رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نوزدهم
توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم .
سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد .
عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم.
نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم .
سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد .
پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد .
خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد .
به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم :
- نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم .
خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم.
از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید .
متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم .
همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب .
بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم .
چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما .
هوف ...
سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه
اینا .
در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت .
نه ، امکان نداره !
ا ... این آراده ؟!
خدای من !
آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود .
با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد .
داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم .
هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم .
آروم صداش زدم :
- سمیه ، سمیه .
سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت .
+ جانم؟
خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن .
سمیه هول کرد و گفت:
+ عه مروا جان سَرت درد میکنه؟
حتما بخاطر گرماست .
از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت .
+ بیا .
دراز بکش و این چادر رو بکش روت .
با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم .
چادر رو هم روم کشیدم ...
بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد .
از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود .
آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد .
× سلام آقا .
یه گمشده داریم .
یه خانوم قد بلند و لاغر .
حجاب آنچنانی نداره و ...
و عصبی هم هست .
= لا افهم لا افهم.
سمیه سریع گفت :
+ آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن .
شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم.
چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه .
با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم .
چقدر لاغر شده بود ...
موهاش به هم ریخته و نامرتب بود .
آشفتگی از سر و روش می بارید .
دلم براش کباب شد .
خواستم بلند بشم و بگم من اینجام .
چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟
اما به زور خودم رو کنترل کردم ...
اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا
براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست .
آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن .
× ببینید یه خانمی گم شدن .
احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟!
احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند.
از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست .
+عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟
× مروا فرهمند .
یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر .
و ...
دیگه چیز زیادی نمیدونم .
آها ، کمی شل حجاب هم هستند .
سمیه برگشت طرف عمو جلال :
جملاتی رو به عربی گفت :
+ ..................
( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند.
لطفا نگید که اون با ماست ...
خودش اینطور خواسته.
الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . )
عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت .
سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد .
آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت .
عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد .
&ادامـــه دارد ......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛