eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #صدوه
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت در ثانیه‌ای، سوزش وحشتناکی ، در بازوی چپم احساس می‌کنم که دردش در تمام بدنم می‌پیچد. لبم را گاز می‌گیرم ، و ناله‌ام را قورت می‌دهم. صورتم در هم جمع می‌شود و نفسم می‌گیرد. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. گرمای خون را احساس می‌کنم که دارد از بازویم خارج می‌شود. می‌خواهم سرم را بچرخانم به سمت چپ و بازویم را ببینم؛ اما مرد چانه‌ام را رها نمی‌کند. لبخند مسخره‌ای می‌زند و با چشم به بازویم اشاره می‌کند: -للأسف ثامر لا يكره الخشونۀ! (متاسفانه ثامر از خشونت بدش نمیاد!) مرد اولی که فهمیده‌ام ثامر نام دارد، پشت سر دوستش می‌ایستد و با رضایت به زخمم نگاه می‌کند؛ انگار آتش خشمش کمی آرام شده. خون از نوک سرنیزه‌اش می‌چکد. مرد دومی سرم را هل می‌دهد به عقب ، و چانه‌ام را رها می‌کند. سرم به دیوار می‌خورد ، و درد و سرگیجه دوباره سراغم می‌آید. حس می‌کنم تمام گرمای بدنم همراه خون از زخم بازویم بیرون می‌ریزد؛ سردم شده. مرد از مقابلم بلند می‌شود ، و قدم می‌زند. ثامر اما هنوز مقابلم ایستاده و با خشم نگاهم می‌کند. منتظر فرصت است ، تا دوباره یک بلایی سرم بیاورد. کمیل می‌نشیند کنارم و به زخمم نگاه می‌کند: -نگران نباش، خیلی عمیق نیست. نمی‌دانم عمیق هست یا نه؛ اما دردش کم‌تر نشده که هیچ، بیشتر هم شده. احساس سرما می‌کنم و تشنگی. زیر لب زمزمه می‌کنم: -یا حسین! کمیل سرم را در آغوش می‌گیرد: -چیزی نیست، نترس. کاش من هم وقتی داشت در ماشین می‌سوخت کنارش بودم. کاش می‌توانستم نجاتش بدهم ، و مثل الان سرش را به آغوش بگیرم. مرد دومی برمی‌گردد به سمتم و سوالش را تکرار می‌کند. با این که نفسم از درد به شماره افتاده، باز هم می‌خندم. داد می‌زند: -لما تضحک؟(چرا می‌خندی؟) جوابش را نمی‌دهم. ناگاه مرد اولی هجوم می‌آورد به سمتم و پوتین سنگینش را می‌کوبد به پهلویم. نفس در گلویم گیر می‌کند ، و خم می‌شوم به سمت جلو. دردش تا عمق جانم نفود می‌کند. این بار اگر بخواهم هم نمی‌توانم ناله کنم؛ چون نفسم بالا نمی‌آید. کمیل دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و زمزمه می‌کند: -نفس بکش. انگار دستگاه تنفسی‌ام به فرمان کمیل ، کارش را از سر می‌گیرد. هوا را به سینه می‌کشم و دوباره تکیه می‌دهم به دیوار. چشمانم سیاهی می‌روند. خون هنوز دارد روی بدنم می‌خزد و دمای بدنم رو به کاهش است. پلک‌هایم دارند روی هم می‌افتند ، که صدای شلیک گلوله در زیرزمین می‌پیچد. من را زدند؟ چیزی احساس نمی‌کنم. گلوله همین‌طور است. اولش که بخوری چیزی نمی‌فهمی، گرمای خونش را حس می‌کنی ولی دردش را نه. بعد که چشمت به زخم بیفتد ، تازه یادت می‌آید باید درد بکشی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛