رمـانکـده مـذهـبـی
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا #پارت_بیست_سوم 🌈 …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_پنجم 🌈
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون کنم؟
– بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
#پارت_بیست_ششم 🌈
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛