رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوبیست_وسه مرد که دید عباس دارد اس
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوبیست_وچهار
دور تا دور پشتبام را نگاه کرد.
ساختمان از دو طرف، به پشتبام ساختمانهای دیگر راه داشت. حدود یک متر پایینتر از ارتفاع پشتبام ساختمان، روی پشتبام کناری، سوییشرت بهزاد افتاده بود.
عباس دندانهایش را بر هم فشرد:
- عوضی!
دوباره بیسیم زد به حسین:
- قربان، شرمندهم که اینو میگم؛ ولی در رفت. از پشتبوم ساختمان در رفت.
***
روی چهار دست و پایش پایین آمد ،
و کف دستش کمی خراشیده شد. عرق از پیشانی و کنار شقیقههایش میریخت. ایستاد و با پشت دست، عرقش را پاک کرد و خاکهای شلوار و لباسش را تکاند.
کوچه خلوت بود؛
اما گردن کشید و اطراف را دید زد تا مطمئن شود کسی دنبالش نیست.
به دیوار تکیه زد ،
و گوشیاش را از جیب درآورد. سیمکارت گوشی را درآورد و آن را شکست و همانجا انداخت.
راه افتاد به سمت خیابانِ سر کوچه و سیمکارت جدید را در گوشیاش گذاشت.
نمیدانست مسعود را زنده گرفتهاند یا مُرده؛ اما باید محض احتیاط تمام خط و ربطهایش با مسعود را پاک میکرد.
مطمئن نبود چهرهاش لو رفته یا نه؛
درنتیجه ترجیح داد از کوچههای فرعی حرکت کند و خودش را به یکی از محلههای حاشیه شهر برساند؛
محله قدیمی خودشان.
خانه قدیمیشان را برادرها فروخته بودند و حالا آپارتمان شده بود؛ اما خودش چند سالی بود که در آن محله، خانه خریده بود.
از خانه استفاده نمیکرد؛
نگهش داشته بود برای روز مبادا؛ و بالاخره بعد از سالها عملیات در ایران، احساس میکرد چقدر به روز مبادا نزدیک است.
در خانه خیلی وقت بود باز نشده بود.
با صدای نخراشیدهای روی پاشنه چرخید. حیاط بیشتر شبیه ویرانه بود؛ پر از خاک و برگ خشک و زباله. بجز یکی از درختها که کنار دیوار همسایه بود، بقیه خشکیده بودند. مهم نبود. قدم تند کرد به سمت اتاق.
اتاق هم دستکمی از حیاط نداشت؛ خاکگرفته و تار عنکبوت بسته. برای بهزاد هیچکدام از اینها مهم نبود. موکت رنگ و رو رفتهای که کنار دیوار لوله شده بود را برداشت و کف اتاق پهن کرد.
پنجرهها را هم باز کرد تا هوای گرفته و غبارآلود اتاق کمی عوض شود. گرمش بود. دراز کشید روی موکت و ساعدش را روی پیشانی گذاشت.
گوشیاش را درآورد ،
و یک پیام بدون متن به شمارهای که در حافظه داشت فرستاد.
برای سارا هم همان پیام بدون متن را ارسال کرد.
هنوز سی ثانیه از ارسال پیام به شماره ناشناس نگذشته بود که او هم با یک پیامک بدون متن پاسخ داد؛ این یعنی اوضاع خوب نبود و خودش به موقع تماس میگرفت.
منتظر پاسخ سارا ماند و زیر لب گفت:
- معلوم نیست این دختره کدوم گوریه...ابله!
دو دقیقه از پیامش به سارا گذشت و سارا خودش تماس گرفت و با صدای جیغمانندش بر اعصاب بهزاد پنجه کشید:
- تو کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟
بهزاد با بیحوصلگی حرفهای سارا را قطع کرد:
- هوی! هار نشو! گوش کن ببین چی میگم! داداشم مریض شد؛ اورژانس بردش. نمیدونم کدوم بیمارستانه و حالش چطوره. منم الان پول ندارم برگردم خونه، میترسم برم خونه مامان بفهمه نگران بشه. هنوزم به دکترش زنگ نزدم ببینم اوضاع چطوره.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوبیست_وسه حال مصطفی را به ه
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوبیست_وچهار
و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد.. 😰😰😱😱
که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد...
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در
رفت..
و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید..😰💓که به سمتم چرخید،..
آسمان چشمان روشنش از عشق❤️😍 ستاره باران شده بود و با همان ستاره ها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد...👀💞
و ندید نفسم برایش به شماره افتاده...😱❤️😰که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد...
یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود..
که به سمت نفر بعدی رفت و او بی آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد...
دلم را مصطفی با خودش برده..
و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم😰😱
که او هم از دست چشمانم رفت... پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم😣
و نمیخواستم مقابل این همه #غریبه گریه کنم..😖🤐که اشک هایم همه خون میشد و در گلو میریخت،..
چند دقیقه بیشتر از محرم شدنمان نگذشته و #دامادم_به_قتلگاه رفته بود...
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد
که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند...😱😰😰😰😱😱
ندیده تصور میکردم..
مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفته اند که کاسه صبرم شکست..
و همه خون دلم از چشمم فواره زد...😣😱😰😭😰😱😭
مادرش😥😊 سرم را در آغوشش🤗 گرفته..
و حساب گلوله ها از دستم رفته بود..
که میان گریه به حضرت زینب(س) التماس میکردم🤲🤲🤲😭😭😭 برادر و همسرم را به من برگرداند...😭💚😰❤️😱😭
صدای بعضی گلوله ها تک تک شنیده میشد..
که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد
_ماشاالله! کورشون کرده!😍💪
با گریه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛