وسیله ای ارتباطی باید قدم به مکان جدیدی بگذاریم,ابوصالح واون ارگانی که نمیدونم کیه وچیه,قول حمایت همه جانبه داده اند ,حتی برای من وعلی حقوق ماهانه درنظر گرفته اند تا اونجا که هستیم از این بابت مشکلی نداشته باشیم. اما علی مخالف هست ومیگه تا کارمفیدی انجام ندادهام به خودم این حق را نمیدهم که از بیتالمال مسلمین استفاده کنم,یه سرمایه کوچکی جورکرده تا وقتی اونجا مستقر شدیم وتا کار مناسبی راه بیاندازد, کفاف زندگی دونفرمان را میدهد....دل توی دلم نیست....نمیدونم قراره چی پیش بیاد اما توکل کردم برخدا ویاری میجویم از حجت زنده اش,مهدی زهراس...
ازامروز قرارگذاشتیم توهیچ شرایطی اسامی اصلیمون را صدا نزنیم .عه علی داره صدام میزنه...
علی:
_هانیه جان ,بیا دیگه ,چمدانها هم بردم,دل بکن از این اسباب اثاثیه ها,قول میدم تو سرزمین موعود بهترش رابرات بخرم.
علی گفته بود نباید قران را همرام بیارم اما دلم نمیومد قران طارق را جا بگذارم ,پس یک شب قبل از رفتن بااحتیاط کامل علی , من را به خانه خودمان برد....همه جا سوت وکور بود,اول رفتم داخل زیر زمین,تخت چوبی سرجاش بود,قران را گذاشتم توکشو زیر تخت البته به طارق گفتم که میگذارمش اونجا,رفتم بالا ,صبرکردم چشام به تاریکی عادت کنه خدای من خونه ی پدری ام, کلا غارت شده بود ,دیگه خبری از تک وتوک وسیله هایی که مونده بود,نبود....اخرین نگاه هام را توتاریکی به کل خونه مون ,خونه ای که یاداور بچگیام,یاداور شیرین ترین لحظات زندگی ام وتلخ ترین ساعات عمرم بود,انداختم. همراه علی به حیاط پشتی خونه رفتم وخودم را انداختم روقبر لیلا... گفتم که عماد را پیدا کردم,گفتم که راهی سفرم و...همینجور که گریه میکردم ,دستان گرم علی دوباره من رااز حال وهوای غمبارم بیرون اورد ودوباره بااحتیاط کامل برگشتیم اپارتمان...
علی:
_هانیه کجایی؟؟
من:
_امدم هارون جان,امدم
وباعجله به سمت سرنوشتی نامعلوم رفتم....چیزایی را که میدیدم خیلی با تصوراتم فرق داشت ,اخه عراق که بودیم و ماهواره را روشن میکردیم ,مملوبود از فیلمهای هالییوودی که نشان میداد جوامع غرب ویهودی و...مردمش درپوشش آزاد بودند یعنی آزادیی که مساوی با برهنگی بود اما اینجا زنان وحتی مردان ,بسیار پوشیده بودند اکثر زنان دامن وپیراهن های بلند وبعضی که بلوز وشلوار بودند,لباسشان انقدر گشاد بود که حجم اندامشان قابل دیدن نبود...
علی همینطور که دستم راگرفته بود گفت:_چیه؟خیلی ساکتی,ببینم توفکری؟
من:
_علی ,از پوشش اینها درتعجبم...
علی خنده ای کرد وگفت:
_این اسراییلیا هرچی خوبی هست برای خودشان میخوان ومبتذلات را برای کشورهای اسلامی سوغات میدهند...سلما داخل این خیابان رانگاه کن...حداقل ,تابلو چندین کارگاه خیاطی به چشم میخورد , شرط میبندم قسمت اعظمشان لباسهای عریان وبرهنه طراحی میکنند تا برای کشورهای #اسلامی صادرکنند وبرهنگی را یک امر روشنفکری جامیزنند تا #فساد را درکشورهای ما زیاد کنند درعوض, مجلس این کشورغاصب حکم میکند یعنی قانون کشورش اینه که افراد بالای چهارده سال حق پوشیدن لباسهای بدنما وتحریک کننده ندارند واگرکسی خلاف این امر انجام دهد جریمه میشود,این قانون اگر داخل یک کشور اسلامی بخواداجرا بشه همین کثافتها توبوق وکرنا میکنن که توفلان کشور ازادی نیست ومردم حتی توپوشش لباس ازادی ندارند اما به خودشون که میرسه لال میشن, چون میدونن کاردرست همین است.
اینه که الان تو داخل کشورغاصب اسراییل قدم میزنی واما فکر میکنی,تویک شهر مذهبی ومسلمان هستی.
باخودم فکر میکردم ,