رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسی_وسه حسین لبش را گزید و بر پی
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسی_وچهار
زیر لب فاتحهای برای سپهر خواند.
سپهر از وقتی در کلاسهای قرائت قرآن مسجد شرکت میکرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق.
حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمیدادند؛
شاید چون از بچگی به قرائت سادهشان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند.
حسین دوباره فاتحه خواند؛
این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد.
انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه میکرد:
- بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین...
(به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بیاندازه و مهربانیاش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...)
سپهر داشت در گوش حسین ،
سوره حمد را زمزمه میکرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمیگشتند؛
بعد از والفجر هشت بود.
قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباسها و سر و صورتشان نشسته بود و لباسهای پاره پورهشان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند.
انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالیشان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمیگشتند و قرار بود نیروهای تازهنفس جایگزینشان شوند.
غیر از حسین، سپهر و وحید،
پیکر پنجتا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی.
سپهر داشت برای شهدا فاتحه میخواند ،
و با حسرت نگاهشان میکرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت
و حسین احتمال میداد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت.
وحید اشاره کرد به همان شهید:
- من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده.
دل حسین با این جملات وحید بهم خورد ،
و با این که چیزی در معدهاش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتینهایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بیسر میخورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت.
شهید کناریاش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکیاش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمیتوانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست.
دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند.
یکی پهلویش شکافته بود
و یکی سینهاش؛
دیگری سرش و...
جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیرهاش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره.
وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده،
گفت:
- تیر به پشت کلهش خورده. داشت میاومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش!
تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بیسر نگاه میکرد.
جمله آخر وحید در ذهنش پژواک میشد و گوشهایش سوت میکشید.
-...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین.
(تنها تو را میپرستیم و از تو یاری میطلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آنها نعمت دادهای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.)
سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه میخواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه میشنید.
سپهر حمد و سورهاش را که تمام کرد،
روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را میفهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛
بعد گفت:
- فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدو_سی_وسه التماس میکردم او را
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وچهار
سپس به سمت صورتم خم شد،..
چانه ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید...😣😖😰😭
که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد
_فکر نمیکردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!👿😏😈
از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید..
و تنها #حضورحرم حضرت زینب(س) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت این همه #نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم..
که در حلقه تنگ محاصره شان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم...
ایکاش به مبادله ام راضی شده بودند😣 و هوس تحویلم به ابوجعده بی تاب شان کرده بود...
که همان لحظه با کسی تماس گرفتند..📲و مژده به دام افتادنم را دادند...
احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد..
که رگبار گلوله لحظه ای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جانشان افتاده بود..
که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند
_ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!😈😏👿
صدایش را نمیشنیدم..
اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم #نرخ تعیین میکند...😱😰😭
و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند...
پیکرم را در زمین فشار میدادم..
بلکه این سنگ ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه ام را با تمام قدرت کشید و تن بی توانم را با یک تکان از جا کَند...😭😭😖😖😖😖
با فشار دستش شانه ام را هل میداد تا جلو بیفتم،..
میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند..که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود...
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم...😖😖😖😖
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛