رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوهشتادونه با مامان مرجان در طول این یک ساع
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲
#پارت_صدونود
#پارت_آخر
صدای خنده جمع بلند شد و بالاخره روی تک تک لب خنده نشسته بود وخداروشکر کردم…
شوک بعدی عروسی حلما وماهان بود که مهسا گفت هرچه زودتر برگزار بشه و اون ها هم برن سر خونه زندگی شون…
خوشحال بودم از همه اتفاقات خوبی که داشت پشت هم رقم میخورد ولبخندای روی لب بچه هام نشونه های خوبی برای قلب زخمی من داشت…
همه مشغول حرف زدن بودن و امیرعلی دید حواس بقیه بهمون نیست زیر گوشم گفت:
_"ما را به غم عشق،
همان عشق علاج است...!"
خندیدم و گفتم:
+اینجوریاست دیگه آقا امیرعلی؟!
امیرعلی لبخندی زد وگفت:
_آره اینجوریاست…
خندیدم وبا آرامش گفتم:
+"عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی"
امیرعلی زیرلب زمزمه کرد:
_"کسی سوال میکند به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم"
لبخندی زدم ودیگه جوابش رو ندادم…
انگار بهش برخورده بود که با اخم رو ازم گرفته وبا حامین مشغول صحبت شده بود…
نمیدونست چه سوپرایزی براش دارم واینجوری رو می گرفت…
پلی رو زدم واین اولین آهنگی بود که از طرف من براش در فضای کافه پخش میشد وهمه محو آهنگ بودن وتنها امیرعلی متوجه شده بود این آهنگ توسط من در فضای کافه پلی شده:
+"چشای خوشگلت برام همیشه خط قرمزه
کنار اسمت تو گوشیم یه دونه قلب قرمزه
روزایی که میبینمت از عطر تو شبم پره
بقیه پوچ و خالین کنار تو چپم پره
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
من نشونی چشاتو با چشای بسته حفظم
دوست دارم صدام کنیو میم بذاری ته اسمم
خودتم خبر نداری اون نگات چقدر مریضه
دوست دارم پیشم که هستی خنده از لبت بریزه
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی
برو بیایی داری تو قلبم اثر مثبت داری رو قلبم
خودم میخواستم که زندگیم شی اجازه داری همیشگیم شی"
بعد از پایان آهنگ به سمت امیرعلی رفتم وکنارش نشستم که با صدای فوقالعاده جذاب وآروم کنار گوشم پچ زد:
+حسنام!حسنا بانوی امیرعلی!ممنون که اجازه دادی زندگیت بشم…
"پایان"
"داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است.
ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است
روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم."
#فاطمه_پوریونس
پایان: 1402/9/30
ساعت: 23:55
✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃