رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_شصت_و_پنجم و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش دا
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_شصت_و_ششم
بوی کتلتهای سرخ شده فضای خانه را پر کرده و نوید یک شام رؤیایی به میزبانی ساحل خلیج فارس و میهمانی من و مجید را میداد. خیار شور و گوجهها را با سلیقه خُرد کرده و نانهای باگت را برای پیچیدن ساندویچ آماده کرده بودم. از قبل با مجید قرار گذاشته بودیم امشب شام را کنار ساحل زیبای بندرعباس نوش جان کنیم، بلکه خستگی و دلخوری این مدت بیماری مادر و اوقات تلخیهای پدر را به دل دریا بسپاریم. همچنانکه وسایل شام را مهیا میکردم، خیالم پیش یوسف بود. دومین نوه خانواده با تولد اولین فرزند محمد و عطیه قدم به این دنیا گذاشته و امروز صبح، من و مادر را برای دیدن روی ماهش به آپارتمان نوساز و شیک محمد کشانده بود. صورتش زیبایی لطیف و معصومانهای داشت که نام یوسف را بیشتر برازندهاش میکرد.
در خیال شیرین برادرزاده عزیزم بودم که مجید در را گشود و با رویی باز سلام کرد. جواب سلامش را دادم و با اشارهای به سبد وسایل شام که روی اُپن قرار داشت، گفتم: «همه چی آمادهاس، بریم؟» نفس بلندی کشید و با شیطنت گفت: «عجب بوی خوبی میده! نمیشه شام رو همینجا بخوریم بعد بریم؟ آخه من طاقت ندارم تا ساحل صبر کنم!» و صدای خنده شاد و شیرینش اتاق را پُر کرد. لحظههای همراهی با حضور گرم و پرشورش، آنقدر شیرین و رؤیایی بود که حیفم میآمد باز هم با بحث و جدل حتی درمورد مسائل اعتقادی خرابش کنم، هر چند به همان شدتی که قلبم از عشقش میتپید، دلم برای هدایتش به مذهب اهل تسنن پَر پَر میزد، اما شاید بایستی بیشتر حوصله به خرج داده و با سعه صدر فراختری این راه طولانی را ادامه میدادم.
از خانه که خارج شدیم، سبد را از دستم گرفت و با نگاهی به صورتم، گفت: «خدا رو شکر امشب خیلی سرحالی!» لبخندی زدم و پاسخ دادم: «آره خدا رو شکر! آخه امروز چند تا اتفاق خوب افتاده!» و در مقابل نگاه کنجکاوش، با لحنی لبریز هیجان ادامه دادم: «اول اینکه مامان بلاخره راضی شد و صبح زود رفتیم همه آزمایشها رو انجام داد و عکس هم گرفت. خدا رو شکر حالش هم بهتر شده. بعد رفتیم خونه محمد. مجید! نمیدونی یوسف چقدر ناز و خوشگله!» همانطور که با اشتیاق به حرفهایم گوش میداد، با شیرین زبانی به میان حرفم آمد: «خُب به عمهاش رفته!» در برابر تمجید هوشمندانهاش خندیدم و گفتم: «وای! اگه من به خوشگلی یوسف باشم که خیلی عالیه!» با نگاه عاشقش به عمق چشمانم خیره شد و با لبخندی شیرین جواب داد: «الهه! باور کن جدی میگم، برای من تو قشنگترین و نازنینترین زنی هستی که تا حالا دیدم!» و آهنگ صدایش آنقدر بیریا و صادقانه بود که باور کردم در نگاه پاک و زلال او، چهره معمولی من این همه زیبا و دیدنی جلوه میکند. شاید عطر کلامش به قدری هوشربا بود که چند قدمی را در سکوت برداشتیم که پرسید: «حالا جواب آزمایش مامان کی میاد؟» فکری کردم و پاسخ دادم: «دقیقاً نمیدونم، ولی فکر کنم عبدالله گفت شنبه باید بره دنبال جواب.»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐🎗🌐 #رمان_حورا #قسمت_شصت_و_پنجم حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته ا
🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_ششم
تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دایی اش در بیمارستان بود اما به حورا حتی سر هم نمی زد. برای حورا عادی بود و مشکلی با این مسئله نداشت.
فقط تنهایی آزارش می داد. کاش امیر مهدی می فهمید و به ملاقاتش می آمد.
کسی در سرش گفت: به چه دلیل باید به ملاقاتت بیاد؟ مگه با تو چه نسبتی داره؟ یک جمله گفته اونم نه کامل.. اونوقت توقع داری بیاد برات کمپوتم بیاره؟
بالاخره آن دو روز نحس تمام شد و حورا مرخص شد اما مهرزاد را ندید. آقا رضا به دنبالش آمد و او را به خانه برد. به محض این که پایش را درون خانه گذاشت مارال به سمت او دوید و به او کمک کرد به اتاقش برود.
با عصا راه می رفت و برایش سخت بود راه رفتن. دکتر گفته بود یک ماه باید پایش درون گچ باشد. گردنش هم هنوز آتل داشت و نمی توانست تکان بخورد.
مارال، حورا را به اتاقش برد و روی تخت او را خواباند.
_ ببخشید نیومدم بیمارستان نتونستم بیام.
حورا فهمید که مادرش اجازه نداده او به ملاقاتش بیاید برای همین گفت: اشکالی نداره عزیزم. مهم نیست. تو خوبی؟ درسات چطوره؟
_ خوبم ممنون. درسامم هی بدک نیست. راستش حورا جون من از روی کتاب آشپزی برات سوپ درست کردم برم بیارم بخوری جون بگیری. فقط ببخشید اگه بدمزه بود.
_ الهی فدای دست و پنجه ات بشم من عزیزم ممنون چرا زحمت کشیدی؟ بزو بیار که حسابی گشنمه.
مارال با ذوق سوپ را آورد و حورا با اشتیاق خورد. از دختری۱۰ساله همچین غذایی بعید بود. خیلی از مارال تشکر کرد و به زور مجبور شد بخوابد..
***
_رضا از مهرزاد خبر نداری؟
_ چیه نگرانشی؟ زده صورتتو داغون کرده بازم دنبالشی. ول کن دیگه بکن از این دختره. من که میدونم بخاطر اونه که کتک خوردی. به من که نمیتونی دروغ بگی.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: بی خیال رضا. مهرزادو پیدا کن نگرانم. لااقل از هدی خانم بپرس چه خبر شده که دو سه روزه دانشگاه نیومده؟
_ امارشو داریا. باشه میرم ازشون میپرسم هرچند جواب قطعی به ما نداده.
_ ان شالله میده. فقط خبرش با تو.
امیر رضا سوئیچ ماشینش را برداشت و راه افتاد سمت دانشگاه هدی.
او را پیدا کرد و احوال حورا را جویا شد. تا فهمید که او در بیمارستان بستری است، شکه شد و ماند که به برادرش چه بگوید!
کمی با هدی حرف زد و سپس راهی مغازه شد.
در راه فقط به فکر این بود که چگونه به امیر مهدی بگوید که دخترک رویاهایش در بیمارستان بوده و تصادف بدی کرده.
به مغازه که رسید، امیر مهدی دوید طرفش و گفت:چی..چیشد؟
_هیچی..راستش مهرزاد و حورا سه روز پیش تصادف کردند و بستری بیمارستان بودند.
امیرمهدی جا خورد و عقب عقب رفت. حورا.. دخترک معصوم رویاهایش.. دختر دوست داشتنی قلبش.. بیمارستان بوده و او خبر نداشته.
چقدر دوست داشت به دیدنش برود ولی می دانست مهرزاد او را بیرون می کند. کاش لااقل شماره اش را داشت تا با او تماس بگیرد و از حالش با خبر شود.
#نویسنده_زهرا_بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_ششم
هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت.
احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی
گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ...
آیه با جیغ گفت
+آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه.
صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت
×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم.
+آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست .
خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد .
هق هق های آیه خیلی رو مخم بود.
آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت
+آراد هیچی نگو...
تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ...
دارهههه میمیرهههه...
آراد برای چند ثانیه ساکت شد.
بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید .
تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد .
خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود .
آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه...
آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم...
سرم گیج رفت و سیاهی مطلق...
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_پنجم 💖به روایت حانیه💖 سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان_ پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان _ پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .😕
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت 11🕚 قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه.
همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم
💞عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه،💞
وای الان ساعت 10/45 هستش؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه. وای خدایا سوتی دیگر در پیشه . 😱😂
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میوفتیم سمت مسجد ، ساعت 11:10 دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم.
بیا درباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.😅
_ سلام.😊
امیرحسین با لبخند جوابم☺️ رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی_ شرمنده دیر شد. 😅
امیرحسین _ نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیمدن.☺️
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به #نجابت و #پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم😊
یاسمین_ سلام و ............ ( سانسور)😠
_ عه. چته؟
یاسمین_ خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟🙁
_ حالا هنوز هیچی نشده.😅
یاسمین_ رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟؟؟؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی_ حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین_ باشه. بای😊
.
_سلام.
حاج آقا _ سلام دخترم
.
.
امیرعلی_ خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ ☺️🙈خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم.
با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین _ سادات بانو.🙈😊
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛
خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟😍
پرنیان_ برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.☺️
پرنیان _ چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
❣❣❤️❤️❤️❣❣
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
❣❣❣❤️❤️❣❣❣
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛