رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #شصت
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #شصتویکم
یکدفعه دست هایش را ول کرد و ترسیده جیغی زدم. چشم هایم را بستم که دوباره پدرم ویلچر را گرفت.
+ جیغ چرا میزنی؟ نترس رسیدیم
_ عجب بابا واقعا که میافتادم دندم میشکست چی؟
با ورود به بیمارستان دیگر حرفی نزدم. پدرم همه کار هارا خودش انجام داد. بعد از عکس از پام، وارد اتاق دکتر شدیم.
+ خوب دخترم پاهات خداروشکر نشکسته اما ضرب دیده من پیشنهاد میکنم آتل ببیندی.
آتل بستن یعنی حبس در خانه آن هم مُحرمی که هرشب خانواده ام هیئت می رفتند. باز من باید می ماندم و کنج تنهایی ام، حالا ناراحت بودم شاید امام حسین حرفم را شنیده بود و ازم دلگیر شده بود که حضور در مجلسش سعادت می خواهد نه خجالت کشیدن از حرف بقیه. دَم راه پله پدرم خواست کولم کند که مخالفت کردم می دانستم تحمل وزن من را ندارد. خودم از پله بالا رفتم از شانسِ بَد من آسانسور خراب بود. نمی توانستم زانوهایم را خم کنم و پایم به شدت درد می گرفت با این حال که وزنم را روی پدرم انداخته بودم. مجبور بودم پاهایم را بِکشم که دردش در تمام تنم پیچید.
چاره ای نبود باید صبح تا شب در خانه می نشستم. روز ها از پی هم گذشتند. صبح عاشورا بود که دیگر بی طاقت شدم، آتل پایم را در آوردم. باد کرده بود و کبودی آن رو به سبزی می زد. کمی در راه رفتن لَنگ میزنم و تاتی تاتی می رفتم، زانو هایم را به زور خم و راست کردم.
_ بابا الان این پای من تو کفش نمیره که
+ عجله کردی دیگه دختر میذاشتی بهتر میشد حالا چند روز صبر کن بادش می خوابه
_ چه عجله چند وفت دیگه مدرسست بلاخره باید باز می کردم. باشه ولی بزارین منم بیام کمک باشه؟
+ با این پا کجا بیای یه کشیدن غذا هاست که بچه ها هستن
ظهر عاشورا به رسم هرساله ناهار نذری می دادیم. هر سال هم قرمه سبزی، پدر و مادرم و چند نفر از دوستان پدرم مسئولیت آن را به عهده داشتند و هر سال کار ها بی نقض پیش می رفت. جمعیت هیئت زیاده بود و گاهی فکر می کردم چقدر سخته، اما مادرم همیشه میگفت " امام حسین خودش وسایل نذری رو جور میکنه سپردم به خودش و دلم روشنه خودش نمیزاره کسی بی غذا از هیئت بیرون بره" عاشق وقت بسته بندی بودم. بوی پیچیده شده قرمه سبزی مستم می کرد، غذای نذری رنگ و بوی دگری دارد. مخصوصا که به نیت امام حسین پخته شود. همه مشغول می شدند و گوشه ای از کار را می گرفتند اما امسال با وضعیت پیش اومده نمی توانستم همراهشان کنم و ناراحت بودم امام حسینم ازم رو گرفته بود.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛