رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت دوازدهم بالبخند گفتم: _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت سیزدهم
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
خدایا خودت بخیر کن.
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد و سهیل وشیرین کاری های ضحی با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد. گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد..
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۲۱ و ۲۲ _چند سالته
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۲۳ و ۲۴
_دکتری؟
رها اصلاح کرد:
_دکترا دارم.
_دکترای چی؟
+روانشناسی بالینی؛ البته ارشدم روانشناسی کودک بود.
_پس دکتری!
+بله.
_چرا به من نگفتی؟
+نپرسیده بودید.
_میخواستم یکی رو بهم معرفی کنی که بهم دربارهی رویا و این شرایط کمک کنه.
رها: _آیه خوبه، دکتر صدر هم خوبه؛ دکتر...
_خودت چی؟ نمیتونی کمکم کنی؟
+من خودم یک طرف این معادلهام، نمیتونم کمکت کنم.
_به چهرهی مراجعیت که خوب نگاه میکنی، همکاراتم همینطور، مشکلت با من و خانوادهم چیه؟ برادر تو قاتله!
رها سکوت کرد..حرفی نداشت؛
اما صدرا عصبانی شده بود. از نگاه گریزان رها، از بهانهگیریهای رویا، از نگاه همکاران رها!
صدرا صدایش را بالا برد:
_از روزی که دیدمت اینجوریای، نه به قیافهی خانوادهت نگاه کردی نه ما... تو حتی به رویا هم نگاه نکردی! معنی این رفتارت چیه؟
××معنیش اینه که قهره! معنیش اینه که دلش شکسته، معنیش اینه که دیدن شما قلبشو میشکنه... بازم بگم جناب زند؟
صدای دکتر صدر بود:
_صداتون رو انداختین رو سرتون که چی بشه؟ این نه در شان شماست نه همسرتون.
+معذرت میخوام.
دکتر صدر به سمت صندلی رها رفت و پشت میز نشست:
_بشینید!
صدرا و رها روی صندلیهای مقابل دکتر صدر نشستند.
_میخواستم فردا باهات صحبت کنم؛ اما انگار همسرت عجله داره! ناهار با خانواده باید منتظر بمونه، تعریف کن!
×مشکلی نیست دکتر. من خودم فردا میام خدمتتون.
_من از لحظه اولی که دیدمت متوجه حالت شدم. منتظر بودم خودت بیای که خودش اومد.
به صدرا نگاه کرد. صدرا فهمید نوبت اوست که حرف بزند.
_مجبور شدیم ازدواج کنیم.
_این که معلومه، رها نامزد داشت؛ حالا که شما به این سرعت در کنارشون قرار گفتین معلومه که جریانی هست.
+رامین برادر رها، با برادر من «سینا» شریک بودن؛ دعواشون میشه و با هم درگیر میشن.. برادر من مُرد. من دنبال کارای قصاص بودم، مادرم فقط
قصاص میخواست؛ همینطور زن برادرم. نتونستم راضیشون کنم رضایت بدن؛ پدر رها، عموم رو که پدرزن برادرم هم بود رو راضی میکنه خونبس بگیره. قرار بود رها صبح همون روز به عقد عموم در بیاد. نتونستم... انصاف نبود یه دختر جوون با عموم که هفتاد سالشه ازدواج کنه. با خودم گفتم اگه من عقدش کنم بعد از یه مدت که داغشون کمتر شد طلاقش بدم که بره سراغ زندگی خودش؛ اما همه چیز به هم ریخت، نامزدم بهونهگیر شده و مدام بهم گیر میده! عموم قهر کرده و باهامون قهر کرده. دخترعمومم که خونه پدرش مونده میگه دیگه پا تو اون خونه نمیذارم. یاد سینا باعث میشه حالش بد بشه... ماههای آخر بارداریشه.
_تو چی رها؟ احسان چی شد؟
×نمیدونم، ازش خبر ندارم.
_خبر داره؟
×نمیدونم.
صدرا طاقت از کف داد:
+احسان نامزد سابقته؟
_آره. رها هم مثل تو نامزد داشت؛ نامزدی که حتی ازش خبر نداره! به نظرت اگه میخواست نمیتونست بهش خبر بده؟ مثل تو!
صدرا ابرو در هم کشید و فکاش سفت شد، چشمش سرخ شده بود.
_نامزد شما چی شد؟
+بعد از سالگرد برادرم قراره ازدواج کنیم.
_با همسر دوم شدن مشکلی نداره؟
+من با اون زندگی میکنم، رها قراره با مادرم زندگی کنه.؛ درضمن همسر اول من رویاست، ما مدتی هست که نامزدیم.
_اما اسم رها اول وارد شناسنامهی تو شده
+قلب من برای رویا میتپه!
_چرا شنیدن اسم احسان عصبانیت کرد؟
+رها الان متاهله!
_تو چی؟ تو متاهل نیستی؟ فقط رها متاهله؟
صدرا دستی در موهایش کشید:
_من باید برم سرکار؛ رها بلندشو ببرمت خونه، کاردارم.
نزدیک خانه بودند که صدرا به حرف آمد:
_پس اسمش احسانه؟
رها چشم به جاده دوخته بود که صدای صدرا را شنید:
_پس دلیل توجهت به احسان اینه؟ تو رو یاد نامزد سابقت میندازه؟ منو باش فکر میکردم تو چقدر مهربونی!
+اشتباه نکن؛ احسان کوچولو خیلی دوستداشتنیه! من دوستش دارم، ربطی به اسمش و نامزد سابقم نداره. از لحظهای که اسمت رفت تو شناسنامهی من، یک لحظه هم خطا نکردم... چه تو #قلبم، چه تو #ذهنم.
صدرا نفس عمیقی کشید و آرام شد.
رها خیانت نکرده بود؛
اما خودش چه؟
خودش چندبار خیانت کرده بود؟
چندبار به دختری که محرمش نبود گفته بود دوستت دارم؟
چندبار برای شادی او زنش را انکار کرده بود؟
حالا زنی را متهم کرده بود که خیانت در ذاتش نبود، زنی که تمام اجبارها را پذیرفته بود، زنی که هنوز هم نمیدانست چرا همسرش شده.
تا رسیدن به خانه سکوت کردند.
سکوتی که باعث به خواب رفتن رها شد. چقدر این دختر را خسته کردهاند؟ در کلینیک قبل از دیدن او، چقدر محکم بود، مثل رویا محکم ایستاده بود و صحبت میکرد.
نگاهش که خیره چشمانش شده بود،....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛