رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_سوم
با حالتی عصبانی نگاهم کرد و آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اثبات بی گناهیت جلوی کل پادگان ایستاده .
ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟
ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده ، این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه اما خودتو با طناب این فرشته نجات بده ، فقط حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست !
ــ به نظر خیلی بچه میاد !!
ــ ۲۱ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کردم که گفت : برو داخل خواهر هیراد .
این منو از کجا میشناخت ؟! به سوال ذهنم پاسخ داد و گفت :
ــ از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت .
صدا زدن های پسر گل فروش من را از گذشته متوجه اطرافم کرد .
پسر : خانم ؟ گل میخری ؟
به رسم گل خریدن های مهدا رو به پسر گفتم : کل گلات چقدر میشه ؟
ــ ۲۰۰ هزارتومن .
پول گل ها را به پسر دادم . همین که خواست سطل سنگین پر از گل های نرگس را به سمتم بگیرد سریع یک دسته گل به نیت مشکات برداشتم و روبه پسر گفتم :
ــ این واسه من بقیه اش هدیه من به تو
ــ اما شما همش رو از من خریدی !!
ــ الان همش رو میدم به خودت جز این .
و اشاره ای به دسته گل ، اسیر دستانم کردم .
ــ مرسی خانم ، خداکنه به همه آرزو هات برسی .
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_سوم
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: «نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد.» احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پردههای پنجرههای مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوقالعاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکیاش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: «الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
نویسنده رمان:ف_ولی نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💓🌱💓🌱💓🌱💓🌱💓 #رمان_حورا #قسمت_دوم از حرف های مادرش سر در نمی آورد. مگر آن دخترک بیچاره چه گناهی داشت
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
#رمان_حورا
#قسمت_سوم
با مارال نشستند روی زمین و دفتر کتاب ها را مقابلشان پهن کردند.
_خب کتاب ریاضیتو بده.
مارال کتابش را به دست حورا داد و گفت:حورا جون یه سوال دارم!؟
حورا با خوش رویی گفت:بپرس جونم.
_مامانم چرا دوست نداره؟
حورا سرش را پایین انداخت و در فکر فرو رفت. چرایش را خودش هم نمی دانست. نمی دانست چه بدی به این خانواده کرده که این همه به او بد میکردند. فکرش پر کشید به سال ها پیش که پایش را درون آن خانه گذاشته بود.
دایی به ظاهر مهربانش او را با خود به خانه آورد و گفت نمیگذارد حورا تنهایی را حس کند.
بعد از مرگ پدر و مادرش زندگی اش به دست زن دایی بداخلاقش سیاه شده بود. تنها زمان راحتیش زمان رفتن به مدرسه و دانشگاه بود.
_حورا جون؟
فهمید مدت هاست در فکر فرو رفته و حواسش به مارال نیست.
_جانم؟
_چیشد یهو؟خوبی؟
حورا لبخندی زد و گفت:هیچی عزیزم. آره خوبم.
مکثی کرد و سپس گفت:خب کجا بودیم؟
_به سوالم که جواب ندادی!
_نمیدونم عزیزم. من هیچ بدی به کسی نکردم و نمیکنم.
حواس مارال را پرت کرد و مشغول درس دادن به او شد. فکر کردن به گذشته عذابش میداد و به هیچ وجه نمیخواست با ناراحتی خودش مارال را هم ناراحت کند.
"ای زندگی ...
بردار دست از امتحانم !
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم ...!"
کارش که با مارال تمام شد رفت به اتاق خودش تا کمی درس بخواند..اما مگر میشد؟!
باز هم مونا دختر دایی بزرگش بدون در زدن وارد اتاقش شد.
_در داره این اتاق.
مونا پوزخندی زد و گفت:هه فکر کردی خونه خودته که انتظار داری در بزنم بیام تو؟ همین یه اتاقیم که داری باید خدا رو شکر کنی.
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:خیل خب امرتون؟
_ناخنام شکسته راهی برای ترمیمش نداری؟
هوفی کشید و گفت:نه ندارم مگه من آرایشگرم یا متخصص ناخن شمام؟
مونا جلو آمد و صورت به صورت با حورا شد.
_زبون درازی نکن خیلی پررو شدی چند وقته راحت میخوری و میخوابی. مفت خوریم حدی داره.
حورا فقط لبخند مضحکی زد و در دل گفت:مفت خوری؟! کی به کی میگه!
_باشه ببخشید.
مونا که اتاق را با نیش و کنایه هایش ترک کرد، حورا دیگر حواسش برای درس خواندن جمع نشد. کاش میتوانست کمی خیالش راحت باشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_دوم صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سوم
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل
شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی
حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب
بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و
تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
****
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می
گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت
،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش
نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض
ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها
پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول ب*و*سه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی
صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه
کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_دوم به سم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سوم
ای وای آرایش نکردم !. سریع به سمت کیف لوازم آرایشیم میرم و ریمل رو بر میدارم و به مژه های نسبتاً
بلندم میزنم خط چشمی میکشم که چشم هام رو کشیده تر نشون بده ...
رژ لب کالباسی رنگی رو میزنم تا لب هام از بی روح بودن در بیاد ...
☆☆☆☆☆
+سلام بر مروا بانو ، چه خوشگل کردی شیطون بلا! چه خبر؟!
_سلام بر آنالی خودم، مزه نریز یه چیزی سفارش بده که دارم از گرسنگی غش میکنم.
+ ای به چشم ، چی میخوری ؟
_یکم کاپوچینو و یک کیک خیس
آنالی رو به گارسون کرد و گفت: آقا یک لحظه تشریف میارید؟
گارسون یه پسر جوون و قد بلند بود و معلوم بود از اون بچه مذهبیاس به دست چپش نگاه کردم حلقه ازدواج دستش داشت الان کیف میده یکم اذیتش کنما ...
=سلام خوش آمدید امری داشتید
آنالی: سلام ،ممنون... دوتا کاپوچینو و همینطور دوتا کیک خیس لطف کنید .
=چشم
با ابرو به آنالی فهموندم که الان وقت کرم ریزیه ...
آنالی هم که مثل خودم هوشش بالا بود، زود قضیه رو گرفت ...
دستش رو به طرف دست گارسون که در حال نوشتن سفارشاتمون بود برد و خیلی ناگهانی دستشو گذاشت روی دست گارسون ...
گارسون هم مثل برق گرفته ها سر جاش میخکوب شد ...
چند لحظه بعد به خودش اومد و به شدت دست آنالی رو پس زد و نعره ای به سرش کشید و گفت : به من دست نزنننن...
اصلا انتظار همچنین عکس العملی رو ازش نداشتیم...
با قیافه بهت زده بهش نگاه کردیم ... امّا اون بدون توجه به قیافه هامون ، با عصبانیت به سمت درب کافی شاپ رفت و اون رو به هم کوبید .
من فکر میکردم که اینا همش تظاهره... آنالی فقط دستشو بهش زده بود ...
چرا اینطوری شد؟! ما فقط شوخی کردیم ...
از اونجا تنفرم نسبت به مذهبیا بیشتر شد و هم برام مبهم بود که چرا همچین عکس العملی نشون داد ؟
تمام پسر های دانشگاه آرزوشون بود تا من یا آنالی نیم نگاهی بهشون بندازیم ... اما این !...
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#دام_شیطان😈 #قسمت_دوم 🎬 امروز شنبه بود . طرف صبح رفتم دانشگاه....الانم آماده میشم تا سمیرابیاد دنبا
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_سوم 🎬
سمیرا هرچه پرسید چی شده؟ اصلاً قدرت تکلّم نداشتم ...
فوری رفتم تو خونه و به مادرم گفتم سردرد دارم ، میخوام استراحت کنم ...
اما در حقیقت میخواستم کمی فکر کنم...مبهوت بودم....گیج بودم.....
کلاس گیتار روزهای زوج بود اما اینقد حالم بد بود که فرداش نتونستم برم کلاسهای دانشگاه.
روز دوشنبه رسید .
قبل از ساعت کلاس گیتار زنگ زدم به سمیرا و گفتم : سمیرا جان من حالم خوش نیست امروز کلاس گیتار نمیام.
شایددیگه اصلا نیام...
هرچه سمیرا اصرار کرد چته؟ ,بهانهی سردرد آوردم.
نزدیکای ساعت کلاس گیتاربود یک دلشوره ی عجیب افتاد به جونم.
یک نیرویی بهم میگفت اگر توخونه بمونی یه طوریت میشه.
مامانم یک ماهی میشد آرایشگاه زنانه زده بود،رفته بود سرکارش.
دیدم حالم اینجوریه، گفتم میزنم ازخونه بیرون ، یه گشت میزنم ویک سرهم به مامان میزنم، حالم که بهتر شد برمیگردم خونه.
رفتم سمت کمد لباسام.
یه مانتو آبی نفتی داشتم، دست جلو بردم برش دارم بپوشمش .
یهو دیدم مانتو قرمزم که مال چند سال پیش بود تنمه!
از ترس یه جیغ کشیدم، آخه من مانتو نپوشیده بودم ، خواستم دکمه هاشو بازکنم ,انگاری قفل شده بود,از ترسم گریه میکردم یک هو صدا در حیاط بلند شد که با شدت بسته شد، داشت روح از بدنم بیرون میشد از عمق وجودم جیغ کشیدم.
یکدفعه صدای بابا را شنیدم که گفت چیه دخترم ؟چرا گریه میکنی ؟؟
خودم را انداختم بغلش ,گفتم بابا منو ببر بیرون ,اینجا میترسم.
بابا گفت:من یه جایی کار دارم ,الانم اومدم یک سری مدارک ببرم,بیا باهم بریم من به کارام میرسم تو هم یک گشتی بزن.
چادرم را پوشیدم یه گردنبند عقیق که روش (وان یکاد..) نوشته بود ,داشتم که کنار در هال اویزون بود,برش داشتم انداختمش گردنم و سوار ماشین شدم و منتظر بابا موندم.
بابا سوار شد وحرکت کردیم ,انقد تو فکر بودم که نپرسیدم کجا میریم ,فقط میخواستم خونه نباشم.
بابا ماشین را پارک کرد وگفت:عزیزم تا من این مدارک را میدم تو هم یه گشت بزن وبیا.
پیاده شدم تا اطرافم را نگاه کردم ,دیدم خدای من جلوی ساختمانی هستم که کلاس گیتارم اونجا بود!
پنجره ی کلاس را نگاه کردم,استادسلمانی با همون خنده ی کریهاش بهم اشاره کرد برم داخل...
انگار اختیاری در کار نبود,بدون اینکه خودم بخواهم پا گذاشتم داخل کلاس....
#ادامه_دارد ...
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_دوم آهنگ قشنگی بود.😢 بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در م
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما،😬
اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند😊 برگشت سمتم
_خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه.
کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
_ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو.😊
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم.
وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت😊
_عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم.
بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت
_لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت
_چشم
و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد
تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم.😕
این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟😟 هی خدا.بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ.
🗣💭صدای 🔥عمو🔥 تو گوشم پیچید
بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟
مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش.
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو.😟
شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.😕
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید.
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم.
پس مامان اینا کوشن؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود
این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض.😬
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛