eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا و محمدحسین با تعجب بهم نگاه میکردند که سرهنگ صابری رو به سید هادی گفت : اینو چرا آوردی اینجا ؟ سید هادی : آخه کسی که گفتین نبود رفته بود مرخصی این عجوبه هم حضورش اینجا ماجرا داره . سرهنگ تنها کسی که میتونه الان کمکمون کنه ایشونه سرهنگ صابری لحظه ای فکر کرد و گفت : با سید حیدر هماهنگین ‌؟ ـ بله ـ خیلیه خب بیا شروع کن که وقت نداریم باید تایم پیوست های جدیدی که فاتح انجام داده تغییر بدی و اطلاعاتی که نمیتونیم از سامانه حذف کنیم پنهان کنی و حجم فایلشو بیاری پایین + سخته و در حوزه تخصصی من نیست ولی با کمک هادی میتونیم انجامش بدیم ـ باشه ... فاتح تو هم سریعا آخرین فایلو منتقل کن برو جای هادی ـ چشم سید هادی و سرهنگ مشغول رصد و دنبال یاسین و نوید شدند و خانم مظفری با سرعتی مثال زدنی در حال کشف موزی اخلالگر بود . محمدحسین با طعنه گفت : سروان فاتح !!! ـ ستوان دوم + موفق باشین ستوان فاتح ـ ممنون ، بهتره روی کارمون تمرکز کنیم محمدحسین چشم غره ای به این حد از بی تفاوتی مهدا رفت و با تمام توان روی کاری تمرکز کرد که در دانشگاه برای تنظیمات محصولات استفاده میکرد . مهدا : سرهنگ کار من تموم شد ولی بعضیاشو نمی تونستم سرهنگ : باشه خسته نباشی ... برو هادی نوبت توئه مهدا روی موقعیت گروه های فرستاده شده تمرکز کرد که متوجه چیزی شد .... ـ سرهنگ ؟ توقف ۴۰ ثانیه ای داشتن محمدحسین : برای ماشین های شما طبیعیه ـ نه نیست ... ۴۰ ثانیه میتونه برای عوض کردن GPS کار گذاشته ی ما کافی باشه . سید هادی : چند دقیقه پیش به نظر میرسید در حال جست و جو هستن ... این طور که بنظر میرسه به ماشین اونا رو پیدا کردن ... مهدا : وای نه ... هر کدوم از فرستنده ها داره به یه مسیر متفاوت میره .... ! ـ ماشین بچه ها ؟‌ ـ داره بر میگرده سمت خودمون !!!! ـ یا مادر سادات ... سید هادی : همه ی مسیر ها رو به نوید گزارش بده مهدا : بله . فاتح فاتح ... یاسر ؟ . فاتح فاتح ... یاسر ؟ یاسر چرا جواب نمیدی ؟ یاسر اعلام موقعیت ... ! . قربان بیسیمش خاموشه !!! خانم مظفری : نه خاموش نیست ... خودش دریافت نمیکنه ... ! مهدا : خب این ینی چی ؟ هادی : یا دست خودش نیست یا .... &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_هفتاد_و_نهم طرز حرف زدنش به قدری سرگرم کننده بود که اصلاً مت
📖 🖋 ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهمان‌نوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی می‌کرد که روزه بود و لبانش به خشکی می‌زد. گاهی با خوش صحبتی‌اش سرِ ما را گرم می‌کرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست می‌گرفت و سعی می‌کرد با یافتن برنامه‌ای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه می‌خواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کند تا ساعت 12:30 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرم‌تر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادر نمایان می‌شد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بی‌مقدمه شروع کرد: «حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.» مادر لبخندی زد و با گفتن «خیر ببینی عزیزم!» قدردانی‌اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: «اختیار دارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!» سپس رو به من کرد و گفت: « ان‌شاء‌الله که نتیجه می‌گیرید و با دل خوش برمی‌گردید بندرعباس.» که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه می‌کرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد و از اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعا می‌جنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده‌اش سر از مُهر برداشت. نگاهش کردم و گفتم: «مجید جان! برای مامانم دعا کن!» همچنانکه سجاده‌اش را می‌پیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: «اتفاقاً داشتم برای مامان دعا می‌کردم.» و زیر لب زمزمه کرد: «ان‌شاء‌الله که دست پُر بر می‌گردیم!» به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: «نگران حرف ابراهیم و بابایی؟» با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید که مادر رسید و نتوانست نگرانی‌اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادر خندید و گفت: «قبول باشه!» مادر با چهره‌ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود، در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار را آماده می‌کرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: «شما چرا زحمت می‌کشید؟ بفرمایید بشینید!» دسته بشقاب‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: «شما دارید با زبون روزه این همه زحمت می‌کشید، ما به انداره کافی شرمنده هستیم!» پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد: «ان‌شاء‌الله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!» که با آمدن دیس برنج و ظرف‌های خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار، تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق و میهمان‌نوازی‌اش عالی است، اخلاقی که خانه‌اش را در این شهر غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: «مجید جان! ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد می‌اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت می‌کشن و از ما پذیرایی می‌کنن.» مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: «چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر می‌اومدیم بهتر بود.» همچنانکه نهار می‌خوردیم، صدای خوش قرائت قرآن از داخل اتاق می‌آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: «عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن می‌کنه.» مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش می‌رسید، نگاه می‌کرد، گفت: «چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!» سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: «من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم می‌کردم!» مجید با غصه‌ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: «ان‌شاء‌الله خیلی زود حالتون خوب میشه!» و مادر با گفتن «ان‌شاء‌الله!» خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب می‌دانستم از شدت حالت تهوع و درد نمی‌تواند لقمه‌ای را به راحتی فرو بدهد. 📚 @romankademazhabe