eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 🥀 ✍ به قلم : 🍃 به یاد سردر طلافروشی افتاد ، حکیمی . سرکی کشید تا بفهمد ندا را می بیند یا نه ! در حال ترک مغازه ی بزرگ و مجهز بود ، مهدا وقتی از خروج ندا مطمئن شد از مخفیگاهش بیرون آمد و آرام بسمت پله ها رفت تا به جایی که نگهبان گفته بود برود . به طبقه دوم که رسید پشت سرش را نگاه کرد که حضور ناگهانی ندا غافلگیرش نکند . همین که به ابتدای راه رو رسید با دیدن سجاد با دست به سرش کوبید و کلافه بدون توجه به اینکه سر در اتاق را بخواند در اولین اتاق کار رفت پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید . محمدحسین مشغول بررسی پرونده ای بود که ندا از تخلف جواهر سازی با بیش از پنجاه سال تجربه همکاری و شراکت با خاندان آنها را داشت درست کرده بود . پشت به در و مقابل میز نشسته بود که با صدای کوبیده شدن در اتاقش با خیال اینکه ندا باشد بدون نگاه به فرد مقابل گفت : بهتون گفتم بررسی میکنم که الکی تهمت نزنیم ... دیگ وقتی سکوت بی سابقه ندا را دید سرش را بالا آورد و با دیدن مهدا با آن لباس و تیپ متعجب نگاهش کرد . ـ شما ؟ اینجا ؟ مهدا که به اندازه کافی غافلگیر شده بود با نگاهی پر از کلافگی جلو آمد کمی تعلل کرد و در آخر گفت : من بخاطر بررسی پرونده صبح اینجام بای... + محمدحسین جان من دارم می.... مهدا ؟ مهدا با شنیدن صدای سجاد چشم هایش را محکم بست و رو به سجاد که با تعجب به ظاهرش نگاه میکرد گفت : سلام پسر عمو + سلام با طعنه به عصا اشاره کرد و گفت : خداروشکر حالتونم بهتره ‌! ـ بله الحمدالله + شما کجا اینجا کجا ؟ اومدین طلا بخرین یا ...؟ مهدا نمی دانست چرا پسر عمویش کسی که همه او را همسر آینده اش میدانستند . این طور با نیش و کنایه در مقابل یک غریبه با او صحبت میکند . با خودش فکر کرد آنقدر بی اعتبارم که ظاهری با اندک تفاوت این گونه موجب قضاوت و تندی فرد مقابلش میشود !؟ همیشه سعی کرده بود رفتار سنجیده ای داشته باشد ... ظاهرش کاملا معمولی و سنجیده بود فقط چادر نداشت و این طور محاکمه لفظی میشد . ـ خیر آقا سجاد برای تعمیر گردنبندم اومدم ، چون از اینجا هست خواستم به خودشون مراجعه کنم ! دروغ نگفته بود مادر محمدحسین بعد از فهمیدن اصل قضیه آن آتش سوزی ، گردنبند زیبا و ظریفی که طراحی خود محمدحسین بود را به عنوان هدیه به مهدا داد . مهدا نمی دانست چرا گردنبند مروارید را تا این حد دوست دارد و همیشه همراه خودش داشت . برعکس انگشتر هدیه سجاد که حتی یکبار آن را در دستش نکرده بود . + محمدحسین تو کار تعمیر هم زدی ؟ بابا دمت گرم &ادامه دارد ... 📚 @romankademazhabe 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀