eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #شصت ✨معادله چند مجهولی چند بار صدام
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨تا اعماق افکار هر دو سوار ماشين من شديم ...💨🚙 - ممنون از پيشنهادتون اما همون طور که مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ... 😊هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ... توي مسير که مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بريم اونجا ...😋☺️🌳 هنوز نمي تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زير چشمي بهش نگاهي کردم و استارت زدم ... تمام طول مسير ساکت بود ... پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي کرد ... با هر ثانيه اي که مي گذشت اشتياق بيشتري براي در من ايجاد مي شد ... حس و شوري که فقط مي شد توي نوجواني درک کرد ...😊 از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ...🌳⛲️ چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب کرد ... چند ثانيه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي کرد ... اگه جلسات روانکاوي پليس براي حل مشکلات من سودي نداشت ... حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ... يکي استفاده از اين هاي کوتاه و بلند ... و ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ... نگاهش برگشت سمت من ... - چرا با من اينطور برخورد مي کنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ...😊 با من طوري برخورد مي کنيد که ... خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ... - همه اش همين؟ ... فکر نمي کني براي اون جايي که بزرگ شدي اين رفتارت يکم شبيه دختر بچه هاست؟ ...😁 باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع کرد ... خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينکه از حرفي که بهش زدم خنده اش گرفت ...😂 توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي که از سر تمسخر نبود ... - شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جايي که بزرگ شده ... 😅آدم هاي اونجا ... به آخرين چيزي که فکر مي کنن ... اينه که بقيه در موردشون چي فکر مي کنن ... براي افراد مهم نيست که کي در موردشون چي ميگه ... اما همه چيز بي اهميته تا زماني که نباشي ...☺️☝️ به پشتي نيمکت تکيه داد و کامل چرخيد سمت من ... - من دارم توي کشوري زندگي مي کنم ... که وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ... چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ...😊 ديگه اهميت نداره ها و هايي هم هستن که ...👌 و اين چيزي بود که اولين بار گفتي ... به جاي اينکه فکر کني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ...☺️ من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو ديدم ... ديدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...😊 باورم نمي شد ... اونقدر عادي باهام برخورد کرده بود که فکر مي کردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب من نشده ...😳😟 هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه کردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ... و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ... مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون کلمات چي بوده.... ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت: _طلا حاضر شو به وقت آقا ایوب برسیم.😊 اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد. 💞همیشه می گفت طلا💞 خیلی برایم سنگین بود... من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😐 آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می دانم این پسر برمی گردد. 😊اما من دیگر به او دختر .☝️ می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت:_سلام ایوب بود چیزی نگفتم _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم:_نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم. _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلا کنید تا ببینم چه می خواهد. خداحافظ. گوشی را محکم گذاشتم. 😠از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم.😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: _شهلا خانم تلفن. تعجب کردم:😳 _با ما کار دارند؟؟ گفت: _بله همان آقاست ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #چهارم _چون هنوز بچه
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت ... با این که ذاتا و پر از و بود.... اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند،... ☺️ مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،.. 😅😋 کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا😡🗣 راه بیاندازد ! یا حتی سیب🍎 و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند... ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود... اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ، باید مثل‌ خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد... و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال ! هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت... اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود . گاهی دلش می خواست... مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...😞 که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود... شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ...😣 آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود... 🛫 اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد . شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت . کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،.. که البته مجال آن ها هم نبود.. برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ،... خودش دوست داشت توی بازارچه های تهران قدم بزند... و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها ! یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی می دادند... و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد ! همسر مغرورش معمولا نمی گفت... اما او می دانست که عاشق دستپختش است... و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد . این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند . بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ... شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ... چون او سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش!😕 ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت ... اوست که ، و دوباره مى کند مى بخشد و برمى انگیزد... من که از من بود، زندگى را گفت. که از من بود، با دنیا وداع کرد. و که از من بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. باید بود، باید ورزید، باید داشت... تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که: _✨برادرم! تنها زیستنم! تو بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو بودى براى من و حضور تو از جنس پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت. وقتى که رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این پیامبر من است که مى رود، 👈این زهراى من است ، 👈این مرتضاى من است ، 👈این مجتباى من است. این من است که مى رود.... با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو منى ، تو تنها همه گذشتگانى و تنها همه بازماندگان... حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد.... سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ را جرعه جرعه در کامت مى ریزد: _✨خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى از توست . در کلاس تو درس مى خواند، در محضر تو تلمذ مى کند، در دستهاى تو پرورش مى یابد و دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را مى دهند. باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود. در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها مى تواند چاره ساز باشد. پس بایست !... قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن . 🌟نماز، از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . 🌟نماز، از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . 🌟تنها نماز مى تواند این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد. انگار نیز به این دست یافته اند.... خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى و آواى به گوش مى رسد. 🚩سپاه دشمن غرق در است ، صداى ، صداى هاى مستانه ، صداى و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد. به خود مى آمدند؛... کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند. اگر کشتن حسین است..، با این سپاه هم حادثه محقق مى شود.... مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است. این چه است که دامن دلشان را گرفته است؟ این چه است که سرمایه را به غارت برده است ؟ چرا را بسته اند؟ چرا را گرفته اند؟ انگار مى تواند آنان را از این ورطه برهاند. .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #سی_ودو آنقدر به سر و ص
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت دلم توی مشتم بود. می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم. بارها می خواستم به زبان بیاورم که از پشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم.😞 دلم می خواست توی این شرایط کنارش باشم، سنگ صبور و غمخوارش باشم اما... خلاء فرزندم مرا ناتوان کرده بود. 😣به اصرار، خودم را مرخص کردم و بارضایتِ خودم، به منزل بازگشتم که روحم را تا آمدن صالح آماده کنم. اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم. هر چه می توانستم قرآن✨ می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم. صالح از طریق چند نفر از دوستانش با من تماس می گرفت. می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت. هر روزی یک نفرشان تماس می گرفتند و می گفتند ماتازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی از این جنس برای آرام کردن من. هیچکدام نمی دانستند که مهدیه ی رنجور، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالحش نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده.😣 دلم برای صالح هم می سوخت. می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من رو به رو شود و من، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلاء فرزندمان برایش بگویم؟😭 خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا✨و نیایش✨ و معنویات✨ خودم را آرام می کردم. کاش گریه می کردم. قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین. حس بدی داشتم. درب اتاق را بستم و روضه ی "حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم" را در تنهایی اتاقمان گوش دادم. روضه به که رسید زجه ام بلند شد. 😭😫آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت. را که تصور می کردم دلم ریش می شد. صالح را و دل پردردم را به دستان آقا زدم و از اهل بیت خواستم. خدا را صدا زدم و با زجه و اشک، التماس می کردم به هردوی ما دهد و کمکمان کند.😭🙏 روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند... پر از تشویش و اضطراب بودم. صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم و خانه را مرتب کردم. هنوز نا توان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم. انگار برایم بی اهمیت بود. لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم😍 و چای را دم کردم😋 و سلما هم ناهار را درست کرد. ☺️ زهرا بانو مدام غر می زد که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم. ساعت از 11 گذشته بود که پدر جون و بابا، صالح را آوردند. چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه، همراهش بودند. تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هر چه اصرار کردند نماندند. انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند. 👌 تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم. نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم. دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم.😥 حلقه ی صالح را گرفتم
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #سی_وشش صالح درد داشت و
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت ــ همین حالا دراز بکش.. از جات تکون بخوری بامن طرفی.! 😠☝️ لبه تخت نشستم. ــ گفتم دراز بکش..... 😡 کلافه نگاهش کردم و گفتم: ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😒✋ لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم😭 در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست😭 ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟😠 اشکم سرازیر شده بود😭 و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود. ــ مهدیه جان... 😥خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟😥 خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم.😒🙏 ــ صالح...😢 ــ جونم خانومم؟!😊 ــ اون روز که عمل داشتی...😢 ــ خب😊 ــ اون روز... 😭منم... بیمارستان بودم.😭 همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم.😭 اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😭 و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم.😭 انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم. ــ خیلی سخت بود صالح جان.😭 تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها...😭 فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می دونستی چی کشیدم صالح😭 دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت: ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭☝️ تاچند روز کم حرف بود و آرام.😣 نگرانش بودم اما می دانستم با و این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد. ــ مهدیه...😒 ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟☺️ ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده...😞 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم... شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک رو به من کرد و گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه... -روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند... رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه می کردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم... دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم. هوا تاریک شده بود. من_روشنک کجا می ریم؟ روشنک با همان لبخند همیشگی گفت: -گردان تخریب. قدم هایم را بلندتر بر میدارم و راه می افتم. همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن. ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی می کرد. با بسم رب الشهدا دفتر دل وا می کنم مثل یه قطره خودمو راهی دریا می کنم یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن. من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم. برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد: -التماس دعــــــــــا... همراه با رفتنش گفتم: -محتاجیم. پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود. با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد... یه پلاک که بیرون زده از دل خاک... روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک... یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون... یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون... به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد... یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید... دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید... پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود... بلند بلند تکرار می کرد: ... صدای گریه هاش آروم آروم کم شد... تا جایی که بی صدا گریه می کرد... از دور به من نگاه می کرد. رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن... در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالا گرفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟ لرزید و گفت: -خبر بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر... نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد... ایستادم... همه از بغلم رد می شدن... رفتم توی فکر... یک دفعه اشکام سرازیر شد... افتادم زمین... سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم... بلند گریه می کردم... و برادرش اومدن سمتم... روشنک_ نفیسه... ... چی شد... چی شدی یهووووو... محمد_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد... بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم... از خواستم که بهشون بده... این بچه ی دوازده ساله کجا... پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف... مرد یه خونست... یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست... مــــــــــرد به سن نیست... به میزان معرفتــــــــــه... 🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تا واپسین لحظات عمر بابرکتش از برتری علی صلی‌الله‌علیه‌واله و اولاد او،سخن
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۷ و ۷۸ فضه شاهد تمام ماجرا بود و جزء به جزء وقایع را به خاطر می‌سپرد و حسی درونی به او نهیب میزد که به زودی از این معلومات باید استفاده‌ها کنی و اینها را برای ملتی فراموشکار رو نمایی... در این هنگام پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله رخسار مبارکشان را به سمت علی (ع) نمود و فرمود : _یاعلی، تو به زودی از قریش و از تظاهراتی که میکنند و ظلم‌هایی که نسبت به تو انجام میدهند، سختی خواهی دید. اگر پیدا کردی ،به کمکشان کن و به کمک یارانت با دشمنانت بجنگ و اگر یاری پیدا نکردی کن و دست نگهدار و با دست خویش، خود را در معرض خطر قرار مده!..علی جان، تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسی هستی، به این صفت پسندیدهٔ هارون عمل کن که به برادرش موسی گفت :«این قوم مرا ضعیف شمردند و نزدیک بود مرا از پای درآورند و بکشند»..یا علی، تو همانند هارون و موسی و تابعانش هستی و قریش همچون گوساله‌ی سامری و پرستندگان او هستند. موسی علیه‌السلام هنگامی که هارون علیه‌السلام را جانشین خود بر قومش قرار داد، امر کرد: اگر گمراه شدند و هارون یارانی داشت با آنها جهاد کند وگرنه دست نگهداشته و جان خویش را حفظ کند و میان آنان جدایی نیندازد..یاعلی؛ خداوند پیامبری را مبعوث نکرد مگر اینکه گروهی بدخواه و دسته‌ای تسلیم وی شدند.. پس خداوند کسانی را که به اجبار تسلیم شدند بر آنهایی که بدلخواه تسلیم شدند، مسلط کرده و آنان را کشته‌اند تا اجر آنان که بدلخواه تسلیم شدند فزون‌تر گردد(منظور اجر شهداست)..یاعلی؛ هر امتی که بعد از پیامبرش با یکدیگر اختلاف کنند، اهل بر اهل غلبه میکند. این مقدر خداست او اختلاف و جدایی را برای امت مقرر کرده است درحالیکه اگر میخواست همه را هدایت میکرد به طوری که دو نفر از مردم هم اختلاف نمیکردند و در هیچ کاری به منازعه نمی‌پرداختند و هیچ مفضولی، برتری صاحب فضلی را بر خود انکار نمیکرد. اگر خدا میخواست بلایی زودرس میفرستاد و تغییری حاصل میشد که ظالم را تکذیب میکردند و حق جاری میشد، همانا دنیا جای عمل و آخرت جای قرار و استراحت است تا بدکاران مطابق عملشان و نیکوکاران جزای نیک داده شوند...همان مَثَل امام و ولی ، مَثَل کعبه است، مسلمانان به دور کعبه باید بگردند نه امام و ولی به دور یاران بگردد. علی علیه‌السلام فرمود: _چون این کلمات را از پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله شنیدم،گفتم خدای را شکر برای نعمت هایش، به خاطر صبر بر بلایش، تسلیم و رضا به قضایش سپاسگزارم. و براستی که این سرا ،سرای امتحان است و کل امت اسلام باآزمایشی بزرگ ابتلا شدند، آنها با «ولایت علی بن ابی طالب» امتحان شدند و خدا را هزاران سپاس که ما در جرگه‌ی آنانی هستیم که دل در گرو مهر علی علیه‌السلام و اولاد علی علیه‌السلام سپردیم... لحظات و ساعات و روزها،روزهای سخت و غمباری بود و براستی که فضه خون دل میخورد و مدام زیر لب تکرار می کرد: ما خود به چشم خویشتن ،رفتن جان عالم امکان را به نظاره نشسته ایم.. آسمان و زمین شهر،غمزده بود ، هوهوی بادی بدشگون در کوچه ها می‌پیچید و خبری ناگوار گوش به گوش و دهان به دهان می‌رسید....شهر آبستن حوادثی بود... و نقطه‌ی آغازش به وقوع پیوسته بود، پیامبری آسمانی، آسمانی شده بود..😭محمدامین صلی‌الله‌علیهوآله، این اسطوره‌ی زمین، آخرین رسول دین پرواز کرده بود و زمین را بیش از این سعادت حضور این وجودنازنین، نبود... مردم با شنیدن این خبر غمبار،به سوی منزل پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله روان شدند.هرچه به خانه‌ی رسول‌الله نزدیک‌ترمیشدند، جمعیت به چشم میخورد و این خود جای سؤال داشت:... مگر خبر صحت ندارد؟ شاید پیامبر هنوز زنده است؟! و نه شاید رسم عرب برای کفن و دفن و مراسم تغییر کرده؟ و شاید پیکر پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را برای انجام مراسم خاکسپاری به جای دیگر منتقل کرده اند؟ اما غیرممکن است، آخر چگونه ؟ تا بوده رسم عرب بر آن است که میّت را در خانه‌اش غسل میدهند و کفن میکنند و مطمئنا برای پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله نیز چنین است... پس اگر رسم عرب تغییر نکرده و به راستی پیامبر به لقاءالله پیوسته، چرا درب خانه‌ی رسول‌الله خالی از جمعیت است؟! چرا کسی نیست که مجلس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله را، پیامبری که کل عمرش را به پای این امت ریخت، رونق دهد....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۸۵ آن شب حزن انگیز، آخرشب ،فضه شاهد بود که مظلوم‌ترین و مقدس‌ترین انسان‌های روی زمین وارد خانه شدند و آن شب به روزی دیگر گره خورد، هنوز آفتاب سر نزده بود که فضه دید مولایش لباس رزم پوشید و دانست شاید جنگی در پیش باشد... صبح زود علی علیه‌السلام با لباس رزم بر تن مبارکش، براه افتاد...حیدر، این جنگاور میدان‌های سخت همو که جز او ‌کسی یارای پیروزی بر خیبرنشینان را نیافت و با یک حرکت درب خیبر از جا کند و‌ قلعه را فتح نمود... و این پیروزی شد کینه‌ای در دل یهودیان خیبرنشین، کینه‌ای که به گمانم اینک وقت سرباز کردنش بود. خود را به مکان موعود رساند و جز و و و که با سرهای تراشیده آماده‌ی جهاد بودند، کسی را نیافت...!!! علی علیه‌السلام که چشمش به این چهار نفر افتاد توصیه‌ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله در گوش مبارکش طنین انداخت : _اگر یارانی یافتی با آنان جهاد کن وگرنه جان خویش را حفظ کن و میان آنان جدایی نیانداز.... علی علیه‌السلام خوب میدانست که این طایفه‌ی پیمان شکن، پایش بیافتد خون علی که سهل است خون دختر پیامبرشان و نواده‌های او را بر زمین خواهند ریخت، پس دست نگهداشت... و رو به یارانش ،توصیه به نمود، اما برای اینکه، بر همه‌ی اهل مدینه و تمام دنیای آیندگان، حجت را تا حد اعلایش،تمام کند، شب دوم هم دوباره با همسر و فرزندانش به درب خانه ی مهاجرین و انصار روان شد و باز هم همان واقعه تکرار شد.... اما فضه خوب میدانست که علی ولیِّ خدا بود و کارهایش رنگ و بویی از احکام و تلنگرهای پروردگار داشت،... برای بار سوم،فرصتی دیگر به مدعیان مسلمان داد و برای سومین بار، شب هنگام بر درب خانه‌ی صحابه رفت و باز هم شب، چهل و چهار نفر قول یاری دادند و وقتی که سپیده دم سر زد، فقط همان چهار نفر، آماده‌ی جهاد بودند... و این است رسم خلقت، همان طور که در آیات قرآن نیز آمده «انَّ الله لایغیر ما بقومٍ حتی....» همانا خداوند سرنوشت قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه خود تغییر دهند.... این رویه ی خداوند است و این قوم نادان لجوجانه بر انحراف دینشان پافشاری میکردند، بی خبر از این بودند که این بیراهه رفتنشان امتی را تا ظهور آخرین سلاله ی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله منحرف میکند و بی شک گناه آیندگانی که نبودند و ندیدند، بر عهده ی همین کسانی هست که بودند و دیدند و بیعت کردند اما پس از ارتحال پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله،همه چیز را به بوته‌ی فراموشی سپردند و حکم پروردگار را نادیده گرفتند و دنیاطلبی خودشان را سرلوحه قرار دادند..... پس علیِ مظلوم ،خانه نشین شد... نه یارانی یافت که جهاد کند، نه به مسجد رفت که سر تسلیم فرود آورد و بیعت کند با بیعت شکنان....... فضه که خانه نشینی مولا را دید،میخواست از این مظلومیت فریاد برآورد تا تمام جهانیان بفهمند و بگوید: آهای مردم..آهای دنیا... بدانید، که علی علیه‌السلام قبل از خانه نشینی نکرد.. نیافت تا کند و کاش بودند یارانی که.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸ اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟ رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟ راستی، اگر ارمیا هم مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟ نه... امکان ندارد! ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟ ارمیا و این حرف‌ها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی مقایسه کنند؟ سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونه‌ی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سیدمهدی دیگر به خواب آیه . ارمیا مزاحم خلوت‌های ذهنی‌اش با یاد سیدمهدی است! چشمانش بسته شد ، و همانجا روی مبل و وسط ذهنی‌اش به خواب رفت... خوابی که سیدمهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج... ساعت یک و نیم بعدازظهر بود ، که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد، ده دقیقه‌ای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد. این مدل در زدن دکتر صدر بود. آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد. آیه: _سلام استاد، چیزی شده؟ صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند: _مگه باید چیزی شده باشه؟ آیه همانطور که مینشست: _تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید. صدر خنده‌ای کرد: _حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم. آیه لبخندش پر درد شد: _کارم به اینجا کشید؟ +به کجا؟ _که دست به دامن شما بشن؟ +خودت بهتر میدونی که همه‌ی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و و از میخوای به کجا برسی؟ به فکر هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟ ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود! آیه: _سه سال؟ شما که تازه... صدر میان کلامش آمد: _چند ماه بعد از شهادت سیدمهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام. +چرا میومد؟ _اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی! +اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم. _بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟ +نه. _میدونی کجاست و کی میاد؟ +بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم. _برنامه آینده‌ت چیه؟ وقتی اومد؟ +نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم! _مهدی برمیگرده؟ +نه! _اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه! صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد: _من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید! صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریش‌های چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت: _سلام؛ رسیدن به خیر! ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید. +تو خسته نباشی مرد خدا! _مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرد خدا بالش برای پریدن باز بازه! صدر: _لطفا تو قصد نکن. داغ مهدی برای همه‌مون بس بود! ارمیا: _بعضی داغ‌ها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن! صدر: _خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره. ارمیا: _اون خانوم چی شد؟ صدر منظور ارمیا را فورا فهمید: _بستری شد، تو بیمارستان رازی. ارمیا: _کجا هست؟ صدر: _به امین‌آباد مشهوره. ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟ صدر: _خیالتون راحت.سابقه‌ی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه. ارمیا: _ممنون دکتر! صدر: _به امید دیدار صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانه‌اش را به آیه دوخت: _سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه! آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمنده‌ی و و ارمیا بود. کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت: _چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟ ارمیا کلید را از دست آیه گرفت: _اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی. آیه دوباره پرسید: _چرا همه‌ش ؟ ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت: _من امروز رو نبین. اتفاقا.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۷۷ و ۷۸ چقدر گذشت نمیدا
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۷۹ و ۸۰ فهمید سیاوش با وجود همه اختلاف‌ها قابل اعتماد است.همانطور که پدر فکر میکرد اصول اخلاقی‌اش محکم و درست است.می‌ماند ریزه‌ کاری‌های اعتقادی‌اش که باید راحله میکرد و .تحقیقات انجام شده بود و پدر وقتی سید را دیده بود و سوال پرسیده بود از رفیق پانزده ساله‌اش مطمئن شده بود که این وصلت خیر است، در نهایت قرارها گذاشته شد و تاریخ‌ نامزدی تعین شد..آزمایش خون، بازکردن گچ دست سیاوش، خریدهای اولیه و ریزه کاری‌ها انجام شد و درنهایت، عصر یکی از روزهای اردیبهشت ماه، همان روز تولد سیاوش، مراسم نامزدی برپا شد... یکی دو ساعتی طول کشید تا مراسم تمام شود و مهمانها پراکنده شوند.وقتی خطبه را خواندند و تبریکات تمام شد،در اولین فرصتی که پیش آمد سیاوش دست تازه عروسش را گرفت و به باغ خزید. بعد از ماه ها انتظار میتوانست با خیال راحت تماشا کند این پروانه سبکبالی را که به هر فرصتی از دستش میگریخت.ساکت میان باغ کوچکشان قدم میزدند. راحله خجالت میکشید و سیاوش هم چنان خوشحال بود که نمیتوانست حرفی بزند. کمی که راه رفتند راحله پرسید: -این مدت اینقدر درگیری بود یادم رفت بپرسم، نگفتین کی اونجور بهتون حمله کرده بود؟ سر چی؟ و سیاوش که اصلا دوست نداشت با به میان آوردن اسم نیما این لحظات خوشش را زهر کند اخم کوتاهی کرد و گفت: - دو تا دزد! میخواستن ماشین رو ببرن، درگیر شدیم! و راحله با شیطنت گفت: -پس اهل دعوا و کتک کاری هم هستین! حالا بیشتر زدین یا خوردین؟ و سیاوش که با این حرف اخم هایش را فراموش کرده بود قاه قاه خندید و گفت: -فکر کنم بیشتر خوردم! و دوباره خندید. راحله ایستاده بود و نگاهش میکرد. حالا دیگر میتوانست با خیال راحت کیف کند از بودن با سیاوش. این آن خطبه جادویی است که اینقدر میبخشد! سیاوش گفت: -راستی میدونستی امروز تولد منه؟ راحله متعجب پرسید: -واقعا؟ خوش به حالتون سیاوش که منظورش را نفهمیده بود گفت: -چرا؟! -آخه خدا یه کادوی خوب مث من بهتون داد و سیاوش که اصلا فکرش را نمیکرد آن دختر محجوب و سر بزیر اینقدر زبان ریختن بلد باشد دوباره خندید.یکدفعه راحله به طرفی رفت،خم شد انگار میخواست چیزی را از روی زمین بردارد و بعد برگشت. قاصدکی را جلوی سیاوش گرفت و گفت: -بیا! اینم برا آرزوی روز تولدتون.چشماتونو ببندین، ارزو کنین و فوت کنین سیاوش قاصدک را جلوی دهانش آورد.نگاه مهربانی به راحله کرد و فوت کرد.آرام شعری را میخواند: -باد بر میخیزد..جان میگیرد..باد وزیدن‌آغاز کرد..اکنون باید زیست..برای زیستن دوقلب لازم است..قلبی که دوست بدارد.. قلبی که دوست داشته شود..و بهانه‌ای برای ماندن..نمیدانم یکباره تورا چه شد.. تو اما بدان..اشکهایم دلتنگت شده‌اند..این اشک ها..خووووب چشمانم را درک میکنند... شعر تمام شد.راحله یادش آمد به اولین روز نامزدی‌اش با نیما.خطبه را که خواندند نیما سرش گرم گوشی بود.یکدفعه بغضی گلویش را بست.از خوشحالی داشتن سیاوش. چقدر شکرگزار خداوند بود بخاطر داشتن چنین نعمتی. سیاوش چرخید و به چشمان راحله خیره شد: -چی شده خانم گل؟ راحله دلش گرفت.نیما هیچوقت او را به این لطافت صدا نزده بود.نیمایی که تمام دلش را نثارش کرده بود و این مرد، این جوانی که چه آب و آتشی زده بود برای دست آوردنش.پرده ای از اشک چشمانش را پوشاند. - راحله جان؟حالت خوبه خانمی؟نمیخوای چیزی بگی؟ دارم نگران میشما! دوست داشت تمام خستگی این مدت را زار بزند.دستان سیاوش امنیت خاصی داشت. میدانست اگر حرف بزند بغضش خواهد ترکید. سعی کرد لرزش صدایش را مخفی کند: -خیلی خوبه که هستی سیاوش.منو ببخش... سیاوش منو ببخش کمک کرد راحله بنشیند،دستانش را محکم گرفت و اجازه داد هرچه میخواهد ببارد.. حالا راحله آرام شده بود.روی پایه‌ای‌سنگی میان باغچه نشسته بود،سیاوش روبرویش زانو زده بود.دستمالی از جیبش درآورد و به راحله داد: -ببخشید ناراحتت کردم کمی شرمنده بود از این اشکهایی که ضعیف نشانش میدادند.سیاوش چانه راحله را گرفت و بالا آورد: -اینقدر بده؟ راحله منظورش را نفهمید و سیاوش با خنده‌ای شیطنت‌آمیز گفت: - قیافم!اینقد بده که به جای من پیراهنم رو نگاه میکنی؟ راحله خنده‌اش گرفت.چقدر این نگاه بازیگوش و شاد، جذاب بود: -اگه بدم باشه دیگه باید تحمل کنم!! سیاوش قهقه زد.راحله با خودش فکر کرد:آخ راحله! چطور میخواستی عاشق این مرد نباشی؟بعد یکدفعه یادش آمد که سیاوش روی خاکها زانو زده.با عجله بلند شد: -ای وای لباستون کثیف شد! سیاوش آرام بلند شد،زانوهایش را کمی تکاند و با لحنی نمایشی گفت: -فدای سرتان بانو.!!بانو به این شوالیه جان نثار، افتخار همراهی میدن؟ راحله خنده‌کنان از این مسخره‌بازی سیاوش، بازویش را گرفت و... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱ و ۱۲ فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاش
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۳ و ۱۴ یک صبح غم انگیز به شب رسید و صدای باز و بسته شدن در ورودی نوید آمدن مرد خانه را میداد. بچه ها که واقعا دلشان برای پدرشان تنگ شده بود با ورود روح‌الله به خانه شروع به جنب و جوش کردند و از سروکول پدر بالا میرفتند و فاطمه هم با پارچه ای محکم سرش را بسته بود تا شاید این سردرد التیام یابد و داخل اتاق خواب، دراز کشیده بود. روح الله بعد از خوش و بشی با بچه‌ها، همانطور که هنوز لباس سفر بر تن داشت به سمت اتاق رفت، در اتاق را بازکرد و هم زمان که کلید برق را فشار میداد گفت: _چه خبره اینجا؟! تاریک‌خونه درست کردی؟ فاطمه از جا بلند شد، دو زانویش را بغل کرد و با لحنی آهسته گفت: _سلام، سفر به خیر، خوش آمدی روح الله خوشحال از اینکه هنوز فاطمه او را دوست دارد وگرنه اینگونه با او حرف نمیزد جلو رفت، روبه روی فاطمه روی پاهایش نشست و میخواست او را در آغوش بگیرد که فاطمه خودش را کنار کشید و دستش را سدی کرد تا روح الله بیش از این به او نزدیک نشود. حس تنفر شدیدی وجود فاطمه را فرا گرفته بود، نفرتی که تا آن روز او تجربه نکرده بود. روح الله کمی عقب رفت تا به دیوار رسید، همانجا نشست و به دیوار تکیه داد و گفت: _چیه؟! دیگه نمیخوای بهت نزدیک بشم؟! فکر نکن متوجه نشدم،دیگه حتی نگاهمم نمیکنی باران اشک فاطمه باریدن گرفت و همانطور که هق هق میکرد گفت: _تو که منو دوست نداری، اصلا من انتخاب تو نبودم که دوستم داشته باشی، تو یکی مثل شراره را دوست داری، تو تازه عاشق شدی، تو را به من چکار؟! برو دنبال عشقت...به من کاری نداشته باش، صبح که جمعه هست بشین استراحت کن، فردا شنبه با هم میریم دادگاه، دادخواست طلاق میدیم، هیچی هم ازت نمیخوام، فقط بزار تو همین خونه بالا سر بچه هام باشم، من بچه ها را بزرگ میکنم و تو هم به عشق و عشق بازیت برس، بچه ها هم رفتن پی کارشون این خونه دربست مال تو و شراره، من هم خدایی دارم، خدایی که همیشه حواسش بهم هست و الانم همینطور حواسش هست اما انگار دوست داره منو دلشکسته ببینه... روح الله حرفی نمیزد و این درد فاطمه را بیشتر و بیشتر میکرد، فاطمه از سکوت روح الله چنین برداشت کرد که با تمام حرفهای او موافق است و خبر نداشت چه طوفانی در وجود مردش برپاست. صدای هق هق فاطمه تبدیل به ناله های جانسوز شد، روح الله که نمیتوانست همسرش را اینگونه ببیند، از جا بلند شد و همانطور که در اتاق را باز میکرد گفت: _باشه، هر چی تو بگی، شنبه با هم میریم دادگاه...فقط گریه نکن این حرف را زد و از در بیرون رفت.. فاطمه با شنیدن حرفهای کوتاه روح الله، انگار دنیا دور سرش به چرخش افتاد، چشمانش سیاهی رفت و با خود گفت: _ببین چه راحت قبول کرد!! این نشون میده حرفهای شراره الکی نیست و روح الله واقعا عاشقش هست. فاطمه دوباره دراز کشید و اشکهایش انگار تمامی نداشت و انگار یکی مدام زیر گوشش وزوز میکرد: 😈_روح الله تو رو دوست نداره اینو بفهم... زودتر خودت را از این زندگی خلاص کن... زووود... چندین بار این پهلو و آن پهلو شد، شب از نیمه گذشته بود، خواب به چشمان فاطمه راه پیدا نمیکرد، هیچکس داخل اتاق کنار فاطمه نبود،انگار بچه ها هم می فهمیدند باید مادر را تنها بگذارند تا خوب فکر کند اما چه فکری؟ دوباره صدای هق هقش در تاریکی و سکوت خانه پیچید. در این حین ناگهان در اتاق باز شد، روح الله با ظاهری آشفته و چشمانی پف کرده وارد اتاق شد، در تاریکی خودش را به فاطمه رساند، او را در آغوش گرفت و همانطور که موهای نرم فاطمه را نوازش میکرد گفت: _غلط کرده شراره، شنبه میرم دادخواست میدم اما برای شراره، اونو طلاقش میدم، من بی تو میمیرم فاطمه! تو عشق اول و آخر منی، من نمیدونم چرا این اشتباه مهلک را مرتکب شدم، مگه همیشه نمیگفتی از خدا میخواستم یکی مثل نصیبم کنه؟! خوب همراهی با ایوب میخواد یه صبر عظیم، حالا که همراه و همسفر این ایوب شدی، پس مثل کوه پشتم باش ، اینم امتحان خداست، فاطمه! منو به پاکی خودت ببخش و کمکم کن شراره را طلاقش بدم.. انگار دنیا را به فاطمه داده بودند، اشک‌هایی که میرفت جگرش را آتش دهد، تبدیل به اشک شوق شد اما یکباره... فاطمه صورتش را به صورت روح الله چسپانید آیا درست میشنید؟! روح الله انگار به سختی نفس میکشید فاطمه با هول و هراس سر روح الله را روی متکای خودش گذاشت، کلید برق را زد، خدای من! چشمهای روح الله سفید شده بود و صورتش کبود..به سمت روح الله برگشت و دستی به گونه سرد او کشید و گفت: _چی شدی روح الله..