eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را اف
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت سید ایوب پذیرایی میکرد.. خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه.. مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش.. زهراخانم رو ب فاطمه گفت _خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه😊 فاطمه با حجب و حیا گفت _انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس😊☺️ ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره حسین اقا_ عه چرا؟ سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله😊 زهراخانم باز رو به فاطمه گفت _الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..! 😊 _با تاکسی میرم☺️ عباس که تا حالا ساکت بود.. و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت _اگه اجازه بدید.. من برسونمشون.. سید جوابی نداد.. ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند.. میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت _فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..😊 فاطمه و عباس.. نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد..✋و عباس چشمش را فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم.. حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره😊 عباس سکوت کرده بود.. فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود.. عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت _حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام.. عاطفه و فاطمه آرام خندیدند..😆😁 با خنده فاطمه.. سید دستی روی پای عباس زد.. عباس یکه خورد.. ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..😥🤦‍♂ سید_ چایی ت سرد شد دلاور😁😊 عباس لبخندی محجوبی زد😅☺️ ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #سی ✨فایل شماره 1 فايل 📂رو پاک کردم
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨مقصد - چه اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ...😳😨 چند لحظه بهش نگاه کردم ... - دنبالم بيا ... بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ...🚶🚶 با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون ... لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه اي ... - بشين رو صندلي ...👈💺 هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش کردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واکنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واکنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ...😳😯 با توقف فايل ... چشم هاش رو باز کرد ... ✨حالتش عجيب بود ... ✨ براي لحظاتي سکوت عميقي بين ما حاکم شد ... نفس عميقي کشيد ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... - اين چي بود؟ ...😟😧 - نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ...😧 حالت اوبران هم عادي نبود ... 💖اما نه مثل من ... 💖 چطور ممکن بود؟ ... ما هر دومون يک فايل رو گوش کرده بوديم ...😳😕😟 از روي صندلي بلند شد ... - چه آرامش عجيبي داشت ...😊✨ اين رو گفت و از در رفت بيرون ... و من هنوز متحير بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي که افتاده بود آرام نمي شد ...💭😧🤔 تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سکوت عجيبي حاکم بود ... ✨هيچ کدوم طبيعي نبوديم ... ✨ من غرق سوال ... و اوبران ... که قادر به خوندن ذهنش نبودم ... ميزمون رو به روي همديگه بود ... گاهي زیر چشمی بهش نگاه مي کردم ... مشغول پيگيري هاي پرونده بود ... اما نه اون آدم قديمي ... حس و حالش به کندي داشت به حالت قبل برمي گشت ... حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنين حرفي مي زد ...😧😟 با اين بهانه که امشب تنهاست ... و «کيسي» به يه سفر چند روزه کاري رفته ... - بهتره بياي خونه ما ... هم من از تنهايي در ميام ... هم مطمئن ميشم که فردا نخوام از کنار خيابون جمعت کنم ... بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود که آرام بشه ...💭😧 از بچگي عشق من حل کردن معادلات و مساله هاي سخت رياضي بود ...😕 ممکن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زماني که به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم ... حالا هم پرونده قتل کريس ... و هم اين اتفاق ... 🤔😧 هر چند دلم مي خواست اون شب رو کنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بلايي سر اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه کنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون فايل صوتي📂✨ بود ... فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم ... و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم ... مقصدم خونه کريس تادئو بود ...💨🚙 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #سی فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (خانم) نباید می‌فهمید. می‌ترسم ذهنش درگیر شود. می‌دانم تا عکس نگیرم، ول نمی‌کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می‌روم. دکترها همیشه شلوغش می‌کنند. می‌گوید استخوان‌هایم سالم‌اند اما ممکن است اندام‌های داخلی‌ام آسیب دیده باشند؛ این یعنی سالم هستم! دکتر پیشنهاد می‌کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود. این چند روز آن قدر درگیر بوده‌ام ، که شب هم خانه نرفته‌ام، او هم همینطور. بعضی زمان‌هاست، که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی‌ها دل‌شان هوای رژیم چنج می‌کند. خب گفتمان با این جور آدم‌ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی‌شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف‌های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه‌اند دیگر! گاهی دلم می‌خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت‌هایش یا برون مرزی است، یا با اشرار مسلح و تروریست‌ها سر و کار دارد. آدم این جور وقت‌ها دلش نمی‌سوزد. اتفاقا خنک می‌شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می‌گیرد. اما من، با بچه‌های معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتاده‌اند؛ با نوجوان‌ها و جوان‌هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم‌اند و خودشان نمی‌دانند. خیلی دردآور است، که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی‌ها دست از سرزندگی‌اش برنمی‌دارد و آینده قشنگش را زشت می‌کند. قانون پیر و جوان نمی‌شناسد؛ مخصوصا در پرونده‌های امنیتی! هربار که تماس می‌گیرند ، و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان‌ها را می‌دهند، آرزو می‌کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده. بعد یک هفته،به خانه برمی‌گردم. از عالم و آدم بی‌خبرم. چراغ راهرو را روشن می‌کنم و چادرم را روی جالباسی دم در می‌اندازم. نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم. مثل مرده‌ها شده‌ام؛ به قول پدر: - مردۀ نم زده! لب‌هایم به سفیدی می‌زند و چشم‌هایم گود افتاده. بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند! تازه یادم می‌آید ، همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیام‌ها به صندوق ارسالم هجوم می‌آورد. بیشترش تبلیغاتی است. او هم پیام داده که شب نمی‌آید و شامم را بخورم. چندتا از نوجوان‌های به زندگی برگشته هم حالم را پرسیده‌اند. از فامیل هم پیام دارم؛ نمی‌خوانم تا پیغام‌گیر خانه را گوش بدهم. پدر است: -می‌دونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره! -بی بی دائم سراغ تو رو می‌گیره. تا تو نیای آروم نمیشه. -به سوم که نرسیدی، به هفته‌ش برس،خواهشا! پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام می‌شود. آژیر مغزم به صدا در می‌آید. پیغام بعدی از مادر است: -دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بی‌معرفته! -دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش می‌خوند. بعدی صدای میناست: -آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی. قلبم می‌لرزد. دقیق‌تر گوش می‌دهم. پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است: -دیشب پسرخاله‌ت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه می‌تونی خودت رو برسون... دچار حس مسخره و مبهمی می‌شوم و یک جمله در ذهنم می‌پیچد: «فرهاد مرده!» نمی‌دانم گریه کنم یا نه؟ فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانی‌ام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی وقت است پرونده‌اش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کرده‌ام. حمد و سوره می‌خوانم. دیروقت است؛ فردا را مرخصی می‌گیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سی (مصطفی) انگار به مسعود برمی‌خورد: -خود خدا دستور د
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (حسن) با دوتا شیرکاکائو و کیک سر می‌رسد. خدا خیرش بدهد، از صبح تا الان چیز درست و حسابی نخورده‌ام. روی صندلی راننده می‌نشیند و درحالی که نگاهش به جمعیت است می‌گوید: -شعاراشون داره میره به سمت شعارای فتنه. کیک را با ولع گاز می‌زنم. شکم گرسنه ایمان ندارد! عباس اما کیک و شیرکاکائو را کناری می‌گذارد و خیره می‌شود به جمعیت. نمی‌دانم چطور است که کله‌اش بدون خوردن هم خوب کار می‌کند؟! چندنفری که میاندارند، دست می‌زنند. عده‌ای که فیلم می‌گیرند ماسک زده‌اند یا شال گردن دور صورتشان پیچیده‌اند. درحالی که کیک را می‌بلعم می‌گویم: - ببین! اینا ماسک دارن مشکوکنا! عباس درجه بخاری ماشین را زیاد می‌کند و دستانش را به هم می‌مالد: -معلومه! ابدا من باور کنم اینا دانشجوئن! اما چکار می‌تونیم بکنیم؟ تا وقتی اقدام خشن نکنن عملا آمریکاییم! حسن: چی؟ آمریکا؟ می‌خندد: - هیچ غلطی نمی‌توانیم بکنیم! از خنده، شیرکاکائو از بینی‌ام بیرون می‌ریزد. عباس خنده‌کنان چند دستمال کاغذی از روی داشبورد دستم می‌دهد: -جمع کن خودت رو! صورتم را تمیز می‌کنم، عباس با بیسیم حرف می‌زند. صدای سیدحسین است که می‌گوید: - اینجا دارن شعارای ناجور میدن... دیگه اصلا حرف اقتصاد نیست... به آقا دارن توهین می‌کنن... عباس برعکس ما آرام است؛ انگار نه انگار که حرف درگیری خیابانی و اغتشاش وسط است: -سیدجان شما کجایی؟ مصطفی: ترک موتور، با احمد، روبه‌روی در اصلی دانشگاه. لیدراشون دارن جمعیت رو می‌برن وسط خیابون... عباس: سید نمی‌خواد اقدامی کنی، فقط سعی کن لیدراشون رو شناسایی کنی. یه جوری که تابلو نشه فیلم بگیر، ولی بهت حساس نشن. نیروی انتظامی بلده چجوری برخورد کنه با اینا. مصطفی: باشه. یا علی. پوسته کیک و شیرکاکائو را داخل پاکت زباله می‌اندازم و رو به عباس می‌کنم: - اینا فکرای دیگه هم دارنا! ابرو بالا می‌دهد: - نگران نباش. اینا حکم ته مونده دارن. تو فقط فیلم بگیر، مخصوصا اونا که دوربین دستشونه! خانمی که ماسک تنفسی زده و سرتاپایش آبی است، فیلم می‌گیرد از وسط جمعیت. جوانی با کاپشن طوسی میانداری می‌کند اما ماسک ندارد. خانم دیگری با لباس بنفش و روی پوشیده، گوشی به دست فیلم می‌گیرد. شاید تعداد زیادی برای تماشا آمده‌اند. تا چنددقیقه پیش، دانشجوهای مذهبی هم شعارهای اقتصادی می‌دادند اما بعد از کمی درگیری لفظی، غیب‌شان زد. هنوز کنترل اوضاع از دست نیروی انتظامی خارج نشده. ناگاه چند موتور سوار سرمی‌رسند و پیاده می‌شوند و به دل جمعیت می‌روند؛ همه ریشو! سعی دارند جمعیت را متفرق کنند، اما اوضاع متشنج می‌شود. با آرنج به بازوی عباس می‌زنم: -اینا از کجا پیداشون شد؟ اینجا چکار می‌کنن؟ عباس کمی برافروخته می‌شود: -نمی‌دونم! مثلا دارن نهی از منکر می‌کنن... وای... با بیسیم حرف می‌زند: -این حزب اللهی‌هایی که ریختن وسط جمعیت حرف حساب‌شون چیه؟ نمی‌شنوم چه جوابی می‌گیرد. فقط می‌بینم که صدای کف و سوت می‌آید. جمعیت متفرق، پراکنده شعار می‌دهند. نیروی انتظامی جلوی درگیری را می‌گیرد. شعارهای متضاد گوشم را پرکرده. عباس با صدایی نسبتا بلند می‌گوید: -چی؟ انقلاب؟ فردوسی؟ باشه اومدم... یا علی! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سی بلد نیستم معنی؟ ...😧 _من معنی قرآن رو بلد نیستم ... با
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خدای مرده همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل رو جمع و مسجد رو مرتب می کردن ... . یه گوشه ایستاده بودم ... حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: _من مسلمان نیستم ...😔 همون طور که سرش پایین بود و داشت آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: _می دونم ... شوکه شدم ... 😳😧 با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ... برگشت سمتم ... _همون اوایل که دیدم اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ...😊  بعد هم با خنده گفت: _اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های مسجد رو بشورم ... آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ... خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...😄 سرم رو بیشتر پایین انداختم. 😞 خیلی خجالت کشیده بودم ... اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا؟ ... جواب نداد ... . من سرایدار بودم و باید می شستم اما از نجس و پاکی چیزی نمی دونستم ... از دید من، فقط یه شستن عادی بود ... برای اینکه من جلو نرم و من رو لو نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ... ولی من فقط به خاطر دوباره شستن اون فرش های تمییز، توی دلم سرزنشش کردم ...😓 خیلی خجالت کشیدم ... در واقع، برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت: _راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر خوب قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ... تا حالا بهش فکر نکردی که بری ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته؟ ...😊 _برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب نکبت و بدبختی های زندگی منه...😐 ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #سی_ام بعد از این همه
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها دارند و محبتشان از ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به کردن های وقت و‌بی وقتی که شاید پیش می آمد! اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش‌ خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا...😞💔 بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس! می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند! کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت... ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که داشتند. 👈یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش! ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر‌ او ضروری بود! ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد. خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت: _ریحانه بلند شو جمعشون کن تاخواهرت بیشتر از این هوایی نشده 😠 طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت: _چطور مگه؟🙁 _ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم!😔 _چه تحقیری مامان؟! _پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟ _اشتباه... _گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا‌ بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت رو می شناسی!😠☝️ طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو🔪 را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی☘ به سمتش تکان می داد که‌ ترس برش داشت! خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود ومستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد. سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد...😞😣 او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا! خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت: _فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا... بغض گلویش را گرفت، 😢چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن! _بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم! خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت: _بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟ روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.🌫😔 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت فاطمه را در آغوش مى فشرد... بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه مى کند. و تو انتقال را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ، طماءنینه و سکینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او مى شنوى... حالا فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند... و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند که... فاطمه مى ماند. شهادت را مى بیند و تاب مى آورد. فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز،... اما تو فرو مى نشینى . حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما تو فرو مى ریزى. مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست... و مى دانى که قصه وصال به سر رسیده است... و فصل سر رسیده... است.. و احساس مى کنى که به دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى... و احساس مى کنى که بى ره توشه بوسه اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى. و ناگهان... به یاد مى افتى ؛ اى از آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند. چه مهربانى غریبى داشتى مادر! که در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى. برخیز و حسین را صدا بزن! با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد. دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد... و صداى تو در چکاچک شمشیرها گم مى شود... اما که او پیش مى رود، رکاب اى که او مى زند،... بعید... نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به بکشاند. اینهمه تلاش کرده است... براى کندن و پیوستن ، چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟! پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد... و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر استیصال ، به دور خودت مى چرخى. یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت. اما چگونه ؟ اسم رمز! نام ! تنها کلامى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند: مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا! ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا! حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى: بچه ها؟ بسپارشان به امان خدا. احترام حضور توست یا نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر. نه فرصت است... و نه نیاز به توضیح واضحات... که حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر نفس مى کشى و مى گویى : _✨جانم فداى تو مادر! و کسى چه مى داند که مخاطب این ((مادر)) فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است... یا حسینى است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى و هزار بار از جان عزیزتر.... یا هر دو!؟ تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى... خوبى رمز ((لا حول و لا قوة الا باالله )) به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ کلام حسین ، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابى. با شنیدن آهنگ کلام حسین مى توانى ببینى... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #سی ‼️چهارم: بشنو سوز سخنم... .‼️ کم
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت - اینطور که تو می‌گی، اون مرد باید همون سرتیم ترورشون باشه که چندماهه ایرانه و ما هیچ عکس و نشونی‌ای ازش نداریم. بعیده فعلا بیرون بیاد، حداقل تا قبل انتخابات. با این حال اگه دیدی داره می‌ره بیرون، زودتر اطلاع بده که ببینم میشه یکی رو بفرستم کمکت یا نه. - چشم آقا. حسین خواست از ماشین پیاده شود که کمیل پرسید: - کجا تشریف می‌برید حاجی؟ - تو بمون تو همین ماشین، راحت‌تری. منم با موتور برمی‌گردم اداره. فقط سوئیچ موتور رو بده. کمیل سوئیچ موتور را کف دست حسین گذاشت و گفت: - فقط مواظب خودتون باشین، این شبا خیابونا یکم شلوغه بخاطر انتخابات. حسین با همان لبخند همیشگی گفت: - نگران نباش پسر! من توی همین ناآرومی‌ها بزرگ شدم! و رفت. وقتی پشت موتور نشست، دوباره جمله‌ای که به کمیل گفته بود را زیر لب تکرار کرد. حسین در خفقان و آرامش قبل از طوفانِ دهه پنجاه خودش را شناخته بود، در آشوب‌های دهه شصت و بحث‌های ایدئولوژیک با گروه‌های چپ فکرش رشد کرده بود و در جبهه‌های جنگ و زیر آتش و خون، روحش قد کشیده بود. راستی چقدر دلش پر می‌زد ، برای دیدن دوستانش... دوستانی که شاید اگر نبودند، حسین نه خودش را می‌شناخت، نه فکرش رشد می‌کرد و نه روحش قد می‌کشید. دوستانی مثل وحید... مثل وحید که در همان ده، دوازده سالگی، با نهیب کودکانه‌اش حسین را از خواب خرگوشی بیدار کرده بود. آن روزها کودک بودند؛ دانش‌آموزهایی نسبتا فقیر در مدرسه‌ای که چندان زیبا و نوساز نبود؛ مثل سایر مدارس شهر. آن روزها تعداد مناطق محروم ، بیشتر از مناطق برخوردار بود! و مدرسه‌ای که حسین در آن درس می‌خواند، شاید میز و نیمکت‌های سالم و در و دیوار تمیز و رنگ شده نداشت، شاید سرویس بهداشتی درست و حسابی نداشت، شاید ساده‌ترین امکانات آموزشی را نداشت؛ اما پر بود از معلم‌های زن بی‌حجاب و بزک‌شده؛ انقدر تر و تمیز و اتوکشیده که هر بیننده‌ای از دیدنشان در آن مدرسه مخروبه متحیر می‌شد! آن روزها در مدرسه خوراکی می‌دادند ، و حسین هیچوقت به تنهایی کیک و آبمیوه‌اش را نمی‌خورد؛ بلکه ترجیح می‌داد تا عصر صبر کند تا بتواند سهمیه‌اش را با خواهر و برادرهایش تقسیم کند. یک روز؛ اما، وحید وقتی سهم تغذیه‌اش را گرفت، مقابل کلاس ایستاد و کیکش را بالا گرفت. بعد درحالی که صورتش از خشم سرخ شده بود فریاد زد: -اینا رو شاه داده که ما رو گول بزنه و ما فکر کنیم آدم خوبیه؛ ولی شاه بدجنسه! پول ما رو می‌دزده! همه کلاس خشکشان زده بود. کسی جرأت نداشت حتی در پستوی خانه‌اش چنین فکری درباره اعلی‌حضرت همایونی بکند؛ چه رسد به این که بخواهد جلوی چهل نفر دانش‌آموز این سخن را بگوید! و حالا وحید این تابو را شکسته بود. اما به این هم راضی نشد، کیک را پرت کرد داخل سطل زباله کلاس و با غیظ لگدمالش کرد. بعد هم کفش کهنه‌اش را از پا درآورد و به طرف تصویر شاه نشانه رفت. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #سی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت نه تکان می‌خورد و نه ناله می‌کند. نباید خیلی نزدیکش شوم؛ با احتیاط دستم را می‌برم به سمت گردنش. نبض ندارد. می‌روم سراغ مرد موطلایی. مردنی هست؛ اما دلم نمی‌آید بگذارم تشنه بمیرد. نمی‌دانم اگر جای ما برعکس بود ، و الان من در حال جان کندن بودم، اوهمین‌طور رفتار می‌کرد یا خودش سرم را می‌برید و جنازه‌ام را تکه‌تکه می‌کرد...؟ مهم نیست. مهم این است که آن‌ها هرچه باشند، من شیعه مردی هستم که دشمنش را سیراب کرد... بطری آب را می‌گذارم روی لب‌هایش. سرش را کمی بالا می‌آورد. چشمانش را باز نمی‌کند و با ولع، فقط می‌نوشد. آب می‌ریزد میان ریش پرپشت طلایی‌اش. دلم برایش می‌سوزد... کاش جانش را پای داعش و اهداف شومش نمی‌داد. انقدر می‌نوشد که سیراب شود و بعد از چند لحظه، سرش رها می‌شود روی زمین. نباید بمانم. هرلحظه ممکن است نیروهای داعش یا کسانی که قرار است با این‌ها شیفت عوض کنند برسند. کوله‌ام که پایین صندلی کمک‌راننده افتاده را برمی‌دارم. سوزش دستم لحظه به لحظه بیشتر می‌شود؛ طوری که مجبورم کمی صبر کنم و آن را با چفیه ببندم. ماشین هم که پنچر و درب و داغان است و نمی‌شود از او انتظار همراهی داشت؛ باید بقیه مسیر را پیاده بروم. با پشت آرنج، خونی که روی صورتم است را پاک می‌کنم. فکر کنم یک خرده‌شیشه، پای چشمم را خراشیده باشد. راه می‌افتم به سمتی که نقشه تبلت نشان می‌دهد. تبلت را روی حالت بهینه‌سازی می‌گذارم که شارژش تمام نشود. ماه در آسمان نیست و چراغ هم نمی‌شود روشن کرد؛ باید کورمال کورمال پیش بروم. -اون‌ها قبل از این که بمیرن، مُرده بودن. مرده‌های متحرک بودن. برمی‌گردم به سمت کمیل ، که دارد همراهم در بیابان راه می‌رود و نور چراغ‌قوه‌اش را می‌اندازد جلوی پایم. تشر می‌زنم: -خاموشش کن! خطرناکه! پیدامون می‌کنن! کمیل سرخوشانه می‌خندد؛ انگارنه‌انگار که در بیابان منتهی به تدمر، نزدیک مرز داعش و دولت سوریه‌ایم: -نترس، کسی نمی‌بینه. می‌پرسم: -اونا کِی مُرده بودن؟ از وقتی عضو داعش شدن؟ -نه. از وقتی که به‌جای خدا، هوای نفس‌شون رو پرستیدن و فکر کردن با کشتار مردم بی‌گناه می‌تونن به خدا برسند. از وقتی اسلام واقعی رو، با اسلام بدلیِ داعش اشتباه گرفتن و به جای این که مسلمون بشن، تبدیل شدن به حیوون وحشی‌ای که به زن و بچه بی‌گناه مردم رحم نمی‌کنه...اسلامی که این‌ها دارن، از کفر هم بدتره. بعد چند قدم نزدیک‌تر می‌شود و نگاهی به زخم دستم می‌اندازد: -هوم...خوب شد تیر نخوردی. خراشیده و رفته. سرم را تکان می‌دهم: -کار خدا بود. *** قضیه کمی پیچیده بود؛ نمی‌دانستم باید سراغ کدام یکی بروم. می‌دانستم وقتی این مُهره‌ها را گذاشته‌اند توی ویترین، یعنی بعید است بتوان از آن‌ها به راحتی به مُهره‌های اصلی رسید. پرینت حساب جلال نشان می‌داد احتمالا بابت همین مدیریتش، دارد مزد می‌گیرد. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی ✨امواج بلا کم کم #مشکلات مختلف شروع به
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨می خواهم بمانم درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ...😣 آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... _حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر ... .😐 حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... 😖 بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین ... .🚙 بستری شدم ...🛌 جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ... زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود ... .😥😖 شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... 😒 یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ... اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت ... . وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم: _مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟ ... .😞😢 حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ... از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم ... به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه ... .😫😭 _آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... 😭تو رو خدا منو بیرون نکنید ... 🙏😭بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم ...😫😭🙏🙏 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #سی دل دردهای گاه و بی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دلم گرفته بود.😞 همه را به اصرار به مراسم تشیع🇮🇷 فرستادم و خودم هم روی تخت نشسته بودم و تلویزیون را روشن کردم که پخش مستقیم مراسم را ببینم. هنوز خبری نبود و دل گرفته و بی حوصله شبکه ها را می گشتم. دل درد امانم را بریده بود و نمی توانستم درست و صاف سر پا بایستم.😣 انگار کمرم خم خورده بود. کمی که صاف می شدم دردم صد چندان می شد. نزدیک به 10 صبح بود که تلفن منزل زنگ خورد. "حتما صالح جونمه"🏃‍♀😍 با اشتیاق خودم را به تلفن رساندم و دردم را فراموش کردم. ــ الو... بفرمایید😍 ــ سلام خواهرم. صدای مردی جا افتاده و جدی توی گوشی پیچید. ــ سلام بفرمایید.😥 ــ منزل آقای صبوری؟ با تردید گفتم: ــ بفرمایید.😥 ــ ببخشید شما با آقای صبوری چه نسبتی دارید؟ ــ با کدومشون؟ ــ آقا صالح... دلم فرو ریخت.😰 "چی شده که اینجوری میگه؟"😱 باید احتیاط می کردم. نمی خواستم خودم را لو دهم. من که نمی دانستم چه کسی پشت خط بود؟ ــ چطور مگه؟😰 ــ من مسئول قرارگاهشون هستم خواهرم. صالح الان اینجاست. یعنی... نگران نباشید یه چیز جزئیه. بیمارستان امام حسین... نمی فهمیدم چه می گفت؟ صالح من؟؟! زخمی شده بود؟ ایران بود و من اینجا گیج و سردرگم مانده بودم؟ تلفن از دستم افتاد.نمی دانم چطور...اما لباس پوشیدم و با حال خراب راهی شدم. گیج بودم انگار نمی دانستم بیمارستان امام حسین کجاست... طول کوچه را دویدم و چند بار سکندری خوردم. چادرم دور دست و پایم می پیچید و از درد خم و راست می شدم.😣 یک لحظه تمام بدنم یخ زد و چیزی میان دلم فرو ریخت. توان حرکت نداشتم. روی پیشانی ام عرق سردی نشست و چشمم سیاهی رفت.😨 حس بدی داشتم و نا امید به شکمم چشم دوختم. 😔 به هر ترتیبی شد بلند شدم و دست به دیوار خودم را به سر خیابان رساندم. درد داشتم اما صالح... "خدایا خودت رحم کن..."😢🙏 جلوی درب بیمارستان نمی دانستم باید کجا بروم. اورژانس یا بخش جراحی یا... زهر مار و سردخونه😣😡 سرم را به طرفین تکان دادم و به همه ی بخش ها سر کشیدم. اول اورژانس و شلوغی های آن. حالم بد بود و دیدن چند صحنه ی دلخراش بدترم کرد.😞 کودکی تصادف کرده بود و بی حال و با صورتی غرق خون روی برانکارد بود. حالم بهم خورد. بوی خون را حس کردم و دلم بهم پیچید. درد امانم را بریده بود و سرم به شدت سنگین شده بود و چشمم سیاهی می رفت.😖 می ترسیدم... از مواجه شدن با هر چیزی می ترسیدم. کاش سلما یا زهرا بانو را کنار خود داشتم😭 تنها بودم و بی کس دنبال نفسم می گشتم. نفسی که نمی دانستم بند آمده بود یا بریده بریده و به شماره افتاده بود. نوار راهنمای روی دیوار، سردخانه را نشان می داد. چشمم را بستم و به بخش جراحی رفتم. نزدیک سرپرستاری که شدم آقای میان سالی با پرستاران صحبت می کرد. به نظرم صدایش شبیه به همان مرد بود. جلو تر نرفتم. از همان دور گوش هایم را تیز کردم... ــ چقدر عملشون طول می کشه؟ ــ نمی دونم. این آقا دیروز صبح زخمی شدن. مطمئنا تا حالا خون زیادی از دست دادن. رگاشونم خیلی باز بوده و زخمش عمیق بود. فکر نکنم دوباره پیوند بخوره. ــ خدا بزرگه. عمه ی سادات خودش کمک می کنه. اسم عمه ی سادات را که شنیدم مطمئن شدم. کمی روی صندلی نشستم و سرم را لحظه ای به دیوار تکیه دادم. بدنم می لرزید.😖 " محکم باش مهدیه. حداقل خیالت راحته که هنوز هست. قوی باش"😥💪 آرام خودم را به آن مرد رساندم و با صدایی که از ته چاه بلند می شد، گفتم: ــ آقا...😞 رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت. ــ امرتون...😐 ــ من همسر صالح هستم...😔 ــ سرش رابلند کرد و نگاهی آشنا به من انداخت... نمی دانست باید چه بگوید. نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ نگران بودم خواهرم. هنوز حرفم تموم نشده بود که قطع کردید!!! ــ کی آوردینش؟😔 ــ امروز صبح. نگران نباش خواهر من. انشاء الله خیره. سرم گیج رفت و قدمی به عقب رفتم. ــ چی شد؟ بفرمایید بشینید رنگتون پریده.😥 چادرم را جمع کردم و نشستم. ــ نگران نباشید حالش خوب میشه. ــ چطور شد؟ ــ این روزا کمی اوضاع بهم ریخته بود و بچه هامون فشار زیادی رو متحمل شدن. فقط بدونید که از ناحیه ی دست مورد اصابت قرار گرفته. "فکر نکنم دوباره پیوند بخوره" صدای پرستار مثل مته مغزم را سوراخ می کرد. اصلا حالم خوش نبود. حتی موبایلم را نیاورده بودم. مطمئنم نگرانم می شدند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و آن مرد همراه، به سراغش رفت. نای ایستادن نداشتم. به زحمت بلند شدم و خودم را به آنها رساندم. ــ متاسفانه نتونستیم کاری براش بکنیم. مجبور شدیم دست رو قطع کنیم.😔 دیگر نفهمیدم چه شد. معلق میان زمین و آسمان با زجه گفتم: ــ یا قمر بنی هاشم...😱😩😭 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #سی مصطفی🌸 را میدیدم که با دستی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _با این جنازهای که رو دستمون. مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم! دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش ..😥 که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.😭 در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که به ما محبت کرد.. و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.😭😭 در این تنها سعد🔥 آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.😥😭 پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و مرا به کجا میکشد.. که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید _پیاده شو! از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده.. که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که برایم سوخت... موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده.. و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد.. و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید _اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم! سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت _داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی🚕 بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه. دستم را گرفت تا... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛