eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #چهارم ✨کلّه پاچه عُمَر از #بدو امر و پذیر
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨سرنوشت نامعلوم 📓دفتری را که محاسن و را در آن نوشته بودم، آتش زدم ... هر برگ📄🔥 آن را که می سوزاندم می کردم... که چطور مرا گول زد... و داشت کم کم دلم را نسبت به این نرم می کرد .. برگ های دفتر که تمام شد،.. برای آخرین بار ... دیگر هرگز نسبت به💚 نرم نخواهم شد.. تا آنها را کنم و های شان شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم .. بعد از چند ماه،... دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال ... حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها کنم... و درباره شیعیان کنم ... . از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ ... خودم را به سپردم .. برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: _قم یا مشهد، . هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه ... . حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس 💨🚌 نشسته بودم... و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت 🕌 می آمدم ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #دوازدهم ✨مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اص
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم،... حاجی کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... .😟😳 روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین و ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که ، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از مختلف، از بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک درست کردم ... 👈مرحله اول، بین اقوام مختلف ... 👈مرحله دوم، اخلاق، فرهنگ و و نقاط و تک تک شون بود ... و اسلام بین اونها ... و درصد در بین حکومت و قدرت ... 👈مرحله سوم، شیعه شدن ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... 👈و آخرین مرحله، در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . 👈بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ...👉 همزمان باید رو هم شروع می کردم ...📚 یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... 🕰رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #هفدهم ✨3بار بی هوش شدم . . دیگه #هیچی برام
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت ، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ...😠😐 شده بود که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... .💭😞 . در میان این حال و هوای من،... 💚 هم از راه رسید ...💚 از یک طرف به شدت بودم رو توی محرم از نزدیک ببینم ...😇 از طرف دیگه، فکر دیدن از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ...🔪😠 این وسط هم می ترسیدم،... شرکت نکردنم در این مراسم، باعث بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن چکشون می کردم ... همه برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... .😳😟 . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند.... و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره و حاضر در صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ...😠 می تونستم کلی مطلب درباره و یاد بگیرم که به خاطر یه بر باد رفته بود ...😐😑 . . 💚همون شب، پوشیدم و راهی حسینیه شدم ...🚶💚 ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛