eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۵ شور و شوقی عجیب در روستا درگرفته بو
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۶ و ۱۱۷ ننه صغری سر از سجده برداشت.. و ناباورانه چشمان درشت و زیبای فرنگیس را که خیره به تیرهای چوبی سقف بود نگاه کرد... و ذوق زنان ، جلوتر خزید و نزدیک فرنگیس نشست... با دستانش قرص صورت او را به طرف خود گردانید و همانطور که صورتش را بوسه باران میکرد گفت: _الهی قربون این رخسار قشنگت بشم مادر ، چی میگی عزیزدلم؟! فرنگیس با نگاهی غریب چهره پیرزن را نگاه انداخت و گفت : _من...من کجا هستم؟شما... شما...‌ کیستید؟ اصلا من کیستم؟! ننه صغری لیوانی که تا نیمه شربت داشت را به لبان فرنگیس نزدیک کرد و گفت : _منم مادر، ننه‌صغری نمیشناسی؟ اینجا هم خانهٔ خودمان است، تو هم دختر خودم جمیله هستی... فرنگیس که انگار گیج بود، خیره به چهره پیرزن شد و گفت : _من...من چیزی را به یاد نمی‌آورم...چه اتفاقی افتاده؟! ننه صغری که ذوق زده بود، بوسه‌ای دیگر از گونهٔ فرنگیس که حالا در اثر گرمای اتاق،گل انداخته بود، گرفت و گفت : _حق داری مادری به یاد نیاوری...اما من خوب میدانم که دخترم هستی ،خودم از رودخانه گرفتمت، تو از چنگ از ما بهتران گریختی، نگاه به سر و دستت کن، چقدر زر و زیور به پات ریختند، حکمن میخواستند پیش خودشان،ماندگارت کنن ، اما تو... تو...‌ ما را فراموش نکردی و بالاخره خودت را به ما رساندی‌... فرنگیس که احساس دردی شدید در سرش میکرد و هرچه به مغزش فشار می‌آورد هیچ چیز از گذشته‌اش را به خاطر نداشت،... دستانش را به سمت سرش برد و گفت : _درد...درد دارم‌.. ننه صغری هراسان از جا برخواست... و گفت : _الهی قربان این سخن گفتن شیرینت بشم، الان میرم برات جوشونده درست میکنم و با این حرف از جا برخواست و به سمت درب رفت.. تا از اتاق کناری داروهای گیاهی را بیاورد و خبر به هوش آمدن دخترش را به همه بدهد.. و فرنگیس را در دنیایی مبهم، تنها گذاشت... ننه صغری بیرون رفت.. و متوجه صف همسایه‌ها شد که هرکدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهم‌شان از آبگوشت نذری بودند... ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند، نگاهی به جمع انداخت.. و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد.. و یک راست به سمت مفرشو دوایی‌اش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند... ننه صغری یکی‌یکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را می‌بویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخواست...بیرون آمد و درب را بست ،هیچ‌کس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند... و‌چه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه... ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود برداشت، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت... فرنگیس که بی‌صدا ، حرکات ننه صغری را می‌پایید، با خود گفت : _براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟ ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت... و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت : _بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت : _هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۶ و ۱۱۷ ننه صغری سر از سجده برداشت..
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند، به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند... ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود... زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمیگذاشت کسی داخل شود... که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت : _یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟ ننه صغری نگاهی خجالت‌زده به او کرد و گفت : _ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید، منزل خودتان است، به خدا متوجه حضورتان نشدم، آخه اینقد ذوق اومدن... مریم بانو ننه صغری را به کناری زد و‌گفت : _خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه میکند... ننه صغری همان‌طور که با غرولند کنار میرفت رو به جمع گفت : _جز مریم بانو کسی داخل نشود و رو به زن کدخدا گفت : _عجب حرفی میزنید، خوب معلومه جمیله است دیگه...میخوای کی باشه؟! مریم بانو‌همانطور که کنار بستر فرنگیس می‌نشست گفت : _صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت : _دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی میکنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟ فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت : _دخترم، نترس...ما کاریت نداریم، میخواهیم تو را به کس و کارت برسونیم و با اشاره به ننه صغری ادامه داد: _ننه صغری هم زن مهربانی‌ست ، تو را نجات داده و فکر میکنه دخترش هستی... بگو عزیزکم کی هستی؟ فرنگیس آب دهنش را قورت داد...انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند،این دخترک غریب چه جواب میدهد... فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت: _م...م..من چیزی به یادم نمی‌یاد ،اما فکر کنم جمیله باشم و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت : _سرم...سرم داره میترکه ننه‌صغری... ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : _دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است... و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان می‌ریخت گفت : _آی به قربان دخترقشنگم بشم من، بیا این جوشونده دردت را کم میکنه و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید... فرنگیس که جوشانده را سر میکشید، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس میگذاشت و با هرلقمه، قربان صدقهٔ او میرفت.... مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود،غرغر کنان از جا برخواست و زیرلب میگفت... قربون خدا بشم من، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید... با گفتن این حرف، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود.. از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری دربرگرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند...و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...و فرنگیس، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله.... روزها به سرعت برق و باد میگذشت، فرنگیس بدون اینکه از گذشته‌اش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود...البته ننه صغری به او اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون می‌آمد تا زیرنگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خاله‌زنکی خانم‌ها قرار نگیرد...ننه‌صغری مشغول تعریف از بچگی‌های جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند.. و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند... ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت «مش باقر» بود که از پشت درب به گوش رسید : _هووی ننه صغری خونه‌ای؟! ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمه‌کاره گذاشت و باسرعت درب را باز کرد و گفت : _سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل... چه خبرا برای ما داری؟ مش باقر سینه‌ای صاف کرد و‌گفت : _سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید،اونجا کاروانیا قرار مدار گذاشتن تا جمع شوند...
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ تا ننه صغری خبر از بهوش
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ هر دو نفس زنان برسرزمین ایستادند، عبدالله که گرم چیدن علف‌های هرز بین گندمزار بود ، با دیدن همسر و آن دختر ، علف‌ها را به کناری ریخت و گفت : _چه شده ضعیفه؟! آفتاب از کدام طرف درآمده که خانه را ترک کردید هااا...؟ ننه صغری همانطور که از ته دل خنده می کرد گفت : _مژده بده عبدالله...مژده بده که به مراد دلم رسیدم... عبدالله نیشخندی زد و‌گفت : _به مراد دلت ، دختر یکی یک دانه ات که مدتی ست رسیدی... ننه صغری همانطور که بر روی زمین خاکی می‌نشست تا نفسی تازه کند ،گفت : _اون که بله...اما موعد ادای نذرم رسیده... انگار امام شهید طلبمان کرده، اگر دست بجنبانیم تا فرداشب به کاروانسرای بیرجند میرسیم به جمع زوار کربلا ملحق میشویم... عبدالله که گویی خشکش زده بود، خیره به او‌ حرف نمیزد...ننه صغری که حال غریب شوهرش را دید گفت : _آهان...تو هم شوکه شدی هاا؟! همین الان مش باقر خبرش را برایم آورد... عبدالله آهی کشید و گفت : _زن..تو‌ کی مش باقر را دیدی و او را مأمور پیدا کردن کاروان به کربلا کردی؟! اخر با کدام عقلت تصمیم به رفتن به زیارت آنهم کربلا گرفتی؟؟ ما خیلی هنر کنیم تا همین خراسان به پابوس امام غریب برویم...کربلا سرمان را بخورد... ننه صغری که انتظار نداشت،شوهرش به این راحتی از زیر بار سفر به کربلا در برود گفت : _مرد ، توکل کن ...امام شهیدمان قبولت کرده...برات زیارت داده و‌ تو‌ میخواهی این سعادت را از خودت بگیری؟! و‌چون دید عبدالله حرف نمی زند ادامه داد: _من نمی دانم چه در سر تو میگذرد، اما من نذر کردم مرد...نذر کردم میفهمی؟ اگر نیایی، مجبورم با همین دخترک بروم ، سفر به زیارت به عشق حرم امام ، سخت تر از فرار از چنگ از ما بهتران برای این دختر نیست...بلکه بسیار هم شیرین است... عبدالله که از حرفهای زنش انگار کفری شده بود ،با دو دست بر سرش زد و گفت : _من چه کنم از دست تو زن مجنون؟! هر سازی زدی به آن رقصیدم ،اما این یکی نمیشود، رفتن به زیارت،آنهم به عراق عرب.. پول میخواهد، توشه میخواهد..کو‌ پول، کو مال؟! کو سرمایه؟! بده به من تا همین الان راهی شویم... عبدالله به گمان خود سنگ بزرگی پیش پای زنش انداخته بود و ننه صغری هم مبهوت و حیران دوردست‌ها را مینگریست و‌مدام آه میکشید و جوابی نداشت بدهد..که ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش میبرد و‌کلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیرروسری برسر میکردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد‌.کلاهی که دور تا دورش با سکه‌های طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه میکند، از خانواده ای متمول و ثروتمند است. فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش... ننه صغری که کاملا میفهمید، قصد فرنگیس چیست، دستش را چسپید و گفت : _نه دخترم اینها مال توست...نه.. فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد و‌ گفت : _من به اینها احتیاجی ندارم، فقط دوست دارم، ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه... عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت : _نمیدانم ...شاید هم امام طلب کرده و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان درمی‌آید، گرفت و رو به ننه صغری گفت : _بلند شو زن..میبینی چه آتشی به پا کردی.. پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم. ننه صغری همانطور که ازجا برمیخواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت : _قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانه‌ام آوردی و سپس رو به عبدالله گفت : _برای زمین و‌ گاو و گوسفندها هم نگران نباش، با خواهرم کبری،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد، از بابت چیزی نگران نباش... عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت : _داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را میکنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد،هعی....هعی... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ هر دو نفس زنان برسرزمین ایستاد
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ گرگ و میش صبح بود، که کاروان کوچک قصهٔ ما به سمت شهر رهسپار شدند ، تا سفر عشقی شیرین را آغاز کنند... عبدالله برای سفرشان دو الاغ و یک قاطر تهیه کرده بود و کلی بار و بنه و خوراکی و خشکبار را در لنگه‌های خورجین هرحیوان انبار کرد تا در آینده آذوقهٔ سفر دور و درازشان شود، سفری که معلوم نبود چقدر طول میکشد و آیا واقعا برگشتی در کار باشد یا نه... ننه‌صغری از شادی در پوست خود نمیگنجید و این سفر تقریبا جزء اولین مسافرت‌های عمرش بود، او را سرحال آورده بود و احساس جوانی به او دست داده بود... فرنگیس هم سوار بر الاغی خاکستری، در تاریک روشن هوا، اطرافش را می‌نگریست، او احساس خاصی داشت، یک نوع شور و شوقی مبهم، شاید هم شادی و شعف ننه صغری در او‌ هم اثر کرده بود... عبدالله، این مرد مهربان و سرد و گرم چشیده هم دست کمی از همراهانش نداشت و قلب او هم به عشق امام حسین علیه السلام که در عین ناباوری او را طلب کرده بود، چونان گنجشکی لرزان در سینه بی‌قراری میکرد، اما مرد بود و خوی مردانه‌اش اجازه نمیداد که از احساساتش چیزی به زبان آورد و بروز دهد... فرنگیس همانطور که اطراف را ازنظر میگذراند، ساعتی قبل را به یاد آورد که اهالی روستا که تازه متوجه سفر رفتن انها شده بودند، گروه گروه به خانهٔ عبدالله می‌آمدند و همانطور که به حال انها غبطه می‌خوردند ، هریک با اشک چشمشان، التماس دعای مخصوص داشت... یکی میگفت، من هم آرزوی زیارت دارم، آن دیگری پیغام میداد که شفاعت میخواهد و یکی دیگر برای روی کفن و لباس آخرتش، اندکی تربت حسین علیه السلام، سفارش میداد و وقت بیرون آمدن از روستا هم ، هر خانواده ،قرآن و منقل اسپند به دست ،به بدرقهٔ آنها آمده بودند...هیچ‌کدامشان باور نداشتند که ننه صغری که مجنون روستا قلمداد میشد، اینقدر لیاقت داشته باشد که امام شهید او را طلب نماید... فرنگیس از یادآوری تمام اینها ،سرشار از احساسات رقیق و حال خوش شده بود... روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود... و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغی‌سرکنده، بی‌قرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود . حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی، گویی که مغزش قفل کرده بود و نمیدانست که چه کند و براستی چه میتواند بکند ، او با خود می گفت...اگر میدانستم که ازدواج فرنگیس،چنین ضربه عظیمی به حکومت میزند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را میگیرد ، حاضر به این کار نمیشدم... حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است، خون خودش را میخورد، پس دستور داد که تا بهادر را هرکجا هست و درهر سوراخی که پنهان شده، پیدا کنند و به خراسان بیاورند.... شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکارگاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت میکردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند....سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود، با سرعتی بیشتر، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت... نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد : _دایه سروگل هااای....رجب آی رجب... با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکارگاه می‌پیچید، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند... ننه سرو گل درحالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر میداشت و برسرش میریخت... شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ گرگ و میش صبح بود، که کاروان ک
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی میکرد آرام باشد گفت : _این چه خبرهایی‌ست که به خراسان میرسد، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود.بگو که درستش همین است.... ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ می‌انداخت و از جای زخم‌های قبلی اش خون تازه بیرون میزد گفت : _نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو میگویی...کاش خدا جانم را میگرفت این روز را نمیدیدم، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد، مرا نیز قاصد کرد که به بهادرخان بگویم،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلداده‌اند و نقشهٔ فرار را باهم کشیده‌اند، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیش‌دارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست. شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت : _اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود، بهادرخان مکاری‌ست که در این دنیا نمونه ندارد... ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: _البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند، دلشوره‌ای عجیب به جانم افتاد... یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت، خاک بر سرم شد، در پیش شما و حاکم، روسیاه شدم... شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید... و همانطور که بر اسب می‌نشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت : _سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت میکنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم... سریعا... زود... شاید جایی بین بوته‌ها و زیردرختی و...بی هوش افتاده باشد...باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم و آرام تر زیر لب ادامه داد: _حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی... یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم...نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینه‌اش نگذارم.... با این فرمان شاهزاده فرهاد، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند.. شاهزاده فرهاد که سخنان شاهدی را که با چشم خود، سرنگون شدن فرنگیس را در رودخانه دیده بود،شنید و همانطور که از عصبانیت دندان بهم می‌سایید و زیرلب، بد و بیراه نثار بهادرخان میکرد، دستور داد که وجب به وجب رودخانه و اطرافش را تا فرسنگ ها دورتر بگردند... بعد از چندین شبانه روز جستجو ، هیچ اثری از فرنگیس نیافتند، گویی اصلا دختری به اسم فرنگیس نبوده ... و از طرفی هیچ خبری هم از بهادرخان نبود، احتمالا این روباه مکار بعد از آن عمل وحشتناک ،فرار را بر قرار ترجیح داده و به جایی دیگر رفته تا از انظار مردم و دولتیان به دور باشد‌ فرهاد ، با دلی غمگین و روحی شکسته به خراسان برگشت و هر آنچه را که اتفاق افتاده بود بیان کرد... و با مِن مِن واقعیت مطلب را گفت و تاکید کرد، دیگر نباید منتظر بود که فرنگیس زنده باشد، چون اگر زنده بود آنها ردی از او بدست می‌آوردند ، او باخود می‌اندیشید، براستی که فرنگیس طعمهٔ آب شده و در دم خفه شده و احتمالا بدنش هم جایی در روی این کره خاکی ، خوارک حیوانات کوه و کمر میشود‌... بعد از برگشتن فرهاد، مراسم ختم بسیار باشکوهی برای فرنگیس برگزار شد...و روح‌انگیز این مادر زجر کشیده، مانند انسان های مجنون به حرم امام رضا علیه السلام رفت و خود را با زنجیری به ضریح متصل کرد... و با امام خودش درددلها می کرد و عهد نمود تا خبر درستی ازفرنگیس نرسد حرم را ترک نخواهد کرد و به خانه بازنمی‌گردد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ فرهاد سرش را پایین آورد و با
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۷ و ‌۱۲۸ ابو مرتضی، حاکم کوفه که مردی فهمیده و دنیادیده بود و هیجان روحی این پسرک قاصد را که عجیب به دلش می‌نشست، دید..دانست که او دلش در گرو مهر کسی افتاده که دل عالم امکان در گرو مهر اوست، پس صلاح ندید که او را مجبور به ماندن کند..و علی‌رغم،خواهش همسرش مبنی بر نگه‌داشتن سهراب در قصرکوفه ، سهراب را به همراه چند سرباز راهی مسجد سهله کرد..اما چند تن دیگر را نیز مأمور کرد تا مخفیانه تمام حرکات سهراب را زیرنظر بگیرند و هرکجا که رفت با او باشند و در ضمن وسایل رفاه و وعده‌های غذایی او را به طریقی که خودش نداند ازکجا میرسد برای او فراهم نمایند... سهراب سرشار از حس خوب دیدار،سوار بر رخش، این اسب راهور و یار قدیمی به همراه دو نفر سرباز در تاریکی شب بعد از خواندن نماز و صرف شام درخدمت حاکم و همسرش که کاملا مشخص بود به او لطفی ملموس داشتند، به سمت مسجد سهله حرکت نمود... هوای شب که به صورتش میخورد، او را سرحال‌تر می‌آورد، او با چشم دوختن به ستارگان آسمان که گویی هرکدام در دل خویش رازی نهفته داشتند با خود میگفت... براستی که شب آفریده شده برای آرامش و یا به قول درویش‌رحیم، شب خلق شده برای عبادت، برای درمحضر خدا بودن و تلاش برای گلچین کردن روزها و نعماتی که قرار است در روز برای ما مقدر شود‌...راه تاریک بود اما دل مسافر این راه روشن روشن می‌نمود..بالاخره بعداز ساعتی سوارکاری که باسرعت و اشتیاق می‌گذشت، به مسجد سهله رسیدند...سهراب از عجله‌ای که برای دیدار داشت، مانند انسان های مجنون، خود را از اسب به‌زیرانداخت، همراهش افسار اسب را گرفت و سهراب اصلا نفهمید که رخش این اسب زیبا و دوست‌داشتنی‌اش را به کجا می‌برد..او فقط می‌خواست به آن فرشته نجاتش برسد.. همین..اما نمی‌دانست که درمسیر عشق پای‌گذاردن کار هرکس نیست..و سختی‌ها پیش رو داری تا به آن دلدار دل‌آرا برسی.. سهراب هراسان وارد مسجدسهله شد، در نورکم فانوسی که جلوی محراب گذاشته بودند، تک و توک افرادی را دید که مشغول عبادت هستند...همانطور که زانوهایش میلرزید و با خود فکرمیکرد، یکی از این افراد، همان فرشته‌ایست که به دنبالش به اینجا کشیده شده است، جلو رفت.... کنار هرکس که میرسید اندکی تعلل میکرد و خوب چهره‌اش را می‌نگریست، تک‌تک افراد را نگاه کرد..اما هیچکدام آن دلدار دلارای این روزهایش نبود...فقط یک نفر مانده بود که هنوز او را ندیده بود...سهراب خیره به محراب و آخرین نفر بود که از پشت سر او را می‌نگریست،... ناگاه باصدای مردی که درکنارش نشسته بود به خود آمد : _آهای جوان، گویا دنبال کسی هستی ؟ سهراب که حالا متوجه مرد میانسال کنارش که با زبان عربی غلیظ با او صحبت میکرد شد، خم شد و کنارش زانو زد و همانطور که دست او را که به سمتش دراز شده بود و نشانه دوستی بود، در دست میگرفت و می‌فشرد گفت : _راستش..راستش ..دنبال کسی میگردم ، نام و نشانش را نمیدانم اما به من گفته که اگر روزی خواستار دیدارش شدم، در این مکان او را بیابم...مسجد سهله...فکر میکنم او امام جماعت این مسجد باشد.. مرد عرب ، آهی کشید و گفت : _عجب...پس تو دنبال کسی هستی که اورا نمیشناسی...من و تو با هم شباهتی داریم، اخر من هم به دنبال شخصی خاص مدت‌هاست معتکف این مسجد شده‌ام و نیت کرده ام تا چهل روز به عشق دیدن رویش در اینجا بمانم، اما فرق من با تو در این است که من نام و نشان آن یار غایب از نظر را میدانم و تو نام و نشان کسی را که تو را به خود دعوت کرده نمیدانی... سهراب که سخنان این مرد بر دلش نشسته بود،لبخندی زد و گفت : _چه جالب...میشود بگویی شما به دنبال چه کسی به اینجا آمدید؟ و سؤال دومم هم این است که آیا امام جماعت این مسجد را می‌شناسی؟ مرد لبخند محزونی زد و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : _من به دنبال آن غایب همیشه حاضرم، من به دنبال آن یاری‌رسان درماندگانم، من به دنبال آن یار در راه ماندگانم ، من به دنبال آن بیابان‌گرد دورانم ، من به دنبالم مولایم صاحب الزمانم ... سهراب از حرفهای این مرد انگار چیزی درون دلش به گردش درآمده بود، گویی او‌ با حرف‌هایش نشانی همان مردی را میداد که الان سهراب با تمام وجود، محو او شده بود و اخر کلام مرد را با خود تکرار کرد «صاحب الزمان»...به نظرش بسیار آشنا می آمد..می‌خواست حرفی بزند و احساساتش را بروز دهد.. که مرد عرب همانطور که اشک چشمانش را پاک میکرد به سمت محراب اشاره نمود و گفت: _اگر به دنبال امام جماعت این مسجد هستی، آن مردی که نزدیک محراب مشغول راز و نیاز است، همان کسی‌ست که به طلبش آمدی... سهراب که با شنیدن این حرف، رشتهٔ افکارش پاره شده بود و اصلا یادش رفت چه میخواهد بگوید از جا بلند شد و شتابان به سمت محراب رفت...
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۷ و ‌۱۲۸ ابو مرتضی، حاکم کوفه که مردی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ سهراب نزدیک آن مرد شد،مردی که غرق درعبادت بود و چفیه‌ای برسر کشیده بود تا رویش را کسی نبیند..مردی که مانند تمام مردان عرب،عبایی بردوش انداخته بود و لرزش شانه‌هایش نشان از گریه و رازونیازش به درگاه‌خدا میداد. سهراب کنار او بااحترام و متواضعانه زانو زد و درحالیکه صدایش از شوق میلرزید گفت : _س..س..سلام‌علیکم..الوعده‌وفا..فرمودید برای دیدارتان به مسجد سهله بیایم، آمدم.. براستی تو کیستی؟فرشته‌ای هستی که از آسمان برزمین نازل شدی؟یا بشری هستی که ازفرشتگان آسمان هم برتری؟ بخدا قسم،که از وقتی شما را دیده‌ام،حتی یک لحظه چهرهٔ زیبایتان از پیش چشمم، بیرون نرفته..شما چه کردید با دل سهراب؟ الان تمام دل و وجود این بنده سراپا تقصیر پر است از عشق شما، نیت کرده‌ام که از این به بعد غلام حلقه بگوشتان باشم..تورابخدا قبول کنید ومراازاینجانرانید..براستی که سهراب هیچکس و کاری ندارد..هیچ صاحبی ندارد..بیا و‌ کس و کار این دربه‌در بشو،بیا و صاحب این غلام بینوا بشو..‌ سهراب از هرم عشقی که بردلش افتاده بود،سخن‌ها میگفت و شیرین‌زبانی‌ها مینمود.که ناگاه مرد پیش‌رویش،چفیه را از سرش کشید. و وقتی که سهراب رخسار اشک‌آلود مرد پیش رویش را که پیرمردی نورانی بود،دید..متوجه شد که اشتباه کرده.. پیرمرد نورانی دست سهراب را دردست گرفت و گفت : _کیستی جوان؟مرا باکه اشتباه گرفته‌ای؟چه کسی تو را به اینجا دعوت کرده؟سخنانت رنگ و بوی عشقی الهی میداد،مخاطب این سخنان کیست که تو را اینچنین مجنون کرده؟ سهراب که بادیدن چهره پیرمرد دربهت فرورفته بود،با شنیدن این سخنان ازحالت بهت و شگفتی‌اش بیرون آمد و ازجا برخواست..و مانند انسانی دیوانه دستانش را از هم بازکرد و دورتادور مسجد میگشت و با آخرین توان فریادمیزد : _آخرکجایی ای فرشتهٔ زیبا که زیباترین مخلوق خدا درچشمم آمدی؟ تو‌کیستی و کجایی ای مردخدا که جانم را نجات دادی و دلم را به اسارت خود درآوردی؟مگر خودت امرنکردی که برای دیدارت به اینجا بیایم.. خوب من آمده‌ام..تو کجایی؟بخدا قسم که نیم‌روز است،حالم دگرگون است..یعنی تو حالم را دگرگون کردی..نامت را نمیدانستم، اما چنان درنظرم مهربان آمدی که مهرت چون مهر پدری دلسوز بر جانم نشسته،کجایی ای مهربانترین پدر..بخدا سهراب به طلب تو آمده..من..من راهزن بودم..من قصد تاراج آن گنجینه را داشتم، اما تا تو را دیدم تمام‌گنجینه‌های‌عالم جلوی چشمم رنگ باخت.من دیگر نه گنج میخواهم..نه خواهان اصالتم هستم که ببینم کیم و چیم و نه حتی آن دخترک زیبا رو را میخواهم..چون من اینک، اصالتم را یافته‌ام..من پدرم را یافته‌ام..من گنجم را یافته‌ام..من عشقم را یافته‌ام..من صاحبم را یافته‌ام...سهراب همانطور بی‌امان، حرفهای دلش را به زبان می‌آورد و غافل از این بود که حرف او حرف این جمع غمزده و عزیز گم‌کردهٔ پیش رویش هست، همگان از هرم‌آتش درون‌ سهراب که بی‌شباهت به آتش افروخته دل آنان نبود، میگریستند..و نگهبان پنهانی حاکم تمام این حرکات و حرفها را ثبت مینمود تا به عرض حاکم‌کوفه برساند.. کاروان زائران کربلا بیش از یکماه بود از بیرجند حرکت کرده بودند..بیش از یک ماه از آغازسفر میگذشت و فرنگیس همراه عبدالله و ننه صغری،زائر مزارشریف شهید کربلا شده بود،درست است گه گاهی سایه هایی از گذشته درذهنش جلو می‌آمد، اما درحد سایه‌ای مبهم بود و او هنوز به‌واقعیت و حقیقت وجودی خودش واقف نشده بود. ننه‌صغری هرروز بیشترازقبل دلبستهٔ این دخترک زیبا میشد.او حالا کاملا می‌فهمید که این دخترک بادخترش جمیله تفاوت‌های زیادی دارد.این دخترک زیبا، خالی روی گونه داشت که جمیله نداشت، او‌ سوادخواندن و نوشتن داشت و وقتی برای اولین‌بار قرآن به دست گرفت و مشغول تلاوت آن شد، چشمان ننه‌صغری و عبدالله از تعجب بیرون زده بود.و ننه‌صغری خوب میدانست که جمیله از قرآن فقط سوره حمد و توحید را بلد بود که درنمازش‌ میخواند و وقتی قرآن بدست میگرفت، تلاوتش را نمیدانست و فقط بوسیدن آن را بلدبود و هزاران تفاوت دیگر که هرچه زمان میگذشت،خود رابیشتر و بیشتر نشان میداد.دیشب وقت نمازمغرب، سرکاروان تمام زوار را دور هم جمع کرده بود و‌گفته بود که رسم و راه این کاروان،به این طریق است که ابتدا به نجف اشرف و حرم‌مطهر مولاعلی علیه‌السلام، مشرف میشوند و ده روز درآنجا اقامت‌ دارند.و پس از آن راهی کربلا میشوند وحالا کاروان قصه ما تا رسیدن به نجف راهی نداشتند.فرنگیس سواربرالاغ به دوردست‌ها خیره شده بود که ناگهان از پشت‌سرشان گردوخاکی برهوا شد و صدای سم‌اسبهایی که بی‌مهابا می‌تاختند به گوش کاروانیان رسید. سرکاروان هراسان خود را به انتهای کاروان رسانید و زیرلب زمزمه کرد: _لعنت بر دل سیاه شیطان..گمانم به کمین راهزنان گرفتار شدیم..
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ سهراب نزدیک آن مرد شد،مردی که
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ سوارانی روی پوشیده دورتادور کاروانیان حلقه زدند و با زبان عربی چیزی گفتند که اهل کاروان چیزی از آن سردرنمی‌آوردند. سرکاروان،که خود مسلط به زبان عربی بود جلو رفت و‌ مشغول صحبت با آنها شد.. اول باملایمت و خواهش و تمنا از لحن او‌‌ خوانده میشد، شر‌وع کرد، اما هرچه او‌ میگفت، سواران روی پوشیده فریادکشان جواب میدادند و در آخر یکی از سواران با لگدی که به سرکاروان زد او را بر زمین سرنگون کرد... سرکاروان از جا بلندشد و همانطور که خون گوشهٔ لبش را باانگشت میگرفت رو به کاروانیان کرد و گفت : _زائران بزرگوار؛ اینان را که میبینید راهزنان این دیارند، میگویند با زبان خوش هرچه دارید و ندارید را به آنها بدهید و هرکس مقاومت کند، با جانش بازی کرده و من هم زور خودم را زدم و‌گفتم که شما زوار حرم مولاعلی و فرزندش حسین شهید هستید ، خواستم تا رگ غیرتشان را بیدار کنم ، آنها هم تنها تخفیفی که دادند این بود که آذوقه و خورد و‌خوراک از آن خودمان ،اما هر چه پول و سکه و طلا دارید را بدون کوچکترین کلکی به آنها بدهیم. با شنیدن حرفهای سرکاروان ولوله ای در بین جمع افتاد و چون چشمشان به سواران قوی هیکل و برق نگاه تیز آنها افتاد و چون تعداد آنها زیاد بود پس نمیتوانستند با آنها درگیر شوند، همه به اتفاق مشغول دادن پول و طلاهایشان به راهزنان شدند.. زوار بیچاره از همان اول کاروان به ترتیب، سکه‌های بی‌زبانشان را تقدیم کردند تا نوبت به عبدالله و خانواده اش رسید.. سردسته راهزنان جلو آمد و چون چشمش به چهره زیبای فرنگیس که از زیر روبنده نازک پیدا بود،افتاد زیرلب عبارتی عربی را تکرار کرد و با اشاره به فرنگیس دستور داد تا از الاغ پایین شود.. فرنگیس با ترس و لرز از الاغ به زیر آمد... و عبدالله با دیدن این صحنه، همزمان با فرنگیس، از روی قاطر خود را به زمین‌ انداخت و جلوی دخترک ایستاد و درحالیکه دستانش را دو طرفش بازکرده‌بود وبا هیکل چهارشانه و مردانه اش سپری برای فرنگیس شده بود گفت : _تو را به مولا علی ، این دختر امانت است... بیایید هرچه دارم از شما اما با این دخترک کاری نشوید.. راهزن که هیچ از حرفهای عبدالله نمیفهمید با دستهٔ شمشیرش به سر عبدالله زد و او را سرنگون کرد.. و روبه روی فرنگیس ایستاد و همانطور که خنده بلندی میکرد خواست تا روبنده نازک فرنگیس را که چشمان زیبا و درشتش از زیر آن پیدا بود، بالا بزند.. که ناگهان ننه‌صغری که معلوم نبود کی خود را از الاغ به زیر آورده باچوبی که همیشه در دست داشت، از پشت سر چنان بر فرق سرکردهٔ راهزنان کوبید که آن عرب نگون‌ بخت، بر زمین سرنگون شد.. فرنگیس که چون گنجشککی هراسان بود، بادیدن این صحنه گویی نهیبی به ضمیر ناخوداگاهش زده شد، در یک چشم بهم زدن شمشیر مرد عرب را که جلوی پایش افتاده بود برداشت و به سرعت خود را به اسب بی‌سوار او رساند و با یک جست بر اسب نشست.. فرنگیس شمشیرزنان چنان باسرعت می تاخت که گویی رستم ایران زمین است. جمع راهزنان که انتظار چنین جسارتی را از یک دختر نداشتند، دستپاچه شده بودند و کاروانیان هم با دیدن هنرنمایی فرنگیس ، سر ذوق آمده و هر کدام باچوبی ، چماقی و هر وسیلهٔ ممکن در حالیکه فریاد «یا حسین» سر داده بودند به سمت راهزنان یورش آوردند.. راهزنان که اوضاع را ناجور دیدند و از طرفی سرکرده‌شان نقش بر زمین بود، فوری عقب نشینی کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. فرنگیس تا فاصله ای نزدیک، درحالیکه چون جنگاوری بی‌همتا شمشیر را بالای سرش میچرخاند به دنبال آخرین راهزن روان شد و وقتی مطمئن از گریز آنان شد ،به سمت کاروان برگشت.. عبدالله از جا برخواسته بود و با تعجب فرنگیس را نگاه می کرد و زیر لب میگفت: _براستی تو‌کیستی ای شیرزن...تو‌کیستی ای پاره جگر عبدالله... ننه‌صغری تا این را شنید ، خنده بلندی از ذوق کرد و با آغوشی باز به طرف فرنگیس که هنوز با آنان فاصله داشت ، روان شد و فریاد میزد : _تو‌دختر منی...تو عزیز دردانه منی... فرنگیس که صدای ننه صغری را میشنید، لبخندی زد و زیرلب گفت : _سوارکاری چه حس عجیبی به من داد...من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟ اما هرکه هستم.. جمیله نیستم...کاش به یاد آورم کیم وچیم.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ سوارانی روی پوشیده دورتادور کا
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ بعد از گذشت چندساعت، بالاخره کاروان دزد زده، سرپا شد و به سمت نجف اشرف که با آن فاصله چندانی نداشتند حرکت نمود.. آنطور که سرکاروان میگفت،احتمالا تا فردا صبح همین موقع در شهر نجف بودند. نیمی از کاروان پول و اشیاء قیمتی خود را ازدست داده بودند که عبدالله هم جزء همین افراد بود... درست است دلش از حضور در نجف و بارگاه مولاعلی علیه‌السلام به تپش افتاده بود، اما فکرش مدام درگیر این موضوع بود که در دیاری غریب و بدون پول و سکه و با یک زن و دختر به دنبالش چه کند؟ ازکجا خرج سفرشان به کربلا را در آورد؟ اصلا از کجا معلوم که بتوانند به ایران برگردند..با دست‌تهی چگونه شکمشان را سیر کنند؟ کجا ساکن شوند و...هزاران سؤال بی جواب بر ذهنش سایه افکنده بود که غم بزرگی بر دلش نهاده بود... اما فرنگیس ،موضوعی ته ته ذهنش را قلقلک میداد، ذهن او هم درگیر بود و نمیدانست چیست...فقط میدانست که به گذشته‌اش مربوط است. و اما ننه صغری که هنوز شیرینی، قهرمانی دخترش و نگاه‌های تحسین‌برانگیز کاروانیان به آنها، برجانش افتاده بود، بی خبر از آنچه که در سر شوهرش و دل دخترش میگذشت، در انتظار به سر رسیدن امروز و دیدن آفتاب فردا و قدم گذاشتن در حرم مولایش بود... کاروان بی‌امان حرکت میکرد ،به سمت جایی که انگار عرش خداوند بود که در زمین فرود آمده بود...کاروان حرکت میکرد به سمت آستانی که صاحبش مشکل گشای دوعالم نام گرفته بود...کاروان حرکت میکرد تا سر بر آستان ارادات مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان بساید... روزها بود که سهراب معتکف مسجد سهله شده بود، حالا خوب میدانست آن دلدار دلارای فرشته صفت،کسی جز مهدی زهرا سلام‌الله‌علیها، جز صاحب و پدر شیعیان نبوده است... سهراب مجنون‌تر از همیشه، درحالت خود غرق بود و مدام با آقایش گفتگو میکرد... _امام زمانم، به امید پیداکردن ردی از پدر و مادر و اصل و نسبم، پشت به دیاری که در آن قد کشیده بودم کردم..میخواستم قرآنی را که از آنِ من بود بیابم،.. دست به دامان امام‌رضاعلیه‌السلام زدم، قرآن را یافتم اما نشناختم، ملتفت نشدم، آخر در دام عشق پری روی دیگری افتادم. به عشق رسیدن به آن پری‌رو، از اعمال زشت و دزدی‌هایی که کرده بودم توبه نمودم و به دنبال کاری آبرومند، بودم.دست تقدیر مرا به سوی گنجینه‌ای گرانبها کشاند..از همان نگاه اول، فکر تصاحب گنجینه درذهنم افتاد، هرچه کردم به آن پشت پا بزنم،نتوانستم.. آخر برای رسیدن به آن دخترک پری رو ، این گنج را لازم داشتم..سپس مرا به بیابانی سوزان کشاندین تا واقعیت‌های پنهان این دنیا را نشانم دهید، آری من در بیابان تو را دیدم و با دیدنت،دل و دینم از دست رفت..حال نه آن قرآن و نه اصالتم را میخواهم، نه آن دخترک زیبا و نه آن گنجینه گرانبها را ، من الان فقط و فقط تو را طلب دارم...من از جان و دل تو را میخواهم...کجایی آقای من؟! تو‌خود وعدهٔ دیدار در این مکان را دادی...الان چندین روز و هفته است ، لحظات را میشمارم تا یک لحظه روی مبارکتان را ببینم....کجایی مولای من؟! بزرگان که خلف وعده نمی کنند...مرا به خود خواندید...اینک آمده‌ام...اجابتم کنید ای یاری رسانِ یاریی جویان، کجایی ای پناه بی پناهان...کجایی ای کمک دهندهٔ در راه ماندگان؟ کجایی ای مولای من ،ای مولای عالم...ای مهدی صاحب الزمان ؟! سهراب میگفت و اشک میریخت وهمراهش جمع داخل مسجد که بیشترازهمیشه بودند هم گریه میکردند... امشب شب‌چهارشنبه بود..جمعیتی زیاد به مسجد آمده بود آخر به گوش همه رسیده بود، بیش از یک ماه است ،انسانی خیّر کل معتکفین این مسجد را غذا میدهد... و سهراب نمیدانست این سفرهٔ گسترده به خاطر وجود اوست و از جانب حاکم کوفه به طور ناشناس است... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ بعد از گذشت چندساعت، بالاخره
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند...نزدیک نیمه های شب بود.. سهراب بس که گریه کرده بود، چشمانش متورم شده بود و کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد و به رسم هرشب ، قبل از خوابیدن میخواست سلامی به معشوق قلبش بدهد.. از جای برخواست همانطور که درنور فانوس کم‌سو به روبه‌رو خیره شده بود، دست راستش را بر سرش نهاد و‌گفت : _«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن‌..» ناگهان فضای نیمه‌تاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید... مرد جوان نزدیک سهراب شد.. و همانطور که دست روی شانه‌اش میگذاشت فرمود: _و علیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی... فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، منتظرت هستم... سهراب که گمان میکرد خواب میبیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمیشد.. خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی‌... سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، میخواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست، اما انگار قوه ناطقه‌اش گنگ شده بود...نمیتوانست... خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند... رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند... مولا... نبود... دوباره رفته بود... سحرگاه سیزدهم رجب بود... سهراب مجنون‌تر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی... آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود، از مسجد بیرون آمد... دیشب همگان، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند، متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده... سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریه‌هایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد. رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب، با دیدن صاحبش، شیهه‌ای بلند سر داد... گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود.. سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسه‌ای از آن میگرفت گفت : _رخش عزیزم، نیت کرده‌ام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر... رخش شیههٔ آرامی کشید،... گویی میخواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی... تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود.. میخواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد : _سلام برادر، این موقع سحر به کجا میروی؟ سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت : _میخواهم به نجف بروم، به سمت حرم مولایم علی علیه‌السلام... مرد جلوتر آمد، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد، او را قبلا دیده است..مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان میداد گفت : _من هم راهی نجف هستم، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است، نیت کرده‌ام امروز را در جوار حرم امیرمؤمنان بگذرانم. سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمیدانست ، با خوشحالی گفت: _انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم... مرد که گویی خوب میدانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت: _پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد....سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد...این دو سوار مانند باد می‌تاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند.. سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر میدید ،رو به او گفت : _ببینم برادر،میدانی بازار نجف از کدام طرف است؟ ان مرد با تعجب گفت : _مگر به حرم نمی‌آیی ، تو را چه به بازار؟ سهراب لبخند ملیحی زد و گفت : _به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده، میخواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نماز مغرب و عشا هم خواندند، د
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : _ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو میبینم میخواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد... سهراب سری تکان داد و‌گفت : _مهم نیست، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است. مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و‌ گفت : _اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو میخرم.. سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت و‌گفت : _بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد. مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون می‌آورد گفت : _ این کیسه با تمام سکه‌هایش از آن تو... اگر به بازار هم میرفتی بیش از این نصیبت نمیشد..اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو‌ خواهم گرفت. سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد،..او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و هم‌قدم با مرد عرب، وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد..داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد... و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد: _عید است و من عیدی میخواهم و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذری‌اش را بین همه پخش کند..از اول شروع کرد و پیش رفت، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود و نواده مولا... چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند، کمرش را راست کرد و با خود گفت : _انگار بقیه‌اش روزی خودم است و‌ میخواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمیزد... نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید...سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت. جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد..خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند،هر کدام دانه ای خرما برداشتند. سهراب کنار پیرمرد آمد، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت : _بفرمایید نذری‌ست، ببخشید آخرینش قسمت شما شد. عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون آمد و چون زبان عربی را نمیدانست به فارسی گفت : _خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمیدانم چه میگویی...اما کاش زبان مرا میدانستی...من به چیز دیگری محتاجم.. سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد، سبد خالی را بر زمین گذاشت، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت : _چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟ پیرمرد که باورش نمیشد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت : _تو...تو ایرانی هستی؟ سهراب سری تکان داد و‌گفت : _آری گمان کنم پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و‌ گفت : _خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راه‌مانده که راهزنان بی‌وجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید. تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او‌ عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکه‌ها را که نمیدانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و‌ گفت : _این سکه‌ها نذر امام‌زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه است، شما فکر کن از جانب اوست... پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننه‌صغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد، سرشان را بالا گرفتند. فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد،انگار چیزی در دلش فرو ریخت، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد،.. روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره میکرد گفت : _ش...ش..شما... سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود، تا نگاهش به چهرهٔ او‌ افتاد،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد...همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود، سرش را پایین می انداخت گفت : _شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه میکنید؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ مرد عرب سرش را پایین انداخت و
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۹ (قسمت آخر) سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت : _شما اینجا چه میکنید؟ فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت : _دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه میکنید.. سهراب هم لبخندی برلب نشاند و‌ گفت : _همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند. ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت : _پس دست تقدیر چه زیبا مینویسد. سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت : _آه ...آقاسید شما اینجا چه میکنید؟ سید لبخندی زد و‌گفت : _کار همان دست تقدیر است، درضمن من همان تاجرعلوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی... سهراب با تعجب گفت : _ش..ش...شما ...تاجر علوی؟! سید دستی به شانه سهراب زد و‌گفت : _آری پسرم، من تاجر علوی یا آقا سید، عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی باهم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد، سهم گنج را به دیگری ببخشد...چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس باید گنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه... در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت : _آه خدای من...زهرا همسر فرهاد... با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت و‌گفت : _فرنگیس؟ شاهزاده‌خانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیده‌ام در خراسان حلوای ختم شما را هم خورده‌اند ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند.. و با صدای عصایی که در فضا پیچید،متوجه درب ورودی شدند‌‌..سهراب که حالا خوب میدانست کسی که لنگ لنگان به طرفش می‌آید، کیست و‌ چیست،... با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت... و چشمها بود که میجوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد میزد.. در این هنگام سید جلو آمد و گردنبند با قاب چرمین سهراب را به او و پدرش نشان داد، نگین انگشتر را از قاب چرمی بیرون آورد و شروع به خواندن کرد.. _علی...نام پدر توست مرتضی....نام خود توست کوفه.....زادگاه توست و سپس نگین را برگردانید و خواند : _«یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی» و این هم رمز نجات تو بود... سهراب آسمان را در زمین سیر میکرد در خاطرش نمیگنجید از کجا به کجا رسیده...او به دنبال اصالت و سپس محبوب و بعد پول و مقام بود،... اما زمانی که از همهٔ اینها گذشت.... و عاشق حجت زنده خدا شد و نور خدا در دلش پدیدار شد...به همهٔ آنهایی که از دست داده بود رسید... در این هنگام ،عموی او رو به سهراب کرد و‌گفت : _مرتضی..... و ابومرتضی...کریم راهزن که باعث تمام این اتفاقات بود ، اسیر ماست ، هر آنچه حکم کنید درباره‌اش انجام دهید... مرتضی ناگهان یاد کریم افتاد و‌گفت : _پس آن شبیخون به کریم، هم کار شما بود؟ سید دستی به شانه مرتضی زد و‌گفت : _فکر کردی من میوهٔ دل برادرم را که بعد از گذشت سالها پیدا کرده‌ام به راحتی رها میکنم؟ من کاروانی ازسربازان زبده را مأمور تعقیب و مراقبت کاروان شما کرده بودم و آن موقع که راهزنان راه بر شما بستند، همسفرانت که میدانستند کاروان سربازان در نزدیکی شماست، سریع خود را به کاروان رساندند و... مرتضی حالا همه چی را می فهمید...رو به حرم کرد...لبخندی به لب نشاند و دست به سینه گذاشت و‌گفت : _مولای من...چه عیدی خوبی دادی...مرا به غلامی خود بپذیر تا غلامی کنم برای مهدی دوران...غریب این زمان...عشق عاشقان... آرزوی عابدان...آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف‌.. "پایان" التماس دعا یاعلی 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎