eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 مهدا بحث را عوض کرد و گفت : بنده خدا خونشو در اختیارمون گذاشته ... حالا میاد یه سری میزنه .. ـ نه خب سجاد کمتر پیگیره ... اون استاد سیریشت هم پدرمونو در آورده ... مهدا یه چیزی ؟ ـ جانم ؟ ـ اون همکارت خانمه بودا ! نمیخواستم گوش وایسم ... ولی شنیدم گفت جانبازی بگیر ... چرا این طوری گفت ؟ مهدا انتظار شنیدن این حرف را نداشت با اینکه کمی متعجب شده بود اما خونسرد گفت : ایشون کلا اهل روحیه دادنه ... شوخی زیاد میکنه ... داشت میگفت هنوز استخدام نشدی و یه عملیاتم نرفتی تو خونه خودتون مجروح شدی ... برو جانبازی بگیر مرصاد با اینکه قانع نشده بود گفت : نمیدونم چی بگم ... آقا سیدحیدر هم خیلی هواتو داشت ... ـ تو الان دنبال راز داوینچی هستی ؟ بسمت میز خیز برداشت تا کیفش را بردارد که مرصاد مواخذه گر گفت : یک ماهه دارم بهت میگم اینقدر ورجه وورجه نکن ... مگه چقدر از عملت گذشته میپری اینور اون ور ... ؟! ـ یه جوری میگی ، هر کی ندونه فکر میکنه چه حرکتا میزنم ... یه کیف میخواستم بردارم با صدایی که غم داشت ادامه داد ؛ فعلا اسیر صندلی چرخدارم مرصاد شرمنده سرش را پایین انداحت و گفت : نمیدونی چه زجری میکشم وقتی این جوری میبینمت ... خدا لعنت کنه منو ... ـ بسه مرصاد چه ربطی به تو داشته ؟ اینکه موتورخونه مشکل داشته تو مقصری ؟ بار آخرت باشه ها ... ـ شرمندتم ... تا آخر عمرم شرمندتم آبجی ـ پاشو لوس بازی درنیار ، اون چادرمو بیار بریم دیر شد ... این جلسه آخریه که اینجا فیزیوتراپی میرم ... باید نامه و اینا بگیریم بدو فیزیوتراپیست مردی میان سال با قدی کوتاه و اخلاقی که شهره ی خاص و عام بود ، نفهمید کی و چگونه با این دختر با انگیزه اینقدر خوش برخورد شده بود ! انگار امواج مهربانی و صمیمت ذاتی اش همه را بهرمند میکرد ... نمیدانست چرا از رفتن دختر جوان ویلچر نشین ناراحت است ؟! شاید روزی که برای اولین بار او را دید گمان میبرد مانند تمام جوانانی که دچار معلولیت میشوند ، افسرده باشد ... یا حداقل اهل لوس بازی های دخترانه ... اما مهدا آنقدر راحت این تقدیر را پذیرفته بود و با آن کنار آمده بود که انگار از بدو تولد معلول بوده است ....! دکتر با یادآوری وضعیت مهدا به او یادآور شد هنوز شرایط یک زندگی معمولی را ندارد . بعد از توصیه های ضروری رو به مرصاد گفت : آقا مرصاد مراقب خواهرت باش ... یکم زیادی خوشحال و راضیه . رو به مهدا کرد و گفت : ... دخترم خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه ولی چون کلاس زبان داشت نتونست بیاد ... خیلی باهات صمیمی شده ... شمارتو که داره بهت زنگ میزنه ... تو هم اینقدر با همه گرم نگیر ... با دختر منم طوری رفتار کن وابسته نشه .... دکتر خوب میدانست احیای قلب آشفته ی دخترش کار سختی بود که مهدای جوان از عهده اش برآمده بود ... بازگشت به شهر و دیار بزرگترین آرزوی روزهای درمان مهدا شده بود . زندگی حتی چند روزه در بیمارستان سوختگی عذاب آور ترین لحظات زندگی او بود . سرگردانی و آشفتگی پدر و مادرش ، دانشگاه تعطیل شده ی خودش و مرصاد . مائده ی بی قراری که بخاطر مدرسه ، اصفهان مانده بود و روز های تعطیل ماه را برای دیدنش می آمد ... همه باعث شد دلش برای شهر تنگ شود ... ــ وای خداا هیچ جا شهر خود آدم نمیشه ... با... ـ آبجی .... ؟! صدای پر ذوق مائده شهرک را از آمدن مهدا با خبر کرد . ـ الهی فدات بشم.... دلم برات یه ذره شده بود ـ خدا نکنه صورتی خانم ، بیا بغلم ببینم ... اشکش فرو ریخت و با بغض گفت : آبجــــــــــی ؟ ـ جونم ‌؟ ـ همش تقصیر منه ... اگ ... ـ وای تو و مرصاد منو دیوونه کردین ... بابا هیچ ربطی به شما نداشته ... اگه خدایی نکرده به جای من این اتفاق برای یکی از بچه ها یا خدایی نکرده چند تا خانواده می افتاد خوب بود ؟! خداروشکر بخیر گذشت ... انیس خانم : علیل شدن خودتو میگی بخیر گذشتن ؟ مهدا از حرف مادرش دلگیر شد و همان طور که با دست صندلی را به حرکت در می آورد گفت : علیل اونی نیس که پای قوی برای راه رفتن نداره ... علیل اونیه که با پای قوی هم راهی برای رفتن نداره .... به آرامی صندلی را به حرکت در آورد ... &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_شصت_دوم سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دست
سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت: ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم ب*و*سه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت: ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم * فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد. ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگیرید با مشتی که به بازویش خورد بلند فریا زد: ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست. ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه صغری با حرص گفت: ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود ب*و*سه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت: ــ ای کاش داشتم همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟ ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاق و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت سمانه بی حواس گفت: ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم صغری با التماس گفت: ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری فرحناز خندید و گفت: ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سر کار و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر.... *** سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند. همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم اهلل ای گفت و از اتاق خارج شد. کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود. همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد. ــ سلام بفرمایید سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: ــ سلام،خیلی ممنون با صدای زینب به خودشان امدند ــ عمو کمیل داماد تویی؟ کمیل کنارش زانو زد و ب*و*سه ای بر موهایش نشاند: ــ اره خوشکل خانم ــ ولی عمه دوست نداره هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند. ــ از کجا میدونی ؟ ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت سمانه با تشر گفت: ــ زینب کمیل خندید و آرام گفت: ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند. جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند. ــ قدم بزنیم یا بشینیم سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت: ــ هر جور راحتید کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود. ــ من شروع کنم ؟ به قَلَــــم فاطمه امیری زاده @romankademazhabe