رمـانکـده مـذهـبـی
🌻❣🌻❣🌻❣🌻❣🌻💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #شانزدهم ✨وضو گرفتم....✨ و کم کم آماده شدم برای اومدن مه
💚💝💚💝💚💝💚💝💚💜🌸 #در حوالـےعطــرِیــاس 💜🌸
قسمت #هفدهم
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_هنوز نه به داره نه به بار، شاید من ایشونو نپسندیدم و ردش کردم😠
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ولی من اینطور فکر نمی کنم، مطمئنا تو از عباس آقا خوشت میاد😆
از روی تاسف سری تکون دادم و مشغول ریختن چای شدم،
با صدای مامان که گفت چای رو بیارم، چادرمو مرتب کردم و سینی رو بردم تو هال،
اول به عموجواد تعارف کردم، لبخند رضایت مندی رو لبش بود،
بیچاره عمو جواد حتما خیلی از این وصلت خوشحال میشد،😒
ملیحه خانم هم با لبخندی چای رو برداشت،
جرئت نزدیک شدن به 🌷عباس🌷 رو نداشتم اما چاره ای نبود سینی رو جلوش گرفتم،
احساس میکردم امروز بیشتر از همیشه عطر یاسش رو حس میکنم، 😍😣
بدون نگاه کردن به من چای رو برداشت، نیم نگاهی بهش انداختم
خیلی جدی و خشک نشسته بود،
اینم از این یکی واقعا نمیدونم دقیقا دلم باید برای کی بسوزه شاید خودم، 😥😔خود من که یار کنارمه و من ازش هیچ سهمی ندارم
هیچ سهمی شاید سهم من فقط همون یاسه!!
به مامان و محمد چای تعارف کردم و نشستم کنار مامان،
باز بحث خاستگاری و مهریه و چرت وپرت،
همه ی دخترا این جور وقتا پر از هیجان و استرس و خوشحالی ان اما من اونموقع هیچ حسی نداشتم،😕
فقط ناراحت بودم ناراحته همه، همه که انقدر جدی بودن و نمی دونستن این عروس خانم عروس نشده جوابش منفیه ...😔
تو فکر وحال خودم بودم نمیدونم چند دقیقه گذشت که ملیحه خانم گفت:
_خب اگه اشکالی نداره و اجازه بدین معصومه جون و عباس اگه حرفی دارن باهم بزنن😊
گوشه چادرمو تو مشت گرفتم، جای بدش تازه رسید....آه خـــدا!😣
#ادامہ_دارد....
📚 @romankademazhabe
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💝💚💝💚💝💚💝💚
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۴۳ و ۴۴ فردا قرار بود برویم خانهی بی بی، من هرچه
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴
🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو
💞 قسمت ۴۵ و ۴۶ و ۴۷
وقتی رسیدم خانه خیلی خسته شده بودم.
ولی خوش رنگی لباس هایم و مدلشان برای من جالب و جدید بود.
دوست داشتم تک تکشان را دوباره بپوشم. مثل بچه ها برای داشتن لباس نو ذوق کرده بودم.
امروز قرار بود برای دعا آماده شوم. داشتم به لباس های جدیدم نگاه می کردم که در اتاق به صدا درآمد.
- رها جان هنوز آماده نشدی؟ دیر می شود!
_نمی توانم انتخاب کنم.
ملوک نگاهی به من کرد و گفت:
- میتوانم کمکت کنم؟
_حتما... خیلی هم عالی...
- به نظرم این مانتوی سورمه ای که گلهای آبی را روی آستین و پایین لباس دارد را میتوانی با یک روسری آبی آسمانی سِت کنی. رنگ آبی به چهره تو خیلی هم می آید عزیزم
بااستقبال از حرفش مانتوی سورمه ای راپوشیدم و روسری آبی ام را روی سرم انداختم.
ملوک آرام کنارم آمد و گفت:
- خیلی خوشکل شدی! خیلی تغییر کردی!
ولی این گیره ها را هم خریده ایم استفاده نمیکنی؟؟
گفتم:
_آخه من تا حالا از این ها استفاده نکردم. چه جوری بزنم؟
ملوک با لبخندی مادرانه به طرفم آمد و رو به روی من ایستاد و گفت:
- بهتر هست اول موهایت را جمع تر کنی تا از اطراف روسری بیرون نریزد.
کش مویی ام را دوباره باز کردم وبستم و موهایم جمع تر شدند. روسری را روی سرم صاف کرد و گیره را زیر آن زد.
بر حسب عادت دوطرف روسری ام را به دوطرف شانه ام انداختم.
ملوک من را به طرف آینه چرخاند وگفت:
- بفرما به همین راحتی این وسیله ی کوچک میتواند از سُر خوردن روسریت جلوگیری کند .
خودم را که در آینه دیدم احساس خوبی داشتم.
باور کردنی نبود رهایی که خیلی وقت ها بی پروا و شلخته لباس می پوشید. لباسهای جلفی که فقط برای جلب توجه و تقلید از دوستان بوده الان اینجا با این تیپ شیک و #پوشیده و #محجوب ایستاده باشد .
ملوک کنار گوشم آرام گفت:
- میدانم الان پدرت هم به داشتنت افتخار میکند باید برای دخترم اسپند دود کنم.
این برای اولین بار بود که ملوک من را دخترم صدا میکرد شاید در کودکی گفته باشد ولی تا جایی که یادم هست من را فقط با اسم صدا می زد.
رو به ملوک گفتم:
- چرا هیچ وقت شکایتی از لباس پوشیدنم نمی کردید؟
- همیشه دعا میکردم که به حق خانم فاطمهی زهرا، به این نتیجه برسی که " #دُر" گرانقدری هستی و با ارزش... عزیزم پوشش مثل #صدفی ست که از مروارید وجودت محافظت می کند. #خودت باید به این درک برسی.
به محله ی قدیمی رسیده بودیم.
محله ای که نه تنها من، مشتاق دیدارش بودم بلکه ملوک هم با دیدنش یادِ خاطرات خوبِ گذشته افتاده بود.
به خانه ی بی بی که رسیدیم ملوک با تعجب گفت:
- اینجاباید بریم!؟
گفتم:
- بله، چرا مگر شما صاحب خانه را میشناسید؟
هنوز حرفم را کامل نگفته بودم که صدای بی بی آمد.
_رها دخترم خوش آمدی...
من به طرف بی بی رفتم و او را در آغوش گرفتم. بعد از سلام واحوال پرسی دیدم ملوک هم دست بی بی را گرفته و گرم احوالپرسی می کند.
متوجه شدم که سالهاست همدیگر را میشناسند.
نرگس که صدای ما را شنید مثل همیشه باخوش رویی به استقبال ما آمد.
بی بی با تعارف ما را به مجلس دعوت کرد.
خانه کوچکی که در عین قدیمی بودنش بسیار با صفا، که جمعیت زیادی را برای دعا در خودش جای داده بود.
مردمی سنتی و با صفا که با برخورد گرم و محترمشان از ما استقبال کردند.
وقتی بی بی من را دختر حاج آقا علوی معرفی کرد. زن ها جور دیگری نگاهم می کردند یک نگاه پراز احترام که می دانم به خاطر حاج بابایم هست.
برای کمک پیش نرگس رفتم.نرگس با ذوق رو کرد به من و گفت:
- چقدر عوض شدی ! چقدر خوشکل تر شدی! محجوب کی بودی؟
خندیدم و گفتم :
_فعلا هیچکس بیصاحب ام...
نرگس دست هایش را بالا بُرد و گفت:
_خدایا یک صاحب خوب ، مومن، خوشکل برایش بفرست . خداجون، رها را گفتم! اتوبوسشان دم خانه ی ما پارک نکند که ممنوع هست...
با خنده گفتم:
- حالا چرا ممنوع!؟
- فعلا قصد خوشبخت کردن کسی را ندارم .
🌴ادامه دارد....
🌟 نویسنده؛ طلا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛