رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدون
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدونودویک
***
پشت سر بشیر نشستهام ،
و چشمانم را نیمهباز نگه داشتهام تا خاک کمتر به چشمم برود.
بیابان نیست که، جهنم است.
داغ، بیآب و علف، برهوت.
بشیر با موتور در بیابان میتازد ،
و هربار نگاهی به جیپیاس میاندازم تا مطمئن شوم راه را گم نکردهایم.
اینجا اگر راه را گم کنی،
باید اشهدت را بخوانی و آماده باشی برای انتشار فیلم اعدامت در سایتها و کانالهای داعش!
باد داغ به صورتم میخورد ،
و تنفسم سختتر میشود. چفیه را خیس کردهام و بستهام دور صورتم تا مثلا جلوی گرد و خاک بیابان را بگیرد؛ اما در این گرما به ثانیه نکشیده خشک شد.
میدانم اوضاع بشیرِ بنده خدا هم ،
بهتر از من نیست. زیر لب صلوات میفرستم و بیسیم را درمیآورم:
- جابر جابر حیدر!
- به گوشم حیدر!
- ما داریم میایم. هوامونو داشته باشید.
لهجه بامزه نجفآبادیِ جابر را میشنوم:
- حَجی خیالت راحت!
در تمام عمرم نشنیدهام کسی انقدر غلیظ به لهجه نجفآبادی حرف بزند!
جابر را ندیدهام؛
فقط صدایش را از پشت بیسیم شنیدهام. میدانم از بچههای لشگر زرهی نجف است و گاهی که از عملیات شناسایی برمیگردیم،
با او یا کس دیگری هماهنگ میکنیم که خودیها نزنندمان.
جابر اما لحنش با همه فرق دارد.
انگار مقید است هرجا که هست به لهجه شیرین نجفآبادی صحبت کند.
وقتی میرسیم به پایگاه،
اول که دارند اذان ظهر را میگویند. از موتور که پیاده میشوم، چندبار سرفه میکنم.
سیاوش میدود جلو و میپرسد:
- کجا بودی داش حیدر؟
همراه هر سرفه،
چند کیلو خاک از ریههایم میریزد بیرون. میان سرفههایم،
سیاوش را میپیچانم که:
- رفته بودیم یه سری به پایگاههای اطراف بزنیم!
سیاوش قمقمهاش را میدهد دستم.
تشنهام؛ اما میترسم این حجم خاکی که در گلویم رسوب کرده، با نوشیدن آب تبدیل به گِل بشود!
قمقمه را میگیرم ،
و آبش را روی سرم خالی میکنم و کمی هم در دهانم میریزم.
حالم سر جایش میآید. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛