رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وپنج حسین به پوتینهایش نگاه
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وشش
کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد،
و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس میکشید. لبهایش را بر هم فشار داد
و بعد باز کرد:
- متین!
حسین گردنش را کج کرد
و چشمانش را ریز:
- خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمیخوره!
کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد:
- خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته!
حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد:
- نه دیگه! اونا میدونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمیدونن خودت هم داری برامون بلبلزبونی میکنی.
رسید پشت سر کیوان.
دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت:
- میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو اینجا برام نوشته باشی!
و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد.
کیوان که راه چارهای نمیشناخت، با صدای لرزانش گفت:
- چشم!
حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت:
- راستی؛ نمیدونی قاتل شیدا کیه؟
کیوان سرش را تکان داد:
- نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن.
***
‼️هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... .
امید نمیدانست به حسین چه بگوید.
مدام از سر جایش نیمخیز میشد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمیتوانست.
خودش هم باورش نشده بود.
یکبار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانکهای داده،
دیگر جای شکی نمانده بود.
باید زودتر با حسین حرف میزد؛ قبل از آن که دوباره غافلگیر شوند. پوشهای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد.
به چهره پیمان خیره شد.
نمیدانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که میتواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کمحرفی بود؛ اما با امید بیشتر میجوشید.
روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین.
صدایش به سختی در آمد:
- آ...آقا... .
حسین به عادت همیشگیاش لبخند زد:
- خوشخبر باشی امید جان!
- یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا.
- خبر خوبت رو بگو اول!
امید چشمانش را بست ،
و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد:
- قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام میدن؛ اما الگوریتم رمزگذاریشون مشابه رمزگذاریهای قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ میکنه؛ اما متن پیامهاش نشون میده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهوارهای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وپنج با تمام قامتم روی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وشش
قلبم از وحشت به خودش می پیچید..
و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم..
که شلیک گلوله😭😣😖😭😭😰 پرده گوشم را پاره کرد..
و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت...🔥
از شدت وحشت..
رمقی به قدم هایم نمانده.. و با همان ضربی که به کتفم خورده بود،..
از پله آخر روی زمین افتادم...😣😭😣
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد..و انگار عده ای میدویدند..
که کسی روی کمرم #خیمه زد..و زیر پیکرش #پنهانم کرد...
رگبار گلوله خانه را پُر کرده..
و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را #بپوشاند،..😭🕊
تکان های قفسه سینه اش را روی شانه ام حس میکردم..
و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند
_یا حسین!🕊✨
که دلم از سوز #صدای_مظلومش😭😭 آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد.. پیراهنم از پشت خیس و داغ شده.. و دیگر ناله ای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم...
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمیفهمیدم...
که گلوله باران تمام شد...😣😭😭😭😣
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،..
چیزی نمیدیدم..
و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند..
که زمزمه مصطفی🌸 در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد...
گردنم از شدت درد..
به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم..
و #پیکرپاره_پاره اش دلم را زیر و رو کرد.😭😭😭
🕊ابوالفضل✨🕊 روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،..
از تمام بدنش خون میچکید..
و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
تازه میفهمیدم #پیکربرادرم😱😭🕊 #سپر من بوده...
که پیراهن سپیدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛