رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 #رمان_حورا #قسمت_سی_و_یکم و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود. زندگ
🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_دوم
حورا به خودش امد و محڪم گفت:که بعدش با هم ازدواج ڪنیم؟
مهرزاد دست پاچه شد و گفت:خب..اره.
_من چند تا سوال داشتم.
_بپرس.
_شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم براے تشڪیل زندگے چقدر آمادگے دارین؟ اصلا جرات اینو دارین ڪه جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم.
میتونےن دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟
از اینجا ڪه منو بردین ڪجامیبرین؟ جایے براے زندگے ڪردن دارین؟
مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت:بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچے از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یڪیو چند وقته پیدا ڪردم.
حورا با لبخند ملیحے گفت:اما.. اما من همچین ڪاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچے باشن براتون زحمت ڪشیدن. درست نیست ڪه بخواین تو روشون وایستین و جسارت ڪنین.
_زحمتےم نڪشیدن برام ڪه بخوام سرشون منت بزارم.
_به دنیا آوردنتون، بزرگ ڪردنتون، خرج ڪردن براے مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلے چیزاے دیگه.
اینا همه زحمتاے پدر و مادر شماست.
نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم.
فعلا تو این خونه راحتم.
_راحت؟!هه به یڪے بگو ڪه ندونه عزیز من. خواهش میڪنم رو حرفام فڪر ڪن.
_من جوابم همینے ڪه هست.
_دلےل منطقے بیار حورا. خواهش میڪنم.
نڪنه.. نڪنه علاقه اے به من نداری؟
حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت:نه.. ندارم.
دیگر نماند و رفت. به اتاقش ڪه رسید نفس راحتے ڪشید. مهرزاد باید مے فهمید ڪه حورا به او علاقه اے ندارد. نباید امیدوار مے شد و به او دلخوشے مے داد.
چند روز دیگر ڪه اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت.
نتاےج ڪنڪور ڪه آمد،حورا خوشحال شد ڪه روانشناسے در یک دانشگاه دولتے قبول شده بود. حال هم مے خواست لیسانس مشاوره اش را بگیرد.
زندگی خودش ڪه خوب نبود براے همین دوست داشت با خواندن روانشناسے و مشاوره، زندگے مردم را خوب ڪند.
فاطمےه شروع شده بود اما هربار براے رفتن به حسینیه، مے ترسید دایے اش قبول نڪند. باید امشب با او مطرح مے ڪرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سی_و_یکم کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد،امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_سی_و_دوم
ــ بشیری چطور آدمیه؟
ــ به ظاهر مذهبی وبسیجی،تو جلسات که باهم بودیم همیشه سعی می کرد بقیه رو
برای شورش یا اعتراض تشویق کنه،یک بار هم باهم بحثمون شد که صغری هم بودش
ــ چرا زودتر نگفتید؟
ــ فک نمیکردم مهم باشه!
ــ اسم و فامیلش چیه؟
ــ اشکان بشیری
کمیل سری تکان داد و آرام زمزمه کرد:
ــ چیزی لازم ندارید؟دیشب خوب خوابیدید؟
سمانه سرش را بالا اورد و نگاهی به کمیل انداخت ،می خواست با دیدن چشمان سرخ
اش خودش حدس بزند که راحت خوابیده یا نه؟
کمیل سرش را پایین انداخت و کلافه دستی در موهایش کشید،غمی که در چشمان
سمانه نشسته بود ،او را آتش می زد.
ــ میشه یه خواهشی بکنم
ــ آره حتما
ــ میشه بگید اتاقی که هستم ،چراغ بزارن
ــ چراغ؟؟مگه چراغ نداره
ــ نه چراغ نداره
ــ دیشب یعنی تو تاریکی خوابیدید؟
سمانه به یاد دیشب بغض در گلویش نشست و با صدای لرزانی گفت:
ــ اصلا نخوابیدم
کمیل خوب می دانست که سمانه چقدر از تاریکی وحشت دارد،دستان مشت شده اش از شدت عصبانیت سرخ شده بودند،اما سعی کرد بر خودش متسلط باشد و آرام
باشد،سخت بود اما سعی خودش را کرد.
از روی صندلی سریع بلند شد و برگه ها را جمع کرد:
ــ چی میشه الان؟
ــ چی،چی میشه؟
ــ تکلیف من؟تا کی اینجام؟
کمیل با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
ــ قول میدم،سمانه قول میدم، که هرچه زودتر از اینجا بری ،قول میدم
و دل سمانه آرام گرفت از این دلگرمی و تکیه گاهی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد
داشته باشد.....
***
امیرعلی خیره به کمیل ,که با عصبانیت در حال جابه جا کردن پروندها بود ،نگاه می کرد.
ــ متوجه شدی این دو روز چقدر عصبی شدی؟فک میکنی برات اعصابی میمونه
اینطوری
کمیل نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ بی دلیل که عصبی نشدم
ــ الان دعوات با خانم شرفی سر چی بود؟؟
ــ یادم ننداز که اعصابم بیشتر خورد میشه
ــ درست بگو ببینم چی شده؟
کمیل بیخیال پرونده ها شد و به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ اون بندی هست که برای فعالین سیاسی ضد انقلابی بود،یادته؟
ــ آره،مگه همونی نیست که دیگه اوضاع ساختمونش مناسب نبود بستیمش
ــ آره همون ،میدونی خانم شرفی دیشب خانم حسینی رو برده بود اونجا
امیرعلی شوکه به کمیل نگاهی انداخت و با حیرت گفت:
ــ چی میگی؟اونجا حتی روشنایی نداره،میدونی چقدر سرده اونجا؟
کمیل متاسفانه سرش را تکان داد و گفت:
ــ آره میدونم،وقتی هم بهش میگم چرا بردیش اونجا،میگه که بند زندانیای سیاسی
اونجاست،بهش گفتم ما چند ماهه که کسیو تو این بند نمیبریم، و اینکه خانم حسینی
زندانی سیاسی نیست هنوز چیزی ثابت نشده،میگه هرچی چه فرقی میکنه،نباید احساسی رفتار کنیم تو این قضیه
ــ چرا اینکارارو میکنه؟؟
ــ نمیدونم،فقط میدونم این بچه بازیا جاش اینجا نیست،اینجا جای فضولی و این
مسائل بچه بازی نیست،اگر میخواد اینطوری ادامه بده،انتقالش میدم جای دیگه ای
برگه ای به سمت امیرعلی گرفت و همزمان کتش را از روی صندلی برداشت.
ــ این اطلاعات اشکان بشیریه،برام پیداش کن ،و هر چی اطلاعات در موردش هست
برام بیار،منم میرم بیرون،تا برگردم حواست به اینجا باشه
بعد از خداحافظی از محل خارج شد،اول به وزارت اطلاعات رفت،و بعد از پیگیری
بعضی از کارها ،به سمت خانه ی خالهاش رفت،می خواست مطمئن شود که کسی از
آن هایی که این بال را سر سمانه آوردند،به سراغ خانواده ی سمانه رفته اند،یانه...
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_یکم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_دوم
خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم
دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود .
مژده برگشت طرفشون و گفت :
+دخترا
دخترا هم سکوت کردند ...
+دخملا
و باز هم سکوت کردند...
مژده صداشو کلفت کرد و گفت :
+خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ...
با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن
مژده اخمی کرد و گفت :
+مگه با شما ها نیستم
برید پایین کلاغ پر بازی کنید
نه یعنی بشین پاشو کنید.
دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم
+خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم
_خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری
+ممنون ، سیرم
اونی که سرش تو گوشی بود گفت :
×نه دروغ میگه...
با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت :
×پیازه
اون یکی گفت :
=رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست .
مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت :
+منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید...
=اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه
×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ،
دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ...
با خنده گفتم :
-منم مروا فرهم...
برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم:
_این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ !
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_سی_و_یکم 🎬 سرکلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم,یعنی ا
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان
#قسمت_سی_و_دوم 🎬
غروب رفتم خیاطی سپیده,اووه اوووه عجب بزرگ بودهاا
سپیده رادیدم وگفتم:دختر ,میدونستم کارت عالیه,اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرررگه .😊
سپیده:باخنده گفت ,ازاول اینجورنبود باکمکهای انجمن توسعه اش دادم.
راستش مدلهای لباسهایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند وخیلی فریبنده اما کلا آزاد وغربی بود..
سپیده روکرد به من وگفت:نگاه کن هرمدلی پسندیدی ,مهمون من,خودم برات رویه پارچه ی زیبا درمیارم وتقدیم میکنم.
گفتم:ممنون سپیده جان,طرحات خیلی قشنگن اما باسلیقه ی من جور نیستن.
اخه اینا رانگاه میکنم ,فکر میکنم نکنه توخیاط خونه ای در لندن اومدم😊😊
سپیده:دختر خوب ,وقتشه تو هم بروز باشی,تاکی این مدلهای املی وتاریخ گذشته رااستفاده میکنی؟
من:مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دخترمسلمان شیعه هستم پوشیده است ,تا از گزند گرگهای آدم نما درامان باشم ,وهرکس وناکسی با چشماشون به بدنم ,ناخنک نزنن ,عزیزززم.
سپیده سرش را آورد کنارگوشم وگفت:تمام مدلها مال اونور آب هستند ,انجمن برام فرستاده,جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده اند ,میبینی چقد سرم شلوغه...
خیلی متاثرشدم ,ببین این نامردهای خبیث تاکجا پیش رفتند که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم.
به سپیده گفتم ,حالا ازاینا بگذریم ,چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم توکلاس شما چی گفتن؟؟
سپیده خندیدوگفت:وای دختر توچقد حال داری هااا,چی گفتن یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم,فقط برام جالب بودن خخخخ.
گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟
سپیده:اهان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید.
وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟
وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند.
به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.
حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم😊😊
سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم
که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم.
از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم...
#ادامه_دارد ..
#رمان
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سی_و_یکم [دوقسمت شده یکی] 💖به روایت حانیه💖 حرفای
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_دوم
💖به روایت امیرحسین💖
الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20..30 بار
🌷آهنگ🎶 ارغوان🌷 رو گوش کردم.
آره منم از بچگی #باراهنمایی_های_پدرم
💚خادم این تبارمحترم💚 بودم ولی الان
چی؟😣
چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟😥
چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده؟
👈تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.✨
.
.
واقعا سبک شدم.😊
#نماز شب همیشه برای من #منبع_آرامش بود.
تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛
👈همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛👉
چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری.
وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....😊☝️
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سی_و_یکم پیشانیام را میبوسد: -مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری. و م
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_دوم
خجالتزده میگوید:
-ببخشید... بفرمایین.
راه را برایم باز میکند. درحالی که وارد میشوم میپرسم:
-عمو هستن؟
-آره. آخر باغن. بفرمایین.
چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاقهایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد میشود.
عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا میکنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسبسواری انتخاب کرده و وقتهای آزادش را اسبسواری میکند. میگویم:
-سلام عمو!
عمو برمیگردد و از دیدنم جا میخورد.
صورتش باز میشود و لبخند میزند:
-سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟
-با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش!
گله مندانه میگوید:
-چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه!
و میرود که دستهایش را بشوید. میگویم:
-من رزمیکارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری میزنمش که اسمشم یادش نیاد.
-همینه میگم بچهای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه.
بحث را ادامه نمیدهم. راست میگوید. از احمد میخواهد برایمان چای بیاورد و مینشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمیدانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو میگوید:
-خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟
آه میکشم:
-دلم میخواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن.
-درباره چی؟
الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت میزدم.
نمیتوانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم:
-برم آلمان عمو؟
احمد چای را روی سکو میگذارد و میرود. عمو یک استکان و فنجان برمیدارد و میپرسد:
-میری چکار کنی مثلا؟
-فرصت مطالعاتی.
حرفی نمیزند. دارد چای را داخل نعلبکی میریزد تا خنک شود.
دوباره میپرسم:
-نظری ندارین؟
-میمونی یا برمیگردی؟
قاطعانه میگویم: برمیگردم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛